🌟🏴🌟🏴🌟
#جامانده
ڪربلا نرفتن سخت است ...
ڪربلا رفتن سختتر !
تا نرفته اے شوق رفتن دارے ...
تا رفتے شوق مردن !
ڪربلا رفته ها مے دانند
بعد از ڪربلا روضه ے " حـــــسین "
حڪم زهر دارد براے دل اوراق شده ے
زائـــــر !
آخر اینجا
دیگر " عـــــباس " نیست
تا آرام شوے در حریم امـــــنش
💓 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 💓
@NafasseAmigh
🏴🌟🏴🌟🏴
🇮🇷 نفس عمیق 🇵🇸
❣شهادت شوخی نیست؛ #پروفایل 🌹 @nafasseamigh 🌹
🌷🌟میانبر به آخرین پست #شهدا 🌟🌷
❌⭕️ فوری ⭕️❌
🔹اگه دقت کرده باشید رهبر انقلاب در سخنرانی هاشون مدام از ایجاد امید در جامعه سخن میگن
🔻در همین سخنرانی اخیرشون فرمودند:
▫️تصویرسازی غلط و منفی و ناامیدکننده از اوضاع ایران، مهمترین دستور کار امروز دشمن است.
اما به فضل الهی تصویر واقعی کشور در مجموع، نقطهی مقابل تصویرسازی نظام سلطه است.
۹۷/۷/۲۵
🔻و در همین سخنرانی در جای دیگه ای فرمودند:
▫️مهمترین کار دشمن، تصویرسازی غلط علیه جمهوری اسلامی است.
#نخبگان باید سهمشان را در #جنگ_تبلیغاتی علیه کشور ایفا کنند. ۹۷/۷/۲۵
یعنی آقا از نخبگان درخواست کردند که با این جنگ تبلیغاتی دشمن مبارزه کنند.
💢در همین راستا از امروز مطلب جدیدی به کانال اضافه میشه با عنوان
☀️ خدمات انقلابی ☀️
⚜برای تقویت روحیه امید در جامعه⚜
تا ان شاءالله مثل همیشه ثابت کنیم که با تمام توان پشت انقلاب و رهبرعزیزمون ایستاده ایم
🔆مباد چشم زخمی برسد بر انقلاب🔆
. ☀️خدمات انقلابی☀️
⁉️آیا می دانستید
⭕️تا قبل از 1357
☑️تنها 5 شهر کشور به طور بسیار محدود از شبکه گاز شهری برخوردار بودند؛
☀️اما امروز با وجود همه تحریم های پس از انقلاب و با وجود گسترش چند برابری جمعیت و شهرها
✅ قریب به اتفاق همه شهر ها و روستاهای کشور از نعمت گاز برخوردار شده اند و ایران هشتمین کشور جهان از نظر گسترش خطوط لوله کشی است.
⏪لطفا در انتشار مطالب کوشا باشید ⏩
منتشر کردن پیام از نان شب واجبتر و
کپی کردن آن از شیرمادر حلالتر
فقط در همه گروهها و کانالهای خودتون منتشر کنین
@NafasseAmigh
💐 #فنجـانی_چـاے_بـاخـدا
💐 #قسمت_شصت_و_چهارم
بعد از حرفهایِ حسام،
تازه متوجه دلیل مخالفتهایِ عثمان با ورودم به داعش شدم. و من چقدر خوش خیال، او را مردی مهربان فرض میکردم.
پرسیدم
_اون دختر آلمانی.. اونم بازیگر بود؟
حسام آهی کشید
_نه.. یکی از قربانی هایِ داعش بود و اصلا نمیدونست که عثمان هم یکی از همونهاست و واقعا میخواست کمکت کنه تا به اون سمت نری..
مشتاقانه و جمع شده در خود باقی ماجرا را طلب کردم
_و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟
لبانش را جمع کرد
_خب… شما باید میومدین ایران.. به دو دلیل..
یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم..
دوم #دستگیری_ارنست.. یه دو رگه ی ایرانی انگلیسیه، و مامور خرابکاری تو ایران..
از خیلی وقت پیش دنبالش بودم اما خب اون زرنگتر از این حرفا بود که دم به تله بده..پس از طریق شما اقدام کردیم. چون جریان رابط و دانیال انقدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه..
به همین خاطر یان رو وارد بازی کردیم. اون و عثمان چندین سال پیش تو دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن. اما همون سالها، عثمان با عضویت تو گروههای سیاسی قید دانشگاه رو زد و تقریبا دیگه همدیگه رو ندیدن..
یان هم بعد از مدتی عضو یکی از گروههای محلیِ حمایت از حقوق بشر شده بود و به عنوان روانشناس برای درمان مهاجران جنگ زده ، توی این انجمن ها فعالیت میکرد.
پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت. و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم..و از دانیالو خوونوادش گفتم..و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته، قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خوونوادش بشه، هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم.
وازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی، با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید..
منظورش را درست متوجه نمیشدم.
_خب یعنی چی؟؟ یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خوونواده اش، چیزی نمیگی؟؟ یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه ؟؟
سری به نشانه ی تایید تکان داد
_قاعدتا باید میپرسید.. پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم..اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من، مشکل داره. چون فکر میکنه که من باعث عضویت برادرش تو داعش و تنها موندتش شدم. در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم.. اما نشد..
و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه، کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم..
در مورد قسمت دوم سوالتون.. اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟ اینطور گفتم که..
چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خوونواده ی دانیال رو به خطر میندازه..
🌹 #زهرااسعدبلنددوست 🌹
@NafasseAmigh
🍃❤️🍃
❤️🍃❤️
💐 #فنجـانی_چـاے_بـاخـدا
💐 #قسمت_شصت_و_پنجم
_از اونجایی که یان یکی از فعالان انجمنهایی مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود به راحتی قبول کرد..
تقریبا با شناختی که عثمان داشتم، این نقشه برایم قابل قبول نبود
_یعنی اینکه یه درصد هم احتمال ندادین که عثمان و رفقاش از این نقشه تون بویی ببرن.. اینکه شما از یان کمک خواستین؟؟
لبخندش عمیق شد و چالِ رویِ گونه اش عمیق تر
_خب ما دقیقا هدفمون همین بود..
اینکه عثمان از تلاش ایران ونزدیکی حسام به یان و کمک خواستن ازش، برایِ برگردوندنِ سارا به ایران مطلع شه..
اصلا نمیتوانستم منظورش را بفهمم.. چرا باید عثمان متوجه نقشه ی ایران برای کشاندنم به این کشور میشد؟؟ مبهوت و پر سوال نگاهش کردم..
و با تبسم ابرویی بالا داد
_خب بله.. کاملا واضحه که گیج شدین..
در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا میکنیم..
و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن..
اینجوری اونا فکر میکردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن..
که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن..
و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن..
غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخوردن و ما اینجوری باحفظ_امنیت شما، ارنست رو به خاکمون میکشونیم..
پس بازی شروع شد..
یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودشو به سادگی زد.. به اینکه یه عاشقِ دلسوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکیِ من به یان نداره..حتی مدام با برگشت شما مخالفت میکرد.. میگفت که بدون شما نمیتونه و اجازه نمیده..
بالاخره با تلاشهایِ یان شما از آلمان خارج شدین.. و مثلا به طور اتفاقی منو تو اون آموزشگاه دیدین..
در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود..
و عثمان و صوفی بلافاصله با یه هویت جعلی به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن..
اما خب این وسط اتفاقات غیر قابل پیش بینی هم افتاد. که بزرگترینش، بد شدن حالتون بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این بیماری بود..
اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود و واسه استراحت رفتم خونه که پروین خانووم باهام تماس گرفت..
وحشتناک بود.. اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم..تو راه مدام به دانیال و قولی که واسه سلامتی تون بهش داده بودم، فکر میکردم..اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم، تا بتونم همه شونو بفرستم..ولی خب از اونجایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، بد شدن حال اون شبتون و اومدن من به خونتون باعث شد که عثمان و صوفی زودتر نقشه اشون رو شروع کنن..
دیگر نمیداستم چه چیزی باید بگویم
_نکنه پروین هم نظامیه؟؟
خندید..بلند و با صدا
_نه بابا.. حاج خانووم نظامی نیستن..
حالا میفهمیدم
چرا وقتی از یان میپرسیدم که دوست ایرانیت کیست؟؟ اسم چیست؟؟ مدام بحث را عوض میکرد..
بیچاره یانِ مهربان..دیوانه ترین روانشناس دنیا..
🌹 #زهرااسعدبلنددوست 🌹
@NafasseAmigh
🍃❤️🍃
❤️🍃❤️
💐 #فنجـانی_چـاے_بـاخـدا
💐 #قسمت_شصت_و_ششم
تک تک تصاویر، لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهایِ بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت..
مرگ حقش نبود..به حسام خیره شدم.. این صورت محجوب چطور میتوانست، پر فریب و بدطینت باشد؟
او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود که هیچ ربطی به زندگیش داشت.. دروغگویی هایِ این جوان و خودخواهیش محضِ به دام انداختنِ مردی دو رگه، یان و خیراندیشی هایش را به دهان مرگ پرتاب کرده بود..
حالا باید از حسام متنفر میشدم؟؟ چرا انزجار از این جوان تا این حد سخت بود؟
_پس تو و دوستات باعث کشته شدنِ یان شدین.. این حقش نبود.. اون به همه مون کمک کرد..
سری تکان داد و لبی کش آورد
_بله.. درسته.. حقش نبود به همین خاطر هم الان زندست دیگه..
به شنیده ام شک کردم..
با تحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند و او شمرده شمرده اینکار را انجام داد.
_امکان نداره.. چون خودت اون شب، وقتی تو اون اتاق گیر افتاده بودیم بهم گفتی که اونا یان رو کشتن.. من اشتباه نمیکنم..
کنار ابرویش را خاراند
_درسته.. خودم گفتم.. اما اون مال اون شب بود..
معنی حرفش را نمیفهمیدم و او این را خوب متوجه شده بود
_اون شب چندین بار بهتون گفتم که اونجا پره دوربینه.. پس من نمیتونستم از زنده بودنِ یان حرفی بزنم.. چون عثمان و بالا دستی هاش فکر میکردن که یان رو کشتن.. و من حق نداشتم رویاشونو بهم بزنم..
رویا؟؟
یعنی یان زنده بود؟؟ هر چی بیشتر میگذشتم ذهنم توانایی حلاجی اش را بیشتر از دست میداد.و حسام با صبوری جز به جز را برایم نقل میکرد
_خب یان یه روانشناس صلح طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش میخواستیم به هدفمون برسیم. پس مردونگی نبود که بی خیال امنیت و آسایشش بشیم. #یعنی_تو_قاموسمون_نامردی_جانداره..
مدتی که از ورود یان به نقشه میگذره، اون به وسطه ی تغییراتی که عثمان کرده بود بهش شک میکنه و تصمیم میگیره تا بیشتر در موردش تحقیق کنه..
توی تحقیقاتش متوجه میشه که یکی از سه خواهر عثمان یعنی خواهر وسطی، چندین سال قبل توسط افراطیون تو پاکستان کشته شده اما اون قصه ی دیگه ایی رو واسه شما تعریف کرده..
پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان میکنه..
چند روزی به پروازتون مونده بود و من میترسیدم تا همه چیز بهم بخوره به همین خاطر، کمی از ماجرا رو با کلی سانسور براش تعریف کردیم..
و اون به این نتیجه رسید که وجود عثمان خودِ خطر واسه امنیت خوونواده ی دانیاله..
پس از اونجایی که خودشو به صلح طلب میدونست، پا به پای ما واسه خروجتون از آلمان تلاش کرد..بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران، ما مطمئن بودیم که رفقای عثمان و صوفی، بی خیال یان نمیشن. به هر حال یان به حلقه ی اتصال به ما بود هر چند ناخواسته و این خطر وجود داشت تا هویت واقعی عثمان توسط یان لو بره..پس از نظر اونها به ریسکش نمیارزید و بهتر بود که از بین بره..
اما با یه مرگ بی سروصدا مثه تصادف..
حالا دیگه یان میدونست که من یه ایرانی معمولی نیستم. به همین خاطر بود که هر وقت تو تماسهای تلفنی تون در باره ی من ازش میپرسیدین سعی میکرد تا بحث رو عوض کنه..
بعد از چند روز حفاظت، کار دوستان ما واسه #صحنه_سازی_مرگ یان شروع شد. چون اونا با دستکاری ماشین یان واسه کشتن اش اقدام کرده بودن.
یکی از بچه ها به شکل یان گریم شد و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیفهای عثمان و صوفی دستکاری شده بود.
🌹 #زهرااسعدبلنددوست 🌹
@NafasseAmigh
🍃❤️🍃
در بارگاهِ قدسِ خدا پنجشنبه ها
سرهای قدسیان،طرف شاه بی سر است
حـــــسين_جــــــانـــم
#صلى_الله_عليك_يا_اباعبدالله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🏴| @NafasseAmigh
❤️◾️❤️◾️❤️
شب جمعه ست دلم کرببلا میخواهد
در حرم حال مناجات و بکا میخواهد
شب جمعه ست دلم شوق پریدن دارد
بوسه بر پهنه ی ایوان طلا میخواهد
حال و احوال دلم خوب نمیباشد چون
خفقان دارد و از عشق هوا میخواهد
آه ای کرببلا سخت تر از هجران چیست؟
دل من آمده در صحن تو جا میخواهد
اغنیا کعبه خود را به تو ترجیح دهند
کربلا، حضرت ارباب گدا میخواهد؟
روح مجروح من از نوح حرم کرده طلب
مرهمی مرحمتم کن که دوا میخواهد
تنگدستم ولی از برکت آقا شاهم
بی نیاز است ولی باز مرا میخواهد
@NafasseAmigh
◾️❤️◾️❤️◾️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه ست و حسرت يک برگ ِبرات
شب جمعه و دلمان تنگ تو ای راه نجات
باز هم فاصله ها بغض ِگلوگير شده ست
السلام ای شه بی يار و قتيل العبرات
@NafasseAmigh
🌺 #کربلا_شب_جمعه_است...
💫 #ایهـا_الارباب
🔹به سر شانه ی مردم چه نیازی دارم
🔹تا سرم هـست به دیوار اباعبدالله
💫 #صلی_علیک_یا_اباعبدلله_الحسین
@NafasseAmigh
🌷😄🌷😄🌷
#شهدا
#طنز
🔴آقای زورو (zorro)
🔶جثه ریزی داشت و مثل همه بسیجی ها خوش سیما بود و خوش مَشرَب. فقط یک کمی بیشتر از بقیه شوخی میکرد. نه اینکه مایه تمسخر دیگران شود، کهاصلاً این حرف ها توی جبهه معنا نداشت. سعی میکرد دل مؤمنان خدا را شادکند.
🔶از روزی که آمد، اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب افتاد. لباس های نیروها که خاکی بود و در کنار ساکهای شان افتاده بود، شبانه شسته میشد وصبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود. ظرف غذای بچهها هر دو، سه تا دسته، نیمههای شب خود به خود شسته میشد. هر پوتینی که شببیرون از چادر میماند، صبح واکس خورده و برّاق جلوی چادر قرار داشت...
🔶او که از همه کوچکتر و شوختر بود، وقتی این اتفاقات جالب را میدید، میخندید و میگفت:" بابا این کیه که شب ها زورو بازی در میآره و لباس بچهها و ظرف غذا را میشوره؟"
🔶و گاهی هم میگفت: "آقای زورو، لطف کنه و امشب لباس های منم بشوره وپوتین هام رو هم واکس بزنه."
🔶بعد از عملیات، وقتی "علی قزلباش" شهید شد، یکی از بچهها با گریه گفت:" بچهها یادتونه چقدر قزلباش زوروی گردان رو مسخره میکرد؟ زورو خودش بود و به من قسم داده بود که به کسی نگم."
@NafasseAmigh
🔆✳️🔆✳️🔆
#انتظار
سلام بر غریب ترین ..غریب زمان ..
آقا اجازه!
دست خودم نیست خسته ام،
در درس عشق، من صف آخر نشسته ام،
یعنی نمی شود که ببینم سحر رسید؟
درس غریب "غیبت کبری" به سر رسید؟
آقا اجازه!
بغض گرفته گلویمان،
آنقدر رد شدیم که رفت آبرویمان،
استاد عشق!
صاحب عالم!
گل بهشت!
باید که مشق نام تورا تا ابد نوشت.
خبر آمد خبری نیست هنوز…
ازغم دوری دلدار بسوز……
"باید"این جمعه بیاید "باید"
شايد اين جمعه....
@NafasseAmigh
✳️🔆✳️🔆✳️
#انتظار
🌿 ای که میپرسی نشان عشق چیست؟
🌿 عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
🌿 عشق یعنی، دل تپیدن بهر دوست
🌿 عشق یعنی جان من قربان اوست ،،،
🌷🔸یا مهدی ادرکنی🔸🌷
@NafasseAmigh