فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلوه نور خدایی؛
معدن جود و سخایی...
مدینه شد با تو روشن؛
باقر آل عبایی♥️
#میلاد_امام_محمد_باقر
•••┈✾°🌱°✾┈•••
@Nahelah
•••┈✾°🌱°✾┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلگیرم برات،
برای غربتی که از نشناختن مهربونی تو حاصل شد
#لبیک_یا_خامنه_ای
•••┈✾°🌱°✾┈•••
@Nahelah
•••┈✾°🌱°✾┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیاتزیباےقرآن..!(:
┈•┈┈┈✾┈┈┈•┈
@Nahelah
┈•┈┈┈✾┈┈┈•┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایافقطهمینیهبار((:
•••┈✾°🌱°✾┈•••
@Nahelah
•••┈✾°🌱°✾┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
کدوم طرفی هستی؟
تکلیف خودت رو روشن کن!
در کربُبَلا بیطرفان، بیشرفانند
تاریخ همانست، حسینی و یزیدی🤔🤔
#فرهنگی
#جهاد_تبیین
#مسجد_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام
☫اکبر
♡- - - -🌱- - - -♡
@Nahelah
♡- - - -🌱- - - -♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه در محبت به اهل بیت اینجوری باشیم ظهور شکل میگیره...
•••┈✾°🌱°✾┈•••
@Nahelah
•••┈✾°🌱°✾┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوبارمن؟!
•••┈✾°🌱°✾┈•••
@Nahelah
•••┈✾°🌱°✾┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی
#قسمتسیوچهارم
ظاهر آبادان عوض شده بود. خیلی از خانه ها خراب شده بودند. در محله ها خبری از مردم و
خانواده ها نبود. از آبادان شلوغ و شاد و پر رفت و آمد قبل از جنگ، هیچ خبری نبود. آبادان مثل
شهر ارواح شده بود. تنها صدایی که همه جا میشنیدیم صدای خمپاره بود.
ما سوار یک ریو ارتشی شدیم و به سمت خانه مان رفتیم. البته ما خبر نداشتیم که مهران خانهی
ما را پایگاه بچه های بسیج کرده است. او هم از برگشت ما به شهر خبر نداشت.
وقتی به خانه رسیدیم، متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمنده ها در خانهی ما هستند. درِ خانه
باز بود. شهرام داخل خانه رفت. مهران از دیدن شهرام و من و مادرم و دخترها که بیرون خانه
ایستاده بودیم، مات و متحیر شده بود.
باور نمیکرد که بعد از آن همه دعوا با دخترها و
کشیدن اسباب به رامهرمز، ما برگشته ایم. بیچاره مهران انگار دنیا روی سرش خراب شد. وقتی
قیافهی غم زده و لاغر تک تک ما را دید، فهمید که ما از سر ناچاری مجبور به برگشت شدهایم. به رگ
غیرت مهران برخورد که مادر و خواهرهایش این همه زجر کشیدهاند.
ما بیرون خانه توی کوچه نشستیم تا همهی بسیجی ها از خانه خارج شدند و به مسجد رفتند.
از رفتن رزمنده ها خیلی ناراحت شدیم. آنها خیلی از ما خجالت کشیدند.
تمام فرش ها واکسی شده بود و رخت خواب ها کثیف بود. معلوم بود گروه گروه به خانه میآمدند
و بعد از استراحت میرفتند. از دور که نگاه شان میکردم، برای همهی آنها دعا کردم و خدا را شکر
کردم که خانه و زندگی ما هم در خدمت جنگ بود.
خدا میدانست که ما جای دیگری را نداشتیم و مجبور بودیم به آن خانه برگردیم، وگرنه راضی به
رفتن رزمنده ها نمیشدیم.
مینا و زینب توی اتاق ها میچرخیدند و آنجا را
مثل خانهی خدا طواف میکردند. مادرم خیلی از برگشتن ما به آبادان خوشحال بود.
خانه حسابی کثیف و به هم ریخته بود. از یک عده پسر جوان که خسته و گرسنه برای استراحت
میآمدند، انتظاری غیر از این نبود. از ذوق و شوق رسیدن به خانه مان، سه روز میشستیم و
تمیز میکردیم. آب داشتیم، ولی برق خانه هنوز قطع بود. همهی ملافه ها را شستیم. در و دیوار را
تمیز کردیم. خانهام دوباره همان خانهی همیشگی شد. طناب ها هر روز سنگین از ملافه بودند. روی
اجاق گاز، قابلمهی غذا میجوشید. درخت ها و گل ها هرروز از آب سیراب میشدند....
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی
#قسمتسیوپنجم
شب سوم که بعد از سه ماه آوارگی، در خانهی خودم سر روی بالشت گذاشتم، انگاری که توی
تخت پادشاهی بودم. یاد خانهی امیری و خانهباغی پر از موش، بدنم را میلرزاند.
مینا و مهری برای کار به بیمارستان شرکت نفت رفتند. تعدادی از دوستانشان هم آنجا بودند. مینا
و مهری در اورژانس و بخش، کار میکردند و از زخمی ها مراقبت میکردند. گاهی شب ها هم که
شب ڪار بودند، خانه نمیآمدند.
من نمیتوانستم با کار کردن آنها در بیمارستان
مخالفت کنم. وقتی از زبان بچه ها میشنیدم که به خاطر خدا کار میکنند، نمیتوانستم بگویم
"حق ندارید برای خدا کار کنید. "
آرزوی همیشهی من این بود که بچه هایم متدین و
با ایمان باشند؛ خوب بچه هایم همین طور بودند. همین برای من کافی بود.
زینب هم خیلی دلش میخواست با آنها به بیمارستان برود، ولی سن و سالش کم و خیلی هم
لاغر و ضعیف بود. او آرام نمینشست. هر روز صبح به جامعهی معلمان که دو ایستگاه پایین تر
از خانهی ما بود میرفت.
جامعهی معلمان در زمان جنگ فعال بود. یک
کتابخانه داشت و کارهای فرهنگی انجام میداد. زینب که دختر نترس و زرنگی بود، صبح برای کار
به آنجا میرفت و ظهر به خانه بر میگشت.
گاهی وقت ها هم شهلا همراهش به آنجا میرفت.
جامعهی معلمان با خانهی ما فاصلهی زیادی نداشت. آنها پیاده میرفتند و پیاده بر میگشتند.
زینب آن سال، سوم راهنمایی بود ولی شش ماه از سال میگذشت و همهی بچه هایم از کلاس
درس عقب مانده بودند. این موضوع خیلی مرا عذاب میداد. دلم نمیخواست بچه هایم از
زندگی عادیشان عقب بمانند، ولی راهی هم پیش پایمان نبود.
بعضی روز ها برای سر زدن به مینا و مهری به بیمارستان شرکت نفت میرفتم. از این که
خوابگاه داشتند و با دوستانشان بودند، خیالم راحت بود. آن ها کار های پرستاری و امدادگری
مثل آمپول زدن و بخیه کردن را کم کم یاد گرفتند.
یک روز که به بیمارستان رفته بودم، با چشم های خودم دیدم که مرد عربی را که ترکش خورده بود
به آنجا آورده بودند. آن مرد، هیکل درشتی داشت و سر تا پایش خونی بود. با دیدن آن مرد خیلی
گریه کردم و به خانه برگشتم و پیش خودم به دخترهایم افتخار کردم که میتوانند به زخمی ها
کمک کنند..
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-وقسمبہتو ..
ڪہبااسمتقلبمآراممیشود:)!
-------•••🌱•••-------
@Nahelah
-------•••🌱•••-------
|ڪجاست صاحب دل هاے گرد و خاکے مان|
#امام_زمان
┈•┈┈┈✾┈┈┈•┈
@Nahelah
┈•┈┈┈✾┈┈┈•┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛅️درهرطلوعآرزویخورشیدایناست:
کاشغروبامروزمبهخیرشودباظهورت...
#امام_زمان
•••┈✾°🌱°✾┈•••
@Nahelah
•••┈✾°🌱°✾┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یامهدے🌱
#امام_زمان
┈•┈┈┈✾┈┈┈•┈
@Nahelah
┈•┈┈┈✾┈┈┈•┈