eitaa logo
رمان عاشقانه ناحله
527 دنبال‌کننده
1 عکس
1 ویدیو
0 فایل
رمان جذاب ناحله😍 کانال خصوصی ست اگر ازکانال خارج شید دیگه امکان بازگشت نیست⛔ به نام کعبه عشق .....! این بار تو بگوو دوست دارم😍 . نترس !من آسمان راگرفته ام تا به زمین نیایید😁 کپی ممنوع کپی کردن بدون ذکر نام حرام است❌❌❌ ایدی جهت تبادل: @Khoheyakh15
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 ریحانه دیگه هفت تا پادشاهو خواب میدید. کفشامونو پوشیدیم و تا دستشویی دوییدیم. من مسواک زدمو شمیم رفت دستشویی. یه خورده صبر کردم تا اومد. داشتیم برمیگشتیم که تلفن شمیم زنگ خورد. آقا محسن بود. یه چیزی به شمیم گفت که شمیم در جوابش گفت باشه. تلفن رو که قطع کرد گفت: +باید بریم شام. _عه این وقت شب؟ +اره _من مسواک کردم که. ریحانه هم خوابه +نمیدونم اقا محسن اصرار کرد همه بیان. دوباره تا سوله دوییدیم. روسریو چادرمون رو سر کردیم قرار بود تو حسینیه جمع شیم. ریحانه رو بیدار کردم یه لگد زد تو کمرم و گفت +نمیام. غذامو برام بیار. شمیم به بقیه خانوم ها اطلاع داد و خودمون جلو راه افتادیم. چراغ قوه ی موبایلم رو روشن کردم و داشتیم فضا رو نگاه میکردیم. ماکت بعضی شهدا رو تو خاک و سنگ گذاشته بودن و دورشو با گونی های خاکی محکم کرده بودن. از یه راه دراز و مستقیم عبور کردیم و رسیدیم به یه حسینیه. با بقیه خانما وارد شدیم. بعضیا نماز نخونده بودن مشغول نماز شدن من و شمیم هم منتظر یه گوشه نشستیم و پچ پچ میکردیم. یه خورده که گذشت از پشت پرده ای که خانوما رو از آقایون جدا میکرد یه آقایی چندتا نایلون از ظرفای غذا گذاشت. شمیم رفت و از اون پشت نایلون ها رو گرفت. من رو صدا زد که برم کمکش. جز بچه های اتوبوس ما کسی تو حسینیه نبود. غذا ها رو پخش کردیم که محمد از اون پشت یاالله گفت و جعبه ی ماست و نایلون قاشق و چنگال و بعدش هم سفره و بطرب آب و لیوان هم گذاشت. بقیه خانوما هم تو پخششون کمک کردن. تقریبا فقط دو سه نغر مسن بودن و بقیه جوون. شاممون رو خوردیم و کمک کردیم که جمع کنن. میخواستیم بریم دور بزنیم که شمیم گفت نمیاد و خستس. ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم داشتم دور و اطراف رو نگاه میکردم دقت کردم زیارت عاشورا بود خیلی قشنگ میخوند. رفتم پشت سنگر بلند بلند میخوند و گریه میکرد. پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود‌ رفتم پشت قایق نشستم. با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم. هوا خیلی تاریک بود‌ فقط یه تیر برق بود که روش یه چراغ کم نور داشت‌ صداش خیلی آشنا بود. دیگه رسیده بود به سجده ی زیارت عاشورا. منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم. منتظر شدم بیاد بیرون ببینم‌کیه. پشت قایق موندم و از جام تکون نخوردم یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون. به اطراف نگاه کرد وبعدش کفشش رو پوشید. با دست هاش رو چشم هاشو مالوند و از سنگر دور شد. تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر. نوشته بود(دو رکعت نماز عشق) وضو نداشتم‌ خیلی ناراحت شدم. به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده‌ حتما محمد گذاشته بود درش رو باز کردم و باهاش وضو گرفتم بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم. اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم. صددی قدم ها نزدیک تر میشد. دلم‌نمیخواست از سنگر برم بیرون. یه خورده که گذشت صدا زد +ببخشید... چیزی نگفتم صدای محمد بود. دوباره گف +یا الله! از سنگر اومدم بیرون! بهش نگاه نکردم‌ سرم رو انداختم پایین که گفت: _خیلی عذر میخام... فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم میشه یه لطفی کنید ‌..؟ رفتم تو سنگر چراغ قوه گوشیم رو گرفتم و چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش. گرفتمشو دوباره رفتم بیرون +اینه؟ _بله دست شما درد نکنه‌ . دراز کردم سمتش که ازم گرفت. دوباره قلبم به تپش افتاده بود‌ حس کردم گرمم شده‌ یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سنگر. نمازمو بستمو مشغول شدم... ____ به ساعت نگاه کردم. تقریبا ۱۲ بود. تقریبا یگ ساعت و نیم نشسته بودم تو سنگر. کلی نماز خوندم و دعا کردم‌ کلی گریه کردم و برای بار هزارم ازخدا خواستم که مهر منو بندازه به دلش... زیادی معنوی شده بودم. همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه،حواسش بهم هست. خیلی میترسیدم کفشم رو پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون.دوباره راه سوله روگرفتم و رفتم سمتش. کفشم رو در اوردمو در رو باز کردم‌ چراغ ها خاموش بود و همه خوابیده بودن‌ منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم‌، دراز کشیدم. بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 دیگه احساس چندش نداشتم انگار واسم عادی شده بود حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود. چشم هام و بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم. _________ با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم شمیم گفت: فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم از جام بلند شدم شالم رو روی سرم انداختم مسواک و از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی مسواک زدیم و وضو گرفیتیم و برگشتیم روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره های شمیم رو ازش قرض گرفته بودم. ریحانه گغت: عجله کنید به نماز جماعت برسیم. نگاهش که به من افتاد گفت: +چه ملوس شدی تووو خندیدم، شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه. چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتم الان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم آسموت هنوز تاریک بود به نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم پلک هام از خواب سنگین بود کفشم رو پوشیدم و با بچه ها رفتیم بیرون بیشتر آدامای کاروانمون اومده بودن نماز نگاهم رو چرخوندم نگاهم به محمد افتاد که دست میکشید به موهاش و با محسن حرف میزد انگار منتظر بودن محسن، شمیم رو دید با محمد اومدن سمتمون سلام کردیم محمد به ریحانه گفت: _به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا پشت ریحانه و شمیم ایستادم محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد محسن به جاش جواب داد: +۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم. با بچه ها برگشتیم سوله و به خانم هایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه لبخندی رو صورتم نشست خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم پتوم رو تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون بچه ها نیومده بودن تا اونا بیام وسایل رو گذاشتم حسینیه و رفتم طرف قرفه ای که زده بودن داشتم به کتاب خا نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم به ناچار از پسر جوونی که پشت قرفه روی صندلی نشسته بود پرسیدم: _آقا ببخشید از اینا کدومش جالبتره؟ +نمیدونم خانوم همش رو نخوندم یکی اومد و سمت دیگه ی قرفه ایستاد دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترل کنم نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت بندش این صدا رو شنیدم: +پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید! سرم و اوردم بالا نگاه محمد رو کتاب بود کتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت قرفه نزدیک پسره اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم" صفحه هاش رو ورق زدم رفتم نزدیک پسره وگفتم : _چقده قیمتش؟ بدون اینکه نگام کنه گفت: +اون آقا حساب کردن رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینه ترجیح دادم فعلا چیزی نگم رفتم داخل و پیش بچه ها نشستم صبحانه رو خوردیم و برگشتیم طرف اتوبوس وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چندتا عکس بگیرم ایستادم و برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم __ محمد: از دیروز یه حال عجیبی دارم چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخوداگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کردوبرام مهم شده حرفاش و چراوقتی بهش فکر میکنم آروم میشم از این حسای مسخره ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم داشتم فراموش میکردم که صبح دوباره دیدمش خیلی خوب حجاب کرده بود وپشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود. سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم دلم نمیخواست نگاهم حتی نا خواسته بهش بیافته سرم رو به صندلی تیکه دادم که محسن گفت: +داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره .برو رو صندلیت دیگه _نه اشکالی نداره چشمام رو بستم و یاد امروز صبح افتادم خیلی خوب بود که راجع به شهدا میخوند خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت به خاطر اینکه از دلش در اورده باشم و حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم چند دیقه گذشت و حاج آقا که راوی مون بود قرار شد برامون حرف بزنه رفتم و نشستم سر جام و با دقت به صحبتاشون گوش میکردم با اینکه بیشترش رو تو سفرایی که اومده بودم شنیدم _ فاطمه: محمد بالاخره اومد و نشست رو صندلیش. حاج آقا برامون حرف میزد و راجع به مسیر اطلاعاتی رو میداد از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بود حاج اقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دوتا شهید رو داره. چه غریبانه به شهادت رسیده بودن الان خیلی بیشتر از همیشه میفهمیدمشون و دوسشون داشتم حاج آقا چندین بار گفت شما دعوت شده شهدایین اگه شهدا دعوتتون نمیکردن مطمئن باشین نمیتونستین بیاین. بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 این حرفا حس خوبی رو بهم القا مبکرد کمکم داشتم درکشون میکردم حرفاش تموم شد و نشست یاد محمد افتادم بهش نگاه کردم به دستاش زل زده بود یکدفعه از جاش بلند شد و خواست بره که صداش زدم: _آقا محمد با تعجب و به سرعت برگشت عقب انگار باورش نمیشد من صداش زدم با بهت بهم نگاه کرد ادامه دادم: _من بابت حرفام شرمندم. خیلی عذر میخوام ازتون شمام لطف کنید بشنید جاتون! محمد چند ثانیه بهم خیره شد نگاه پر از حیرت ریحانه ام از صورتم کنار نمیرفت سعی کردم بی توجه به تعجبشون عادی باشم محمد نشست سرجاش که دوباره گفتم: _آقا محمد برای دومین بار با تعجب نگاهم کرد _بابت کتاب هم ممنونم ازتون تو همون حالت گفت: خواهش میکنم سرم رو چرخوندم و از پنجره به بیرون زل زدم. ریحانه هم با تعجب نگاهش رو من و محمد میچرخید خندم گرفته بود برا خودمم عجیب بود این شجاعت یاد نگاه های پر از تعجب محمد باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنم. محمد رسیدم اروندکنار هنوز تو فکر رفتار عجیب فاطمه بودم سعی کردم فراموشش کنم چفیه رو دور گردنم پیچیدم و رفتم پایین همه پیاده شده بودن قرار شد خیلی از هم دور نشیم و یک ساعت و نیم دیگه برگردیم کنار اتوبوس محسن گفت: داداش نمیای _شما برید من میام فتطمه و ریحانه نیومده بودن برگشتم تو اتوبوس ببینم چرا نیومدن پایین ریحانه ایستاده بود و فتطمه داشت از صندلی بالا میرفت داشتم نگاهشون میکردم متوجه حضورم شدن فاطمه اومد پایین گفتم: چی شده چرا نمیایین؟ ریحانه: کوله فاطمه گیر کرده پشت این کیفه در نمیاد بعد از یه خورده تقلا کوله رو محکم کشیدم عقب که دونه های تسبیحم افتاد پایین ریحانه بلند گفت: +وای پاره شد؟؟!! فاطمه با ترس نگاهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم حیف شد خیلی این تسبیح رو دوست داشتم یادگاری بابل بود کولش رو گذاشتم رو صندلی. فاطمه رو پاهاش نشست و دونه های تسبیح رو جمع میکرد و دستش میرخت گفتم: خودم جمعشون میکنم شما زحمت نکشید. به حرفم توجهی نکرد و همشون رو جمع کرد فکر کردم جمع میکنه و میده به من ولی وقتی دیدم تو دستش نگه داشت بیخیال شدم و رفتم پایین منتظر شدم تا بیان چند دقیقه بعد تند اومدن پایین رسیدیم به پل معلق ریحانه و فاطمه جلو میرفتن و من پشتشون بودم یه قسمت پل که رسیدیم خیلی تکون میخورد فاطمه هم کهانتظارش رو نداش یهو کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت کشید. توجه اطرافیان جلب شد و زدن زیر خنده اخکام رفت تو هم. از کنارشون گذشتم و رفتم جلوتر پیش محسن ____ فاطمه زدم رو پیشونیم. تا همه چیر یخورده بهتر میشد با سوتی های من برمیگشتیم خونه اول از پل گذشتیم و راوب شروع به روایت گری ریحانه و شمیم با هم حرف میزدن . ازشون جدا شدم. رفتم سمت پل که ریحانه گفت +کجا میری دختر؟ _بزار برم ببینم. زود برمیگردم. +باشه فقط دیر نکنیا _چشم رفتم سمت جایی که داشتن سوار کشتی میشدن. خم شدم ببینم چی تو گِلا تکون میخوره! یه خادم داشت رد میشد گفتم _ببخشید وایستاد +بفرمایین؟ _اینا چین تو گِل؟ +لجن خور اینو گفت و رفت. چندشم شد. یعنی اینا اون زمانم بودن؟ ادمایی که تو آب شهید شدن... مور مورم شد. ریحانه و شمیم نزدیکم شدن. _ما نمیتونیم سوار شیم؟ +چرا نمیتونیم؟الان نوبت ماست _اها دست همو گرفتیم و رفتیم تو کشتی. یه سری جلیقه باید تنمون میکردیم. شمیم و ریحانه به ترتیب پوشیدن. نگاشون کردم و زدم زیر خنده ریحانه واسم شکلک در اورد و گفت +میخندی؟ خودتم باید بپوشی نگاش کردم و _عمراااا +نپوشی نمیزارن سوار شی _اقا یعنی چی؟من نمیخوام! رو چادر گنده میشم!پف میکنم! شمیم یه جلیقه سمت من گرفت و _اگه نپوشی میندازنت پایین. به اطرافم نگاه کردم‌ دلم نمیخواست محمد منو ببینه از یه طرفی هم خندم میگرفت وقتی خودم و توش تصور میکردم محمد رو که تو کشتی ندیدم با خیال راحت رو چادرم بستمش. دونه های تسبیح محمد تو جیبم تکون میخورد،ترسیدم گم شه! روی جیبم رو محکم گرفتم که کشتی راه افتاد. ____ میخاستیم بریم سمت بازار که ریحانه گفت +یه دقه صبر کن من تو این مرقد فاتحه بخونم _مرقد چیه؟ +شهدا باهم رفتیم سمتش. فاتحه خوندیم و خواستیم حرکت کنیم که چشمم خورد به محمد. اون طرف کشتی تو خاکا نشسته بود . یکم که دقت کردم دیدم داره نماز میخونه به ریحانه گفتم _عه عه این داداشت نیس؟ خندید و +اره چطور؟ _تو خاک و خل نشسته،کلش شپش نزنه؟ جلو دهنش و گرفت که صداش بلند نشه. +اه. توعم چقد سوسولیا! نترس شپش نمیگیره. _بدش نمیاد این همه خاک و خلی میشه؟ یه تنه زد بهم و +عه عه ببین! من هنوز زندم داری راجع ب داداشم اینجوری حرف میزنیا. _وا من که چیزی نگفتم. دیگه ادامه ندادم.به شمیم نگاه کردم که با محسن سمت بازار میرفتن. منم دست ریحانه رو گرفتمو پشتشون حرکت کردیم. بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 یه آقایی و دیدم که یخ در بهشت میفروخت. با هیجان دست ریحانه رو کشیدم و رفتیم سمتش پشت ما شمیم و محسن هم اومدن. بهش گفتم برامون چهارتا لیوان بریزه. اولین بار بود که میتونستم با خیال راحت بخورمش. بدون حضور مامان! چون هر وقت که بود کلی اذیتم میکرد و میگفت که کثیفه و مریض میشی و....! خدا وکیلی سفر مجردی خیلی خوبه! دوتا پرتقالی و دوتا آلبالویی واسمون ریخت. دستمو بردم تو جیبم پولشو حساب کنم که محسن خندید و گفت +نمیخواد بابا. با تعجب بهش خیره بودم که دست کرد تو جیبش و پولشو حساب کرد. در کمال پررویی ازش تشکر کردم و رفتیم سمت اتوبوس. ____ محمد: بعد از سلام نماز،بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد میشد داد زد : +اقا محمد میشه جاتو با ما عوض کنی عزیزم؟ بلند خندید و با عجله از جلوم‌رد شد. به قدم هاش خیره بودم که منظورشو فهمیدم. ناخودآگاه پوزخند زدم آخه یه دختر بچه ...! لا اله الا الله. نمیدونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت ؟ از دست خودم و کارام آسی شده بودم. با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم! شاید به خاطر اینکه توقع این حرفو ازش نداشتم! شاید چون فکر میکردم برای فاطمه مهمم،حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود. من داشتم فراموشش میکردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟ فقط خدا میدونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش ...! من چرا فکر میکردم فاطمه به من علاقه ای داره؟ مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه میشد به این نتیجه رسید؟! من چرا اینطوری شده بودم؟ تو کل عمرم جواب هر کی و که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم! شاید دلم نمیخواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده!؟ ولی خودمم خوب میدونستم این جواب دل نا اروم من نیست! اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود. نباید ضعف نشون میدادم. چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم میاوردم؟ نباید روش انقدر دقیق میشدم. نباید به دلم اجازه زیاده روی میدادم. باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار میکردم. دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت شم !! از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم! از اینکه نمیدونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم. من از خودم،افکارم،از دلم خسته بودم. ترجیح دادم خودم و دلم رو دست شهدا بسپرم. از جام پاشدم و تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس! فاطمه تو یه اردوگاهی نگه داشتن! دیگه حالم از ماشین بهم میخورد. تقریبا بیشتر مسافرا پیاده شدن . کولمو از بالای سرم گرفتم و گذاشتمش رو دوشم. ریحانه و محمدم وسایلشونو گرفتن و پیاده شدن. کنار شمیم منتظر ریحانه ایستادم . قرار شد باهم بریم داخل. سنگینی کوله اذیتم میکرد. به دیوارایِ گلی نگاه میکردم که توش قاب عکس شهدا بود. کنارش با یه رنگ قرمز نوشته بود "شهدا را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات" ی نفس عمیق کشیدم و بوی اسفند و گلپرو به ریه هام کشیدم. یه سری خادم ایستاده بودن و خوش آمد میگفتن. جلوتر یه حالِ عجیبی بود یه نوای بی کلامی پخش میشد و ‌خانوما به جای روسری چفیه سبز رو سرشون بسته بودن و آقایونم دور گردنشون چفیه سبز بود‌. یه سری اتوبوس بیرون اردوگاه خالی بود. همه گریه میکردن وهمو تو بغلشون میفشردن. داشتم‌نگاشون میکردم که صدای بوق پیاپی چندتا اتوبوس پشت هم توجهم و جلب کرد‌ برگشتم ببینم چه خبره که متوجه شدم یه عده ای با همین لباس پیاده شدن . اونا اومدن تو و بقیه خادمایی که تو بودن رفتن تو اتوبوس. همشون بدون استثنا گریه میکردن حالم عجیب عوض شده بود. اونایی که تازه اومده بودن میخندیدن و شاد بودن. رفتم جلو از یکیشون پرسیدم _جریان چیه؟ چرا اینا گریه میکنن؟ با خنده گفت +اینا خادمای اینجان.یک ماه بودن. الان دیگه رفتن و جاشونو دادن به خادمای جدید که ما باشیم‌. با راهنمایی یه خادم رفتیم تو اردوگاه خانوما. بعد چند دقیقه بهمون تو یه اتاق اسکان دادن . من و شمیم و ریحانه وسایلمون و رو سه تا تخت کنار هم انداختیم که کسی جامون و نگیره بعدش هم گروهی باهم رفتیم سمت دستشویی! ______ واسه شام رفته بودیم سالن غذاخوری. وقتی برگشتیم ریحانه و شمیم از خستگی رو تخت ولو شدن و خوابیدن. همه ی چراغا خاموش بود یه فکری به سرم زد‌. آروم از رو تخت پاشدم و رفتم بیرون. دوتا خادم رو یه صندلی نشسته بودن واروم اروم پچ پچ میکردن‌ . رفتم نزدیکشونو سلام کردم‌،اوناهم با خوشرویی جوابمو دادن. بهشون نزدیک تر شدم وآروم گفتم _ببخشید نخ و سوزن دارین؟ یکیشون خندید و گفت +آره دارم از جاش بلند شد و گفت +با من بیا پشت سرش رفتم. رفت تو یه اتاقی و بعد چند ثانیه برگشت. یه نخ قهوه ای خیلی زخیم با یه سوزن گنده بهم داد. ازش گرفتم و تشکر کردم بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 رفتم و روی سکوی دم یکی از اتاقا که چراغش روشن بود نشستم و دونه های تسبیح و از تو جیبم در اوردم و روی زمین ریختمشون. سوزن و به زور نخ کردم . خدا رو شکر نخش به اندازه ی کافی ضخیم بود . اخرین دونه ی تسبیح و به نخ کشیدم. آخرشو به قسمت ریش ریش تسبیح گره زدم. زیاد بد نشده بود .قابل تحمل بود. تسبیحو گذاشتم تو جیبم و رفتم تو اتاق. رو تخت دراز کشیدم و بعد چندتا پیامک به مامان و دادن خبرهای روز خوابم برد. _______ صبح رفتیم هویزه و فتح المبین یه حال عجیبی بهم دست داده بود قدم هامو که روی خاک میزاشتم ناخودآگاه گریم میگرفت. شهدا روباورکرده بودم و الان خیلی بیشتر از همیشه دوستشون داشتم ! وقتی فکر میکردم میفهمیدم چقدر الانم از گذشتم قشنگ تره! حس میکردم با ارزش تر شدم! دیگه یاد گرفته بودم چادرم و چجوری رو سرم نگه دارم! چجوری جلوشو نگه دارم که باز نشه بهش عادت کرده بودم و از خدا خواستم همیشه رو سرم بمونه! با دقت به حرفای راویا گوش میکردم و واسه مظلومیت شهدا اشک میریختم و هر لحظه بیشتر از قبل به حرفای ریحانه پی میبردم! باکسی حرف نمیزدم! تو اتوبوس هم بیشتر وقت ها کتاب میخوندم. فرداشب عید بود ومن برای اولین بار پیش خانواده ام نبودم و برعکس تصور اصلاهم احساس ناراحتی نمیکردم‌! غروب شده بود! اومده بودیم جایی که بهش میگفتن طلاییه! نماز جماعت وکه خوندیم ،با بچه ها رفتیم و یه گوشه روی خاک ها نشستیم. دلم میخواست بدون فکر کردن به چیزی ساعت ها همونجا بشینم. ریحانه سعی میکرد منو وادار کنه به حرف زدن،ولی وقتی جواباش و تو یکی دوتا کلمه بهش میدادم میفهمید که موفق نشده و بیخیال میشد! با دستام خاک نرم زمین و جمع میکردم بعد دوباره پایین میریختمش. من دختری بودم که حاضر بودم پاهام از درد بشکنه ولی نشینم روخاکها و لباسم خاکی نشه ولی الان بدون هیچ غصه ای با آرامش نشسته بودم رو خاک و از خاکی شدن چادرم لذت می بردم! چادر خاکیم منو یاد روضه حضرت زهرا مینداخت! هرچی بیشتر هوا تاریک می شد دلم بیشتر میگرفت. به خاک زل زده بودم که با صدای پسرا با تعجب سرم وبالا آوردم شمعی که روی کیک تو دست محسن  بود تعجبم و بیشتر کرد ریحانه با ذوق به شمیم نگاه کرد و گفت :تو میدونستی؟؟ شمیم گفت:نه بابا.فقط محسن گفته بود تولد آقا محمده نگفت بود میخوان با کیک بیان بالاسرش! چطور یادم نبود تولد محمده؟ محسن کیک و گذاشت کنار محمد که یه کتابی دستش بود. نمیدونم مفاتیح بود یا قرآن. شوکه شده بود و انتظار نداشت دوستاش تو طلاییه براش تولد بگیرن. محمد بلند شد و همه رو بغل کرد چون تاریک شده بود بقیه کاروان ها رفته بودن وفقط کاروان ما همراه تعدادی از خادما بودن. داشتم بهشون نگاه می کردم که یکی دستم و کشید. ریحانه بلندم کرد و تند تند به جمعشون نزدیک شد و گوشیش رو در آورد که فیلم بگیره یخورده نزدیک تر که شدم نوشته رو کیکش و خوندم (شهید شی الهی) عکس محمد هم روش بود .توعکس لباسی شبیه لباس خادما تنش بود. دور هم نشستن .دوستاش باهاش شوخی میکردن به گفته دوستاش شمع و فوت کرد یکی گفت :عه حداقل قبلش آرزو میکردی بلاخره یکی راضی شه زنت شه یکی دیگه گفت :آقا محمد یه نگاه به شمع روی کیکت بنداز .بیست و هفت سالت شده،جهت اطلاع عرض کردم حاج آقایی که از حرف دوستای محمد خندش گرفته بود گفت :راست میگن آقا محمد .درست نیست جوون مذهبی  مثه شما مجرد بمونه .دینت و کامل کن  پسر محمد خندید و در جوابشون گفت :ان شالله به زودی! تمام این مدت از خدا خواستم مهرم و به دلش بندازه .اگه قسمت نبود و نشد حداقل مهرش و از دل من بیرون کنه . بیشتر از قبل دلم گرفت .تصمیمم رو گرفته بودم .مامانم درست میگفت،آدمی که انتخاب کرده بودم درست بود ولی خودم چی ؟ منم آدم درستی بودم ؟ نگاهم و ازشون گرفتم و دورشدم. نشستم رو زمین و پاهام رو تو بغلم جمع کردم یه صدای آشنایی به گوشم رسید چند وقتی که اینجا بودم،چند بار اینو گوش دادم و هر بار بی اراده گریم گرفت (دلم گرفته ،بازم چشام بارونیه وای... ) تا اولین جمله رو خوند زدم زیر گریه حس کردم کلی چشم دارن بهم نگاه میکنن .خجالت می کشیدم ازشون! اون مداحی تموم شده بود اشکام رو پاک کردم واقعا سبک شده بودم. دستم وتوخاک فرو بردم و یاد حرف راوی افتادم (بچه ها دستتون که روی این خاکا باشه تو دست شهداست،میدونین چرا ؟ استوخوناشون و بردن ،گوشتشون اینجاست،پوستشون اینجاست .خونشون....) دوباره گریم گرفت. با احساس قدم هایی اشکام و پاک کردم ریحانه بود :فاطمه تویی؟ سرم و آوردم بالا و با صدای گرفته گفتم:آره _چرا تنها نشستی؟کلی دنبالت گشتم .بیا باید چند دقیقه دیگه بریم. از جام بلند شدم قدم هام و آروم برمیداشتم وپام رو به زمین نمیکوبیدم . بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️
بفرمایید پارت بارونتون کردم😉😁
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 همه پخش شده بودن وبعضیا به اتوبوس برگشتن. محمد یه گوشه نماز میخوند با دیدنش یاده تسبیحی که براش درست کرده بودم افتادم سجده که کرد دوتا تسبیح و کنارش گذاشتم. یه تسبیح دیگه رو فتح المبین براش خریده بودم،جای ‌تسبیحی که پاره شد ازش دور شدم و به اتوبوس برگشتم. سرم و به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم‌. ______ محمد داشتم شمع روی کیک رو به اصرار بچه ها فوت میکردم،ولی تمام مدت حواسم بهش بود داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم نیست امشب به خودم اعتراف کردم که دوسش دارم و از خدا خواستم کمک کنه بهترین تصمیم و بگیرم. خیلی تغییر کرده بود.سربه زیرو کم حرف شده بود .اون شیطنت قبلی تو چشماش پیدا نبود .کم کم داشت شبیه اسمش میشد و من چقدر ازاین اتفاق خوشحال بودم. نگاهم افتاد به تسبیحی که دوباره مثه قبل شده بود و تسبیح جدید کنارش . لبخند زدم،حس خوبی داشتم . از حس خوبی که داشتم عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر همین دلم و زدم به دریا و ریحانه رو صدا زدم. اومد کنارم .دستش و گرفتم تا بشینه اطرافمون خلوت بود. به چشماش نگاه کردم و گفتم :من باید یه چیزی و بگم بهت +اینجا؟الان؟دیرمیشه رفتیم اردوگاه بگو! _نه باید الان بگم! به ناچار گفت:خب بگو _ریحانه یه چیزی شده! نگاه ریحانه رنگ ترس به خودش گرفت و : دیگه چیشده؟ یاحسین بازم مصیبت ؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم: _نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشم‌اومده! +محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی... متوجه شدم منظورم و نفهمیده.حرفش و قطع کردم و گفتم: _ریحانه جان،من از یه خانوم خوشم اومده ! یکهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید _وا، چیکار میکنی؟ همونطور که میخندید گفت :هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه .شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم،بریم دیر میشه! قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم :ولی من شوخی نکردم! ریحانه خندش و خورد،چند لحظه نگام کردتا مطمئن شه حرفم جدی بود +ازکی خوشت اومده؟ سرم و انداختم پایین: _فاطمه وقتی چیزی نگفت سرم و بالا گرفتم. با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد . +فاطمه ؟فاطمه خودمون ؟ _آره یخورده مکث کرد و بعد یهو اومد بغلم +وای خدای من باورم نمیشه .وایی خدا. داداشم بلاخره سر به راه شد. خدارو شکر _هیس ریحانه .همه رو خبر دار کردی.آبروم رفت . +محمد؟ _جانم؟ +مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب  دوست من حرف میزنیا؟ چیزی نگفتم و نگاش کردم. میخواست بلند شه _بشین،حرفم تموم نشد. نشست و ادامه دادم: _یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس،اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه !ریحانه تورو خدا سوتی نده.یه بحثی درست کن بعد بگو! +باشه بلند شدیم و رفتیم سمت اتوبوس. الان حال بهتری داشتم و ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم. نشستم رو صندلی  و سرم و به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد چادرش و رو صورتش کشیده بود و سرش و به پنجره تکیه داد یه نفس عمیق کشیدم وقرآنم رو باز کردم. ____ فاطمه به اردوگاه برگشتیم. روتختم دراز کشیدم.همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن.فقط من تو اتاق بودم. تمام عکس های محمد و از تو گوشیم پاک کردم. سعی کردم هرچیزی و که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم. جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده . محمد خیلی خوب بود .خیلی بهتر از من بود من نمیتونستم مثله محمد باشم ریحانه و شمیمم برگشتن .خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن. تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندم و گریه کردم. من از حرفی که زده بود میترسیدم! از تصور ازدواجش،نفسم میگرفت! از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت...! دیگه باید یه اتفاقی میافتاد. اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم! بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 صبح با نوازش دست  شمیم رو موهام بیدار شدم. با بهت بهم نگاه میکرد و ریحانه رو صدا زد که بهم نگاه کنه. نمیدونستم چی تو صورتم دیده که یهو یادِ گریه های دیشبم افتادم. چشمام به زور باز میشد. بچه ها برای صبحانه رفتن. من همراهشون نرفتم. عوضش نشستم و لباسام رو عوض کردم‌. روسریم و لبنانی بستم. با مامان صحبت کردم و اطلاعاتِ روز و دادم که بچه ها اومدن. قرار شد بریم تو اتوبوس. چادرم و سرم کردم و از اردوگاه بیرون رفتم. پشت سرمم شمیم و ریحانه میومدن. دلم نمیخواست دیگه باهاشون صحبت کنم. اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم‌ بعد من بقیه هم اومدن. دردِ بدی و تو معدم حس میکردم‌ تکیه دادم به پنجره اتوبوس و روی سرم چادر کشیدم. چند بار ریحانه صدام کرد و جوابی بهش ندادم. یخورده که گذشت رسیدیم و اتوبوس نگه داشت. از ماشین پیاده شدم. دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم ناراحت شن. طبق گفتشون اومده بودیم هفت تپه. یخورده از مسیر و که رفتیم به تپه ی بلندی رسیدیم. دورتا دورِ منطقه رو سیم خاردار کشیده بودن و رو تابلویی نوشته بودن "خطر انفجار مین" کنار یکی از سیم خاردارا تنهایی نشستم. اطراف و نگاه میکردم و ناخوداگاه اشکام جاری میشد. یخورده که گذشت پاشدم وسمت بچه های گروه رفتم. همشون دور یه تابوت جمع شده بودن. ریحانه نشست و با خودکار یه چیزی روی پرچمِ روی تابوت نوشت‌. پشتش محمد رفت و بعدشم به ترتیب بقیه...‌! دلم میخاست بدونم محمد چی نوشته‌ که ریحانه بازوم رو هول داد و +برو توهم یه چیزی بنویس دیگه _چی بنویسم؟ +حاجتت و _حاجت؟ چندثانیه نگاش کردم و بعد رفتم سمت تابوت. یه گوشه ی خالی پیدا کردم و با خودکار نوشتم "ای که مرآ خوانده ای ...راه نشانم بده" زیرشم امضا کردم و نوشتم "فآطمه موحد" از جام پاشدم و رفتم سمت ریحانه اینا که گفت +چقد لفتش میدی،بیا دیگه!! سال تحویل باید شلمچه باشیم. بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم. تو راه راوی ها از شلمچه خیلی تعریف میکردن‌ دلم از گرسنگی ضعف میرفت ولی اشتهای چیزی و نداشتم‌ بعدِ چهل و پنج دقیقه رسیدیم شلمچه. ریحانه خواست دنبالم بیاد که با صدای محمد ازم دور شد. .منم از نبودش استفاده کردم و سعی کردم خودم رو لابه لای جمعیت پنهون کنم. حرف میزد‌ . به ورودی یادمان که رسیدیم کلی کفش دم در دیدم. یه خورده دقت کردم دیدم همه دارن کفش هاشون رو در میارن. منم کفشامو در اوردمو تو دستم گرفتمشون‌. تا وارد شدیم یه مداحی پلی شد ... اولین بار بود که میشندیم. بعد چند ثانیه اهنگ شروع کرد به خوندن.. (دل میزنم به دریا پا میزارم تو جاده راهی میشم دوباره با پاهای پیاده.... به پاهای برهنم نگاه که کردم دوباره گریم گرفت. ولی این دفعه دلیلشو میدونستم‌‌... من به حال خودم گریه میکردم به حال خودم که انقدر دور بودم از شهدا... از خدا ... از این همه آدمِ خوب من ۱۹ سال از زندگیمو تباه کرده بودم.‌... اگه این زندگیه پس کاری که من میکردم چی بود ...! حالم خیلی خوب بود‌ .خیلی بهتر از خیلی. یخورده جلوتر که رفتیم حاج آقا گفت پیش بقیه بشینین رو خاک. اکثرا قرآن دستشون بود‌ انگار منتظر چیزی بودن. مفاتیح گوشیم رو باز کردم و مشغول خوندن دعای توسل بودم که باصدای صلوات سرم رو اوردم بالا و دیدم همه پاشدن. منم از جام بلند شدم و ایستادم. یه چند ثانیه بعد یه اقایی با لباس خاکی اومد و ایستاد رو به رومون. یه لبخند قشنگی رو لبش بود. دقت که کردم دیدم جانبازه. یکی از چشماش درست و حسابی نبود. با بقیه دوباره نشستیم رو خاک . کنجکاو بودم بدونم کیه ک انقد براش احترام قائل بودن. به جوونایی که دورش حلقه زده بودن نگاه میکردم که چشم افتاد به محمد دستش تو موهاش بود و با لبخند به اون اقا نگاه میکرد. تسبیحی که براش خریده بودم تو دستش بود. چقد خوب که نرفت ننداختش سطل اشغال. چشمم رو از روش برداشتم و دوباره مشغول دعا شدم‌ . که یکی شروع کرد به حرف زدن... سرمو اوردم بالا که دیدم همون اقا داره حرف میزنه. همه روبه روش دو زانو نشسته بودن و گوش میدادن منم گوشیم رو خاموش کردم و با دقت به حرفاش گوش میدادم. اول از موقعیت جغرافیایی و موقعیت طبیعی منطقه گفت!! مشغول گوشیم شدم که دوباره با شنیدن صداش سرمو بالا اوردم. "چندتا ادم اینجا خوابیده بچه ها؟ یکی؟ دوتا؟ هزارتا؟ ده هزارتا؟ بیست هزارتا؟ سی هزارتا؟ من حرف از جوونا میزنما حرف از عزیز دردونه ی مامانا میزنما... من حرف از بچه ها و جوونای رعناو بلند قدو قامت میزنما... بچه ها امروز چرا ما رو اوردن اینجا؟ گف میرم مادر... (امشب کربلا میخوانَدَم...) امروز کی تو رو خونده؟ کسی تو رو خونده؟ کسی تو رو دعوت کرده؟ ادبیات اینجا چه ادبیاتیه؟ بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب خوش😊😘
رمان عاشقانه ناحله
مداحی ای که فاطمه ازش حرف میزد دل میزنم به دریا پامیزارم توجاده راهی میشم دوباره باپاهای پیاده....😭
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 اینجا نه رزقه نه قسمته! بچه هااا فقط دعوته!!! بهت بگم کارته دعوت هم به دلته..." واقعا به دل بود؟ واقعا دعوتم کرده بودن؟ منه بی لیاقت؟ یه آه از ته دل کشیدم و دوباره با دقت گوش دادم به حرفاش. قشنگ میگفت... انگار از جونش حرف میزد.... از وجودش... حرفاش قلقلکم میداد. به نحو عجیبی حالمو خوب میکرد راس میگفت. به دعوته! وگرنه کی فکرشو میکرد بابای من راضی بشه!!؟ "یدالله فوق ایدیهم... یه دستی امروز تو شلمچه میاد میخوره پسِ کَلَت! بین اون همه دخترا و بین اون همه پسرا تو بیا بریم!!! تو بیا بریم!!! حالا نمیدونم چرا از تو خوششون اومده... تو کی ازشون خوشت اومد؟ اصلا الکی هم خوشت اومد.... الکی یا با دلت ... الکی الکی شدی مثل شب عملیات! چقدر مث غواصا شدی! چقدر این خانوما مث غواصان با اون چادرِ مشکیشون ...!" کلمه به کلمه ی حرفاش مث یه جوونه بود که کاشته میشد تو مغز و روحم...! یه خورده حرف زد‌. به ساعتم نگاه کردم تقریبا دوی بعدظهر بود. چند دقیقه دیگه مونده بود به سال تحویل‌ . همه پاشدیم و ایستادیم رو به قبله "امروز مهمونیه اینجا... مهمونیه!! اینجا شلمچس... بچه ها چرا اوردنتون این گوشه نشوندنتون؟ اینجا کوچه ی تنگ آشتی کنون دلا با خداستا‌... کوچه تنگه اینجاست... امشب شهدا با چوب پر خوشگلشون اومدن اتاق تکونی دلت رو کنن. دیدی سال تحویلِ دلتو جلو انداختن؟ دیدی؟ امروز میخای بگی یا مقلب القلوب امروز میخای بگی حول حالنا الی احسن الحال اره؟ احسن الحال وقتی میشه امام زمان بیاداا!! آقا نگات کنه ها!! همه بخاین که اول سالی اقا نگامون کنه" یه چند دیقه سکوت پابرجا شد. حالم عوض شده بود. برای چندمین بار خدا رو شکر کردم از اینکه الان اینجام. ازینکه شهیدا با دستای خودشون دعوت نامه ی منو امضا کرده بودن‌ واقعا من کجا ازشون خوشم اومده بود! یه آهی کشیدم و با پشت دستم اشکامو کنار زدم همه دستاشونو برده بودن بالا و دعا میکردن دستایِ خالیمو بردم سمت اسمون و گفتم: _خدایا امسالمو بآ نگاه آقا امام زمانم شروع کن خدایا سالِ نگاهِ آقا باشه امسال. خدایا من همه چیو سپردم دست خودت من ب خاطر تو از بنده هات دل میکنم توعم حواست به من باشه یا مقلب القلوبِ والابصار یا محول الحول والاحوال یا مدبر الیل و النهار حول حآلنا الی احسنِ الحآل چند ثانیه گذشت و سال تحویل شد. از پشت میکروفون سال نو رو تبریک گفت چند ثانیه هم نگذشت که دوباره همه حلقه زدن دورشو بغلش کردن. یه نفس عمیق کشیدم‌ .کفشم و تو دستام گرفتم و ‌راه افتادم تو صحرایِ شلمچه ... ___ بعدِ صحبت با مامان و بابا و تبریک سال نو بهشون،تلفن و قطع کردم. ساعت ۶غروب بود. تازه نماز خونده بودیم و سمت اردوگاه حرکت کردیم. ریحانه به خاطر اینکه ازش جدا شده بودم دلخور بود. از اتوبوس پیاده شدیم. فردا اخرین روزی بودی که اینجا بودیم‌ دلم برا حال و هوای عجیبش تنگ میشد. شاید به قول اون اقا که ریحانه گف اسمش اقایِ یکتاست دیگه بهم دعوتنامه ندن. دلم خیلی گرفته بود. دلکندن ازینجا سخت بود. ________ به هر سختی که بود واسه برگشتن آماده شدیم .وسایل وتو اتوبوس گذاشتیم و به سمت شمال حرکت کردیم .تقریبا دوساعت از حرکتمون گذشته بود .هندزفری تو گوشم و نگام به بیرون پنجره بود. ریحانه ازم دلخور بود و سعی میکرد کمتر باهام حرف بزنه . اینکه نتونی چیزی بگی و از خودت دفاع کنی تا درکت کنن جز بدترین حسای ممکن بود گوشیم زنگ خورد .اسم مامان رو صفحه گوشی نقش بست .جواب دادم _سلام .خوبی مامان ؟ +سلام عزیزدلم خوبم تو چطوری ؟کجایین؟ _خداروشکر بد نیستم.سه چهارساعته حرکت کردیم .فک کنم فردا غروب ساری باشیم . +اها به سلامتی بیاین ایشالله.راسی فاطمه برات خبر دارم _چیشده ؟ +برات خاستگار اومده.چون فرداشب نبودی .گذاشتیم پس فردا _چیی؟؟؟خاستگار چیه؟؟ +باید بگی خاستگار کیه خوشگلم ،نه چیه .پسر بزرگه آقای توسلی همون که قبلا راجبش بهت گفته بودم _مامان شوخی میکنی دیگه ؟ +برو بچه من با تو چه شوخی دارم دستم و روچشمام گرفتم و تو دلم گفتم فقط همینو کم داشتم _مگه من باشما حرف نزدم چند روز پیش؟مامان جان مگه من به شما نگفتم دردم چیه ؟مگه... +فاطمه انقدر مگه مگه نکن .کاریه که شده .نمیشد راشون ندیم که.حالا بزار بیان _مامان توروخدا زنگ بزن کنسلش کن +خب من برم بابات کارم داره.خداحافظ عزیزم نگاه با تعجبم و به تماسی که قطع شده بود دوختم. بی اراده اشکی از گوشه چشام رو گونه ام ریخت بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° _نمیفهمم پتو چت شده ؟ریحانه خانوم من ۲۷ سالمه .مطمئنا قبل از اینکه بخوام این مسئله رو باتو در جریان بزارم روش فکر کردم +منم نگفتم بچه ای فقط میگم تو و فاطمه،نمیشه! اصلا ممکن نیست ، گیرم فاطمه قبول کنه ،باباش چی؟ اصلا واسه تو سوال نشد چرا پسری که عاشقش بود و رد کرد ؟از کجا معلوم با کسی رابطه ای... باخشم پریدم بین حرفش وگفتم : لطفا ادامه نده.فکر نمیکردم انقدر راحت راجب دوستت قضاوت کنی.اگه محسن چیزی بگه میگم شناختی ازش نداره تو دیگه چرا اینارو میگی ؟ چطور یهو نظرت راجبش تغییر کرد ؟ تا دیروز که چیز دیگه ای میگفتی خواهر من ! اصلا خوشم نیومد از چیزی که گفتی .بیشتر از اینا ازت انتظار میرفت. +از همین الان بخاطرش با من اینجوری حرف میزنی ؟مگه من دشمنتم ؟هرچی گفتم بخاطر صلاح خودته. شما نمیتونین همو تحمل کنین . فاطمه نمیتونه با شخصیتت کنار بیاد .تو نمیتونی با دختری که عزیز دردونه مامان باباشه و تو ناز و نعمت و آزادی بزرگ شده کنار بیای تو نمیتونی با صدای بلند قهقهش تو خیابون کنار بیای تو نمیتونی... دوباره حرفش و قطع کردم و گفتم:ببین ریحانه من حسن نیتت و درک میکنم ولی این تصمیمیه که گرفتم و مدت ها روش فکر کردم.اگه نمیتونی کمکم کنی اشکالی نداره .فقط سعی نکن نظرم و تغییر بدی چون فایده ای هم نداره‌! ریحانه یه پوزخند زد و سرش و برگردوند به صندلی تکیه دادم هنوز نگاهم روش بود . میتونستم حدس بزنم واسه چی داره از فاطمه بد میگه . ریحانه دختری نبود که راجب بقیه بد بگه ولی وقتی اینطور میشد مطمئنا چیزی باعث آزارش شده بود .توجهم روش کم شده بود .بعد فوت بابا باید بیشتر حواسم و بهش جمع میکردم ولی با ورود فاطمه به زندگیمون حواسم از خودم هم پرت شده بود. صداش زدم :ریحانه جان جوابم و نداد _خواهرزشتم ... _ناز نازوی داداش؟ ... _جوابم و ندی میام قلقلکت میدما چپ چپ نگام کرد _چیه ؟فکر کردی شوخی میکنم ؟ +نه والا از تو بعیدم نیست چشم غره ای که داد باعث شد بخندم _خواهری،حرفات درسته ولی من دلم روشنه میدونم تهش هرچی خدا بخواد میشه خدا بدمون و نمیخواد نگران نباش،باشه؟ یخورده نگام کرد و گفت :باشه فاطمه ظهر شده بود بهمون گفتن وسایلمون و جمع کنیم چون ۱۰دقیقه دیگه میرسیم ساری به مادرم خبر داده بودم و قرار شد بیاد دنبالم رفتار ریحانه مثه همیشه نبود ولی نمیتونستم کاری کنم محمدم که کلا پیش محسن اینا بود و نمیتونستم ببینمش کولم و تو بغلم گرفته بودم! اتوبوس ایستاد وهمسفرا هم و بغل کردن همه وسایل و گرفتیم و پیاده شدیم ریحانه رو بغل کردم و ازش معذرت خواستم یه لبخند ساختگی زد و بغلم کرد دلم میخواست با محمد خداحافظی کنم داشت کمک میکرد کیف هارو از اتوبوس پایین بیارن.سرم و چرخوندم و چشمم به مادرم خورد که از دور میومد وقتی چشمام بهش خورد فهمیدم چقدر دلتنگش بودم رفتم بغلش کلی بوسم کرد ورفتیم پیش ریحانه که داشت نگامون میکرد اونوهم بغل کرد و بوسید و کلی ازش تشکر کرد بیشتر مسافرا رفته بودن محمدم با چشماش دنبال ریحانه بود که متوجه ماهم شد مامانم با دیدنش به سمتش رفت! منم از فرصت استفاده کردم و دنبالش رفتم یخورده باهم احوال پرسی کردن محمد وقتایی که با مادرم حرف میزد چهرش از همیشه مهربون تر میشد مامانمم با لحن گرمی باهاش حرف میزد کلی تشکر کرد و گفت :ببخشید دیگه فاطمه اذیتتون کرد. تودلم گفتم مگه من بچه ام ؟مامان چرا اینطوری میگه نگام افتادبه محمد در جواب حرف مادرم لبخند زد و چیزی نگفت باهم خداحافظی کردن و مادرم دوباره سمت ریحانه رفت محمد نگاهش به زمین بود،آروم گفت : حلالم کنید.ان شالله دفعه بعد کربلای عراق دعوت شین یاعلی بدون اینکه اجازه بده جوابی بدم کیفاشون و برداشت و سمت ماشین داداشش رفت حیف که دلم نمیومد بهش فحش بدم این چه کاری بود ؟برا اینکه بیشتر خودم و ضایع نکرده باشم رفتم سمت ریحانه و بعد خداحافظی باهاش نشستیم تو ماشین و سمت خونه حرکت کردیم دل تنگ بودم و حوصله کسی و نداشتم تورخت خوابم جابه جا شدم و به حرفای مادرم فکرکردم به اینکه واسه جلب توجه محمد وانمود کرد خاستگار دارم و قضیه خیلی جدیه خدا میدونه چقدر خوشحال شدم از اینکه فهمیدم به لطف مادرم خبری از خاستگاری نیست و همون زمان که حرفش زده شد کنسل شد.از کار مامانم خندم میگرفت ‌.به هر زوری که بود میخواست دخترش و به مراد دلش برسونه. چشمام و بستم تا خوابم ببره و به این افکار تو ذهنم خاتمه بدم محمد تقریبا دوماهی میشد که از شلمچه برگشته بودیم سخت کار میکردم تا بتونم جهیزیه ریحانه رو کامل کنم حس میکردم از برنامه های زندگیم عقب موندم بیشتر وقتا تهران بودم دوهفته یه بار میومدم شمال ریحانه هم بر خلاف میلش بیشتر وقتا خونه ی داداش علی میرفت بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° ماشین و تو حیاط پارک کردم و رفتم تو خونه خیال میکردم کسی نیست. رفتم تو اتاقم .داشتم پیراهنم و باز میکردم که در اتاق با شدت باز شد و صدای جیغ ریحانه پشت بندش فضارو پر کرد. با ترس گفت :محمددددد چرا یواشکی میای؟وایییی سکته کردم! چرا نگفتی میخوای بیایی؟ _علیک سلاممم.زهرم ترکید دخترر.تو خونه چیکار میکنی ؟ مگه نگفتم تنها نمون؟ +سلام گفتی شب تنها نمون که نمیمونم یهو اومد بغلم و گفت :دلم برات تنگ شده بود چقدر بی معرفت شدی .الان که باید بیشتر ازهمیشه پیشم بمونی معلوم نیست کجایی! بغلش کردم و گفتم :باید جهیزیه تو رو کامل کنم .تا کی میخوای نامزد بمونی؟ چند لحظه مکث کرد و گفت :تو چی؟ _من چی؟ +وقتی که ازدواج کردم و رفتم .تو میخوای چیکار کنی ؟ خیلی تنها میشی ! _نگران من نباش شما. +گشنت نیست؟ _نه خستم فقط +خب پس بخواب _باشه از اتاق بیرون رفت .لباسام و عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم .این روزها از شدت خستگی خیلی زود خوابم میبرد. صدای گریه بچه از خواب بیدارم کرد . حدس زدم صدای فرشته باشه . از جام بلند شدم ،در اتاق و باز کردم و چند بار روش ضربه زدم .یالله گفتم که ریحانه گفت :چند لحظه صبر کن چند ثانیه بعد:بیا داداش رفتم بیرون و با زندادش احوال پرسی کردم با ذوق رفتم و کناره فرشته نشستم.بزرگ شده بود .توبغلم گرفتمش و مشغول بازی کردن باهاش شدم . انقد تپل شده بود که دلم میخواست قورتش بدم. دستای کوچولوشو گرفتم تو دستم و با ذوق نگاشون میکردم. ریحانه رفت تو آشپزخونه دلم و زدم به دریا و به زن داداش گفتم میخوام از فاطمه خاستگاری کنم خیلی خوشحال شد و گفت :شماره مادر فاطمه رو از ریحانه میگیره و بهش زنگ میزنه وقتی موضوع و به ریحانه گفت ،ریحانه واکنشای قبل و نشون داد ولی با اصرار زن داداش گوشی و سمتش گرفت و رو به من گفت : امیدوارم هیچ وقت بهم نگی چرا بهم نگفتی.خود دانی! بلند شد و رفت تو اتاقش با فاصله نشستم کنار زنداداش شماره تلفنو گرفت منتظر موندیم جواب بدن نمیدونم چرا ولی حس عجیبی بود برام انگار یکی داشت از تو قلبم رو هول میداد بیرون هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم‌ به خدا توکل کردم و تو سکوت به بوق های تلفن گوش میدادم که زنداداش تلفن رو قطع کرد _عهههه چرا قطع کردیییی؟؟ با شیطنت بهم نگاه کردو +خب حالا بچه پررو انقد هول نباش دیدی ک جواب ندادن _ای بابا خب دوباره بگیرین از جام پا شدم و طول و عرض اتاق و راه رفتم یه خورده که گذشت زنداداش دوباره شمارشونو گرفت‌ انقدر که راه رفته بودم سرم گیج میرفت نشستم پیش زنداداش و اشاره زدم _گرم صحبت کن که یه پشت چشم نازک کرد و روش و برگردوند. بعدِ چندتا بوق تلفن برداشته شد ویه نفر با یه لحن بد گفت +بله؟بفرمایید؟؟ دقت کردم دیدم فاطمس از لحنش خندم گرفت زنداداش گفت +سلام منزل جنابِ موحد؟ _سلام بله ولی خودشون نیستن. +با خودشون کار ندارم شما دخترشونی؟فاطمه جان؟ _بله!! +عه سلام عزیزم خوبی؟ زنداداش ریحانم (گوشمو نزدیک تر کردم ب تلفن با شنیدن صداش یه هیجان عجیب بهم وارد شد) +عهههه اها سلام خوب هستین؟ خسته نباشید ببخشید من به جا نیاوردمتون خیلی عذر میخوام +خواهش میکنم عزیزم _چیشده؟واسه ریحانه اتفاقی افتاده؟ +نه بابا. ریحانه خوبه سلام میرسونه _پس چیشد شما یادی از ما کردین!؟ +هیچی یه کارِ کوچولو با مامانتون داشتم خونه نیستن؟خودت خوبی؟چرا دیگه به ما سر نمیزنی؟ _ن مامان بیمارستانه خونه نیست!هیچی دیگه!درس و دانشگاه اگه بزاره ما زنده بمونیم دل خودم هم براتون تنگ شده بود. +ماهم همینطور میشه یه لطف کنی شماره مامانتو بدی به من؟ _بله حتما شماره رو خوند و من با اشاره ی زنداداش تو گوشیم سیو کردم +قربون دستت! به مامان سلام برسون فعلا خدانگهدار _خداحافظ تلفن و قطع کرد و به من نگاه کرد! +اه چرا انقد بال بال میزنی تو پسر؟از دست تو و اشاره هات یادم رفت چی میخواستم بگم خندیدم و رفتم تو اتاق پیش ریحانه که یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد دستم و گذاشتم زیر چونش و صورتش و هم تراز با صورت خودم گرفتم _نبینم ریحانمون گریه کنه!چرا گریه میکنی؟ +ولم کن _میگم بگو +نمیخوام _لوس نشو دیگه +تو رو چه به ازدواج،توجنبه نداری، به من بی توجه میشی! زدم زیر خنده _فدای اشکات شم من غلط کنم به شما توجه نکنم،تو دعا کن درست شه یهو زد رو صورتش و گفت +وای غذام سوخت اینو گفت و از جاش پاشد منم جاش نشستم و پاهام رو دراز کردم فاطمه: از اینکه اونقدر موقع جواب دادن تلفن بد حرف زدم خجالت کشیدم. ولی خب حق داشتم از بابل تا ساری صبر کردم تا به دستشویی برسم،تا رسیدم دیدم تلفن داره خودشو میکشه آخه الان وقت زنگ زدن بود؟ عجیب بود!زنداداش ریحانه با مادر من چه کاری داشت ؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° محمد چند روزی گذشته بود دیگه باید برمیگشتم تهران رفتم خونه داداش علی و دوباره به زنداداش گفتم به مامان فاطمه زنگ بزنه نمیدونستم کی برمیگردم میخواستم قبل رفتن،تکلیفم مشخص شه و از فکر و خیال در بیام فرشته رو تو بغلم گرفتم و کنارداداش علی نشستم. نگاهم به زنداداش بود که منتظر،گوشی و دم‌گوشش گرفته بود. یهو گفت :سلام حالتون چطوره ؟ _ +من نرگسم زن داداش ریحانه جون _ +قربونتون برم خوبن همه بد موقع مزاحمتون شدم ؟ _ +عه ببخشید نمیدونستم بیمارستانین خب پس یه وقت دیگه زنگ میزنم _ +راستش واسه کسب اجازه بهتون زنگ زدم _ +میخواستم بگم اگه صلاح میدونید ،هر زمان که شما اجازه بدین واسه امر خیر با خانواده مزاحمتون شیم. (با اینکه ریحانه گفت بود فاطمه هنوز جوابی به خاستگارش نداده استرس وجودم و گرفت میترسیدم اتفاق جدی افتاده باشه و دیگه فرصتی برام نمونده باشه سکوت کردم و با دقت گوشم و تیز کردم تا جواب مامان فاطمه رو بشنوم وقتی چیزی نشنیدم منتظر موندم تماس زودتر قطع شه و بفهمم چی گفت ) +میخوایم با اجازتون از فاطمه جون واسه آقا محمدمون خاستگاری کنیم. (هیجانم بیشتر شده بود ایستادم که داداش علی خندید و گفت :پسر جون بیا بشین اینجا ،غش میکنی) _ +آها چشم پس من منتظر خبر میمونم _ +مرسی قربون شما خداحافظ تا تماسش و قطع کرد گفتم :چیشد؟ چی گفت؟قبول کرد؟ کی باید بریم ؟ داداش و زنداداش زدن زیر خنده و زن داداش گفت: هیچی گفت باید با بابای فاطمه صحبت کنم قرار شد خودش خبر بده ناراحت گفتم:من که دارم میرمم +خو برو زنگ که زد بهت خبر میدم برگشتی میریم خاستگاری. _من که نمیدونم چندروز دیگه میام شاید دو هفته طول بکشه +خو دو هفته طول بکشه چیزی نمیشه که نگران نباش ،قرار نیست تو دو هفته شوهرش بدن _آخه دو هفته خیلیه! با تعجب نگام کرد و گفت :نه به وقتایی که خودمون رو میکشتیم تا یکی و قبول کنی و بریم خاستگاریش نه به الان که بخاطر دو هفته تاخیر داری بحث میکنی مجنون شدی رفت برادر من خب سعی کن زودتر بیای سرگرم بازی با فرشته شدم واز خدا خواستم زودتر همچیز و درست کنه فاطمه درس هام کلافه ام کرده بود سخت مشغول درس خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد دراز کشیدم و جواب دادم : سلام جان؟ + سلام فاطمه لباس هاتو بپوش دارم میام دنبالت بریم بیرون _کجا بریم ؟ +بریم دور بزنیم حال و هوامون عوض شه _قربونت برم الان دارم درس میخونم باشه بعد باهم میریم +حرف نباشه ده دقیقه دیگه میام آماده باش _عهه ماما تماس و قطع کرده بود خسته بودم و حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی به ناچار لباسام و پوشیدم با صدای بوق ماشینش چادرم و سرم کردم و رفتم بیرون نشستم تو ماشین و شروع کردم به غر زدن :خب مادرمن چی میشد یه وقت دیگه بریم بیرون الان که من کلی درس ریخته سرم شما یادت میاد بریم بیرون ؟ +فاطمه خانوم غر نزن پشیمون میشی ها جلوی یه سوپری نگه داشت و گفت : برو دوتا بستنی بگیر بیا چپ چپ نگاش کردم و گفتم :پول ندارم‌ کارتش و بهم داد رفتم و چند دقیقه بعد با یه نایلون پره چیپس و پفک و بستنی برگشتم ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم +ماشالله کم اشتها هم هستین بی توجه به حرفش چیپس و باز کردم که گفت :بیچاره آقا محمد مخم با شنیدن اسم محمد سوت کشید برگشتم سمتش و گفتم :محمد کیه؟ +داداش ریحانه _چرا بیچاره ؟چیشده مامان؟ خندید و گفت :هیچی جواب سوالم و نگرفته بودم بیشتر ازقبل ناراحت شدم و گفتم : ممنون مامان.ممنون از اینکه تمام تلاش های من و واسه فراموش کردنش برباد میدی بریم خونه اگه میشه! چشم غره داد و چند ثانیه بعد گفت :امروز زنداداش ریحانه زنگ زد _عه اره یادم رفته بود ازت بپرسم چیکارت داشت؟چی گفت؟ یه نگاه بهم انداخت و خندید ،با تعجب نگاهش کردم وگفتم :مامان!چرامیخندی؟میگم چی گفت ؟ _ازت خاستگاری کردن زبونم قفل شد کم‌مونده بود چشم هام از کاسه بیرون بزنه!وای خدا،دوباره خاستگار؟وای اگه داداش نرگس باشه چجوری ردش کنم ؟دیگه چه بهونه ای بیارم ؟چرا وقت هایی که نباید خاستگار بیاد انقدر خاستگار میاد خدایا حکمتت رو شکراخر قصه من به کجا میرسه ؟ صورتم و با دستام پوشوندم و کلافه گفتم: چی گفتی بهش؟ +گفتم با بابات حرف میزنم بهشون خبر میدم _حالا جدی میخوای با بابا راجبش حرف بزنی ؟ مامانم توروخدا ردش کن من نمیتونم واقعا الان تو شرایطی نیستم که بتونم حتی کسی و به عنوان خاستگارم قبول کنم +عه چه حیف خب باشه بهشون میگم نیان ولی خب اگه الان نیان دیگه هیچ وقت نمیان! _بهتر مادر من بهتر من از خدامه که ازدواج نکنم +نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ _نه فقط با تمام وجودم ازت خواهش میکنم واسه آرامش منم که شده ردشون کن تو این مدت انقدر گریه کردم چشمام تار شده بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° +باشه .خب خدا به آقا محمد رحم کرد .پسره تو رو میگرفت بیچاره میشد! جوری برگشتم سمتش که گردنم رگ به رگ شد ! _مامان ؟؟؟محمد ...مح....مد کیه؟ +ما چندتا محمد داریم ؟آقا محمد دهقان فرد. بهت زده بهش خیره موندم!حس کردم گلوم خشک شده! مامانم ادامه داد:ولی فاطمه خودمونیم،خدا خیلی دوستت داره. صدای دلت و شنید! مامانم حرف میزد و من فقط متوجه باز و بسته شدن دهنش بودم. چیزی از حرفاش نمیفهمیدم . نگاه خیره منو که دید ماشین و یه گوشه نگه داشت. فهمید که چقدر باور حرفش برام دشواره ! رفتم بغلش و به اشکام اجازه باریدن دادم با اینکه یه روز گذشته بود از شوق خبری که مامانم بهم داده بود فقط میتونستم گریه کنم. هنوز باورم نشده بود! یعنی تا وقتی که محمد و تو خونه امون نمیدیدم باورم نمیشد. به خودم حق میدادم که به این راحتی باور نکنم.همچی برام مثله یه علامت سوال بود. قرار شد مادرم با بابام حرف بزنه. انقدر که طول و عرض اتاق و گذروندم پاهام خسته شد و نشستم. از دیشب تا الان خداروشکر گفتم. من هیچ وقت فکرشم نمیکردم مامانم اینو بهم بگه .همیشه تو خواب هام میدیدمش ولی فکر نمیکردم یه روزی تو واقعیت این اتفاق بیافته .محمد یه پسر فوق العاده بودبا ویژگی های خاص! هنوز برام عجیب بود که چطور از من خاستگاری کرد ؟ میترسیدم بلند شم و ببینم همه ی اینا یه خوابه شیرینِ! صدای در و که شنیدم از اتاقم بیرون اومدم و دنبال مادرم گشتم. رو کاناپه نشسته بودکنارش نشستم و گفتم:باهاش صحبت کردی؟ +فاطمه جان بابات خیلی دلخوره .حس میکنم فهمیده یه خبراییه .ازمن پرسید چطور فاطمه مصطفی و نیما و رد کرد اما با این مشکلی نداره! اونم با این همه تفاوت و ۹ سال اختلاف سنی!؟ حالا تو نگران نباش من سعی میکنم راضیش کنم بلاخره بعد چهار روز پر استرس که برای من به اندازه چهل سال گذشته بود بابا رضایت داد که محمد اینا بیان خونمون ولی فقط به عنوان مهمون! استرسی که امروز به جونم افتاده بود از استرس روزای قبل شدید تر بود! از رفتار بابا باهاشون میترسیدم. قرار شد آخر هفته یعنی دو روز دیگه که محمد از تهران برمیگشت بیان خونمون. دلم برای خودم میسوخت! بازم باید تو انتظار میسوختم همش به این فکر میکردم چی باید بهش بگم ؟چجوری رفتار کنم؟چجوری راه برم؟چجوری چادرم و نگه دارم ؟ چجوری چایی ببرم براشون ؟اصلا چی بپوشم!؟ کلی سوال ذهنم و پر کرده بود . هر ثانیه به عکساش نگاه میکردم و رو جزئیات چهرش دقیق میشدم با دیدن لبخندش خندم میگرفت . مطمئن بودم علاقه ای به من نداره برای همین برام سوال بود چرا میخواد بیاد خاستگاریم! همش فکر میکردم مامانم درست نشنید و نرگس واسه شخص دیگه ای ازمن خاستگاری کرد . این افکار سوهان روحم شده بود .حتی از نگاه همراه با پوزخند پدرم هم تلخ تر بود. هی گوشه های ناخونام رو میجوییدم‌ ...! از انبوه سوال هایی که جوابی براشون نداشتم کلافه شدم! رو صندلی رو به روی میز ارایشم نشستم. میخواستم تمرین کنم که باید چجوری رفتار کنم . تو آینه به حالت چهرم نگاه کردم و با خنده گفتم: _سلام نه نه اینجوری خوب نیست فکر میکنه هولم یه خورده جدی تر، _سلام اینجوریم ک خیلی خشکه، _سلام خیلی خوش اومدین. اه اینم خوب نیست!پس چیکار کنم؟ اول به کدومشون سلام کنم؟ گل و شیرینی میارن یعنی ؟؟ کی از دستش بگیره؟ کت و شلوار میپوشه؟ خب من اگه تو اون لباس ببینمش که غش میکنم! تو آینه داشتم با خودم حرف میزدم که مامان اومد +اه دختر تو نمیخوای چیزی انتخاب کنی که بپوشی؟اصن رفتی دنبال چادرت؟ _ای وای نه! +بله میدونستم.بیا بگیر ببین خوب شده؟ _وای گرفتینشششش!الهی قربونتون برم من! +خب بسه زبون نریز بیا بشین دو صفحه درس بخون بلکه از استرست کم شه. _باشه حالا درسم و هم میخونم. +از دست تو. چادرو انداخت تو اتاق و بیرون رفت. چادر گل گلی آبیم رو که روش اکلیلی بود گرفتم،سرم کردم و روبه روی آینه ایستادم. به به!چقد خوب شده‌! چادر و گذاشتم رو تخت و در کمدم رو باز کردم. یه مانتو تقریبا شبیه به رنگ چادرم برداشتم. قسمت بالاییش کله غازی و پایینش طوسی بود. تا روی زانوهام میرسید. دکمه های چوبی قشنگی داشت. پارچه ی بالاتنش چین چینی بود و یقش هم گرد بود. یه شلوار لول خاکستری هم برداشتم و کنارش گذاشتم. سمت کمد روسری هام رفتم. یه روسری رنگ روشن که گلای طوسی و صورتی توش داشت و برداشتم. گیره های روسریم وکنارش گذاشتم. یه صندل مشکی از زیر کمد برداشتم وکنار تخت انداختم. دلم میخواست از شادی پرواز کنم . لپ تابم و روشن کردم و یه اهنگ شاد پخش کردم. دراز کشیدم رو تخت و سعی کردم به جز این حس خوب به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @Naheleh_asheghaneh
رمان کوتاه دوستان ببخشید چون وقت کم تا شماهم رمان بخونین هر هفتع یکی میزارم نظرتون چیه
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° همش قیافه ی محمد جلوی چشمام بود. نمیدونستم چرا داره خواستگاریِ من میاد!؟ واقعا این آدم همون آدمی بود که اولین دیدارم باهاش تو خیابون بود و برای دومین باری که دیدمش حالش بد شد؟ همون آدمی که از من بدش میومدو ازم فرار میکرد؟ همونی که یه مدت ازش بدم میومد؟ همونی که تا به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم...! خدایا داری با من چیکار میکنی ؟ اینا همه یه امتحانه؟! چقدر دعا کردم و از خدا خواستم که مهرم و به دلش بندازه!یعنی الان دوستم داره؟ نه،نداره!! مشغول گوش دادن به آهنگ شدم و سعی کردم به افکارم خاتمه بدم! __ از شانس بدم دانشگاه پنجشنبه،کلاس جبرانی گذاشته بود. تو راه برگشت از دانشگاه به خونه بودم‌. دلم میخواست یه مقدار قدم بزنم. از ماشین پیاده شدم و کرایش رو حساب کردم‌ مشغول قدم زدن بودم .از یه گل فروشی گذشتم.چند لحظه ایستادم.به فکرم رسید چندتا شاخه گل بخرم. رفتم تو و سه تا شاخه رز آبی با ساقه های بلند انتخاب کردم.پولشو حساب کردم.‌ تا خونه زیاد راه نبود. قدم هام و تند تر کردم و بعد چند دقیقه به خونه رسیدم. کلید انداختم ودر حیاط و باز کردم‌ . کسی تو حیاط نبود. مامان به آذر خانم گفته بودبه کمکش بیاد. در خونه رو باز کردم و وارد شدم‌. آذر خانم پنجره ها رو تمیز میکرد. مامانم به جارو برقی زدن مشغول بود. یه لبخند زدم و بلند سلام کردم که صدام برسه. مامان سلام کرد ولی آذر خانم نشنید. بیخیال شدم. رفتم تو اتاقم لباسام و در اوردم وبعد مستقیم به طرف حمام رفتم. بعدِ حمام یه تیشرت مجلسی پوشیدم و جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام با سشوار شدم‌ . بالاخره شونه کردن‌موهام بعدِ کلی جیغ و داد تموم شد. به سمت چپ فرق گرفتم و محکم بالا بستمش.به ساعت نگاه کردم. ۳ بعدازظهر بود. خانواده ی محمد ساعت ۸ میومدن ...! قلبم از شدت هیجان،محکم خودش رو به قفسه ی سینم میکوبید. هنوزم از اومدنِ محمد به خونمون اطمینان نداشتم،ریحانه هم تو این مدت هیچی بهم نگفته بود. با این حال خیلی استرس داشتم‌. رفتم تو آشپزخونه یه چیزی بخورم‌ . خیلی شلوغ بود.کلی ظرفِ استکان و شکلات و چاقو ،دوتا ظرف گنده میوه ،یه ظرف پر از شیرینی..! یه نفس عمیق از سر رضایت زدم و در یخچال و باز کردم. یه سیب برداشتم و مشغول خوردنش شدم که مامان اومد +تو چرا حاضر نمیشی دختررر؟؟والا من وقتی تو شرایط تو بودم از صبح حاضر شدم. _وا خب لباسام کثیف میشه تازه از خشکشویی برش داشتم.میگم مامان! +جانم _تو مطمئنی؟ +ای باباااا! فاطمه یه بار دیگه این سوال و بپرسی زنگ میزنم میگم نیان. _غلط کرردممم غلط!!! پشت چشمی نازک کرد و از آشپزخونه خارج شد. +طلاهات و یادت نره بزاری دوباره تو اتاقم‌ رفتم. از کیف پشت کمدطلاهام و برداشتم‌. گردنبندم و بستم و یکی از دستبند هام و دستم‌ گذاشتم. میخواستم انگشتر هم بزارم که به یاد ریحانه افتادم و با خودم گفتم شاید دلش بشکنه . همشون و دوباره در اوردم‌.اینطوری بهتر بود. محمد هم اینجوری دیگه نمیگفت اینا پولدارن و دختره توقعش بالاست و ...! ‌همه رو جمع کردم و تو کیف گذاشتم. میخواستم استراحت کنم ولی نمیتونستم. سراغ لباس هام رفتم. از کاور درش اوردم و با لبخند بهش خیره شدم. لباسام و رو تخت انداختم. جلو آینه نشستم تا یه دستی به سر و صورتم بکشم ...! کرم پودر و برداشتم و به صورتم زدم. میخواستم خط چشمم و بردارم که یاد محمد افتادم. بعد یک سال ،بعد اینهمه گریه ،التماس و دعا ،معجزه شد و خاستگاریم قراره بیاد. غیرممکن ترین اتفاق زندگیم داشت ممکن میشد! میترسیدم کوچکترین کار اشتباهم باعث شه همچی خراب شه. بیخیال آرایش کردن شدم و به قیافه بی نقصم تو آینه زل زدم. واسه هم شکل محمد شدن باید دور خیلی چیزا رو خط میکشیدم. این محدودیت به طرز عجیبی برام شیرین و دوست داشتنی بود. لباسام و پوشیدم و با ذوق به تصویرم تو آینه خیره شدم.یه دور چرخیدم و از ته دل خندیدم . هیجانم خیلی زیاد شده بود! شالم و گذاشتم که وقتی اومدن سرم کنم تا چروک نشه.از اتاقم بیرون رفتم .تو آشپزخونه دنبال مامانم گشتم.وقتی پیداش نکردم رفتم سمت اتاقشون که صدای پدرم باعث شد دستم رو دستگیره در بمونه. بابا:چه غلطی کردم فاطمه رو باهاشون شلمچه فرستادم. چطور جرئت کردن همچین چیزی و به زبون بیارن آخه .یه نگا به خودشون ننداختن ؟من چجوری امشب آروم بمونم ؟ راستش و بگو تو چیو از من پنهون میکنی؟چرا انقدر اصرار کردی اجازه بدم اینا خونمون بیان ؟ مامان: احمدجان توروخدا دوباره شروع نکن . آخه چی و پنهون کنم!؟ بجای این حرف ها بیا این لباست و بپوش بیشتر بهت میاد.منم برم ببینم فاطمه چیکار میکنه! از اتاق فاصله گرفتم و رو کاناپه نشستم.طوری رفتار کردم که نفهمه صداشون و شنیدم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @Naheleh_asheghaneh
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° مامان با دیدنم گفت :دختر تو چرا اینجا نشستی؟ از جام بلند شدم و گوشه های لباسم و گرفتم و چرخیدم. لبخند زدم و ذوق زده گفتم :چطور شدم ؟؟ +خیلی ماه شدی .چرا چیزی به صورت نزدی؟ _راستش ترسیدم محمد خوشش نیاد. مامان پاکت دستمال کاغذی و به طرفم پرت کرد و گفت :هوی ورپریده پرو شدی هاهنوز هیچی نشده چه محمد محمدم میکنه .میخوای بابات بشنوه؟طلاهات و چرا نزاشتی؟ یه قیافه مظلوم به خودم گرفتم و : گفتم شاید ریحانه ناراحت شه. چشم غره داد و میخواست چیزی بگه که با اومدن آذر خانوم سکوت کرد. دوباره نشستم رو کاناپه و سعی کردم امشب و تصور کنم. تصویر محمد اومد تو ذهنم .با کت شلوار جیگری و پیراهن مشکی و کروات هم رنگ کتش .تازه ریشم نداشت،موهاش رو هم با ژل بالا داده بود. با قدم های بلند در حالی که یه لبخند ژیکوند رو لباش بود حیاط و گذروند و تو فاصله یک قدمی من ایستاد و دست گل گنده ای که با گلای رز قرمز درست شده بود و داد دستم بعد روبه روم زانو زد و همونطور که عاشقانه نگام میکرد یه جعبه شیکی و از جیبش در آورد وسمتم گرفت. منم با هزارتا ناز و عشوه خرکی حلقه رو ازش گرفتم و کمکش کردم تا از جاش بلند شه .بعد همه حتی بابا برامون دست زدن و با لبخند نگامون کردن.بعد محمد جلوی همه پشت دستم و بوسید و حلقه رو تو انگشتم گذاشت. از تفکرات مسخرم خندم گرفت .این صحنه بیشتر شبیه به فیلمای ترکی شده بود بلند بلند خندیدم . داشتم رومبل ریسه میرفتم که متوجه شدم دونفر دارن نگام میکنن. خجالت زده ایستادم و به چهره ی سرخ از خنده مامان و چهره پر از تعجب بابا خیره شدم. بابا:سرخوشی؟!خیلی وقت بود اینطوری نمیخندیدی ! حالت خوبه باباجان؟ وقتی جوابش و ندادم به مامان نگاه کرد و پوزخند زد و بعد گفت : هنوزم میگی چیزی و پنهون نکردی؟ مامان با دیدن قیافه جدی بابا خندش و خورد وچیزی نگفت . بابا که ازمون دور شد مامان زد زیر خنده و گفت : ببین فاطمه جون شاید باورت نشه ولی باید بگم این فقط یه جلسه خاستگاریه،نه شب عروسی که انقدر براش خوشحالی ! چرا شبیه دختر ترشیده هایی شدی که واسه اولین بار میخوان بیان خاستگاریشون؟آروم باش دخترکم! قیافش جدی شد و ادامه داد: باباتم فهمید !همین و میخواستی ؟ میدونی چقدر کارت و سخت کردی؟ نمیخوام ذوقت و کور کنم ولی فاطمه تازه اول راهی. بابات فقط اجازه داد اینا بیان خونمون،اونم واسه اینه که پدر و مادر ندارن،نخواست دلشون روبشکنه . فکر نکن همچی تموم شد و قراره فردا اسمت تو شناسنامه اش بره .راضی کردن بابات سخت تر از اون چیزیه که فکرش و بکنی ! ده درصد احتمال داره بابات اجازه بده باهاش ازدواج کنی اون ده درصدم وقتی اتفاق میافته که پسره اونقدر عاشقت باشه و اونقدر خاطرت و بخواد که هر بار بابات شکستش کم نیاره و دوباره بیاد. این آدمی که منو تو میشناسیم با ویژگی های اخلاقیش میتونه تحمل کنه بابات خار و خفیفش کنه؟میتونه سکوت کنه؟ حرف های مامان تمام حال خوبم و ازم گرفت.راست میگفت امکان نداشت امشب بابام اجازه بده و امکان نداشت محمد بخاطر من یه بار دیگه هم بیاد .دختر خوب واسش زیاد بود .چرا باید بخاطر من بی ارزش خودشو کوچیک کنه ؟ _نمیخواستی ذوقم و کور کنی ولی باید بگم تمام امیدم و ازم گرفتی مامان جان چند بار صدام زد بدون اینکه جوابش و بدم رفتم تو اتاق و پشت در نشستم. به این فکر کردم کسی که تا اینجا همچی و درست کرد و باهام مونده و صداهام رو شنیده مطمئنا تا آخر راه بامن هست. قبلا فکر نمیکردم امشبی بیاد و من منتظر اومدنشون به خونمون باشم. پس بازم باید به کسی که همیشه حواسش به منه توکل کنم. تسبیحی که با تسبیح محمد خریده بودم و برداشتم.ذکر میگفتم و یکی یکی دونه های چوبیشو رد میکردم . رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم نشستم تا اذان شه. نمازم رو خوندم و اتاقم رو چک کردم‌. یه نگاه تو آینه به خودم انداختم و دلم وبه خدا سپردم. نشستم رو تخت که صدای آیفون و شنیدم‌ دلم ریخت.تپش قلب گرفتم.یه نفس عمیق کشیدم . چادرم و سرم کردم و از تو آینه به خودم نگاه کردم. از پنجره اتاقم به پایین نگاه کردم. بابا با پرونده هایی که تو دستش بود درو باز کرد تا چشمم بهش افتاد دنیارو سرم خراب شد. مصطفی،اینجا چیکار میکرد؟ کت شلوار مشکی تنش بود.یه سری پرونده و ورقه با بابا رد و بدل کردن. از پنجره فاصله گرفتم دعا میکردم هرچه زودتر از خونمون دور شه الان فقط تو رو کم داشتم رفتم سمت اتاق مامان،داشت لباس میپوشید بهش گفتم مصطفی اومده +با بابات کار داره،زود میره مامان چهره پر استرسم رو که دید بغلم کرد و سعی کرد بهم آرامش بده یه نفس عمیق کشیدم و ازش جدا شدم. داشتم از پله هاپایین میرفتم که ایفون دوباره زنگ خورد بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @Naheleh_asheghaneh
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت +ولی خب حداقل بخاطرش هویتت و تغییر نمیدادی دخترعمو!!با آرایش جذاب تر میشدی. احساس میکردم از شدت ترس،دارم از حال میرم. با صدایی لرزون و ضعیف گفتم :مصطفی!! با لحن خیلی بدی گفت :جانِ دلم؟ مامان رو کرد بهش و گفت +بسه اقا مصطفی! بعدِ این حرف سرش و تکون دادو از جمع خداحافظی کرد و بیرون رفت! حرفشو آروم گفت ولی چون فضا تو سکوتِ مطلق بود قطعا به راحتی شنیده شد! انگار یه نفر با تبر محکم تو کمرم زد ناخوداگاه سرم چرخید سمت محمد همونجوری سرش پایین بود و دستاش و مشت کرده بود! صورتش قرمز شده بود یادِ حالِ بدش تو هیئت افتادم. نکنه دوباره .... همه ی تنم یخ کرده بود. سرش و که اورد بالا تونستم چشماش و ببینم. دور مردمک سیاه چشماش وهاله ی قرمز رنگی پوشونده بود. همین یه نگاهی که بهم انداخت برای شکستنم کافی بود. حس میکردم از بلندی افتادم. تمام بدنم کوفته شده بود. تحمل نگاهاشون خیلی سخت بود‌ . اینجور حقیر شدن جلوی کسی که یه روزی آرزو میکردی یه نگاه بهت بندازه وحشتناک بود. بی اراده به سمت اتاقم حرکت کردم عجیب بود برام ک بابا چیزی به مصطفی نگفت انگار بدشم نمیومد مصطفی اون حرف هارو بزنه. انقدر حالم بد بود که حس میکردم دارم تمام محتویات معدم و بالا میارم. ناخوداگاه اشکام راهشون و روی صورتم پیدا کردن. چقدر راحت همه ی زندگیم با یه حرف نابود شد سرِ یه لج و لج بازی!!! دیگه چیزی نفهمیدم. بدون اینکه چیزی بگم با قدم هایی تند سمت اتاقم رفتم.گریه ام به هق هق تبدیل شده بود تو راه چندبار حس کردم مامان صدام کرد ولی بی توجه بهش رفتم تو اتاق و درو پشت سرم بستم. لرزش بدنم اذیتم میکرد خودم و روی تخت انداختم و تا جایی که تونستم زار زدم محمد شنیدن صدای مصطفی کنار گوشم مثل صدای کشیده شدن ناخن رو دیوار گچی آزار دهنده بود فقط خدا میدونه چندتا آیت الکرسی خوندم که بتونم خودم و کنترل کنم وتو دهنش نزنم. حرف هایی که راجب فاطمه میزد برام تلخ تر از زهر مار بود . نمیدونم از کی روش انقدر حساس شده بودم . فاطمه حالش بد بود .خیلی بدتر ازمن!اینو حس میکردم و وقتی داشت میرفت از لرزش پاهاش مطمئن شدم! کاش میتونستم و تو شرایطی بودم که جواب مصطفی رو بدم نگاه پدر فاطمه آزار دهنده بود . نمیتونستم درک کنم چطور شاهد خورد شدن تنها دخترش بود و چیزی به اون پسره نگفت ؟! پیروزمندانه به دست های مشت شدم خیره بود. از نگاهش متوجه حسی که به من داشت شدم سعی کردم آرامشم و به دست بیارم تاپیشش کم نیارم . به صورتم دست کشیدم بابای فاطمه سکوت و شکوند :آقای دهقان فرد منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:وقتی فاطمه رو باشما فرستادیم شلمچه ،من و مادرش ازتون یه خواهشی کردیم یادتون هست احیانا ؟ متوجه منظورش نشدم و سکوت کردم تاحرفش و کامل کنه. همونطور که نگاهش به فنجون توی دستش بود گفت: ازتون خواستم مثه خواهرتون مراقبش باشید نگاهش رفت سمت ریحانه که با اخم غلیظی به کف زمین خیره بود. همه اخم کرده بودن و فقط من بودم که به ظاهر خونسرد به پدر فاطمه نگاه میکردم _مثله اینکه به حرفم توجه ای نکردین !!من گفته بودم مثله خواهرتون...! فهمیدم منظورش و یه لبخند نامحسوسی زدم که جدی تر از قبل با لحن پر از کنایه ادامه داد:تو محله شما پسرا خاستگاری خواهرشونم میرن ؟ داداش علی میخواست بلند شه که دستم و رو دستش گذاشتم ناچار شد دوباره به مبل تکیه بده. نمیدونستم در جواب حرف مسخرش چی باید بگم. حس کردم سکوتم اذیتش میکرد با اینکه به طور کلی خوشحال بود. تا خواستم دهن باز کنم و حرف بزنم گفت : ما شمارو آدم محترمی میدونستیم . اعتماد کردیم بهتون . گفتیم لابد واقعا همینی هستین که نشون میدین !! نگاهتون کج نمیره ؟! اینه جواب اعتماد ما؟با گل و شیرینی بیاین خاستگاری دختری که هیچ شباهتی به شما نداره ؟اونم با تقریبا ۱۰ سال اختلاف سنی ؟اومدی زن بگیری یا بچه ببری بزرگ کنی؟ اجازه نمیداد حرفی بزنم وقتی کامل حرفاش و زد و سبک شد ،فنجونش و روی میز گذاشت و گفت : خلاصه خوشحال شدم از دیدنتون. فهمیدم که امشب وقت حرف زدن من نیست .ولی برام مفید بود .فهمیدم با چه آدمایی طرفم !منطقشون چیه ! چجوری باید باهاشون حرف بزنم ! داداش علی که بلند شد بقیه هم بلند شدن نگاهم به نگاه مهربون و شرمنده ی مادر فاطمه افتاد. بی اراده لبخندی زدم و در کمال آرامش مقابل پدر فاطمه ایستادم . دستم وسمتش دراز کردم که یه پوزخندی زد از برق تو نگاهش ترسیدم .اونم مثل من تظاهر به آرامش میکرد ولی مشخص بود میخواد سر به تنم نباشه! دستم و به سردی گرفت. شاید با خودش فکر میکرد دیگه قدمی برنمیدارم و دیگه نمیبینتم ،چون با پوزخند بهم خیره شده بود. بعد خداحافظی باهاشون از خونشون خارج شدیم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ @Naheleh_asheghaneh
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° هیچکی باهام حرف نمیزد .لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل از عصبانی میشدن داداش علی و خانومش رفتن خونه خودشون البته زن داداش نرگس قبل رفتنش یه لبخندی زد و گفت: +خوشحالم که میبینم داری میخندی داداش ! ولی ریحانه حتی بهم نگاه هم نمیکرد با روح الله خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش منم بعد از تجدید وضو رفتم تو اتاقم. چراغ شب خوابی رو روشن کردم. بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم، سجاده رو پهن کردم کف اتاق و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا خوندم. نمازم که تموم شد از حضرت زهرا خواستم مثل همیشه برام مادری کنه میدونستم اینکه مهر فاطمه به دلم افتاده چیز اتفاقی ای نیست و قطعا هدیه خداست. از مادر خواستم کمکم کنه تا این مسیر رو بگذرونم و بتونم دل پدرش رو به دست بیارم. این همه مدت هر بار خواستم ازدواج کنم یه اتفاقی افتاد و نشد الان که تو ۲۷ سالگیم به طرز عجیبی به دختری دل بستم که شاید با معیارای من فرق داشت برای خودم هم جالب بود ! یاد حرفای مصطفی افتادم :(عه اینم که موهاش مثل موهای من...) دوباره عصبی شدم قرآنم و باز کردم داشتم میخوندم که چهره خجالت زده ی فاطمه اومد تو ذهنم .داشتم بهش فکر میکردم که متوجه شدم یه قطره اشک از چشمام سر خورد وریخت پشت دستم یه لبخند زدم و صورتم و پاک کردم چقدر عجیب تو این یک هفته ای که گذشته بود ،هرشب دو رکعت نماز خوندم و از خدا فاطمه رو خواستم. هر روز که میگذشت برام‌عزیز تر از روز قبل میشد. دیگه وقتش بود برگردم شمال و از نو تلاش کنم حرکت کردم سمت شمال و زودتر از همیشه رسیدم خونه ریحانه هنوز باهام سر سنگین بود میدونستم درد خواهرم چیه .اون شب ریحانه وعلی جای من سوختن. تو خونه دنبالش گشتم وقتی ندیدمش رفتم تو اتاقش. رو تختش خوابیده بود. نشستم کنارش. موهاش رو از صورتش کنار زدم و لپش و بوسیدم خوابش سنگین بود و بیدار نشد رفتم‌تو اتاقم و بعد عوض کردن لباسام رفتم‌ سمت دادگستری. یک ساعتی بود که منتظر بودم بابای فاطمه کارش تموم شه و از اتاقش بیرون بیاد بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @Naheleh_asheghaneh
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° داشتم با انگشتام ذکر میگفتم که باشنیدن صدای آقای موحد از جام بلند شدم. از اتاقش اومد بیرون و با یه سری پرونده که تو دستش بود سمت من میومد. به پشتم نگاه کردم مطمئن بودم متوجه من نشده.بلند شدم! لباسم و مرتب کردم وبا لبخند رفتم سمتش. حالا متوجه من شده بود ... از حرکت ایستاد و رو به روم اومد دستم و دراز کردم سمتش و گفتم _سلام علیکم یه نگاه به سر تا پام انداخت و خیلی خشک بهم دست داد +و علیکم السلام آقای دهقان فرد! اتفاقی افتاده؟ _راستش ... (یه نفس عمیق کشیدم و) _راستش میخواستم که اگه میشه یه چند لحظه ای وقتتون و بگیرم! +برایِ؟ قطعا کارِ دادگاهی ندارید اینجا ... درسته؟ سرم و بلند کردم و صاف تو چشماش زل زدم _بله! میخوام اگه اجازه بدین با خودتون حرف بزنم! +ببینید آقای دهقان فرد اگه میخواید راجع به دخترم حرفی بزنید باید بگم که حرفِ من همونه و هیچ تغییری نکرده حتی اگه صدها سال هم بگذره! شما هم بهتره انرژیتون رو جایِ دیگه ای صرف کنید! در ضمن! تاکید کنم که اینجا محلِ کارِ منه! لطف کنید برگردید همونجایی که بودید! اگه اون شب من چیزی نگفتم فقط به خاطرِ مراعاتِ حالِ جمع بود. همینطور پشت هم حرف میزد و من بدون اینکه چیزی بگم فقط میشنیدم و نفس های عمیق میکشیدم. آره چقدرم که تو مراعاتِ حالِ جمع رو کردی! یخورده مکث کرد خواست دوباره ادامه بده که گفتم _لااقل بزارید منم حرفام رو بزنم آقای موحد! +حرفِ دیگه ای هم مونده؟ آقا شما به خودتون نگاه کردید ؟به خانوادتون؟ به طبقه اجتماعیتون؟به سنتون؟و همچنین به ما،نگاه کردین؟! چه وجهِ مشترکی پیدا کردی که با این جرئت الان اینجا ایستادی؟ حالم بدتر همیشه بود.سعی کردم حالم رو پشت لبخندم پنهون کنم و چیزی نگم! تودلم حضرت زهرا رو صدا کردم وگفتم _آقای موحد!!! خواهش میکنم!سکوتشو که دیدم ادامه دادم! حدس میزدم دردش چیه.اون فکر میکرد من به خاطر موقعیت اجتماعی و پولش بهش پناه آوردم _به خدا اونطوری که شما فکر میکنید نیست! به حضرت زهرا نیست!شما حتی اجازه ی حرف زدن به من نمیدید!آقای موحد! خواست دوباره ادامه بده که گفتم _لطفا لطفا بزارید ادامش رو بگم شما مشکلتون اختلاف سنی نیست ولی با این وجود باید بگم حضرت زهرا با امام علی هم تفاوت سنیشون زیاد بود !آقای موحد! شاید ما از دوتا خانواده با فرهنگ و عقاید متفاوت باشیم ولی اصلِ مقوله ی ازدواجم همینه‌ دوتا آدم از دوتاخانواده ی کاملا متفاوت زیر یه سقف باهم کنار بیان. شما دخترتون و نازپرورده بزرگ‌کردین. درست!؟ من شاید تو شرایط این چنینی بزرگ نشده باشم ولی میتونم قسمتی از این شرایط رو فراهم کنم آقایِ موحد... شاید نتونم شرایط مادی آنچنانی فراهم کنم ولی از استحکام زندگی ای که با عشق شروع شه مطمئنم... دوباره حالم بد شده بود! زیاد عصبی شده بودم‌ و باید قرص میخوردم سعی کردم کاری نکنم که از حالم با خبر شه نگاه تمسخر آمیزش روم حالم رو بدتر میکرد به خدا پناه بردم و از حضرت زهرا کمک خواستم سرم و انداختم پایین و نگاهم به انگشتی که از بس با ناخون هام باهاش ور رفتم و قرمز شده بود افتاد. یه نفس کوتاه کشیدم و _آقای موحد ! من به دخترشما.... من به دخترتون علاقه دارم!!!! چندثانیه گذشت که واکنشی نشون نداد سرم و آوردم بالا تا از قیافش تشخیص بدم تو چه حالیه!با عصبانیت دستاش و مشت کرده بود و نگام میکرد. لبخند زدم و جلوتر رفتم و گفتم:بزنید انگار منتظر این کلمه بود هنوز از دهنم خارج نشده یه سمت صورتم‌سوخت. حس کردم سبک شد +دیگه اطرافِ خودم و خانوادم نبینمت! متدینِ ....!!!! دیگه چیزی نگفت و راهش رو گرفت و رفت! دستم و جای دستش گذاشتم.یه لبخند زدم! خیلی وقت بود سیلی نخورده بودم. شاید تاوانِ عاشق شدنه! شایدم ...! حرفش مثله یه تیری بود که قلبم رو شکافت ولی با این حال از خودم راضی بودم! قلبِ نا آرومم ،آروم شد. دلیلِ این آرامش و رضایت رو نمیدونستم. خواستم برم که یه دستی رو شونم‌ نشست .برگشتم عقب!مصطفی بود! دستش وبا تمسخر دو سه بار رو شونم بالا و پایین کشید. +ایرادی نداره!سیلیِ عشقه دیگه! هر که طاووس خواهد جورِ هندوستان کشد! فاطمه که داره تاوانِ غلطاش و میده... مونده تو!تازه اول راهه!جا زدی پسر؟ جا نزن بابا،می ارزه به لمس دستاش! نمیخواستم بزنمش،بی اراده لبخند رو لبام بود. ولی با آخرین جمله اش همه ی بدنم لرزید دستام بی اراده مشت شد. انگشت اشارش رو دراز کرد سمت گردنم ادامه داد +آخی! رگ غیرتته ؟عشقش برات نمیمونه ها! فاطمه به عشق منم پشت پا زد عوضی !!! دیگه کنترلم از دستم خارج شد. نمیدونم چیشد که مشت دستم تو صورتش نشست چند نفری بهمون نگاه میکردن و بقیه مشغول کاراشون بودن. دستش و گذاشت رو دماغش که خون میومد انتظار این کارم و داشت! جا نخورد بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° واکنشی نشون نداد. یه جورایی مطمئن بود. دستم و گرفتم زیر چونش و گفتم _اون به عشق پشت پا نزد! تو عاشق نبودی!اگه هم فکر میکنی عاشقش بودی باید بگم این فقط یک توهمه! یه بارِ دیگه اسم فاطمه رو از زبون کثیفت بشنوم هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! این و گفتم و راهم و سمت در خروجی کشیدم. لرزش دستام کنترل شدنی نبود . نفهمیدم چجوری به خونه رسیدم قرار بود دوهفته دیگه به مرز اعزام شم برای تلاش کردن فقط دو هفته فرصت داشتم از نرگس شماره مادرفاطمه رو گرفتم‌ و بهش زنگ زدم. قرار شد بعد تموم شدن شیفتش برم بیمارستان تا باهاش حرف بزنم سرگرم کارام شدم انقدر که این پله هارو رفتم بالا و اومدم پایین پاهام درد گرفته بود روی صندلی نشستم و چشمم به ساعت خورد. با دیدن عقربه کوچیک رو عدد ۵ از جام پریدم دو ساعتی بود که بیشتر بچه ها رفتن . من اضافه مونده بودم تا از اینجا مستقیم پیش مادر فاطمه برم. وسایلم رو گرفتم و تو ماشینم نشستم. با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم .نمیخواستم دیر برسم و وجهم رو پیشش خراب کنم . ماشین و کنار خیابون پارک کردم و رفتم داخل سرم و چرخوندم و اطراف و گشتم وقتی پیداش نکردم ،رفتم سمت یکی از پرستارا و گفتم: سلام خانوم ببخشید .خانوم کیان دخت رحیمی و میشناسید ؟ +سلام بله چطور؟ _ببخشید من کجا میتونم پیداشون کنم ؟ +طبقه بالا _ممنون از پله ها بالا رفتم وقتی تو سالن پیداش نکردم خواستم دوباره صداش کنم که یکی صدام زد : آقا محمد برگشتم سمت صدا که با لبخندش مواجه شدم اومد نزدیک تر و گفت : حالتون‌خوبه ؟ میشه چند لحظه منتطرم بمونید ؟ _ممنونم.چشم رفت تو یه اتاقی و درو بست نشستم رو صندلی سفید راه رو و به ناخنام زل زدم چند دیقه بعد مامان فاطمه کنارم ایستاد و گفت :ببخشید منتظرتون گذاشتم از جام بلند شدم و گفتم :خواهش میکنم لباس فرم سرمه ایش و عوض کرده بود و چادر سرش گذاشت. همراهش از بیمارستان خارج شدم وجودش بهم حس خوبی میداد کنارش اضطراب نداشتم ولی برعکس کنار شوهرش از استرس زیاد به زحمت میتونستم حرف بزنم‌ رو یه نیمکت نشستیم برگشت سمتم و باهمون لبخند نگام کرد سرم و انداختم پایین که گفت :خب؟چیکارم داشتین ؟ تو دلم یه بسم الله گفتم و از خدا خواستم مادر فاطمه با شوهرش همفکر نباشه _من ازتون کمک میخوام +کمک برای چی ؟ _راستش بعداز شبی که اومدیم خونتون من یه ملاقات با آقای موحد داشتم که +آره میدونم .احمد گفت راجبش بهم _من فکر میکنم اگه شما کمکم کنید ،بتونم زودتر ایشون وراضی کنم چیزی نگفت که ادامه دادم: یجورایی الان همه مخالف منن و روبه روم ایستادن. البته با وجود خدا کنارم من حق ندارم بگم تنهام ولی... +آقا محمد سرم و بالا گرفتم +چرا داری میجنگی ؟ _شما هم‌میخواین بگین من دارم اشتباه میکنم ؟ +نه من همچین حرفی و نمیزنم .فقط میخوام برام دلیل بیاری تا بدونم میتونم کمکت کنم یا نه ؟ نگاهم و به زمین دوختم و برای دومین بار به خودم جرئت دادم تا بگم : من به دخترتون علاقه دارم. چشمام و بستم و منتظر موندم برای دومین بار سیلی بخورم‌ . چند لحظه گذشت،نگاش کردم .هنوز همون لبخند روی صورتش بود با دیدن لبخندش دلم گرم شد و با جرات بیشتری ادامه دادم : واسه رسیدن به هدفای باارزش نباید جنگید ؟ +چرا ،باید جنگید ! اگه بگم از شنیدن این‌جمله اش از ذوق قند تو دلم آب نشد دروغ گفتم ادامه داد :اگه واقعا دوسش داری ،حالا حالا ها باید بجنگی . چون پدر فاطمه آدم سرسختیه .خیلی کم پیش میاد حرفش دوتا شه . نمیخوام نا امیدتون کنم با این حرفا فقط میخوام همچی رو بدونین مصطفی رو که مطمئنا الان میشناسین، واسه پدر فاطمه خیلی با ارزش و محترمه .احمد ارتباط خیلی صمیمی با پدر مصطفی داشت .درست مثله دوتا برادر بودن اما بعد مخالفت فاطمه از ازدواجش با مصطفی ، دیگه چیزی مثله سابق نشد و هنوز هم احمد پیش برادرش احساس شرمندگی میکنه. شاید دلیل اصلی اینکه احمد با شما مخالفه اینه که فاطمه تمام خاستگارای قبلیش و رد کرد و حتی اجازه نداد که پاشون و تو خونمون بزارن اما شما...! منتظر موندم که جمله اش و کامل کنه ولی ادامه نداد و به جاش گفت : فقط اینو خیلی خوب میدونم این سرسختی و لجبازی همیشگی نیست و اگه تلاش کنین احتمال داره ورق به نفعتون برگرده از جاش بلند شد منم ایستادم و گفتم :شما بهم کمک میکنین ؟ من قسم میخورم که خوشبختش کنم. لبخند زد و گفت :امیدوارم موفق شین. خداحافظ. با اینکه جوابم و سر راست نداده بود حداقل فهمیدم مثله پدر فاطمه بامن مخالف نیست خداروشکر کردم وتو ماشین نشستم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚|
سلام عزیزای دلم ببخشید که دیر شد رمان بزارم قبلش هم گفته بودیم رمان خودمون نمی نویسیم از جاییی کپی میکنیم و الان مدیر اصلی دیلیت کرده منم ادمینش هستم نمی دونم چجوری پیدا کنم قسمت جدید برای همین لینک میفرستم خودتون برین بخونین بازم ممنون از همکاریتون 🙏🙏🙏🙏🙏
عٰاشِـ😍ـقانِہ ـهٰاےِ حَلاٰل‌‌ツ پ٘ٱێِټَخ٘ټِ فَږ٘هَڼ٘ڱےِ ٱێټ٘ٱ✌ --- 🎈 دێڱږ ۺعڀه‌هٱے عٱۺقٲڼه‌هٲے حڵٱڵ: 🆔 T.me/asheghaneh_halal 🆔 sapp.ir/asheghaneh_halal 🎈 ڪٱڼٱڵ ‌مۆڼ: 🆔 eitaa.com/heiyat_majazi 🎈 پڵ ٱږټڀٲطے: 🌹| @Afsar_Velaee 🎈 خٱڐم ټڀٱڐڵٲټ: 🌸| @yazahra_ebrahim https://eitaa.com/asheghaneh_halal