eitaa logo
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
1.6هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
884 ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌نگاھَش !♥🔗 ⌝ڪُلناقاسمڪ یا #خـٰامنہ‌ایۍ🇮🇷✊🏻⌞ شروع‌ـمون ↶ ⁰⁷'⁰⁸'¹⁴⁰¹ پایان‌مون ↶ ان‌شاالله شهادت ‹ #کپی؟ حلاله‌مشتی:) › خادم‌↓ @Eafkhami313 تبادلات↓ @Ea3796 - وقفِ آقایِ ۱۲۸ و مولامون حضرتِ ۳۱۳ -
مشاهده در ایتا
دانلود
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
..
✨رمضان امسال را با تمام دعاهای فرج وقت افطارش، با تمام گله‌های هر شب افتتاحش، با تمام «عجّل» های شب‌های قدرش، می‌سپارم به شما ای آقای من! به این امید که به یمن آمین‌هایت، آخرین رمضان بی حضورت باشد! 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتشار این کلیپ یک واجب شرعی هست که به گردن تک تک کسانی است که بدستشان می‌رسد! [شوخی‌نیست..!] 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
تولدٺ‌مباࢪڪ‌داداش"💙 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
تولدٺ‌مباࢪڪ‌داداش"💙 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
داداش‌اِبراهیم‌تَوَلُدِت‌مُبارَک:)"❤️ شِفاعَتِمون‌کُن!🤍🌿
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
..
✨عید فطر ما لحظه‌ی شیرین وصال توست. همان لحظه که روزه‌ی فراق را نه با شهد و شکر، که با شیرینی لبخند باز کنیم. همان روز که پشت سر ، صف به صف بایستیم و سجده های نماز عیدمان را یکی کنیم با سجده‌های شکرانه ظهور. همان روز که طنین قنوت # تو در گوش دنیا بپیچد: اللهم بحق هذا الیوم الذی جعلته للمسلمین عیدا... عید فطر مبارک✨ به امید دیدن عید ظهور... 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_72 #نویسنده_گمنام ••از زبان حسین•• صبح زود بیدار شد
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مائده•• تا عصر رو پا بند نبودم اینقد هیجان داشتم😀انگار عقربه های ساعتم لج کرده بودن بزور تا ساعت ۵ صبر کردم که زینب اومد.. اول رفتم وضو گرفتم که اگه اذان گفتن بتونم بخونم.. لباسم رو که از دیشب زده بودم به دسته کمدم برداشتم و بزور به کمک زینب تنم کردم.. رفتم جلو آینه و شروع کردم نق زدن +بابا این تا یه هفته پیش اندازم بود.. مگه چی خوردم اینقد تنگ شده.. نیگاش کن.. -بابااا اینقد غر نزنااا کجاش تنگه بیا اینجا روسریتو کجا گذاشتیی رفتم سمتش و +تو یخچال گذاشتم.. چپ چپ نگام کرد و زیر لب گفت -نگا میخواد بره پیش شوهرش داره خنک بازی در میاره.. نچ نچ نچ +خو توی کمد گذاشتم دیگه ایناهاش روسری رو برداشت و مدل خاصی بست برام.. همونطور که گیره روسری توی دهنش بود گفت -گیره بده +تو دهنته😐 بعد از اینکه آماده شدم مونا گفت -مائده یه رژ کمرنگ بزن لبات خشک شده +باش دوباره رفتم جلو آینه.. آروم کشیدم روی لبام که زیاد رنگش معلوم نباشه.. نگاهی به خودم کردم که چشام برق میزد😀همه رفته بودن و فقط من موندم که منتظر بودم بیاد دنبالم.. گوشیم که روی تخت گذاشته بود زنگ خورد هنوز شمارشو ذخیره نکرده بودم برای همین ناشناس زد😐 +الو -سلام خوب هستین +ممنون -اگر میشه بیاین دم در +بله بله اومدم.. زینب گفت که چادر مشکیمو بپوشم اونجا که رفتم عوض کنم.. بدو بدو از پله ها رفتم پایین.. درو که باز کردم پشت به من ایستاده بود و با صدای بستن در برگشت سمتم.. -سلام جوابش رو که دادم در ماشینو باز کرد و -بفرمایین +ممنونم سوار شدم و درو بستم. اونم اومد و نشست پشت فرمون و حرکت کردیم... ... 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان حسین•• سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت محضر..توی راه بهش گفتم +میشه یچیزی ازتون بخوام؟ -بله +موقعی که خواستین بله رو بگین دعا کنین به حاجتم برسم با شوخی گفت -از کجا معلوم بخوام بگم بله؟ خندیدم که با لحن خاصی گفت -دعا کنم دیگه پیشم نباشین؟ چیزی نگفتم.. -اگه آره، پس شماام دعا کنین خدا صبرشو بهم بده +معامله خوبیه😄فقط.. توی این راه به کمک و همیاری شما نیاز دارم.. مشکلی ندارین؟ -مگه میشه با چیزی که خدا میخواد مشکل داشته باشم.. راضیم به رضای خودش.. بعد چند دقیقه رسیدیم ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.. منتظر موندم اونم بیاد اما پیاده نشد.. لبخندی زدم، آروم با انگشتم زدم به شیشه ماشین.. سرشو با تعجب اورد بالا نگاهم کرد و درو باز کرد.. -ببخشید، حواسم پرت شد.. دوباره لبخندی زدم و بفرماییدی گفتم.. باهم همقدم شدیم و وارد سالن اونجا شدیم.. با همه سلام و احوالپرسی کردیم و بعد رفتیم روی صندلی ها نشستیم.. چند دقیقه گذشت که عاقد اومد و خطبه رو شروع کرد.... توی دلم صفحه قرآنی که سمتم بود خوندم و متوجه حرفای عاقد نشدم فقط صدای اونو شنیدم که گفت -با اجازه پدر و مادرم، و آقا امام زمان... بله بله رو که گفت خیالم راحت شد.. نفس عمیقی کشیدم و بعد هم از من وکالت گرفتن.. مامان با خوشحالی اومد سمتمون و جعبه رو گرفت سمتم.. در جعبه رو باز کردم و حلقه ظریفی که خودش انتخاب کرده بود رو در آوردم.. توی همین چند ثانیه تپش قلبم رفت بالا.. آروم دستاشو گرفتم یه لحظه خواست ببره عقب اما دوباره برگردوند..حلقه رو کردم توی انگشتش و بعدم دستاشو گرفتم.. همونطور که حلقه رو نگاه میکردم لبخندی زدم و گفتم +چرا دستات سرده؟ هیچی نگفت..احتمالا بخاطر شلوغی وسر و صدا نشنید. تن صدامو یکم بردم بالا و دوباره گفتم +توی این هوای گرم چرا دستات سرده؟ بازم چیزی نگفت.. آروم سرمو آوردم بالا و دیدم.... ... 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
بھ نام ِنامی ِاللّٰھ !🌱
به وقت2\2\1402❤️
ماہ رمضان هم آمد و رفت ؛ سي روز میھمان ِخدا بودیم ؛ ☁️ سي روز ، در قرنطینهٔ الھی بودیم ، در برابرِ گناه . امید است اینك ، با دستۍ پُر و داماني پاڪ ، از این مھمانی بازآییم . عیدتـان مبارڪ !'💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فضل است اَگرَم خوانی، عدل است اگرم رانی قدر تو نداند آن، کز زجر تو بگریزد ! 🌱 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
مَن‌بِہ‌آمـٰارِزَمین‌مَشڪۅڪَم، اَگَراین‌شَھرپُراَزآدَم‌هـٰاست🚶🏿‍♀️ پَس‌چِرایۅسُفِ‌زَھراتَنھـٰاست💔!" 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
رفیق‌تواولین‌باره‌بندگۍمیکنۍ اماخداخیلی‌وقته‌خدایۍمیکنہ؛ پس‌‌درهرموضوعۍ.. ودرهرموقعیتۍ.. ‌فقط‌به‌خُـداتوکـل‌کن...(:🌿 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
آقــٰـا جان عیدِ شُــما مُــبارک بــٰـاشـه:))💚🌱 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
حرمےباشدومن‌باشم اشڪے‌ڪافیست سرمان‌گرم‌حسین‌است ھمین‌مارابس..💔(: 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
جملہ‌اے آشنـاسٺ...! خـدایا از ڪہ شنیـدم؟ آهـان یـادم افٺـاد، از ڪوفیـان... نڪند انٺظـار‌ِمـن‌هـم از جنسِ انٺظـارِڪوفیـان باشـد...؟ همیـن... 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
اۍشھید‌گمنام‌تو‌چہ‌ڪرده‌اۍ؟! ك‌خدا‌همھ‌ات‌ࢪا‌براۍخودش‌خواست و‌نصیب‌ما‌چیزۍنگذاشت((: حتۍنامۍ،حتۍنشانۍ... 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
❗️ بچه‌ها! پاۍآدم‌جایۍمیره که‌دلش‌رفته. دلهارومواظب‌باشیم تاپاجاۍبدنره. [حاج‌حسین‌یکتا] 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org