eitaa logo
🌷نغمه های فاطمیون🌷
111 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
266 فایل
🔴 آدرس ما 🔴 🌷نغمه های فاطمیون🌷 https://eitaa.com/Nagmahyefatamion 🧕کودکان آمر🙎‍♂️ @Koodakan_Amer 🌱تسنیم هدایت 🌱 https://eitaa.com/Tasnimhadayt 🔹ارتباط با خادم کانال و دریافت لینک گروه 👇👇 @Goleyas6111
مشاهده در ایتا
دانلود
فرازی از وصیتنامه سردار شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور🌷 " خواهرانم، در تربیت فرزندانتان بکوشید و حجاب را رعایت کنید. زهرا گونه زندگی نمایید و شوهرانتان را به راه خدا وادارید." @ansarolmahdi_59
4_5812235300142843989.mp3
2M
«سرود زیبای کودکانه برای حجاب» 🍃🌺امروز روز خوبیست🌺🍃 🍃🌺روز قشنگ و زیباست🌺🍃 🍃🌺 روزی که خواهر من🌺🍃 🍃🌺 شاداب مثل گلهاست🌺🍃 تهیه شده در شبکه پویا  @ansarolmahdi_59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😳دختران بی حیای چادری ❌ماجرای حجاب آمریکایی که اخیرا در کشور بین دختران مذهبی باب شده است و خطرناک تر از بدحجابی است!!! 📽صحبت های تکان دهنده استاد پورآقایی در مورد دخترانی که دارن می کنن... 🚨حتما ببینید و منتشر کنید 🖊آتش به اختیاران🖊 ➯ eitaa.com/joinchat/2984968192Cb7a3b61c06
✨✨✨✨✨ ✅پدران ،مادران ، ومربیان ارجمند؛ 💫آیا میدانید : 1⃣وظیفه وتکلیف اصلی شما در مقابل دلبندانتان ومتربیان، زمینه سازی برای تربیت صحیح واسلامی است؟ 2⃣آیا شما جزو منتظران ظهور و از دعاگویان ویاری گران مولایمان هستید؟ 3⃣آیا می دانیداساسی ترین وظیفه که در راستای مهدویت و انتظار به عهده شماست ؛تربیت نسل عاشق ، منتظر ، وظیفه شناس ویاری گر است؟ 4⃣آیا می‌دانید بهترین سن، برای آغاز تربیت مهدوی ، دوران کودکی است؟ 👌نگران نباشید، شما تنها نخواهید ماند😊 💫قرارگاه فرهنگی مردمی( مهدوی) محکمات، اقدام به راه اندازی یک کانال تخصصی و فوق العاده🤩 کرده که شما رادراین امر مهم یاری می کند🤗 💫با ما همراه باشید چون ؛ 1⃣ ما دلبندانتان را با امام زمانشان آشنا خواهیم کرد 🤩 2⃣بذر محبت مولایمان را در دل های مهربانشان خواهیم نشاند.😍 3⃣آن ها مولایشان را دعا خواهند کرد🤩🤲 4⃣آن ها منتظر و چشم به راه مولایشان خواهند بود🧐😊 5⃣آنها حضور مولایمان را حس خواهند کردو برای سربازی ایشان آماده خواهند شد 6⃣اوقات فراغت شما و دلبندانتان مهدوی و شیرین و پر برکت، سپری خواهد شد ان شاء الله🌹 و.... 💫آماده خدمت وچشم انتظار حضور سبزتان هستیم 🍃🌸 ☑️کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان ) 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
🌷نغمه های فاطمیون🌷
#کتاب_صوتی 📗#سه_دقیقه_در_قیامت "تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" صوتی ۸ رمان ۲۲و۲۳و۲۴ با ما ه
📗 "تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" 🔹قسمت : ۱و۲و۳ با ما همراه باشید . ┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓ @Nagmahyefatamion ┗━━━🌷🌷━━ 🌷نغمه های فاطمیون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷نغمه های فاطمیون🌷
#دختر_شینا دختر شینا خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته است
دختر شینا خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان قسمت : ۴۱ تا ۵۰ با ما همراه باشید . ┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓ @Nagmahyefatamion ┗━━━🌷🌷━━ 🌷نغمه های فاطمیون
🌷 – قسمت ٤٠ ✅ 💥 توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: « بیا با دکترش حرف بزن. » مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: « آقای دکتر، ایشان خانم آفای ابراهیمی هستند. » دکتر پرونده‌ای را مطالعه می‌کرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال‌پرسی کرد و گفت: « خانم ابراهیمی! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیه‌ی همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیه‌هایش وخیم‌تر است. احتمالاً از کار افتاده. » 💥 بعد مکثی کرد و گفت: « دیشب داشتند اعزامشان می‌کردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش می‌آمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایت‌بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متأسفانه همان‌طور که عرض کردم برای یکی از کلیه‌های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود. » 💥 چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام‌آرام به این وضعیت هم عادت کردم. صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه‌ی دیوار به دیوارمان می‌سپردم و می‌رفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش می‌ماندم. ظهر می‌آمدم خانه، کمی به بچه‌ها می‌رسیدم و ناهاری می‌خوردم و دوباره بعدازظهر بچه‌ها را می‌سپردم به یکی دیگر از همسایه‌ها و می‌رفتم تا غروب پیشش می‌ماندم. 💥 یک روز بچه‌ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می‌کردم، ساکت نمی‌شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می‌زنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: « خانم ابراهیمی! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش. » با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست‌هایش هم این‌طرف و آن‌طرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوال‌پرسی کردم و دویدم و رخت‌خوابش را انداختم. 💥 تا ظهر دوست‌هایش پیشش ماندند و سربه‌سرش گذاشتند.  آن‌قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آن‌وقت بود که به فکر رفتن افتادند. دو تا کیسه‌ی نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف دارها را گفتند و رفتند. آن‌ها که رفتند، صمد گفت: « بچه‌ها را بیاور که دلم برایشان لک زده. » بچه‌ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن‌قدر صمد
ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است. 🔰ادامه دارد...👈 🌷 – قسمت ٤١ ✅ 💥 از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه‌ی ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می‌گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال‌پرسی من بیایند این‌جا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: « جمع کن برویم قایش. می‌ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن‌وقت خودم را نمی‌بخشم. » ساک بچه‌ها را بستم و آماده‌ی رفتن شدم. صمد نه می‌توانست بچه‌ها را بغل بگیرد، نه می‌توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی‌توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی‌تاتی راه بیاید. ساک‌ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی‌بوس شدیم. 💥 به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی‌بوس‌های قایش برسیم، صمد بار ساک‌ها را روی دوشم جابه‌جا کرد. معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن‌وقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی‌بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود اما خدیجه بی‌قراری می‌کرد. حوصله‌اش سر رفته بود. هر کاری می‌کردیم، نمی‌توانستیم آرامش کنیم. 💥 چند نفر آشنا توی مینی‌بوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آن‌وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می‌خواست. همین‌طور که مصومه را شیر می‌دادم، از خستگی خوابم برد. فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته‌ایم، برای احوال‌پرسی و عیادت صمد به خانه‌ی حاج‌آقایم می‌آمدند. 💥 اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این‌طرف و آن‌طرف نمی‌رفت. هر روز پانسمانش را عوض می‌کردم. داروهایش را سر ساعت می‌دادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می‌گرفت و می‌گفت: « قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله‌ام سر رفت. » 💥 بعد از چند سالی که از ازدواجمان می‌گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می‌نشستیم و با هم حرف می‌زدیم. خدیجه با شیرین‌زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج‌آقایم هلاک بچه‌ها بود. اغلب آن‌ها را برمی‌داشت و با خودش می‌برد این‌طرف و آن‌طرف. 💥 خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی‌خورد. نُقل زبانش « شینا، شینا » بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت. همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه‌ی فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج‌آقا مواظب بچه‌ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک‌بار صمد گفت: « خیلی وقت بود دلم می‌خواست این‌طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود. » 💥 من از خدا‌خواسته‌ام شد و زود گفتم: « صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش. » بدون این‌که فکر کند، گفت: « نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده‌ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف‌ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی‌دانی این روزها چقدر زجر می‌کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم. » 💥 دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: « من رفتم. » اصرار کردم: « نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه‌هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیه‌هایت باز می‌شود. » قبول نکرد. گفت: « دلم برای بچه‌ها تنگ شده. می‌روم سری می‌زنم و زود برمی‌گردم. » 💥 صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می‌گفت می‌روم، می‌رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آن‌ها را داد به من و گفت: « قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقب‌افتاده‌ام برسم.» 💥 آن اوایل، ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آن‌ها رفت و آمد کنیم. تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه‌ها را می‌دیدم، بال درمی‌آوردم. می‌ایستادم و با او گرم تعریف می‌شدم. 🔰ادامه دارد.... 👈 🌷 – قسمت ٤٢ ✅ 💥 یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی‌گشتم. زن‌های همسایه جلوی در خانه‌ای ایستاده بودند و با هم حرف می‌زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال‌پرسی تعارفشان کردم بیایند خانه‌ی ما. گفتم: « فرش می‌