eitaa logo
ناحِله🏴
1.1هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
3.8هزار ویدیو
121 فایل
بسم‌ربِ‌خالِقِ‌‌المَهـد؎✨ لاتَحْزَنْإِنَّ‌اللَّهَ‌مَعَنَا :) -غم‌مخور‌خدابا‌ماست🤍 کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌حلاله‌مومن😉 کانال‌وقف‌‌امام‌زمان‌مون‌ِ . . . شروط‌ناحله 🌱↶ @sharayetr کانال‌عکس‌خام‌ناحله🌱↶ @N313Nahele متولد¹⁴⁰¹/⁷/¹🕊️
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 🌷 🌱 مادرم درست قبل از تشیع زینب سراغ چمدانهایش رفت از یک چمدان قدیمی کفن کربلایش را درآورد کفنی که ۳۵ سال پیش که من ۹ ساله بودم از بین الحرمین خریده و همه دعاها را روی آن نوشته بود. او کفن را آورد و گفت کبرا این کفن قسمت زینبه، زینب که عاشق حضرت زینبه باید تو پارچه‌ای پیچیده بشه که بوی کربلا رو میده. ۱۶۰ شهید از شهدای فتح المبین را به اصفهان آوردند. زینب هم به آنها اضافه شد. تمام مسیر خانه تا تکه شهدای اصفهان را شعار دادم و خواندم اصلا گریه نمیکردم فقط می‌خواندم. شهیدان زنده اند الله اکبر به خون آغشته اند الله اکبر نگویید مرده اند الله اکبر زینب زنده است الله اکبر نگویید مرده است الله اکبر مرگ بر منافق، خط سرخ شهادت خط آل محمد، روح منی خمینی بت شکنی خمینی. می‌خواستم صدایم را همه بشنوند مخصوصاً منافقین باید آنها می شنیدند که زینب تنها نیست و مادرش و سه خواهر دیگرش مثل زینب هستند. ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 🌷 🌱 آقای حسینی در نماز جماعت شهادت زینب را اعلام کرد و گفت :زینب دختر ۱۴ ساله ی دانش آموز به خاطر عشقش به امام و انقلاب مظلومانه به دست منافقین به شهادت رسید. بعد از این سخنرانی منافقین تلفنی و حتی با نامه، آقای حسینی را تهدید کردند. چندین پلاکارد شهادت از طرف سپاه و بسیج و بنیاد شهید و جامعه زنان و آموزش و پرورش آوردند و به دیوارهای خانه زدند. هر روز تعدادی از شهدای فتح المبین را به اصفهان می فرستادند آقای حسینی از ما خواست که کمی صبر کنیم و زینب را با شهدای فتح المبین به خاک بسپاریم. من از خدا میخواستم که دخترم بین شهدای جبهه و بر روی دستهای مردم تشیع شود در چند روزی که منتظر آمدن بچه ها و اجازه خاکسپاری زینب بودیم، چندین خانواده شهید که عزیزانشان به دست منافقین شهید شده بود برای دیدن ما آمدند. مثل خانواده پیرمرد بقالی که جرمش حمایت از جبهه بود و عکس امام را در دکانش زده بود. دیدن این خانواده‌ها موجب تسکین دل جعفر بود وقتی میدید که فقط ما قربانی جنایت های منافقین نبودیم و کسانی هستند که درد ما را بفهمند آرام می شد. عکس و وصیت نامه زینب را چاپ کردیم و به کسانی که به دیدن ما می‌آمدند می‌دادیم. شهرام و شهلا از مردم پذیرایی می کردند. همکلاسی های زینب و دوستانش هر روز به خانه ما می‌آمدند زینب بین بچه‌های مدرسه و معلم هایش محبوبیت داشت رفتنش دل همه را سوزاند. بعد از تماس مهران با بیمارستان شرکت نفت آبادان بین دخترها غوغایی شده بود خیلی از دوستان مینا و مهری زینب را می‌شناختند. آنها به مهران قول دادند که بچه‌ها را پیدا کنند و به اصفهان بفرستند. آنها محل دقیق خدمت مینا و مهری را نمی دانستند. فقط اطلاع داشتند که در یکی از بیمارستان‌های شوش مشغول امدادگری هستند. سلیمه مظلومی و معصومه گزنی اول به اهواز رفتن از هلال احمر و ستاد «اعزام نیرو» پرسش و جو کردند و آدرس دختر ها را گرفتند و به شوش رفتند. آنها مهری و مینا را پیدا کردند و خبر شهادت زینب را دادند. کار دنیا همیشه بر عکس است. ما از شاهین شهرِ اصفهان که کیلومتر ها از جبهه دور بود، به مهری و مینا که در منطقه عملیاتی و مرکز خطر بودند خبر شهادت خواهرشان را دادیم. مهری و مینا همراه چند تا از دوستانشان به شوش رفته بودند و در عملیات فتح المبین امدادگری می‌کردند. بچه ها بعداً تعریف کردند که خبر شهادت زینب در شاهین شهر همه کسانی را که در بیمارستان بودند تکان داده. زینب از همه آنها جلو افتاده بود. ادامه دارد..... ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 🌱 مهرداد وقتی وصیت نامه زینب را خواند به یاد حرف های او درباره شهادت افتاد و برای ما تعریف کرد که زینب در اولین مرخصی او از اصفهان درباره شهادت سوالاتی پرسیده بود. مهرداد حرفهای زینب را خیلی جدی نگرفته و یک جواب معمولی به او داده بود اما آن روز زینب با تمام احساس از شهید و شهادت برای برادرش حرف زده بود. مهرداد گریه می کرد و می گفت ای کاش زودتر باورش کرده بودم. با اینکه زینب کوچکتر از خواهرها و برادرهایش بود و آنها جبهه بودند و زینب در پشت جبهه اما بیشتر از از آنها به شهادت علاقه داشت. بعد از شهادت زینب گلزار شهدا، خانه دوم من شد. مرتب سر مزار زینب می‌رفتم. یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مامور های گلزار شهدا آمد و کنارم نشست و گفت من این دختر را خوب می شناسم مرتب به زیارت قبور شهدا میومد خیلی گریه می‌کرد و با آنها حرف می زد من با دیدن اون احساس می کردم شهید میشه اما نمیدونستم چطور و کجا. بعد از شهادت زینب کم کم عادت کردم که هر روز یک نفر از راه برسد جلو بیاید و بگوید که به یک شکلی زینب را می شناسد. از خودم خجالت کشیدم که آنطور که باید و شاید دخترم را نشناختم و قدرش را نفهمیدم. 🍃روزهای بی قراری🍃 بعد از چهلم زینب مینا و مهری برای برگشتن به آبادان این دست و آن دست می کردند آن ها در جبهه از مجروحان مراقبت می‌کردند و مفید بودند دوست داشتن سر کارشان برگردد ولی نگران من بودند. من با برگشتن آن ها مخالفت نکردم دلیلی نداشت به کارشان ادامه ندهند مهران و مهرداد هم به جبهه برگشتند البته حال مهرداد خوب نبود ولی به خاطر اینکه سرباز بود و در ارتش خدمت می کرد نمی توانست بیشتر بماند. جعفر همچنان در ماهشهر کار می کرد هر چند روز یک بار به شاهین شهر می‌آمد. با رفتن بچه ها من ماندم و مادرم و شهرام و شهلا. بدون زینب داغ بزرگی روی دلم بود که تا ابد سرد نمی شد هر جای خانه می‌رفتم رد پای زینب را می‌دیدم. شب و روز دخترم همراهم بود با رفتن زینب همه چیز دنیا بی رنگ و بی ارزش شد. مراتب خوابش را می دیدم این خوابها دلتنگیم را کمتر می کرد. شب هایی که در عالم خواب او را می دیدم حالم بهتر می شد انگار نوعی زندگی جدید را با زینب شروع کرده بودم. یک شب خواب دیدم که وارد یک راهرو شدم راهرویی که اتاق‌های شیشه‌ای داشت. آقایی با پیراهن مشکی آنجا ایستاده بود وقتی خوب دقت کردم دیدم شهید اندرزگو است. او به من گفت مادر دنبال دخترت میگردی؟ بیا دخترت توی اتاقه. زینب در یکی از اتاق های شیشه ای کنار یک گهواره نشسته بود. در گهواره بچه سفید و خوشگلی خوابیده بود. نگاه کردم و گفتم: مامان تو بهشت شوهر کردی و بچه دار شدی؟ زینب جواب داد نه مامان این بچه، علی اصغرِ امام حسین(ع) هست اهل بیت جلسه رفتند و من از بچشون پرستاری می کنم. چقدر خوشحال شدم که زینب در بهشت در خدمت اهل بیت است. ادامه دارد.... ؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْـفَـرَج ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 🌷 🌱 مهری و مینا همراه پروین بهبهانی و پروین گنجیان که خانواده های شان در اصفهان جنگ زده بودند از شوش به اهواز رفتند تا بلیط اتوبوس تهیه کنند و خودشان را به اصفهان برسانند. در اهواز بلیط اتوبوس پیدا نمی شد به خاطر عملیات فتح المبین وضع شوش و اهواز جنگی بود. مینا و مهری از مخابرات به خانه دارابی تلفن کردند من پای تلفن رفتم. آنها پشت خط گریه می‌کردند مینا می‌گفت مامان آخه چطور چرا زینب شهید شد؟ مهری هم که نگران بود همش از حال من می‌پرسید. من فقط گفتم زینب باز هم از شما جلو زد. زینب همیشه بین شما اول بود. بچه‌ها به زحمت بلیط اتوبوس پیدا کردند. مینا مجبور شد همه مسیر را روی صندلی شاگرد راننده بنشیند آنها تمام راه را گریه کرده بودند تا به شاهین شهر رسیدند. مهران نتوانست مهرداد را پیدا کند روز تشییع زینب همه بودیم به جز مهرداد مهردادی که بین ۴ تا خواهرش به زینب وابسته تر بود. ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 🌷 🌱 روی پلاکاردها وپوسترها و وصیت نامه،همه جا نامش را زینب نوشتیم. روی قبر هم نوشتیم (زینب کمایی) یک روز یکی از دوستهای زینب به خانه آمد وبا خجالت تقاضایی از من داشت. او گفت : زینب به من گفته بود اگر من شهید شدم ،به مادرم بگو آش نذری بدهد من نذر شهادت کرده ام دوست زینب را بغل کردم او را بوسیدم و از او تشکر کردم که پیام زینب را رسانده است. روز بعد آش نذری شهادت دخترم را درست کردم وبه همکلاسی ها و همسایه ها دادم. سه روزی که دنبال زینب بودیم، پیش خودم نذر سفره ابوالفضل کرده بودم. نذر کرده بودم اگه زینب به سلامتی پیدا شود سفره ابوالفضل پهن کنم. بعد از شهادتش آن سفره را هم پهن کردم همه افراد خانواده نگران من بودن. مادرم التماس می‌کرد که(کبری،گریه کن،جیغ بزن،اشک بریز این همه غم را در دلت تلنبار نکن) مهری و مینا مرتب حالم را میپرسیدن ومیگفتند: مامان ،چرا اینهمه کار میکنی!آرام باش،گریه کن.غمها رو توی دلت نریز آنها نمی دانستند که من همه این کارها را می‌کردم که دخترم راضی باشد. چندین روز بعد از خاکسپاری زینب ،مهرداد بیچاره بی خبر از همه جابعد از شش ماه برای مرخصی به شاهین شهر آمد او صبح زود به اصفهان رسید. وقتی به در خانه رسید،هنوز ما خواب بودیم مهرداد با دیدن پلاکاردهای شهادت کنار در خانه شوکه شد .او وقتی کلمه (خواهر شهید) را دید، فکر کرد مینا ومهری بلایی سرشان آمده وقتی در زد و او را داخل خانه بردیم ،مینا ومهری را که دید گیج شد که (خواهر شهید) کیست؟ با شنیدن خبر شهادت زینب سر به دیوار می‌کوبید و حال خودش را نداشت. مهرداد با دعوا و کتک دخترها را از آبادان بیرون کرده بود حالا باور نمی‌کرد که کوچکترین وعزیزترین خواهرش با گره چادرش به شهادت رسیده باشد. مهرداد ضربه روحی بدی خورد؛ طوری که تا مدتها بعد از این جریان به سختی مریض بود. مهرداد دل شکسته که غیرتش جریحه‌دار شده بود ،در وصف خواهر کوچکش شعری هم گفت بیت اولش این بود: عزیزو مهربان خواهر تو بودی همیشه جان فشان خواهر تو بودی ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 🌷 🌱 وقتی در گلزار شهدا شروع به دفن شهدا کردن،با تعجب دیدم قبر زینب زیر یک درخت کاج روبروی قبر حمید یوسفیان قرار گرفت. تازه فهمیدیم تعبیر خواب مادر حمید چه بود؛آشنایی که صندوق، صندوق میوه می آورد... آن آشنا زینب بود. مادرم که درخت کاج را دید توی سینه اش کوفت و گفت: کبری،بخدا چندبار خواب دیدم که زینب دستم را میگیرد و زیر درخت کاج می‌برد من یک میوه کاج برداشتم .باید این میوه را کنار هفت میوه ای که زینب جمع کرده بود می‌گذاشتم تا کامل شود کسانی که برای تشییع آمده بودند ،دور قبر زینب می آمدند و سوال میکردند 《این دختر کجا شهید شده؟...در عملیات فتح المبین بوده؟》 من هم با سربلندی جواب میدادم این دختر به دست منافقین شهید شده است. روزی که زینب ا در گلزار شهدا به خاک سپردم،انگار یک تکه از جگرم ،انگار قلبم،آنجا زیر خاک رفت. آرزویم این بود آنجا بمانم و به خانه بر نگردم.اما به خودم و زینب قول داده بودم آنطور رفتار کنم که او می‌خواست. بعد از خاک سپاری زینب،خواب دیدم که زینب آمده و به من می‌گوید مامان ،غصه مرا نخوری. برای من گریه نکن،من حوزه نجف اشرف درس می‌خوانم. ان شب توی خواب،خیلی قشنگ شده بود. بعد از انقلاب تصمیم گرفته بود حوزه علمیه قم برود،حالا به حوزه نجف اشرف رفته بود. چندین روز پی در پی درخانه مراسم گرفتم بعد از تعطیلات،مدارس باز شدندوگروه گروه دانش آموزان دبیرستان با مربی تربیتی ومدیر به خانه ما می‌آمدند ودسته جمعی سرود می‌خواندند. بعضی ها شعر می‌خواندند همه می‌دانستند که زینب در مدرسه همیشه کارهای تربیتی میکرده است. بچه های بسیج و سپاه چندین بار برای عرض تسلیت به خانه ما آمدند. بعضی از کسانی که به خانه ما آمدند و شناخت زیادی از زینب نداشتند ،وقتی وصیت نامه او را می‌خواندند وبا فعالیت های او آشنا می‌شدند باور نمی‌کردند که زینب در زمان شهادت فقط چهارده سال سن داشته است ادامه دارد... ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
بفرمایید خیالتون راحت شد✨ ۱۰ تا پارت به افتخار ۲۲ بهمن خدمتتون😁🇮🇷
جالب بود اومده بودیم خونه مامان بزرگم دختر عمه پسر عمم میگفتن مرگ بر دیکتاتور ما داد می‌زدیم الله اکبر لبیک یا خامنه ای صداشون به جایی نمی رسید 😂😂 بعد اومدیم بیرون یکی همین گفت داد زدم جرعت داری بیا پایین بگو صداش در نیومد😁🇮🇷 الله اکبر الله اکبر الله اکبر لبیک یا خامنه ای لبیک یا خامنه ای 🇮🇷❤️💚🇮🇷❤️💚🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظات برعنداز سوز😂😍🇮🇷 ‌•────•☫•────• @Nahelah ‌•────•☫•────•
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 # کانال دقایقی با اهل بیت علیهم السّلام # دعوت شدید به کانال # برای آشنا شدن با معارف قرآن و اهل بیت علیهم السّلام به ما بپیوندید # در نشر معارف قرآن و اهل بیت علیهم السّلام مارا یاری دهید و کانال دقایقی با اهل بیت علیهم السّلام به دوستانتان معرفی کنید 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 https://eitaa.com/joinchat/1612710164Cd3ab9223d5
:)❤️
💚:💚💚⁦⁦ ♡السَّلامُ‌ علیکَ‌ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی♡ 🌱أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْـفَـرَج🌱 ・ 🌒قࢪاࢪ‌شبانہ🌒 شبتون‌مهدوے🌙
✨️🤍بسم الله الرحمن الرحیم🤍✨️ إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیک الْمُشْتَکی وَ عَلَیک الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اَللَّــهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَینَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِک مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِی یا عَلِی یا مُحَمَّدُ اِکفِیانِی فَإِنَّکمَا کافِیانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکمَا نَاصِرَانِ یا مَوْلانَا یا صَاحِبَ الزَّمَانِ اَلْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکنِی أَدْرِکنِی أَدْرِکنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ 🌿«قرار روزانــه»🌿 ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌ @Nahelah ┈•┈┈┈‌✾┈┈┈•┈‌
جای خیلیا امروز خالیه🙂 ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
فرج‌دࢪانتظارانقلاب... •••┈✾°🌱°✾┈••• @Nahelah •••┈✾°🌱°✾┈•••
آخه چی بگم؟؟ از این مخ تعطیل شما چی بگم انصافاً؟؟ پ.ن:آره پماد نیاز ندارید 😂😂😂 ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
دربهارآزادے،جاےشهداخالی🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تولد ۴۴ سالگیت مبارک! مردی شدی برای خودت! حالا وارد ۴۵مین سال حیات با برکتت شدی! در حالیکه نه صدامی هست، نه شوروی، نه دیکتاتورهای عرب، اسرائیل محبوس شده و از لبنان و غزه عقب رفته، امریکا در ضعیفترین حالتشه! و همه اینها به برکت توست! تولدت مبارک!
همه با هم برای ایـــــران♥🇮🇷✌️