eitaa logo
ناحِله🏴
1.1هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
3.8هزار ویدیو
121 فایل
بسم‌ربِ‌خالِقِ‌‌المَهـد؎✨ لاتَحْزَنْإِنَّ‌اللَّهَ‌مَعَنَا :) -غم‌مخور‌خدابا‌ماست🤍 کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌حلاله‌مومن😉 کانال‌وقف‌‌امام‌زمان‌مون‌ِ . . . شروط‌ناحله 🌱↶ @sharayetr کانال‌عکس‌خام‌ناحله🌱↶ @N313Nahele متولد¹⁴⁰¹/⁷/¹🕊️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱هرࢪوز‌یڪ‌صفحہ‌قرآن🌱 🌹سوره‌بقره🌹
🌱حـدیث🌱
میگفت: آقا‌امام‌زمان‌صبح‌به‌عشق‌شما چشم‌بازمیڪنه؛ این‌عشق‌فھمیدنۍنیست . . بعدماصبح‌ڪه‌چشم‌بازمیڪنیم بجاۍعرض‌ارادت‌به‌محضرآقا، گوشیامون‌چڪ‌میڪنیم :)!! |استادپناهیان| ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
میگفت: رجب‌‌یعنی‌ماه‌ورودی! زیارت‌امام‌رضا(؏)‌ڪه‌مشرف‌میشید، اول‌میرسید‌به‌بَست.. ارزش‌بست‌زیاده‌چون‌ورودیه‌حرمه! رجب‌هم‌‌ماه‌ورودیِ‌.. +رجب‌بست‌‌است،شعبان‌صحن‌است، رمضان‌حرم‌است‌و‌شب‌‌قدر‌ضریح... همینقدر‌قشنگـ‌ :) ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
گفت: دوماہ‌منتظرم تاآهنگ‌فلاڹ‌خواننده‌که‌گفته‌بود.. منتشر بشه‌ میدونی‌چندین‌‌وقتھ ‌منتظرم‌تولدم‌بشه تا‌برم‌کنسرت ...؟! میدونےمنتظرم فیلم...شروع‌بشه اخه‌فلان‌بازیگر‌داخلش‌بازی‌میکنه کارگردانش‌همون‌معروفه‌است... خیلی‌دلم‌مـــیخواد‌مثل‌اون‌مجریه‌باشم... گفتم: ای‌ڪاش‌یکم‌منـتظر‌صاحب‌الزمان‌بودی اگھ‌ انـقدر‌مشــتاق‌ومنتظـــرش‌بودیم‌الان دولت،دولت‌حضـــرت‌قائم‌بود...😔💔 •••┈✾°🌱°✾┈••• @Nahelah •••┈✾°🌱°✾┈•••
گربگردۍ‌درزمیـن‌ۅزمـٰان‌ۅعـٰالمیـن هیچ‌عشقۍ‌نشودوالاترازعِشق‌ِحُ‌ـسین‌♥' 💛 •••┈✾°🌱°✾┈••• @Nahelah •••┈✾°🌱°✾┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناز ‌مجنون ‌را اگر ‌در ‌کوۍ لیلامی ‌کِشند... ناز دستان ‌تو ‌را دستان ‌زهرا می‌کِشد✨💔:) |
ولی‌توی‌تاریخ‌بنویسید‌: انقلابی‌که‌این‌بالایۍ‌کرد‌و‌اون‌پایینیه‌نگه اش‌داشت‌و‌پرورش‌‌کرد، تو‌هیچ‌جای‌کره‌زمین‌نیست‌و‌نبوده:))♥️' ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 بعد از اینکه همه‌ی ما قبول کردیم که مهری و مینا در آبادان بمانند، مهران با هر دوی آنها شرط کرد که اولاً به هیچ عنوان از محیط بیمارستان خارج نشوند و تنها جایی نروند، و دوماً خیلی مراقب رفتارشان باشند.مهران در آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند و دورا دور مراقب آنها باشد. من دو تا دخترم را در منطقه‌ی جنگی به خدا سپردم و همراه مادرم و بچه های کوچک ترم راهیِ دستگرد اصفهان شدم.دوباره همه‌ی ما با ساک های لباس‌مان راهی چوئبده شدیم تا با لنج به ماهشهر برویم. چندتا تخم مرغ آبپز و مقداری نان برای غذای توی راه‌مان برداشتیم که بچه ها توی لنج گرسنه نمانند.زینب خیلی ناراحت و گرفته بود. چند بار از من پرسید "مامان، اگر جنگ تمام شود، به آبادان بر می‌گردیم؟... مامان، به نظرت چند ماه باید دور از آبادان بمانیم؟" زینب می‌خواست مطمئن شود که راه برگشت به آبادان بسته نیست و بالاخره یک روزی به شهر عزیزش بر می‌گردد. وقتی سوار لنج شدیم، تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد. سفر قبل همه با هم بودیم. جنگ چه به سر ما آورده بود! از هفت تا اولادم، سه تا برایم مانده بود. بابای بچه ها هم که دور از ما مشغول کارش بود. هر چقدر لنج از چوئبده دور می‌شد و نخل های آن دور تر می‌شدند، دلم بیشتر می‌گرفت. در خواب هم نمی‌دیدم که سرنوشت ما این طوری رقم بخورد. مینا و مهری را به خدا سپردم. مهران و مهرداد را هم به خدا سپردم. خدا در حق بچه هایم مهربان تر از من بود. از خدا خواستم که چهار تا اولادم را حفظ کند و سالم به من برگرداند. چند ساعتی که از حرکت‌مان گذشت، بچه ها کم کم اخم هایشان باز شد و به حالت عادی برگشتند. از همه بی خیال تر شهرام بود. شاد بود و به همه طرف می‌دوید. توی عالم بچگی خودش بود. تخم مرغ ها را به بچه ها دادم که بخورند. زینب و شهلا تخم مرغ آب پز را توی سر هم میزدند تا ترک بردارد و پوستش را بگیرند. هر دو می‌خندیدند و با هم شوخی می‌کردند... ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 اطراف محله‌ی دستگرد، باغ خیار و گوجه و بادمجان بود. درخت های بلند توت فراوان بود. حیاط خانه‌ی اجاره‌ای پوشیده از سنگ و ریگ بود. تنها یک شیر آب وسط حوض کوچکی در وسط حیاط داشت که باید در آنجا ظرف می‌شستیم. یک پارکینگ داشت که آنجا را آشپزخانه کردیم. دوتا اتاق داشت، اما حمام نداشت. در مدتی که آنجا بودیم به حمام عمومی شهر می‌رفتیم. چند روزی بیشتر به آخر سال نمانده بود. زینب می‌گفت "امسال ما عید نداریم؛ شهرمان را از دست داده‌ایم، این همه شهید داده ایم، خیلی از مردم عزادار هستند، خواهر و برادر هایمان هم که اینجا نیستند، پس اصلا فکر عید و مراسمش را نمی‌کنیم. "بعد از جاگیر شدن در خانه‌ی جدید، زینب و شهلا و شهرام را در مدرسه ثبت نام کردم. دلم نمی‌خواست که بچه ها از درس و مشق عقب بمانند. البته شش ماه از سال گذشته بود، ولی نمی‌توانستیم دست روی دست بگذاریم و سه ماه بعد را از دست بدهیم.بچه ها باید همه‌ی تلاش‌شان را می‌کردند که در سه ماه آخر سال، کار یک سال را انجام دهند و قبول شوند. از طرفی می‌خواستم با رفتن به مدرسه، شرایط جدید برای‌شان عادی شود و کمتر احساس ناراحتی کنند. چند روز پیش از عید، مهران که حسابی نگران وضع ما بود، اسباب و اثاثیه‌ی خانه را به ماهشهر و از آنجا به چهل توت آورد. فقط تلویزیون مبلهٔ بزرگ را نتوانست با خودش بیاورد. برای اینکه حوصله‌ی بچه ها سر نرود، از اصفهان یک تلویزیون کوچک خرید تا آنها را سرگرم کند.مهران کارمند آموزش و پرورش بود، ولی از اول جنگ به عنوان نیروی مردمی و بسیجی از شهر دفاع می‌کرد. او پسر بزرگم بود و خیلی در حق من و خواهر ها و برادرهایش دل می‌سوزاند.همه سعی می‌کردیم که با شرایط جدیدمان کنار بیایـیم. زینب به مدرسه‌ی راهنمایی نجمه رفت. او راحت تر از همه‌ی ما با محیط جدید کنار آمد. بالافاصله بعد از شروع درسش در آن مدرسه فعالیت هایش را از سر گرفت. یک گروه نمایش راه انداخت و با دخترهای مدرسه تئاتر بازی می‌کرد. برای درسش هم خیلی زحمت کشید. توی سه ماه اول، خودش را به بقیه رساند و در خرداد ماه، مدرک سوم راهنمایی‌اش را گرفت... ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
بـشیـم‌مثـل‌شهـدا "شماهـا‌ڪسۍرو‌دردنــیآسراغ‌دارید ڪہ‌قبل‌از‌این‌ڪہ‌شما‌بدنیآ بیاید، خودشوبـراتون‌ڪشتہ‌باشہ؟ :) +ایــن‌شهـداخیلےشماهارودوسٺ‌دارن:) بیاییددستـتوݩ‌رو‌ازدســـت‌شـهیدآن جدانکنید.....♥️ -حاج‌حسین‌یکتا ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
خوش بہ حال اونایے کہ درس میخونن میگن : 📚 ما درس می خونیم "امام زمان"رو یاری کنیم :)💚 ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
هَـرجـٰاڪم‌آوردۍ،حوصـلہ‌نـدآشتۍ گرفتہ‌بـود؎،پـول‌نداشـتۍ ڪارندآشـتۍوبـٰاتریت‌تمـوم‌شد🚶🏻‍♂..! تسـبیح‌روبَـردآروبگـوـ! -استغـفراللّٰھ‌رَـبی‌‌واَتـوب‌الیـھ🖐🏻..! آروم‌میـشی🌱ـ! استغفـٰارآثـٰار‌فوق‌العـٰاده‌ا؎دآرھ وَفقـط‌بَـرا؎ِتوبہ‌وآمـرزش‌گنـٰاه‌نیسـتシ..! ؎تھـرانۍ‌🌿ـ! ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
حاج‌آقا‌دانشمند‌میگفتن↯ یہ‌جوونے‌اومد‌پیش‌من‌بدنش‌میلرزید؛ شرو؏‌ڪرد‌بہ‌حرف‌زدن: گفت‌خواب‌امام‌زمان‌رو‌دیدم! میگفت‌خواب‌بودم‌صداۍ ‌آیفون‌تصویری‌خونہ‌اومد؛ رفتم‌جلوۍ‌در‌دیدم‌تصویرھ‌یہسیدھ!! جواب‌دادم‌گفتم‌شما؟! گفت‌من‌سید‌مهدی‌ام راهم‌میدی‌خونٺ!!؟ گفتم‌آقا‌قربونت‌برم‌یہ‌چند‌لحظہ سریع‌شرو؏‌ڪردم‌بہ‌جمع‌ڪردنِ ماهواره،پاسور،هرچیزے‌ڪہ از‌نظر‌امام‌زمان‌خوب‌نیست! رفتم‌جلوۍ‌آیفون‌دیدم‌نیسٺـ دویدم‌تو‌ڪوچہ‌ دیدم‌آقا‌دارھ‌میره... همین‌ڪه‌میرفٺ‌یہ‌لحظہ‌برگشت! اشڪ‌ تو‌چشاشو‌دیدم میگفت:خدایا... من‌در‌تڪ‌تڪ‌خونہ‌هارو‌زدم.. ولےهیچ‌ڪس‌منو‌راهم‌نداد... کدوممون‌آماده‌ایم‌واسہ‌ظهورآقا؟! اَلّلهُمَّـ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج اندڪی‌صبر‌فرج‌نزدیڪ‌اسـٺ… ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
💚:💚💚⁦⁦ ♡السَّلامُ‌ علیکَ‌ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی♡ 🌱أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْـفَـرَج🌱 ・ 🌒قࢪاࢪ‌شبانہ🌒 شبتون‌مهدوے🌙
سلاام علیکم صبحتون به قشنگی این ابرا😍🩶 @Nahelah🕊⚘️
دلت گرفتہ؟ اسمتم گذاشتۍ بسیجۍ؟ بسیجی! مگہ خدارو ندارۍ..((: ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوهايم‌رايكی‌پس‌ازديگرے ازقفس‌دلم‌رها‌کردم🕊 تاهميشه‌درخاطرم‌باشد ، توتنهاآرزوےمنی ...✨🌏 آقاےمهربانم!💚 ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
-وَلَقَـدنَعلَمُ‌ا-وَلَقَـدنَعلَمُ‌انـکَ‌یَضِیقُ‌صَدرُکَ‌بِـمَایَقُولـونَ! و‌َمـٰآمیدانیـم‌دلـت‌از‌آنچـہ‌میگویَند‌میگیـرَد.. پـس‌بـه‌آغوش‌مـٰآپـنـٰاهَنده‌شـو!:) ‌ ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
والله والله والله... ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
فقط قیافه براندازا😂 ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️هر که دارد هوس کربُبلا بسم الله 🔊کاروان زیارتی دختران انقلاب به نیابت از شهیدان 🌷آرمان علی وردی 🌷سلمان امیر احمدی 🌷پوریا احمدی 🌷روح الله عجمیان 🌷حسین تقی پور 📌با حضور راویان،مداحان و خانواده های شهدا 🗓حرکت :۲۳اسفندماه 🗒برگشت:۲۶اسفندماه ❌جهت اطلاع از جزییات و هزینه سفر و ثبت نام نهایی با شماره های داخل پوستر از ساعت ۹صبح تا ۲۱شب(به غیر از جمعه ها) تماس بگیرید 🙏💐اولویت با بانوان و‌دختر خانم هایی است که هرچه سریعتر ثبت نام قطعی کنند 🇮🇷کانال دختران انقلاب را دنبال کنید ✅https://eitaa.com/joinchat/3435003923C863f1fbcfc
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 بیشتر مردم شاهین‌شهر مهاجر بودند. شرکت نفتی ها، از مسجدسلیمان و امیدیه و اهواز، بعد از سال‌ها کار در مناطق گرم، برای بازنشستگی به آنجا مهاجرت می‌کردند. تعدادی از جنگ زده های خرمشهری و آبادانی هم بعد از جنگ به شاهین شهر رفتند. ظاهر شهر تمیز و مرتب بود، اما جو مذهبی و اسلامی نداشت.بچه ها را در مدرسه های شاهین شهر ثبت نام کردم. زینب کلاس اول دبیرستان بود. او تصمیم گرفت به رشته علوم انسانی برود. زینب قصد داشت در آینده به قم برود و درس حوزه علمیه بخواند و طلبه بشود. او انگیزه زیادی برای انجام کارهای فرهنگی در شاهین شهر داشت. چند ماهی از رفتن مان به شاهین شهر گذشت که بچه ها به مرخصی آمدند و ما باز دور هم جمع شدیم. با آمدن بچه ها خوشبختی دوباره به خانه برگشت. چند روزی که بچه ها پیش ما بودند، زینب مرتب می‌نشست و از آنها می‌خواست که از خاطرات مجروحین و شهدا برایش تعریف کنند؛ از لحظه شهادت شهدا، از وضعیت بیمارستان آبادان و حتی خانه مان در آبادان. در خانه جدید یک اتاق کوچک داشتیم که مادرم وسایلش را آنجا گذاشته بود و به اصطلاح اتاق او بود. زینب، مینا را که بیشتر حوصله حرف زدن داشت، آنجا می برد و با دقت به خاطراتش گوش می‌کرد. بعد همه‌ی حرف‌ها را در دفترش جمله به جمله می‌نوشت. زینب در خانه که بود، یا می خواند و می نوشت یا کار می‌کرد. اصلا اهل بیکار نشستن نبود. چندتا دفتر یادداشت داشت. از کلاس‌های قرآن قبل از جنگش تا کلاس‌های اخلاق و نهج البلاغه در شهر رامهرمز و سخنرانی های امام و خطبه‌های نماز جمعه، همه را در دفترش می‌نوشت. خیلی وقت‌ها هم خاطراتش را می نوشت، اما به ما نمی‌داد بخوانیم. برنامه خودسازی آقای مطهر را هم جدول بندی کرده بود و هنوز بعد از دوسال مو به مو انجام می‌داد. هر دوشنبه و پنجشنبه روزه می‌گرفت. ساده می خورد، ساده می پوشید و به مرگ فکر می کرد. بعضی وقت‌ها بعضی چیزها را برای ما تعریف می‌کرد یا می‌خواند، گاهی هم هیچ نمی گفت. به مهری و مینا می‌گفت " شما که در جبهه هستید، از خدا خواسته‌اید که شهید بشوید؟ آیا تا حالا از خدا طلب شهادت کرده اید؟" بعد از اینکه این سوال را می‌پرسید، خودش ادامه می داد "البته اگر آدم برای رضای خدا کار کند، اگر در رخت خواب هم بمیرد، شهید است." با اینکه تحمل دوری زینب را نداشتم، اما وقتی که شوقش را برای رفتن به آبادان و کمک به مجروحین می‌دیدم، حاضر بودم که مینا و مهری او را با خودشان ببرند... ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 من و بچه ها مرتب برای شرکت در دعای کمیل و زیارت عاشورا به قطعه شهدا می‌رفتیم. زینب که علاقه‌ی زیادی به شهدا داشت، هر بار که برای تشییع آنها به گلزار شهیدان اصفهان می‌رفت، مقداری از خاک قبر شهید را می‌آورد و تبرکی نگه می‌داشت. زینب هفت تا میوه‌ی کاج و هفت خاک تبرکی شهید را در بین وسایلش نگه می‌داشت. هنوز در محله‌ی دستگرد بودیم که یک روز همراه زینب برای زیارت به تکه‌ی شهدا رفتیم. زینب مرا سر قبر زهره نبیانیان، یکی از شهدای انقلاب، برد و گفت "مامان، نگاه کن، فقط مرد ها شهید نمی‌شوند، زن ها هم شهید می‌شوند." زینب همیشه ساعت ها سر قبر زهره نبیانیان می‌نشست و قرآن می‌خواند. ماه آخری که در محله‌ی دستگرد بودیم، مینا و مهری همراه مهران به اصفهان آمدند. دختر ها اول راضی به آمدن نمی‌شدند؛ می‌ترسیدند برادرشان نقشه‌ای برای خارج کردن آنها از آبادان داشته باشند. اما مهران که قول داد آنها را به آبادان بر می‌گرداند، دخترها قبول کردند و آمدند. همزمان با آمدن بچه ها، بابای مهران هم از ماهشهر به اصفهان آمد. او تصمیم داشت خانه‌ای در اصفهان بخرد. بابای مهران گفت "شرکت نفت برای خرید خانه وام می‌دهد. باید بگر‌دیم و یک خانه پیدا کنیم."بابای مهران قصد داشت که با وامش در شاهین شهر اصفهان خانه بخرد. تعداد زیادی از کارگرهای بازنشسته‌ی شرکت نفت خوزستان در آنجا خانه خریده بودند.مینا و مهری همراه با پدرشان به شاهین شهر رفتند، ولی محیط غیر مذهبی آنجا را دیدند، با خرید خانه در آنجا مخالفت کردند. شاهین شهر در ۲۰ کیلومتری اصفهان است. محیط شاهین شهر مذهبی نبود و ارمنی های زیادی هم آنجا زندگی می‌کردند. دخترها توی کوچه و خیابان بدون حجاب دوچرخه سواری می‌کردند. جعفر به خاطر همکار های شرکت نفت و هم‌شهری های جنوبی، تمایل به خرید خانه در شاهین شهر داشت. مخالفت بچه ها تأثیری در تصمیم گیری بابای مهران نداشت. آنها هم بعد از تمام شدن مرخصی‌شان به آبادان برگشتند. من و جعفر هم چند روزی برای انجام کارهای اداری و قانونی وام به تهران رفتیم و مادرم پیش بچه ها بود. بعد از برگشتن از تهران، بابای بچه ها خیلی سریع یک خانه‌ی ۲۰۰ متری در خیابان سعدی، فرعی۷ خرید و ما از محله‌ی دستگرد اصفهان به شاهین شهر اثاث کشی کردیم... ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱