eitaa logo
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
8.4هزار دنبال‌کننده
37 عکس
21 ویدیو
0 فایل
فروش اشتراکی #کپی‌حرام لینک کانال تبلیغ https://eitaa.com/joinchat/2133066056C2ee169d2aa
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) میترسم ملیسا بفهمه و به اون دوست پسرش بگه اونم بیاد بهمون آسیب بزنه _مگه ملیسا از جای جدید شما خبر داره؟ _نه خبر نداره _خوب خونه ما و مامان قرار نذاریم قرار و بزاریم یه جایی تو پارک _نمی‌دونم چرا می‌ترسم _ازت توقع ندارم سحر تو که انقدر ترسو نبودی _درسته ترسو نیستم ولی از این یه مورد خیلی می‌ترسم _نه نگران نباش آدرس یه پارک رو برات پیامک می‌کنم تو با سوسن بیاید اونجا منم با مامان میام همدیگرو ببینیم _باشه عزیزم توکل بر خدا بفرست تا فردا که سارا آدرس بفرسته من همینطور پیش خودم فکر و خیال می‌کردم. بعد از صرف صبحانه با علی و سوسن رفتیم سفارت، زنگ زدم به مامانم جواب داد _جانم سحر _مامان باید بیای سفارت برای پاسپورت سوسن _سحر جان من میام ولی خیلی سریع باید برگردم چون بعد از ظهر هم سارا گفته میاد دنبالم که بیایم تو پارک همدیگر رو ببینیم باید شامم رو آماده کنم _باشه مامان بیا و زود برگرد مامانم اومد و کارهای پاسپورت سوسن رو انجام داد و به سرعت برگشت خونه شون مسئول پاسپورت سفارت بهمون گفت _برید آماده شد بهتون زنگ میزنیم اومدیم خونه ناهار رو خوردیم رو کردم به سوسن برو لباس بپوش آماده شو با هم بریم به آدرسی که آبجی سارا داده همدیگرو ببینیم تو هم با مامان خداحافظی کن... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) رو کردم به علی _ما آماده‌ایم ، ما رو ببر به آدرسی که سارا برام فرستاده سه تایی اومدیم تو سالن هتل، علی یه تاکسی گرفت ما رو آورد تو پارکی که سارا آدرس داده بود همزمان که ما رسیدیم مامانم و سارا هم از تاکسی پیاده شدند. تا سوسن چشمش افتاد به مامانم دوید سمتش و همدیگر رو در آغوش گرفتند مامانم صورت سوسن رو غرق بوسه کرد و نگاهش رو داد به من _یک شب ازم دور بوده ولی انگار برای من یکسال گذشته رفتم جلو بعد از یک سلام و احوالپرسی گرم با مامانم و سارا آریو رو هم بوسیدم _خوبی داداش کوچولو آریو شونه انداخت بالا _نه تو خواهرم رو بردی خنده ریزی کردم و آروم به صورت نوازش لپش رو گرفتم سارا آریو رو بغل کرد و بوسید رو کرد به مانانم _من و آریو میریم با وسایل پارک بازی کنیم _باشه عزیزم برید سارا و آریو رفتن سمت وسایل بازی علی بعد از سلام و احوالپرسی با مامانم و سارا رو کرد به مامانم _با اجازه تون من همین اطراف یه گشتی بزنم شماها هم راحت باشید و خوب همدیگر رو ببیینید مامان جواب داد _علی آقا شما هم پیش ما باشید ما راحتیم علی لبخندی زد _شما لطف دارید برم یه چرخی بزنم میام _باشه هر طور راحتید علی رفت ما هم سه تایی نشستیم روی نیمکت. رو کردم به مامانم _دایی فریبرز به من گفت کمکمون کن که ارثمون رو از دایی فرهاد بگیریم منم گفتم هوشنگ که نمیگذاره مامانم پول ارثش دست خودش باشه من برای کی اونطرف اذیت شم، بعدم مامان من برای علی و خونوادش خیلی دردسر داشتم الان دوباره بیام علی رو در گیر پس گرفتن ارث کنم واقعا خجالت میکشم... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) مامانم به تایید حرف من سری تکون داد _آره عزیزم درست میگی سعی کن تو زندگیت آرامش رو حاکم کنی. مشغول صحبت کردن با همدیگه بودیم که سارا نگاهی انداخت به ساعتش _دو ساعته که اینجا نشستیم من باید برم سیاوش الان هاست که بیاد خونه. لبخند رضایتی از این دیدار به لبان من نشست و گفتم _انقدر بهمون خوش گذشته که زمان رو فراموش کردیم نگاهم متوجه علی شد که با یه خانم درگیرشده. علی موبایل اون خانم رو از دستش چنگ زدو گرفت رو کردم به مامانم و سارا با دست علی رو نشون دادم و بدون حرف هر سه دویدیم سمت علی بهشون که نزدیک شدم دیدم _عه اینکه ملیساست ملیسا تلاش داشت موبایلش رو پس بگیره و علی میگفت _نمیدم چون میخوای زنگ بزنی به الکساندر بیاد اینجا به ما آسیب بزنه ملیسا زد تو سینه علی _آره میخوام زنگ بزنم بیاد حقتون رو بگذاره کف دستتون علی قاب گوشی رو باز کرد انداخت زمین رو کرد به من _سنجاقی که زدی به روسریت رو بده من سیم کارت این گوشی رو در بیارم ملیسا با اون ناخن های بلندش حمله کرد تو صورت علی... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) علی دستش رو گرفت و کمی هلش داد عقب و دستش رو ول کرد، ملیسا با صدای بلند فحاشی کرد و دوباره حمله کرد. علی مجدد هلش داد عقب، ملیسا خودش رو جمع و جور کرد دوباره هجوم آورد که این بار علی یک سیلی محکم به صورتش زد ملیسا دستش رو گذاشت روی صورتش و شروع کرد به فحاشی کردن علی دستش رو سمت من دراز کرد _سنجاق روسریت رو بده سنجاق تو دستم بود فوری گرفتم سمتش علی سیم کارت گوشی رو درآورد رو کرد به ملیسا که هنوز داشت فحاشی میکرد و با دست صورتش رو ماساژ می‌داد _سیم کارتت رو میدم به بابات برو ازش بگیر ملیسای نعره‌ای زد و دوباره حمله کرد به علی، علی خونسرد صبر کرد بهش نزدیک شد دستش رو گرفت از پشت سر پیچوند اون یکی دستشم گرفت برگردوند پشت کمرش رو کرد به مامانم و سارا _شما ماشین بگیرید برید خودم سحر و سوسن رو می‌برم هتل مامان و سارا مات زده از این جریان انگار صدای علی رو نشنیدن علی رو کرد به من _به مادر و خواهرت بگو برن من خودم شماها رو می‌برم چرخیدم سمت مامانم _مامان علی با شماست میگه با سارا برید مامانم با رنگ و روی پریده گفت _آخه چه جوری شما رو تنها بزاریم بریم ملتمسانه خواهش کردم _ مامان وقتی میگه برید برید دیگه، حتماً نبودنتون بیشتر بهش کمک می‌کنه سارا دست مامانم رو گرفت _راست میگه بیا ما بریم هر دوشون رفتن ملیسا در حال جیغ و داد میگه _دستم رو ول کن درد گرفته. علی رو کرد به من _تو هم برو یه تاکسی بگیر من این رو رها میکنم میام بریم رو کردم به سوسن _با من بیا ولی چند قدم ازم فاصله بگیر من که تاکسی گرفتم فوری به علی بگو بیاد... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) باشه ای گفت و دنبال من راه افتاد در بین راه تا برسم به سر خیابون نگاهم به مردم بی‌تفاوتی افتاد که هیچ عکس العملی نسبت به این دعوا و سرو صداها نداشتن و هر کسی سرش به کار خودش بود. رسیدم به سر خیابون دست بلند کردم جلوی تاکسی فوری ایستاد رو کردم به سوسن _به علی بگو بیاد سوسن داد زد _علی آقا بیاید تاکسی گرفتیم بعد از چند ثانیه علی اومد هر سه سوار شدیم و راننده حرکت کرد. تازه نفس راحتی از اون اتفاقی که افتاد کشیده بودیم که راننده نگه داشت و با دستش اشاره کرد که پیاده شید علی با زبان فرانسوی باهاش حرف زد انگار داره میپرسه چی شده ولی راننده اهمیتی نداد و ماشین رو نگه داشت و ما پیاده شدیم من هاج و واج که چیشده پرسیدم _چی شده چرا راننده ما رو پیاده کرد علی برگشت پشت سرش رو نگاه کرد و دست برد کمربندش رو از کمرش درآورد و با لحن قاطعی که تا اون روز این شکلی ندیده بودمش گفت _این موتور سوارها دنبال ما هستن سریع خودت و سوسن از من فاصله بگیرید دست سوسن رو گرفتم کشیدم به سمت پیاده رو چند قدمی از علی فاصله گرفتیم و نگاهم رو دادم به موتور، نفر دومی که پشت راننده نشسته یه چیزی شبیه قمه دستشه خواست بزنه به علی، علی هم کمربندش رو چرخوند و چرخوند موتور سوار که بهش نزدیک شد کمربند رو پرت کرد سمتشون، دقیقاً خورد تو صورت راننده موتور، موتور روی زمین افتاد دو نفری هم که روی موتور بودند پرت شدن کف خیابون. به نظر میاد راننده بیهوش شده اما نفر دوم هی تلاش می‌کنه که روی پاهاش وایسه. از ترس همه بدنم میلرزه صدای آژیر پلیس به گوشم خورد... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) نگاهم افتاد به سوسن بچه رنگ به صورتش نمونده رفتم نزدیکش _خوبی سوسن جان؟ با تته پته گفت _آبجی اونی که افتاده زمین تکون نمیخوره الکساندره برگشتم نگاه کردم دیدم درست میگه خواستم به علی بگم که پلیس از ماشین پیاده شده علی رفت جلو شروع کرد باهاشون صحبت کردن کمی که حرف زد رو کرد به من و سوسن _سوار ماشین پلیس شید سوار شدیم ما رو بردن اداره پلیس رو کردم به علی _پس تکلیف اونا چی میشه _زنگ زدن اورژانس اونهارو می‌بره بیمارستان با ترس گفتم _با ما چیکار می‌کنن _از دوربین‌هایی که تو خیابون‌ها نصبه متوجه می‌شن که ما تقصیری نداریم در دست داشتن سلاح سرد و حمله به دیگران غیرقانونیه، من با کمربند از خودمون دفاع کردم _خدا رو شکر که تو زبون اینها رو بلدی پلیس علی رو صدا زد. علی یه فرم پر کرد و اومد رو کرد به من و سوسن _پاشید بریم _پلیس بهت چی گفت _فرم شکایت پر کردم پاشید بریم هتل اگر لازم باشه بهمون اطلاع میدن سه تایی اومدیم هتل... از خجالت روم نمیشه تو صورت علی نگاه کنم. علی هم دلخور به نظر میرسه. سوسنم متوجه سنگینی جو خونه شده ساکت نشسته روی مبل..‌ .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) چند لحظه سکوت خونه رو فرا گرفت. علی سکوت رو شکست و گفت _سحر جان یه چایی درست میکنی بخوریم اومدم آشپز خونه چایی ساز رو روشن کردم آماده که شد سه تا لیوان گذاشتم توی سینی چایی ریختم و گذاشتم روی میز رو کردم به علی _من ازت معذرت میخوام سرش رو گرفت بالا _بابته؟ _اینکه انقدر برات درد ساز هستم با لحن مهربونی جواب داد _هر که طاووس خواد جور هندوستان کشد هر اتفاقی هم که بیفته یه لبخند تو همه رو بر طرف میکنه تبسمی زدم _من که خیلی خجالت زده تو هستم _نه عزیزم نباش _یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمیشی؟ _نه برای چی ناراحت بشم _چند دقیقه پیش چرا رفتی توهم لبخند دندون نمایی زد _داشتم اتفاقهای پارک رو مرور میکردم واقعا خدا برامون بخیر کرد. بیچاره ملیسا تو بد دامی افتاده سوسن اومد نزدیک ما _علی آقا مگه شما نمیگید که به نامحرم نباید دست بزنیم ولی شما امروز به ملیسا دست زدید _سوسن خانم گاهی که جون انسانی به خطر بیفته اشکالی نداره که دست انسان به نامحرم بخوره به خاطر این اتفاق مجبور شدیم چند روز دیگه کانادا بمونیم تا به شکایتمون علیه الکساندر رسیدگی بشه. الکساندر به خاطر حمله با سلاح سرد به ما زندان افتاد و ما بلیط برگشت رو گرفتیم... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ ‍جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) رو کردم به علی _ما فردا پرواز داریم به ایران میشه مارو ببری خونه مامانم _باشه من حرفی ندارم اما نگرانم که باز ملیسا اذیتتون کنه _الکساندر که زندانه دیگه چطوری می‌خواد ما رو اذیت کنه _سحر جان اینها یه گروه هستن به یکی دیگشون میگه میان بهتون آزار برسونن _نه ان شاالله که طوری نمیشه، ما بریم ایران دیگه معلوم نیست کی همدیگر رو ببینیم _باشه ولی طولانیش نکن با خوشحالی گفتم _چشم عزیزم رو کردم به سوسن _برو حاضر شو بریم خونه مامان اینا خداحافظی کنیم سوسن به سرعت لباس پوشید علی تاکسی گرفت اومدیم خونه مامانم زنگ خونشون رو که زدیم در رو باز کرد مامانم اصلاً انتظار نداشت ما باشیم خیلی خوشحال شد ما رو به آغوش کشید. وارد خونه شدم چشمم افتاد به سارا کشدار گفتم _ای سارا جان می‌خواستم الان زنگ بزنم بیای اینجا ببینمت باهات خداحافظی کنم ما فردا صبح زود پرواز داریم به ایران سارا نزدیک من شد بغض گلوم رو گرفت نتونستم جلو خودمو نگه دارم هر دو زدیم زیر گریه مامانم و سوسنم گریه می‌کردن با بغض گفتم _ای کاش شماهم بیاید ایران اینجوری نباشه که ما نتونیم دیگه همدیگرو ببینیم سارا آهی کشید _سیاوش اصلاً حاضر نمی‌شه ما برگردیم به ایران نگاهم رو دادم تو صورتش _برای اینکه دائم ایران بمونید نمیگم که ،. بیاید سر بزنید که همدیگرو ببینیم سارا سری تکون داد _ببینم چی میشه با بغضی که در گلو داره خفم می‌کنه با مامانمو آریو و سارا خداحافظی کردم سوسن اومد جلو دست انداخت گردن مامانم با صدای بلند گریه می‌کرد و میگفت... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕 💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _الهی هوشنگ بمیره که داره منو از تو جدا می‌کنه اگر اون اذیتم نمی‌کرد من از پیشت نمی‌رفتم آریو پیرهن سوسن را کشید _هوشنگ بابای منو میگی بمیره؟ سوسن سر از آغوش مامانم برداشت و رو کرد به آریو _آره بابای تو رو میگم بمیره که انقدر منو اذیت کرد که مجبورم برم با خواهرم زندگی کنم. من سحر رو خیلی دوست دارم اما تو این دنیا مامانم رو از همه بیشتر دوست دارم بابای تو داره من رو از مامانم جدا می‌کنه امیدوارم روزی رو ببینم که هوشنگم داره از چیزهایی که دوستشون داره جدا می‌شه نفرین سوسن منو یاد نفرین‌های خودم انداخت که همیشه می‌گفتم ان شاالله زن بابام اون چیزاهایی رو که دوست داره خدا ازش بگیره نمی‌دونم به نفرین‌های من بود یا آذر تقاص کار خودش رو پس داد یه روز بین من و پدر و مادرم جدایی انداخت امروز بین خودش و بچه‌هاش جدایی افتاده حالا می‌فهمم که مو لای درز عدالت خدا نمیره یعنی چی ،الان برام جا افتاد که از هر دست بدی از همون دست پس می‌گیری یعنی چی، خداوند گاهی در انتقام گرفتن از ظالمین صبر میکنه ولی ظلم رو بدون جواب نمیگذاره به قول اون ضرب المثل که میگه دیر و زود داره سوخت و سوز نداره با دادی که آریو زد و گفت _خودت بمیری به بابام میگم که گفتی بمیره از فکر اومدم بیرون سوسن از آغوش مامانم اومد بیرون خواست آریو رو بغل کنه که آریو نگذاشت ، رفت گوشه اتاق ایستاد سوسن نزدیکش شد _آریو من دوستت دارم هیچ وقتم فراموشت نمی‌کنم اما این تو گوشت باشه که بابات خیلی من رو اذیت کرد این رو یادت نره بدترین کارشم اینه که داره بین من و مامانم جدایی میندازه... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕 💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) فکرشم نمی‌کردم که موقع خداحافظی این حرف‌ها پیش بیاد اما دیگه سوسن گفت نگاهم رو دادم به مامانم تا عکس العملش رو ببینم با سکوت مامانم متوجه شدم که به سوسن حق داده علی نزدیک من شد و آهسته در گوشم گفت _بیا بریم سحر می‌ترسم یه وقت ملیسا متوجه بشه ما اینجا هستیم بیاد دوباره برامون دردسرساز بشه آهسته جواب دادم _باشه چشم رو کردم به سوسن _عزیزم میای بریم اشکهاش رو پاک کرد و گفت _بریم برای آخرین بار مامانم رو در آغوش گرفتم روبوسی کردم رفتم سراغ سارا در گوشم زمزمه کرد _ میخوام یه خبر خوب بهت بدم از آغوشش اومدم بیرون ابرو دادم بالا _خوشحال میشم چه خبری؟ با لبخند جواب داد _خاله شدی لبخند پهنی زدن _ راست میگی سارا چشماشو گذاشت روی هم لب زد _آره راست میگم خواستم دستم رو بگذارم رو شکمشو قربون صدقه بچه‌اش برم که به خودم گفتم علی اینجاست درست نیست دوباره به آغوش کشیدمش _چقدر خوشحالم سارا جان بهت تبریک میگم عزیزم _ممنون سحر جان به امید روزی که تو به من بگی که من خاله شدم هر دو با هم خنده بلندی کردیم و ازش جدا شدم رو کردم به علی _بریم سه تایی اومدیم هتل همه وسایلمون رو بسته بندی کردیم گذاشتیم توی چمدونها خوابیدیم با صدای زنگ گوشیم که از سر شب گذاشته بودم که به موقع بیدار شیم، بیدار شدم علی هم بیدار شد اومدم سراغ سوسن _سوسن جان سوسن عزیزم بیدار شو لباس بپوش بریم چشمای خوشگلش رو باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد _ من دیشب دیر خوابیدم آبجی _چرا عزیزم... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _همش به این فکر بودم که دیگه کی می‌تونم مامان رو ببینم _توکلت به خدا باشه ان شالله شرایطی پیش بیاد یا مامان بیاد پیش ما زندگی کنه یا تند تند بیایم همدیگرو ببینیم خمیازه‌ای کشید و پرسید _توکلت بر خدا یعنی چی؟ لبخندی زدم _الان یه توضیح کوچولو برات میدم ولی بعدا ان شالله با هم بیشتر صحبت می‌کنیم تا اومدم حرف بزنم دستشو آورد بالا _صبر کن آبجی تو که با من حرف می‌زنی هی میگی ان شاالله اینم بگو یعنی چی خنده پهنی زدم _باشه همه رو برات توضیح میدم توکل  بر خدا یعنی ما خدا رو وکیل قرار میدیم که کار ما رو اونطوری که به نفع ماهست انجام بده و به هیچ کس دیگه ام هم اعتنا نمیکنم پاشد نشست _اون وقت خدا خودش کار ما رو انجام میده؟ _بله عزیزم _یعنی خودش میاد کار ما را انجام میده میره خنده صداداری کردم پیشونیشو بوسیدم نه عزیزم _خداوند وسیله‌ها رو برای ما مهیا می‌کنه شونه انداخت بالا _نمیفهمم چی میگی لپشو با دستم آروم گرفتم _میشه تو الان بلند شی حاضر شی که ما از پرواز جا نمونیم بعد من سر فرصت همه اینا رو برات بگم لبخندی زد و سرشو تکون داد از تخت اومد پایین رفت سرویس بهداشتی اومدم اتاق خودمون علی رو کرد به من _سوسن مثل خودت گرایشات مذهبی داره فقط یادت باشه که سوالاتش رو کوتاه پاسخ بدی طولانی نکنی که خسته بشه به تایید حرفش لبخندی زدم _اره حواسم هست خسته ش نمیکنم... عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) سوسن از سرویس اومد لباساشو پوشید آماده شدیم اومدیم فرودگاه سوار هواپیما شدیم سوسن رو کرد بهم _آبجی سحر رو کردم بهش _جانم _میشه الان بگی خدا وسیله رو مهیا میکنه یعنی چی؟ _آره عزیزم الان وقت خوبیه ، برات توضیح میدم ببین مثلا تصور کن الان توی یه آشپزخانه‌ای می‌خوای برای خودت یه املت درست کنی اولش به خودت میگی دیدم مامان چیکار می‌کنه دیگه منم همون کارا رو می‌کنم غذامو درست می‌کنم در یخچالو باز می‌کنی می‌بینی عه تخم مرغ هست ولی گوجه نیست بعد میگی ولش کن اصلاً نیمرو می‌خورم ماهیتابه رو برمی‌داریم می‌ذاری روی گاز ولی می‌بینی روغن نداری به خودت میگی ولش کن خیلی گرسنمه الان همین تخم مرغو می‌شکنم می‌خورم ولی چون روغن نداره خوب پخته نمی‌شه و مزه نمی‌گیره آخرم یکی دو لقمه می‌خوری دیگه خوشت نمیاد خوب تا اینجاشو متوجه شدی سوسن که با دقت داشت به حرفم گوش می‌داد سرشو تکان داد _ آره متوجه شدم حالا تو این دفعه می‌خوای املت درست کنی به مامانت میگی مامان من می‌خوام املت درست کنم میشه وسایلشو برام آماده کنی مامانتم همه چی می‌خره می‌ذاره توی یخچال بعد تو میری به ترتیب برمی‌داری و ی املت خوشمزه درست می‌کنی املت رو خودت درست کردی اما با تکیه بر مامان که وسایل رو برات آماده کرده درسته همینطور که محو صحبت‌های من بود سرشو تکون داد _ آره درسته _حالا ما می‌خوایم یه کاری را انجام بدیم اگه توجهی به خدا نداشته باشیم کارمون اون طور که می‌خوایم در نمیاد ولی وقتی از ته دلمون واقعاً از خدا کمک بخواهیم خدا به نحو احسنت همه چی رو برامون مهیا میکنه عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚