سلمان در اثر مطالعه مجدانه در کتب مقدس و آثار گذشتگان و تحقیق میدانی در اوضاع ادیان و تحمل تلخی های بسیار ، توانست به حقیقت و به اوج معنوی دست یابد
╔═🥀══════╗
🆔 @nahjolbalagheeiha
╚══════🍂🍂═╝
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🍃🌺 سرگذشت خواندنی سلمان فارسی:
«قسمت اول»
🔹روزی همراه مولا و حبیبم، امیرالمومنین (ع)، و جمعی دیگر، کنار مزار پیامبر (ص) جمع شده بودیم ، امیرالمؤمنین (ع) رو به من کرد و فرمود: «ای بنده خدا! نمی خواهی برای ما داستان زندگی ات را بگویی؟»
🔹🔹عرض کردم: «ای امیرمؤمنان! چون شما فرمودید، می گویم:
🔸من در یکی از شهرهای ایران و در زمان حکومت ساسانیان به دنیا آمدم ، پدرم معتقد بود که آثار نبوغ در من دیده می شود؛ چرا که درباره همه چیز، از پدر و مادرم سؤال می کردم.
🔸🔸در آن زمان، در ایران، نظام طبقاتی حاکم بود و در آن نظام، سه طبقه اجتماعی وجود داشت.
⚜️ طبقه اول، شاه و اشراف و موبدان؛
⚜️⚜️ طبقه دوم، اصناف گوناگون مردم ایرانی .
⚜️⚜️⚜️ طبقه سوم، بردگان و اسیران و گروه های دیگر.
🔹مردم آن روز ایران، غالباً کشاورز بودند؛ بین حاکمان و کشاورزان، افرادی وجود داشتند که آن ها را دهقان می نامیدند. دهقان ها مسئولیتی شبیه کدخدا در روستا داشتند، پدر من هم دهقان بود.
🔹🔹به خاطر استعداد و هوش فراوانم، خیلی زود با حرفه پدرم و نحوه محاسبه مالیات محصول ها آشنا شدم و از نوجوانی کمک کار پدرم بودم.
🔸چون پدرم به من علاقه مند بود و استعداد فراوان مرا می دید، مرا به موبد(روحانی زرتشتی) منطقه مان سپرد تا آیین زرتشتی را فرا گیرم.
🔸🔸کتاب دینی زرتشت را خیلی زود فرا گرفتم و دعاهای آن را که هر روز باید در آتشکده ها خوانده می شد، حفظ کردم. آن چه از مکتب زرتشت بر دلم نشست، اندیشه زیبای «پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک» بود؛ گرچه رفتار بیشتر بزرگان دینی و یا حاکمان ما با این آموزه هماهنگ نبود؟!
منبع: کتاب سلمان فارسی الگوی زندگی شیعی - نوشته محمد رضایی
برگرفته از بحارالأنوار، ج22، ص 355.
🍃🌼🌺🍃🌼🌼🍃🌺🌼🍃
╔═🥀══════╗
🆔 @nahjolbalagheeiha
╚══════🍂🍂═╝
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🍃🌺 سرگذشت خواندنی سلمان فارسی:
«قسمت دوم»
🔸🔹🌷🌿🌷🔹🔸
🔸 به ما آموخته بودند که جهان و خوبی های آن را خدای خیر، یعنی «اهورا مزدا» آفریده و سرچشمه همه بدی ها «اهریمن» است.
💥این آموزه ای بود که هیچ گاه نتوانستم آن را بفهمم؛ اگرچه در آن سال ها ناچار بودم آن را بپذیرم.
آخر نمی توانستم بفهمم چگونه در یک جهان، دو خدای خیر و شر وجود دارد و کدام یک قوی تر از دیگری است؟
🔸محل عبادت ما آتشکده هایی بود که در آن می بایست همیشه آتش را روشن نگه داریم و من چون کتاب ها و دعاهای زرتشتی را فرا گرفته بودم، خیلی زود، به مقام آتش بانی آتشکده رسیدم.
💥در اواخر دوره نوجوانی، هرچه بیش تر با موبدان به سر می بردم و هرچه بیش تر اوستا را زمزمه می کردم، پرسش های بیش تری درباره زندگی برایم ایجاد می شد که اوستا درباره آن سخنی نگفته بود و موبدان برای آن پاسخی نداشتند.
🔹در آن زمان، تحصیل برای طبقه های پایین ممنوع بود. از موبدان هم حق پرسش نداشتیم. در خانه، ضمن صحبت با پدر و مادر، پرسش هایم را مطرح می کردم؛ اما آن ها نیز پاسخی برای سؤال هایم نداشتند و سعی می کردند مرا از پرسیدن باز دارند و تقلید دینی را در من پرورش دهند.
💥اما برای من که تازه به بلوغ رسیده بودم، هر روز پرسش های جدیدی پیش می آمد. این که اهورا مزدا با همه خوبی هایش چگونه در برابر اهریمن عاجز است؟
🔹چرا در جامعه، نظام طبقاتی حاکم است و این همه ستم وجود دارد؟ …
💥ناکامی از یافتن پاسخ، مرا بر آن داشت تا دنبال راه نجاتی باشم؛ چرا که در اوستا خوانده بودم که همه چیز با اوستا و زرتشت و موبدان تمام نمی شود، بلکه در آینده، موعودی به نام «سوشیانت» خواهد آمد
ادامه دارد ...
💕💝💝💝💝💝💝💝💕
╔═🥀══════╗
🆔 @nahjolbalagheeiha
╚══════🍂🍂═╝
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🍃🌺سرگذشت خواندنی سلمان فارسی:
«قسمت سوم»
🍃🍃🍃
🔹 در زمینه مطالعات دین زرتشت و بازشناسی آن تلاش فراوان کردم؛ به گونه ای که در منطقه مان، داناتر از من به زرتشت وجود نداشت.( البدایه و النهایه،ج 2، ص 311.)
👀 حکومت ساسانی در اوج اقتدار و قدرت به سر می برد و در یکی دو جنگ، امپراتوری روم را شکست داده بود. حکومت، تبلیغات گسترده ای به راه انداخته بود تا مردم باور کنند پادشاهان ساسانی، عادل و دادگستر هستند.
🔹من که در آغاز جوانی بودم و ذهن پرسش گری داشتم، نمی توانستم بفهمم این چه نوع عدالتی است که جوان باهوش و مستعدی مانند من، چون از طبقه دوم جامعه است، حق تحصیل در دانشگاهی مثل دانشگاه جندی شاپور را ندارد.
👀 یا این چه عدالتی است که کشاورزان باید یک سال زحمت بکشند، اما دست رنج آن ها در خدمت پادشاه و درباریان باشد؛ این چه دینی است که نمی تواند به بسیاری از پرسش هایم پاسخ دهد…
🍃🌼🌺🍃
🔹به خاطر هوش
و استعدادی که داشتم، گه گاه پدرم مرا به جای خودش برای سرکشی به زمین های زراعتی حومه شهر می فرستاد. پس از انجام کارهایم، کنار جوی آبی می نشستم و مشغول فکر می شدم.
👀سؤالات بی پاسخ به ذهنم هجوم می آورد و من به این فکر می کردم که زندگی یعنی چه؟ آیا من هم محکوم هستم مثل پدر و مادرم، دهقان به دنیا بیایم و دهقان بمیرم؟
🔹پس من چه فرقی با درختان و گندم زارها و گوسفند ها دارم؟ این همه هوش و استعداد و پرسش گری برای چیست؟
👀چرا هم سالانم سرگرم زندگی روزمره شان هستند؟ آیا آن ها به این پرسش ها فکر نمی کنند؟ آیا من بیمارم و این پرسش ها نشانه بیماری است؟ یا این که در درون من خبری است؟
ادامه دارد...
🌼🌺🍃🍃🌺🌼
╔═🥀══════╗
🆔 @nahjolbalagheeiha
╚══════🍂🍂═╝
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🍂سرگذشت خواندنی سلمان فارسی:
«قسمت چهارم»
🏇🏻 یک روز، آنقدر غرق پرسش هایم شدم که وقتی به خودم آمدم، نزدیک غروب بود. با عجله به خانه برگشتم. پدرم از این که دیر کرده بودم ناراحت شده بود و سرزنشم کرد؛ چرا که پدرم به من خیلی علاقه مند بود و دوست داشت جانشین او بشوم.
🌱از آن روز پدرم مرا کم تر بیرون می فرستاد تا این که موقع جمع کردن محصولات فرا رسید.
🍂 آن سال چون سال پرباری بود و محصول، فراوان، پدرم ناچار شد بخشی از سرکشی ها و جمع آوری مالیات ها را به من بسپارد و خوش حال بودم که می توانم به بخش های دیگر شهر و مناطق مختلف سرکشی کنم.
🌱 روزی در آخرین نقطه از زمین های کشاورزی، ساختمانی متفاوت توجهم را جلب کرد
🍂 پرس و جو کردم گفتند آن ساختمان، محل عبادت مسیحیان است. آن جا اطلاعاتی درباره مسیحیت پیدا کردم.
🌱یک روز کارهایم را سریع انجام دادم تا به سوی آن ساختمان بروم. کنار ساختمان که رسیدم، صدای سرودی جمعی به گوشم رسید.
🍂 سرود، به زبان متفاوتی بود و معنای خیلی از کلماتش را نمی فهمیدم، ولی چنان معنوی و زیبا بود که بر دلم نشست و حتی چند قطره اشک از چشمانم جاری شد.
🌱آن روز برای اولین بار در آن عبادتگاه، انسانی آگاه را یافتم که حاضر بود با مهربانی و سعه صدر به پرسش هایم پاسخ دهد.
🍂از او پرسیدم: « چند آفریدگار داریم؟ آن ها چه نسبتی با آتش مقدس دارند؟»
🌱گفت: «آفریدگار همه ما یکی است ... آتش، یک انحراف است که در دین زرتشت ایجاد شده است».
🍂 گفتم: «یعنی دین حق، دین مسیح است؟»
🌱گفت: « خداوند پیامبران گوناگونی مثل نوح و زرتشت و موسی (ع) را فرستاده که آخرین آن ها عیسی (ع) است».
🍂گفتم: «او همان سوشیانت است که زرتشت درباره اش سخن گفته؟»
🌱گفت: «من از سوشیانت اطلاعی ندارم، ولی با مطالعه کتاب مقدس ما، انجیل، می توانی با عیسی ناصری (ع) و پیامبر بعد از او که آخرین پیامبر خداست، آشنا شوی».
ادامه دارد ...
🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷
╔═🥀══════╗
🆔 @nahjolbalagheeiha
╚══════🍂🍂═╝
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🍃🌼🌺🍃سرگذشت خواندنی سلمان فارسی:
🔰 قسمت پنجم:
🍃🌼گفت وگوهای ما طولانی شد و برای دومین بار دیر وقت به خانه برگشتم. می دانستم عقوبتی سخت در انتظارم است. به خانه که رسیدم، پدرم نگران و عصبانی، منتظرم بود و چون فهمید دوباره از کار طفره رفتم، آن قدر سؤال پیچ کرد تا بالاخره فهمید سر از کلیسا درآورده ام.
🔸چنان خشمگین شد که هم انجیل را از من گرفت و هم برخلاف میل باطنی اش، مرا در اندرونی خانه زندانی کرد.
🍃🌺پدرم چند روزی با من خلوت کرد تا عشق به مسیحیت را از من دور کند و مرا به دین زرتشت علاقه مند سازد؛ ولی من چنان او را غرق پرسش می کردم که عاجز و درمانده می شد.
🔸در آخر تهدیدم کرد که اگر به این وضع ادامه دهم، مرا جانشین خود نخواهد کرد. ولی من محکم به او گفتم که هیچ علاقه ای به آن شغل ظالمانه ندارم و از آن روز، زندان خانگی من آغاز شد.
🍃🌼مدتی با خود کلنجار رفتم. بین جانشینی پدر یا دنبال کردن پاسخ سؤالهایم مردد بودم.
🔸ولی سرانجام تصمیم گرفتم انسانی متفاوت باشم و همان طور که روحانی مسیحی گفته بود به ندای درونم گوش فرا دهم.
🍃🌺یکی از پیشکاران پدرم، مسئول رساندن غذا به من بود و من که از نوجوانی با او انسی ویژه داشتم، از او خواستم کتاب انجیلی را که پدرم از من گرفته و پنهان کرده بود، برایم بیاورد.
🔸 او پس از مدتی سرانجام موفق شد انجیل را به من برساند و از آن پس، زیباترین روزهایم آغاز شد.
🍃🌼انجیل را در آن مدت، چند بار خواندم و تقریباً تمامی آن را حفظ کردم. مطالعه انجیل و انس با آن، برایم دو ثمره مهم داشت: یکی درک متفاوت از خداوندی که آفریدگار ماست و دیگری، نگاهی دیگر به سرنوشت انسان ها.
ادامه دارد...
🍃🌼🌺🍃🌼🌼🍃🌺🌼🍃
نهج البلاغه ایها
🍃🌼🌺🍃سرگذشت خواندنی سلمان فارسی: 🔰 قسمت پنجم: 🍃🌼گفت وگوهای ما طولانی شد و برای دومین بار دیر وقت به
سلام همراهان گرامی
هرشب فرازهایی از زندگی یار صدیق #پیامبر_مهربانیها
در کانال خواهیم گذاشت
همراهی شما:افتخارماست
╔═🥀══════╗
🆔 @nahjolbalagheeiha
╚══════🍂🍂═╝
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نهج_البلاغه
💠وای بر کسی که در پیشگاه خدا، فقرا و مساکین، و درخواستکنندگان و آنان که از حقشان محروماند و بدهکاران و ورشکستگان و در راه ماندگان، دشمن او باشند و از او شکایت کنند.
📚 #نامه ۲۶
🎤آیتالله #جوادی_آملی
╔═🥀══════╗
🆔 @nahjolbalagheeiha
╚══════🍂🍂═╝
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
نهج البلاغه ایها
🍃🌼🌺🍃سرگذشت خواندنی سلمان فارسی: 🔰 قسمت پنجم: 🍃🌼گفت وگوهای ما طولانی شد و برای دومین بار دیر وقت به
🍃🌺سرگذشت خواندنی سلمان فارسی
/// قسمت ششم///:
💥سرگذشت حضرت عیسی (ع) و حواریون، فکری را در ذهن من ایجاد کرد…
🔰مهم ترین انتخاب زندگی ام:
می دانستم تا وقتی در خانه و شهر و سرزمین خودم هستم، باید به اجبار به سرنوشت تکراری پدر و برادرانم تن دهم و از طرفی، تا ساسانیان بر ایران حکومت می کنند، در این سرزمین، امید تحول و ترقی نیست.
💥سخت ترین و مهم ترین تصمیم زندگی ام را بر اساس زندگی حواریون عیسی (ع) گرفتم. روزی پیشکار پدرم را که با من مهربان بود طلبیدم و از او خواستم پیغام مرا برای راهبان آن کلیسای مسیحی ببرد.
♨️ پیغام این بود: «چون مرکز مسیحیت و ظهور عیسی ناصری علیه السلام در شام و فلسطین است، هر وقت کاروانی قصد آن مناطق را داشت، به من خبر دهید تا به سوریه و فلسطین بروم».
💥چند ماه بعد، خبری مخفیانه به من رسید: «کاروانی عازم سوریه است. اگر بر تصمیم خود استوار هستی، سریع خودت را برسان».
♻️شب موعود فرا رسید؛ شبی که باید تصمیم سختی می گرفتم. من راضی به ناراحت کردن پدر و مادرم نبودم، ولی نمی خواستم همانند آن ها اسیر جهالت و ظلم بشوم. از این رو، عزمم را جزم نمودم و برای فرار، فکری کردم.
♨️ برادری داشتم که پا به دوره کودکی گذاشته بود و نامش «ماهاذر فروخ» بود. او در آن روز ها انیس و مونس من بود و می دانست که پدر و مادرم مرا زندانی کرده اند.
♻️می دانست من در خفا انجیل می خوانم ، گاه در خلوت پیش من می آمد تا برایش از حکایت های انجیل بخوانم.
♨️آن شب از برادرم خواستم کلید غل و زنجیر ها را برایم بیاورد و او با زرنگی این کار را انجام داد.
ادامه دارد...
🍃🌼🌺🍃🌼🌼🍃🌺🌼🍃
╔═🥀══════╗
🆔 @nahjolbalagheeiha
╚══════🍂🍂═╝
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
نهج البلاغه ایها
🍃🌺سرگذشت خواندنی سلمان فارسی /// قسمت ششم///: 💥سرگذشت حضرت عیسی (ع) و حواریون، فکری را در ذهن م
🍃🌺سرگذشت خواندنی سلمان فارسی
قسمت هفتم:
🔻وقتی خود را آزاد یافتم و خواستم بروم، او با چشمانی اشک بار دستم را گرفت و گفت: «روزبه! کجا می روی؟ چرا می خواهی ما را تنها بگذاری؟ چه وقت باز می گردی؟»
🍃🌼او را در آغوش گرفتم و گفتم: «اگر این جا بمانم، در زندان پدر خواهم بود یا در زندان شاهنشاه ساسانی. من می خواهم بخوانم، بدانم، بفهمم و انسانی متفاوت باشم؛ ولی در این جامعه نمی شود.
🔻پس می روم شاید جایی برای خواندن و فهمیدن پیدا کنم و به آرزویم برای دانشمند شدن برسم».
🍃🌺ماهاذر گفت: «چه موقع برخواهی گشت؟»
🔻گفتم: «احتمالا در آینده ای دور باز می گردم. پس تا آن موقع، بدرود».
برادرم گفت: «مقصد تو کجاست؟»
🔻گفتم: «به سوریه می روم تا شاید نشانی از دین حق بیابم و کسی را پیدا کنم که به پرسش هایم پاسخ دهد. هر وقت به راز زندگی دست یافتم، باز خواهم گشت. از طرف من، از پدر و مادر خداحافظی کن و حلالیت بطلب. شاید آن ها را دوباره نبینم. پس بگو مرا ببخشند».
🍃🌼در نیمه های شب، غصه جدایی از پدر و مادر و خانه و زندگی را در خداحافظی با ماهاذرِ تلافی کردم. سرانجام، پس از مدتی که در آغوش هم گریستیم، از هم جدا شدیم و به سوی صومعه راه افتادم.
🔻سرانجام خود را با دست خالی به کاروانیان رساندم. در آن کاروان، راهبی مسیحی بود که چون علاقه مرا نسبت به مسیحیت می دانست، قبول کرد هزینه سفر من تا سوریه را بپردازد.
🌷سال های زیبای جوانی و بزرگ سالی خود را در صومعه های شهرهای شام و موصل سپری کردم. در آن سال ها بود که فهمیدم مسیحیت هم دچار فرقه های گوناگونی است.
🍃🌺اعتقادات انحرافی را رسماً وارد دین کرده بودند و مثل زرتشتی ها که آتش را نماد خدا می دانستند، آن ها هم عیسی را پسر خدا یا یکی از خدایان سه گانه می شمردند و به اسم تبلیغ مسیحیت، به آزار و کشتار مردم می پرداختند.
ادامه دارد
╔═🥀══════╗
🆔 @nahjolbalagheeiha
╚══════🍂🍂═╝
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
نهج البلاغه ایها
🍃🌺سرگذشت خواندنی سلمان فارسی قسمت هفتم: 🔻وقتی خود را آزاد یافتم و خواستم بروم، او با چشمانی اشک ب
🍃🌸🌸🍃سرگذشت خواندنی سلمان فارسی
🍃🌼🌸🍃قسمت هشتم:
👀 سال های آخر صومعه نشینی من در صومعه ای بیرون شهر گذشت. در آن زمان با راهبی زاهد هم نشین بودم که دانشمندی گمنام بود. او می دانست که من از سرزمین ایران آمده ام، مسیحی شده ام و سال ها در جست وجوی حقیقت زندگی ، از این صومعه به آن صومعه رفته ام؛ اما از مسیحیت، بیش تر، زهد و عبادت را فرا گرفته ام.
🍃🌼 از من خواست تا وقتی نزد او هستم، نیمی از وقتم را به عبادت بگذرانم و نیمی از وقتم را در دشت های سرسبز و پر آب آن منطقه(ترکیه)، به کشاورزی و گله داری بپردازم و درآمدم را پس انداز کنم.
👀 این دستور برایم عجیب بود؛ ولی به آن عمل کردم و از دست رنج خود، صاحب چند گاو و گوسفند شدم.
🍃🌸 تا این که آن راهب در بستر مرگ افتاد. من در آستانه مرگ هر راهب، از او می خواستم که مرا با راهب راستین و مسیحی حقیقیِ دیگری آشنا کند.
👀 از او هم چنین درخواستی کردم، او به من گفت: «بعد از من دنبال راهب دیگری نرو؛ بلکه با سرمایه ای که جمع کرده ای، راهی سرزمین های جنوبی یعنی حجاز بشو. همان گونه که می دانی، عیسی مسیح (ع) به آمدن آخرین پیامبر بشارت داده که نامش در انجیل، فارقلیط (یعنی محمود و ستوده) است، و اینک زمان ظهور و بعثت او نزدیک شده است. اگر طالب حقیقت هستی ، باید دوباره رنج سفر تا سرزمین اعراب را به جان بخری».
🍃🌼 با درگذشت راهب، دوباره تنهایی و حیرت و آوارگی من شروع شد. پس از دفن او، همراه گله کوچک خود از عموریه (ترکیه امروز) به فلسطین آمدم و آن قدر آن جا ماندم و گشتم تا کاروانی از عرب ها را یافتم که عازم حجاز بودند.
ادامه دارد
🍃🌼🌸🍃🌸🌸🍃🌼🌸🍃
╔═🥀══════╗
🆔 @nahjolbalagheeiha
╚══════🍂🍂═╝
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂