۱۷ بهمن ۱۴۰۲
Mohammad_Heshmati_Azan.mp3
8.08M
🕌 نماهنگ زیبای اذان
🎧 با صدای زیبا و دلنشین محمد حشمتی 🍀
✅ عاشقان وقت نماز است
اذان میگویݩد
حَیعَلَیالبَندِگی 🕊
نمازاولوقٺ ◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️
نمازت را که خواندی ،
سجاده ات را به شهادت بگیر که
هیچ نمازی را بدون دعا
برای تعجیل در ظهورش
تمام نکرده ای.....
اللهم عجل لولیک الفرج
💦🏴💦🏴💦🏴💦
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
🌿🌺﷽🌿🌺
👌بدون طمع به دیگران و اطرافیانت خیر برسان .
💚خودت بشو باب حوائج دیگران
💚دیگران در نیازهایشان یا مادی ویا معنوی به تو پناه بیاورند.
✅از پولت از اخلاقت از آبرویت از مرامت برای دیگران خرج کن.
❌آدم خودخواه خروجی ندارد ،در هیچ امری ،هیچ خیری برای دیگران ندارد.
💌از همین لحظه به این فکر کن ،که چه کارهایی برای دیگران می توانی انجام دهی ؟؟
🌳حتی درختان و حیوانات را از یاد مبر .
💚خیراندیش وخیر خواه همه باش
بگذار عطر وجودت را همه احساس کنند.
#پای_درس_استادشجاعی
┈┈••••✾•🌿🌺🌿
🌺🌿🌺🌿
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
┄═﷽═┄
✅ نفحهها و جذبههای الهی
🔘 نیمهشب، سحرگاه، بینالطلوعین و اوقات مشابه، زمان خلوت و انس با محبوب است و امکان دستیابی به بهرههای روحی و معنوی فراهم است؛ چون اینگونه نفحهها در این اوقات مقدس بهدست میآید.
🦋 اگر در معرض این نفحات قرار نگیریم، این لحظهها میگذرند و ما متوجه نمیشویم؛ بنابراین از این جذبه و نفحه الهی روی نگردانید.
🔗 عزیزان! بعضیها روی برمیگردانند و پشت میکنند؛ مثلاً وقت نماز خود را به کار دیگری مشغول میکنند. وقتی نسیم الهی آمده و شما در یک مکان مقدس مثل مسجد و حرم مطهر یا زمان مقدس مثل وقت نماز و شب جمعه قرار میگیری، نباید از جذبههای معنوی غافل شوی و این فرصت را از دست بدهی.
📚 چلچراغ سلوک تألیف فقیه عارف آیت الله کمیلی خراسانی
#نماز_شب
┈┄┅═✾•••✾═┅┄
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️اگر خدا در کار تو نباشد ...!
🎙️حجت الاسلام قرائتی
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوشانزده
همون روز تو فرودگاه بچه ها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، ازتهران! ظاهراً آدمای تهرانشون فعالتر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!😕
از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت
_البته ردّ تو رو فقط از دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امن ترین جا برات همون داریاست.😕😥
از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، 😥😓دلم آتش گرفت و او میدید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد
_همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچه های دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن.😊 منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر میکردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمیگردیم ایران، ولی نشد.😕
و سه روزپیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست.. و صدایش در گلو فرو رفت
_از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناسایی ات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!😥
سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه حضرت زینب(س) حرف آخرش را زد
_تا امروز این #راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز #هیچ_جا برات امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!😔
ساکت بودم و از نفس زدن هایم وحشتم را حس میکرد..
که به سمتم چرخید، هر دو دستم
را گرفت تا کمتر بلرزد و عاشقانه حرف حرم را...
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوهفده
عاشقانه حرف حرم را وسط کشید💚
_زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه حضرت سکینه(س) بودی، مطمئن باش اینجام حضرت زینب (س) خودش حمایتت میکنه!
صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا حرم کشیده شد..
و قلبم تحمل این همه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. 😭
تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه اش بیشتر میشد و خط پیشانی اش عمیقتر...😭😥
دوباره طنین عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست..
و بی اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه ای که به اتاق برگشتیم و
اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود
_تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟
انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من میتپید.
ابوالفضل هم دلش برای حرم داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد
_فعلا که کنترل داریا با نیروهای ارتش!😊
و این خوش خبری ابوالفضل چند روز
بیشتر دوام نیاورد..
و اینبار نه فقط تکفیری های داخل شهر
که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است...
فیلمی پخش شده بود..
از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست ارتش آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند...
از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند..
و سقوط شهرک های اطراف داریا،...😥😥😥
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوهفده
عاشقانه حرف حرم را وسط کشید💚
_زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه حضرت سکینه(س) بودی، مطمئن باش اینجام حضرت زینب (س) خودش حمایتت میکنه!
صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا حرم کشیده شد..
و قلبم تحمل این همه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. 😭
تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه اش بیشتر میشد و خط پیشانی اش عمیقتر...😭😥
دوباره طنین عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست..
و بی اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه ای که به اتاق برگشتیم و
اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود
_تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟
انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من میتپید.
ابوالفضل هم دلش برای حرم داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد
_فعلا که کنترل داریا با نیروهای ارتش!😊
و این خوش خبری ابوالفضل چند روز
بیشتر دوام نیاورد..
و اینبار نه فقط تکفیری های داخل شهر
که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است...
فیلمی پخش شده بود..
از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست ارتش آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند...
از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند..
و سقوط شهرک های اطراف داریا،...😥😥😥
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوهجده
سقوط شهرک های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود...
محله های مختلف دمشق هر روز از موج انفجار💣 میلرزید..
و مصطفی به #عشق_دفاع_ازحرم حضرت زینب(س) جذب گروه های مقاومت مردمی زینبیه شده بود...
دو ماه از اقامتمان در زینبیه میگذشت..
و دیگر به زندگی زیر سایه #ترس و #ترور عادت کرده بودیم،.. 😕😥
مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی ام در این خانه بود..
تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند..
و نگاه مصطفی پشت پرده ای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد...
😍شب عید قربان😍 مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده ای🍘🍥 پخته بود.. تا در تب شب های ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.☺️😋
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته...
و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده...
که چشمان پُر چین و چروکش میخندید بی مقدمه رو به ابوالفضل کرد😄
_پسرم تو نمیخوای خواهرت رو شوهر بدی؟😄💍
جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده..🙈
و میخواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم...
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت
_اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!😊
و اینبار انگار شوخی نکرد..
و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند..
که با محبتی عجیب محو صورتم شده
بود و پلکی هم نمیزد...
گونه های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان ماه، از کنار گوشش عرق میرفت...🙈
که
مادرش زیر پای من را کشید
_داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!😊
موج احساس مصطفی از همان...
۱۷ بهمن ۱۴۰۲