eitaa logo
🇮🇷 نفس عمیق 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
852 ویدیو
46 فایل
@MLN1360 کانال دوم ما: 🎀دونفره های عاشقی🎀 💌 @DoNafarehayeAsheghi 💌
مشاهده در ایتا
دانلود
#عاشقانه هر رابطه ای رمز دوامش «عشق» است حسی به تو دارم - که تمامش «عشق» است- با این همه از صمیم دل می گویم : لعنت به تو و هرچه که نامش عشق است ‌‌‌‌‌ #عصبانی_طوری @NafasseAmigh
#عاشقانه گفتم هر چقدر بیشتر بخندونمش!!! بیشتر عاشقم میشه ولی اون هر چقدر بیشتر می خندید من بیشتر عاشقش‌ می شدم :) @NafasseAmigh
هدایت شده از آرشیو بنر و لینک
🌸 بنر حمایتی 🌸 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
متن _______دپ * عکس ______دپ * سیاه_______چاله * فاز______ سنگین * دل ______شکسته * تنهااا______ ترین * مااه _______کامل * خورشید___ غرووب * شب______ سیاه * عشق _____ کشک * رییس کانال : @Nahal007 @hosein013 @dep_Text_N: لینک کانال
گاهی دلم برای مظلومیت اربابم میسوزه...... والسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 نفس عمیق 🇵🇸
#شهدا #قسمت_دوم از روزهای آشنایی‌تان تعریف کنید. همسرم پسرعمه من بود و از کودکی یکدیگر را می‌شن
#شهدا #قسمت_سوم از برخی ویژگی‌های شهیدتان بگویید. این ویژگی‌ها به‌واقع اغراق و کلیشه نیست، همسرم همیشه نماز اول وقت و نماز شب می‌خواند، از غیبت بیزار بود، اینکه می‌گویند، کسی پای خود را مقابل پدر و مادرش دراز نمی‌کند، در مورد همسرم صدق می‌کرد، دانشجوی نمره الف دانشگاه بود، شکم، چشم و زبان را همیشه و به‌ویژه در میهمانی‌ها حفظ می‌کرد و به من بسیار احترام می کرد و محبت داشت. خواندن دعای عهد کار همیشگی او بود، هرروز صبح پیش از رفتن به محل کار قرآن تلاوت می‌کرد و همیشه تا ساعتی پس از پایان ساعت کار، در محل کارش می‌ماند تا تمام حقوقی که دریافت می‌کند حلال باشد. وقتی کسی مبلغی قرض می‌خواست، حتی اگر خودش آن مبلغ را در اختیار نداشت، از شخص دیگری قرض می‌گرفت و به او می‌داد تا آن فرد مجبور به تقاضا کردن از افراد دیگری نباشد. بسیار دستگیر فقرا بود و همیشه به شخص فقیری که ابتدای کوچه بود، کمک می‌کرد، به خاطر دارم که شبی به بیرون از منزل رفت و بازگشت او طولانی شد، وقتی علت را پرسیدم متوجه شدم پولی برای کمک به آن فقیر نداشته و برای اینکه شرمنده او نشود، چند کوچه را دور زده و از مسیر دورتری به خانه آمده است. در تمام مأموریت‌ها قرآن را به همراه داشت و در مأموریت سوریه نیز قرآن را درون ساکش قراردادم که این کار او را بسیار خوشحال کرد. @NafasseAmigh
#شهدا #شهیدانه 💔 💠ستاره‌های زینبی 🔹آقاسجاد روزعملیات گشته بود و یک کاغذ کوچک پیدا کرده بوده و روی آن نامه‌ای نوشته بود و خواسته بود تا خانم یکی از دوستانش در جمع خانم‌ها بخواند. 🔸نوشته بود که«اگر من رفتم فکر نکنید از سر دوست نداشتن بوده، اتفاقاً از سر زیادی دوست داشتن است.» بعد خطاب به من گفته بود که اگر کسی گفت شوهر شما، شما را دوست نداشت که گذاشت و رفت، همه اینها حرف‌های دنیایی‌ست و من شما را از خودم جدا نمی‌دانم 🔹به پسرش هم نوشته بود با اینکه خیلی دوست داشتم تو را ببینم ولی نشد. من صدای بچه‌های شیعیان سوریه را می‌شنیدم و نمی‌توانستم بمانم   ✍ به روایت همسربزرگوار شهید شهیدسجادطاهرنیا🌷 @NafasseAmigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 نفس عمیق 🇵🇸
#شهدا #قسمت_سوم از برخی ویژگی‌های شهیدتان بگویید. این ویژگی‌ها به‌واقع اغراق و کلیشه نیست، همسر
#شهدا #قسمت_چهارم چگونه شد که همسرتان تصمیم گرفت به سوریه برود؟ اردیبهشت‌ماه ۹۴ برای رفتن به سوریه داوطلب شده و تا پای هواپیما رفته بود؛ اما برگشته بود، شهریورماه نیز قرار بود اعزام شود؛ اما لغو شد و این موضوع او را بسیار ناراحت می‌کرد، بر سر سجاده بسیار با گریه کردن از خدا شهادت می‌خواست تا اینکه دوباره در آبان ماه صحبت اعزام به سوریه به میان آمد و همسرم گفت که قرار شده چند روز دیگر به سوریه بروم. *آن روزها چگونه می‌گذشت؟ همسرم فرمانده مخابرات و مسئول فرهنگی گردان سیدالشهدا(ع) بود و گرچه خودش علاقه‌ای به‌عکس گرفتن از خود نداشت؛ امابرای گردان عکس و فیلم تهیه می‌کرد، آن روزها هم لباس نظامی‌اش را به خانه آورده بود و تعداد زیادی عکس با لباس نظامی گرفت؛ در حالی‌که برای لباس نظامی ۹ قطعه عکس نیاز نبود، وقتی علت این کار را باوجود بی‌علاقگی‌اش به‌ عکس گرفتن از او پرسیدم در پاسخ گفت که «این عکس‌ها لازم می‌شود و از سپاه می‌آیند و می‌برند»؛ موضوعی که پس از شهادتش به واقعیت پیوست. در تمام مدتی که می‌خواست به سوریه برود، پیش او گریه نکردم؛ اما او متوجه می‌شد. *از شب و روز آخرین دیدارتان بگویید. شب آخر برای خداحافظی به منزل پدری خودم و همسرم رفتیم، شام را در منزل پدری همسرم گذراندیم، همسرم کنار بخاری نشسته بود. شام کتلت بود؛ اما او چیزی نخورد؛ چون معده‌اش به غذای تند حساسیت داشت. آن شب به همسرم گفتم گرچه نمی‌دانم زمان عملیات چه شبی است؛ اما بنشین تا برایت حنا ببندم، روی مبل کنار بوفه نشست و موها، محاسن و پاهایش را حنا بستم. @NafasseAmigh