eitaa logo
🇮🇷 نفس عمیق 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
849 ویدیو
46 فایل
@MLN1360 کانال دوم ما: 🎀دونفره های عاشقی🎀 💌 @DoNafarehayeAsheghi 💌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبح بخیر دوشنبه هامون بود اما به حرمت عمه خانم سه ساله سادات امروز داریم هرچی حرف دل دخترونه دارین برامون بفرستین حتما اینجا ثبت میکنیم یاعلی مدد
❤️🏴❤️🏴❤️ چادرم همیشه کنارم بوده و انگار بیشتر از همیشه هوایم را دارد وقتی او را محکمتر در آغوش میگیرم 🌸 🌸 @NafasseAmigh 🏴❤️🏴❤️🏴
هدایت شده از آقا تنها نیست
📷سه ساله‌ای که سردارها به پابوسی‌اش می‌روند تصویری از سرلشکر قاسم سلیمانی در حرم حضرت رقیه(س) 🆔👇👇👇 @agha_tanha_nist
💐🏴💐🏴💐 وقتی بابا نباشد دخترانه هایم کمی بی رنگ میشود در آن 27 روز رقیه چقدر سختی کشیده بدون بابایش 🌸 🌸 @NafasseAmigh 🏴💐🏴💐🏴
🌹🏴🌹🏴🌹 ‌‌ ‌‌ امروز روز شهادت حضرت رقیه است روز دردانه ارباب روز بی بی سه ساله شیرین زبون عموعباس دعا کنیم🙏 هیچ بچه اےمریض نشه هیچ پدر مادرے داغ بچه نبینه🙏 ان شاء الله 🙏 @NafasseAmigh 🏴🌹🏴🌹🏴
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 پدر آمد دل شب گوشہ ویرانہ بہ خوابم ریخٺ از دیده بسے بر ورق چهره گلابم گفٺ رویـٺ ز چہ نیــلے شده مگر از باغ بوده بہ دسٺ تو قبالہ 🌷 💔 @nafasseamigh 💔
▪️ و تو ای بانو همین را بدان و بس صدام و جنگ و مین و ترکش همه اش بهانه بود شهیـــد فقــط خـــــواســت ثــابــــــت کنـد چــــادر در ایـن ســرزمیــن تا بخواهـــــــی فدایــی  دارد!! 🌹🏴🌹🏴🌹🏴 ❣ @nafasseamigh
#دخترانه ‌دختر است دیگر چه عیبی دارد بازی با پدر را چه کند دل است دیگر بهانه بازی با پدر را می گیرد !♥ @NafasseAmigh
❤️🍃❤️ 💐 💐 ✍حسام بی خبر از حالم، خواند صدایش جادویی عجیب را به دوش میکشید این نسیم خنک از آیاتِ‌ خدایش بود یا تارهایِ‌ صوتی خودش حالا دیگر تنها منبع آرامشم در اوجِ‌ ناله هایِ خوابیده در شیمی درمانی و درد، صوتِ قرآنِ جوانی بود که روزی بزرگترین انتقام زندگیم را برایش تدارک دیده بودم صاحب این تارهای صوتی،‌ نمیتوانست یک جانی باشد اما بود همانطور که دانیالِ مهربان من شد این دنیا انباری بود از دروغهای ِ واقعی در آن لحظات فقط درد نبود که بی قرارم میکرد سوالهایی بود که لحظه به لحظه در ذهنم سلامی نظامی میداد و من بی توانتر از همیشه، نایی برایِ‌ یافتنِ ‌جوابش نداشتم در این مدت فقط صدا بود و تصویری مه گرفته از حسام مدتی گذشت و در آن عصر مانند تمام عصرهای پاییز زده ی ایران،‌ جمع شده در خود با چشمانی بسته،‌ صدایِ‌ قدمهایِ‌ حسام را در اتاقم شنیدم نشست روی صندلی همیشگی اش، درست در کنار تختم بسم اللهی گفت و با باز شدنِ‌ کتاب، خواندن را آغاز کرد. آرام، آرام چشمهایم را گشودم تار بود اما کمی بهتر از قبل چند بار مژه بر مژه ساییدم حالا خوب میدیدم خودش بود همان دوست همان جوان پر انرژی و شوخ طبعِ‌ دوست دانیال با صورتی گندمگون ته ریشی مشکی و موهایی که آرایشِ مرتب و به روزش در رنگی از سیاهی خود نمایی میکرد چهره اش ایرانی بود،‌ شک نداشتم و دیزاینِ‌ رنگها در فرمِ‌ لباسهایِ شیک و جذابِ‌ تنش،‌ شباهتی به مریدان و سربازان داعش نداشت این مرد به هر چیزی شبیه بود جز خونخواری داعش پسند کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد قدش بلند بود و چهارشانه و به همت آیه آیه ایی که از دهانش بیرون میآمد انگار در این دنیا نبود در بحبوحه ی غروب خورشید،‌ نم نمِ باران رویِ‌ شیشه مینشست و درختِ‌ خرمالویِ پشت اش به همت نسیم، میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید نوای اذان بلند شد حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم عادتی که اگر نبود روحِ پوسیده ام،‌ پودر میشد محضه هدیه به مرگ حالا نفرت انگیز ترین های زندگیم،‌ مسکن میشدند برایِ‌ رهاییم از درد و ترس.. صدایش قطع شد کتاب را بست و بوسید به سمت میزِ کنارِ‌تختم آمد ناگهان خیره به من خشکش زد سارا خانوم ضعف و تهوع همخوابه های وجودم شده بودند کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند اما حسام نیامد چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس، چشم به در، انتظارِ آوازه قرآنِ دشمنم را میکشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم اما باز هم نیامد حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد از خود میپچید و نیازش را طلب میکرد و من جز سه وعده اذان ازمسکن اصلیم محروم بودم این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود بعد از مدتی حکم آزادیم از بیمارستان صادر شد و من با تنی نحیف بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد به محض جا گیری روی تخت و خروج پروین از اتاق با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم باید با یان یا عثمان حرف میزدم تماس گرفتم اول با عثمان یک بار دو بار سه بار جواب نمیداد و این موضوع عصبیم میکرد شماره ی یان را گرفتم بعد از چندین بار جواب داد سلام دختر ایرانی صدایم ضعیف بود بگو جریان چیه تو کی هستی لحنش عجیب شد من یانم دوست سارا دوست داشتم فریاد بزنم و زدم،هرچند کوتاه خفه شو من هیچ دوستی ندارم من اصلا کسی رو تو این دنیا ندارم داری تو دانیالو داری نشسته رویِ‌تخت با پنجه ی پایم گلِ‌ قرمز رنگ قالی را هدف گرفتم داشتم دیگه ندارم یه آشغال مثه عثمان؛اونو ازم گرفت 🌹 🌹 @NafasseAmigh 🍃❤️🍃
❤️🍃❤️ 💐 💐 ✍توام یه عوضی هستی مثه دوستت و همه ی هم کیشاش اصلا نکنه توام مسلمونی؟ جدی بود سارا آرام باش هیچ چیز اونی که تو فکر میکنی نیست از وضعیت لحظه به لحظه ات باخبرم میدونم چه شرایطی رو از سر گذروندی پس فعلا یه کم استراحت کن از کوره در رفتم با خبری؟چجوری؟یان بیشتر از این دیوونم نکن این دوستی که تو ایران داری کیه کسی که منو به اون آموزشگاه معرفی کرد کیه؟ کسی که پروینو آورد تو این خونه کیه؟ اسمش چیه؟ حسام؟ یان دارین باهام بازی میکنید اما چرا گرمم بود زیاد به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم چشمم که به تصویر خودم در شیشه افتاد میخکوبِ‌ زمین شدم این من بودم همان دختر مو بور با چشمان رنگی این مرده ی متحرک شباهتی به من نداشت صدای الو الو گفتنهای یان را میشنیدم اما زبانم نمیچرخید گوشی از دستم افتاد به سمت آینه رفتم دیگر چیزی از آن دختر چند ماه پیش باقی نمانده بود جز چشمانی آبی رنگ وحشت کردم سری بی مو چشمی بی مژه صورتی بی ابرو جیغ زدم بلند دوست نداشتم خودم را ببینم پس آینه محکوم شد شکستن پروین هراسان به اتاقم آمد با فریاد این زنِ تپل و مهربان را به بیرون هُل دادم تا جاییکه از دستم برمیآمد شکستم و پاره کردم و در این بین در زدنهای گریان پروین پشت در اتاق قصد قطع شدن نداشت صدایش را میشنیدم آقا حسام، مادر تو رو خدا خودتو زود برسون این دختره دیوونه شده در اتاقم بسته میترسم یه بلایی سر خودش بیاره من که زبون این بچه رو نمیفهم مدتی گذشت تتمه ی توانم را صرفِ‌ خانه خرابیم کرده بودم و حالی برایِ‌ ادامه نبود روی زمین تکیه زده به کمد نشستم دیگر چه چیزی از همه ی نداشته هایم، داشتم تا برایش زندگی کنم با ضعیفی عجیب تکه ی خورد شده از آیینه را برداشتم تمام لحظه های نفس کشیدنم را مرور کردم.معدود خنده هایم با دانیال شوخی هایش جوک های بی مزه اش سر به سر گذاشتن های بچه گانه اش کل عمرم خلاصه میشد در دانیال تکه ی تیزِ آیینه را روی مچ دستم قرار دادم مردن هم جرات میخواست و من یکبار نخواسته تجربه اش کرده بودم چشمانم را بستم که ناگهان ضربه ایی آرام به در خورد سارا خانوم لطفا درو باز کنید خودش بود قاتل خوش صدای تنها برادرم صدایش را شنیدم درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ اما من متنفر بودم، نه از صدا، که از صاحبش دوباره ضربه ایی به در زد سارا خانوم خواهش میکنم درو باز کنید زیادی آلمانی را خوب حرف میزد به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگیم را گرفت دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن زیبایی، آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را میشمردم صدایش در گوشم موج زد سه ثانیه صبر میکنم در باز نشد میشکنمش پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش میگذاشتم تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم مُردن کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت،چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست با موهایی پریشان صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش عجله برای رسیدن به این خانه را نشان میداد با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد صبر کن داری چیکار میکنی زخم دستم سطحی بود پروین با دیدنم جیغ زد عصبی فریاد زدم دهنتو ببند حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند دو قدم به سمتم برداشت خودم را عقب کشیدم آرزوی این تَن را به دل میگذاشتم نزدیک نیا عوضی ایستاد دستانش را تسلیم وار بالا برد حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند باشه فقط اون شیشه رو بنداز کنار از دستت داره خون میاد روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم اما حالا داشتم جانم را برای اخلاصی از دستش معامله میکردم ترس و خشم صدایم را میخراشید بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح مگه تو خواب ببینی وقتی دانیالو ازگرفتی وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیمو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودتو اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنمو خِرخِرتو بجوئم اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم نمیدونمم دنبال چی هستی چی از جوونم میخوای اما آرزوی اینکه منو به رفقای داعشیت بدی رو به دلت میذارم گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دویدغافلگیر شدم به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس چند برابرش کرده بود در عین مقاومت حمله کردم نمیدانم چند ثانیه گذشت اما شیشه در دستش بود و از پاره گیِ به جا مانده رویِ سینه اش خون بیرون میزد... 🌹 🌹 @NafasseAmigh 🍃❤️🍃
❤️🍃❤️ 💐 💐 ✍نمیدانم چند ثانیه گذشت اما شیشه در دستش بود و از پاره گیِ به جا مانده رویِ سینه اش خون بیرون میزد هارمونی عجیبی  داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد کاش میمیرد چرا قلبش را نشکافتم مبهوت و بی انرژی مانده بودم شیشه را به درون سطل پرتاب کرد چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت گوشی مدام زنگ میخورد مطمئن بودم یان است گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد! چشم به زمین دوخته؛به سمتم خم شد برین روی تختتون استراحت کنید خودم اینا رو جمع میکنم این دیوانه چه میگفت انگار هیچ اتفاقی رخ نداده سرش را بالا آورد تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دید واقعیت چیزه دیگه اییه همه چیز رو براتون تعریف میکنم یک دستش را بالا آورد، با چهره ایی مچاله از درد قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه نه از طرف من نه از طرف داعش مگر مسلمانان هم شرف داشتند چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم من تمام زندگیم را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت! پروین به اتاق  آمد با دیدن حسام هینی بلند کشید هیییس حاج خانوم چیزی نیست یه بریدگی سطحیه بی زحمت یه دستمال تمیز و جارو خاک انداز بیارین بعد یه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنیدو با لحنی مهربان، او را از سلامتش مطمئن کرد پروین چادر به سر و بی حرف دستم را پانسمان کرد و از اتاق خارج شد حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و با دستانی شسته شده، پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد با دقت نگاهش میکردم بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب میشد او هم مانند پدرم هفت جان داشت درد و تهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد در خود جمع شدم حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق بیرون رفت صدای پچ پچ های پر اضطراب پروین را میشنیدم آقا حسام مادر تورو خدا برو درمونگاه شدی گچ دیوار و صدای پر اطمینان حسام مبنی بر خوب بودن حالش قرآن به دست برگشت درست در چهار چوبِ باز مانده یِ در نشست دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم اما برایم مهم نبود او حتی لیاقت مردن هم نداشت چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آوازه قرآنش پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سربازه استاد شده در مکتب خدا پرستی صدایش در سلول سلولم رخنه میکرد و آیاتش رشته میکردند پنبه هایِ روحم را دلم گریه میخواست و او هر چه بیشتر میخواند، بغضم نفسگیرتر میشد اما من اشک ریختن بلد نبودم نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و به خواب رفتم،که سکوت ناگهانیش، هوشیارم کرد این حس در چنگالم نبود خواه، نا خواه صدایِ آوازه قرآنش آرامم میکرد  و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش، چاره ایی جز این نداشتم گفته بود واقعیت چیز دیگریست اما کدام واقعیت مگر دیگر واقعیتی جز دانیال و رفتنش مانده بود گفته بود همه چیز را میگوید اما کی گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمیکند مگر میشداون خودِ خطر بود. 🌹 🌹 @NafasseAmigh 🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙍 دختر ڪه باشی آرزوی شهادت که داشته باشی همه بهت میگن دختر که شهید نمیشه😔 😞  🙍 دختر ڪه باشی نمیتونی اربعین پای پیاده بری کربلا چون برای دخترا این همه پیاده روی سخته😰 😣  🙍 دختر ڪه باشی نمیتونه نصف شب با دوستات بری گلزار شهدا😞 😞  🙍 دختر ڪه باشی نمیتونی یه دل سیر تو هیئت گریه کنی😭 😭  🙍 دختر ڪه باشی.... 🙍 دختر ڪه باشی.... اما  🙍 دختر ڪه باشی یه روز مادر میشی مردانی چون   سلیمانی و میپروانی مگه نشنیدی که میگن از دامان زن است که مرد به معراج میرود✨ ⚡ ️ 🙍 دختر ڪه باشی میشی مدافع چادر و عزیز حضرت زهرا(س) 😇 اگر تو سوریه شهدا یکبار شهید میشوند تو هر روز هزاران تیر از چشم مردان هوسباز😡 میخوری اما همیشه سرپایی😍 ❤ ️ سلامتی دختری ڪه وقتی تو خیابون یه پسر خوشتیپو دید سرشو انداخت پایین و چادرشو سفت گرفت😍 😍 ❤ ️ سلامتی دختری که میدونه با آرایش خوشگل تره اما حجاب میکنه بخاطر قلب امام زمانش😍 😍 ❤ ️ سلامتی دختری که الگوش حضرت زهراس چادرش خاکی و گِلی میشه اما از سرش نمیوفته😍 😍 ❤ ️ سلامتی همشووووون صلوااات 🌹 @nafasseamigh 🌹
❤️🌷❤️🌷❤️ پدر که باشی تمام امیدت در خانه خندیدن دخترکت میشود پدر که باشی تمام پسران روی زمین را دشمن میشوی پدر که باشی لحظه لحظه سختیهای روز را طی میکنی تا دخترکت شب را در آرامش باشد پدر که باشی تمام آرزویت میشود خوشبختی دخترت پدر که باشی آغوشت همیشه برای دخترت گرم است اما خدانکند قطره اشکی در چشمان دخترکت بدود.... جهانت زیر و رو میشود دنیایت سیاه میشود تشنه میشوی به خون کسی که غمگینش کرده و حالا فرض کن تو در آغوش دخترت باشی....... و او برایت شکوه کند برایت اشک بریزد و و و......... السلام علیک یا اباعبدالله(ع) 🏴 🏴 @NafasseAmigh ❤️🏴❤️🏴❤️
┄┅─✵💚✵─┅┄ دوم امام ،خیرالعمل، یعنی حسن جان والا مقام ،شیر جمل، یعنی حسن جان ما سائلش ،او هم کریم و با کرامت فوق کلام ،جام عسل، یعنی حسن جان ┄┅─✵💚✵─┅┄ 🌹 @nafasseamigh 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷میانبر به آخرین پست 🇮🇷
#امام_خامنه_ای نکته های ناب @NafasseAmigh
#امام_خامنه_ای نکته های ناب @NafasseAmigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#امام_خامنه_ای الهی آمین @NafasseAmigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا