eitaa logo
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
8.4هزار دنبال‌کننده
38 عکس
22 ویدیو
0 فایل
فروش اشتراکی #کپی‌حرام لینک کانال تبلیغ https://eitaa.com/joinchat/2133066056C2ee169d2aa
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) همچین که علی سوئیچ زد که حرکت کنه. آقامصطفی رو کرد به من و علی _ عجب زن بی‌حیا و قدرنشناسیه، دلم می‌خواد این آقای اصلانی حالش خوب شه بشینم باهاش صحبت کنم بگم مرد حسابی آدم یه زنی می‌گیره وفا داشته باشه آبروش رو حفظ کنه نجیب باشه آخه این چه زنی هست تو گرفتی. من از اینکه انقدر برای این خونواده دردسر دارم و اینکه اینها شنیدن بابام ماها رو بی ارزش دونسته که حتی نخواسته بعد از مرگشم چیزی به ما برسه غرق خجالت بیصدا نشستم و حرفی برای گفتن ندارم. علی هم ساکت بود و به رانندگیش ادامه داد. رسیدیم خونه. علی ماشین رو تو حیاط پارک کرد و وارد خونه شدیم تا مهناز خانم چشمش افتاد به ما پرسید _ چی شد آذر رو چیکار کردن؟ آقا مصطفی جواب داد _ بهش گفتن یا کسی برات سند بیاره یا بازداشت میشی تا فردا که برید دادسرا تکلیفتون روشن بشه. اونم زنگ زد به باباش براش سند بیارن مهناز خانم زد پشت دستش و کشدار گفت _ وای ببین این زن چه جوری ما رو گرفتار کرد. فردا عقد بچه‌مه آخه. علی گفت دادسرا تا ساعت دو هست ، عقد ما فردا عصر ساعت چهارِ به هر دوش می‌رسیم. سرو صدای بچه ها از توی اتاق اومد رو کردم به جمع _ ببخشید من برم پیش بچه ها. گفتن _ برو راحت باش. اومدم تو اتاق بچه ها. با اینکه من با بچه ها تنی نیستم و از مادر جدا هستیم ولی خیلی دوستشون دارم و کنارشون احساس آرامش میکنم. خواستم برای اینکه سر و صدا نکنن باهاشون بازی کنم ولی حال روحیم خیلی خرابه ملتمسانه رو بهشون گفتم. _بچه ها خواهش میکنم آروم باشید و با سر و صداهاتون مزاحم خونواده علی نشید. طفل معصوم ها هردوشون گفتن چشم و آروم نشستن مشغول بازی شدن. اونشب تا صبح من تو ذهنم کارهای فردا رو مرور کردم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) با شنیدن صدای اذان صبح نمازم رو خوندم و خیلی تلاش کردم که خوابم ببره چون فردا خیلی کار داشتیم، توی رختخوابم دراز کشیدم چشم هام رو بستم و شروع کردم به گفتن ذکر لا اله الا الله و نمی‌دونم کی خوابم رفت با شنیدن تقه ای که به در اتاق خورد بیدار شدم _ کیه؟ صدای مهناز اومد _ عزیزم بیا صبحانه بخوریم. نگاهم رو دادم به ساعت ، هشت صبحه. از رختخوابم بلند شدم در رو باز کردم _ سلام صبحتون بخیر _ سلام سحر جان بیا پایین صبحانه بخوریم _ خیلی ممنون زحمت کشیدید چشم الان میام. دلم نیومدبچه ها رو بیدار کنم گفتم کاری که ندارن بزار بخوابن. روسری و چادرم رو سرم کردم اومدم پایین بعد از سلام و صبح بخیر به همه نشستم سر سفره آقا مصطفی رو کرد به من _ سحرجان من با علی میریم دادسرا دنبال شکایت، شما نیازی نیست بیاید. آماده بشید برای بعد از ظهر که می‌خواهیم بریم محضر برای عقد. خیلی این خبر خوشحالم کرد چون واقعاً خسته‌ام دیشبم نتونستم بخوابم الانم آذر می‌خواد منو ببینه و کلی حرف بارم کنه. تو دلم خدا را شکر کردم و سر چرخوندم سمت آقا مصطفی _ بله اینطوری بهتره ، منم واقعا شرمندم که انقدر شما رو به زحمت میندازم علی نگاه اعتراض آمیزی بهم انداخت خواست حرفی بزنه که آقا مصطفی نگذاشت _ این چه حرفیه می‌زنی دخترم تو عضوی از خانواده ما هستی غم تو غم ماست شادی تو شادی ماست تو هیچ زحمتی برای ما نداری خیلی هم رحمت هستی. محبت و اظهار لطف این خانواده چیزی نبود جز توجه پروردگار لبخندی زدم و گفتم _ ان شالله خدا سایه شما رو بالای سر ما حفظ کنه خیلی ممنون... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) علی و پدرش آماده شدند رفتند دادسرا. به خاطر این اتفاقاتی که افتاد. سرم خیلی شلوغ بود و نتونستم مدرسه شیما و شمیم رو پیگیری کنم برای همین رو کردم به مهناز خانم _ بخشید مامان می‌تونم امروز برم مدرسه بچه‌ها غیبتشون رو موجه کنم از فردا هم ان شالله ببرمشون مدرسه تا تکلیفشون مشخص بشه _ باشه عزیزم برو به کارت برس، حالا تا بعد از ظهر خیلی وقتِ. بچه‌ها رو از خواب بیدار کردم صبحانشونو دادم رو کردم به شیما بیا بریم اول مدرسه تو بعد از اون بریم مدرسه شمیم من غیبت هاتون رو موجه کنم، از این به بعدم برید مدرسه شمیم گفت _ روپوش مدرسه وکتابهامون رو چیکارکنیم، اونها رو با مدرسه صحبت می‌کنم ببینم خودشون راه چاره‌ای دارن. بچه‌ها را آماده کردم و آوردم مدرسه خدا را شکر هر دو مدیر باهام همکاری کردند. برای کتاب هم گفتن بیان مدرسه ما از بچه‌های دیگه کتاب می‌گیریم بهشون میدیم. شیما رو کرد به من _ آبجی ما دفترو مداد و خودکار نداریم بریم بخریم.‌ تو دلم گفتم. ای وای فکر اینو نکرده بودم. گوشی تلفنم رو در اوردم شماره مرضیه رو گرفتم بعد از سلام و احوالپرسی گفتم _ مرضیه جان میشه یه مقدار پول به من قرض بدی میخوام برای بچه‌ها لوازم تحریر بگیرم. فوری جواب داد _ بله که میشه چرا نشه، خوبی اونجا بهت خوش می‌گذره _آره آدمای خیلی خوبی هستند راستی بعد از ظهرم می‌خوایم بریم عقد کنیم _ جدی میگی سحر، شناسنامه را چیکار کردی _ خیلی دردسر کشیدم ولی خب آماده شد _چرا دردسر مگه استشهاد پر نکردی؟ _ گفتن باید شناسنامه پدر و مادر هم باشه بابا که شناسنامه‌شو نمی‌داد با مامانم تماس گرفتم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) یه کپی از شناسنامه ش رو فکس کرد برای ثبت احوال اونها هم برام المثنی صادر کردند _ بازم خدا رو شکر که تونستی بگیری _ مرضیه میتونی مراسم عقد من بیای. با خنده جواب داد _ ای خدا بگم چیکارت کنه از اول که گفتی عقدته هی با خودم میگم ایکاش منم دعوت کنه بله که میام چرا نیام. یه لحظه عذاب وجدان گرفتم. اگر چه یه زمان کوتاه ولی همون زمان کوتاه فاطمه خانم و آقا مرتضی برای من حکم پدر و مادر رو داشتن چرا من فراموششون کردم. با خجالت گفتم _ مرضیه جان میشه به پدر و مادرتم بگی بیان گفت نه _ چرا نه، بگو تشریف بیارن دیگه _ خودت باید دعوتشون کنی. اتفاقا اگر بفهمن عقدت بوده و دعوتشون نکردی خیلی ناراحت میشن. حق با مرضیه بود من کوتاهی کردم ولی آداب معاشرت رو آدم زیر دست پدر و مادرش یاد می‌گیره من چند سالیه که مثل گیاه خودرو بزرگ شدم. بهش گفتم _ چقدر شرمنده شدم مرضیه حتماً زنگ می‌زنم و دعوتشون میکنم. دوباره گفتم _ نه میام خونتون_ باشه بیا منم دلم برات تنگ شده. بیا دیداری تازه کنیم . بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. با عجله اومدم خونه. مهناز خانم گفت _ چی شد غیبت هاشون رو موجه کردی؟ _ بله اتفاقاً مدرسه هم باهام خیلی همکاری کرد فقط یه مطلبی، خیلی ببخشید با اجازتون من برم خونه مرضیه برای مراسم عقد خودش و پدر و مادرش رو دعوت کنم _آفرین خیلی کار خوبیه اما سحر جان می‌خواستم ببرمت آرایشگاه یه دستی به صورتت بکشه نگاهی انداختم به ساعت مچیم سرم را گرفتم بالا _ساعت یازده و نیمه من زود میام. برم و بیام بعداً بریم آرایشگاه _ باشه عزیزم برو زود برگرد... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) شیما و شمیم چادر منو کشیدن _ آبجی ما رو هم ببر با لبخند نگاهی انداختم بهشون _ باشه با هم میریم. منتظرم تا مرضیه پول بزنه به کارتم که ماشین بگیریم. همینجور که پاپا می‌کردم مهناز خانم صدام کرد _ سحر جان چرا نمیری دیر میشه ها سر چرخوندم سمتش _ الان میریم همزمان برام پیام اومد فهمیدم که مرضیه پول رو ریخته گوشی رو باز کردم دیدم بله واریز کرده، فوری زنگ زدم تاکسی تلفنی اومد سوار ماشین شدیم. نباید دست خالی برم خونشون سر کوچه مرضیه اینا یک شیرینی فروشی هست. همچین که ماشین رسید سر کوچه گفتم آقا نگه دارید. ماشین رو نگه داشت پول راننده رو براش کارت به کارت کردم با بچه‌ها پیاده شدیم یه جعبه شیرینی خریدم و سه تایی اومدیم درخونه مرضیه. شیما و شمیم سر اینکه کدوشون زنگ بزنن دعواشون شد. با خنده گفتم دعوا نکنید صبر کنید انگشت هاتون رو آماده نگهدارید هر وقت گفتم یک دو سه. به سه که رسید فوری زنگ بزنید ببینم کی زودتر زنگ میزنه. بچه ها همین کار رو انجام دادن و تا من گفتم سه. هر دوشون با هم زنگ زدن صدای مرضیه از پشت آیفون اومد _ کیه؟ _ مائیم مرضیه جان باز کن در باز شد و ما وارد خونه شدیم از دیدن مرضیه و مادرش واقعاً خوشحال شدم اون‌ها هم خیلی منو تحویل گرفتن. بعد از سلام و احوالپرسی و روبوسی جعبه شیرینی رو گرفتم رو به فاطمه خانم _ بفرمائید قابل شما رو نداره _ وای دختر عزیزم چرا زحمت کشیدی بفرمایید بنشینید. تشکر کردم و نشستم، پرسیدم _ ببخشید حاج مرتضی نیستن فاطمه خانم جواب داد _ نه نمیدونست که شما میخواهید بیاید رفت بیرون... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) خیلی خوش آمدی سحر جان. کارتون با علی آقا به کجا کشید عقد کردید؟ _ شما و حاج مرتضی برای من حکم پدر و مادرم رو دارید مگه بدون حضور شما میشه عقد کرد لبخند رضایتی زد _ عزیز دلم خوشبختی شما برای ما مهمه ، حالا عقدتون کی هست؟ _ امروز عصر ببخشید که دیر می‌گم انقدر که گرفتاری دارم، زن بابام آذر خیلی اذیت می‌کنه چند روزه درگیر اون هستیم. ابروهاشو درهم کرد _ عه چیکار می‌کنه؟ همه اون اتفاق‌هایی که تو این چند روز افتاده بود رو براش گفتم زد پشت دستش. _خاک بر سر همچین مادری کنن که حواسش به دخترهاش نباشه حالا اتفاق بدی برای شمیم و شیما افتاده؟ اتفاق اونجوری نه ولی خب اذیتشون می‌کرده _ چقدر براش مجازات بریدن؟ _فعلاً بازداشته هنوز دادگاهی نشده دادگاه گفت یک مدت دست نگه می‌داریم تا حال پدر بچه ها بهتر بشه. الان به اجازه دادگاه بچه‌ها پیش شما هستند؟ نظر اورژانس اجتماعی این بود که بچه‌ها پیش ما باشند دادگاه هم پذیرفت _ خوب خدا را شکر که تو هستی تابه این دو طفل معصوم کمک کنی ، حالا بگو ببینم مراسم عقدت ساعت چنده؟ _بعد از ظهر ساعت چهار، حتما با آقا مرتضی بیاید من خیلی خوشحال میشم شماها که باشید احساس می‌کنم پدر و مادرم کنارم هستند _ باشه عزیزم به امید خدا حتماً حتماً میایم. سر چرخوندم سمت مرضیه _ منتظر توهم هستم. لبخندی زد _ من که سر جهازت هستم. با این حرف مرضیه هرسه تا مون زدیم زیر خنده. سر چرخوندم سمت فاطمه خانم _ اگه اجازه بدید من برم _ با اینکه خیلی دلمون برات تنگ شده و دوست دارم اینجا پیش ما بمونی اما می‌دونم که کار داری باشه برو. گوشی رو در آوردم که زنگ بزنم به... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) زنگ بزنم به تاکسی تلفنی که مرضیه دست گذاشت روی گوشی _ زنگ نزن خودم می‌برمتون _ نمی‌خوام مزاحمت بشم تاکسی می‌گیرم میریم _ مزاحم نیستی خانم شما مراحمی خودم می‌برمتون. مرضیه رفت آماده بشه فاطمه خانم رو کرد به بچه‌ها _حالتون خوبه دخترای گل من، صبر کنید تا اینجا اومدین یه هدیه بهتون بدم. فاطمه خانم رفت توی اتاق خودشون و با دو تا کیف دخترونه خیلی قشنگ که روشون رو منجوق دوزی شده بود برگشت یکیش رو داد به شیما و یکیش رو داد به شمیم و گفت: _این‌ها رو من از کربلا آوردم، هدیه می‌کنم به شما دخترهای خوب و گلم. بچه‌ها خیلی خوشحال شدن منم خیلی خوشم اومد از کار فاطمه خانم. نگاهم رو دادم بهش _ خیلی ممنون دستتون درد نکنه ان شاالله بتونم یه روز همه خوبی‌های شما رو جبران کنم. با دستش آروم زد پشت کمرم. _ همین قدر که دختر مومنی مثل تو، توی خونه ما رفت و آمد داره برای ما یک نعمت خیلی بزرگه ، تو پیشاپیش جبران کردی. مرضیه اماده شد و اومد _ بریم سحر جان. از فاطمه خانم خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون و نشستیم داخل ماشین سر چرخوندم سمت مرضیه _ بابت قرضی که بهم دادی خیلی ممنون ان شالله زود بهت برمی‌گردونم. لبخندی زد _ قرض نبود پیشاپیش هدیه عقدتو دادم _ دستت درد نکنه مرضیه جان تو چرا انقدر منو شرمنده می‌کنی. قیافه ای گرفت و صداش رو کلفت کرد _ ماییم دیگه دوستامونو شرمنده میکنیم از این طرز حرف زدنش هر دومون خندمون گرفت با صدای بلند شروع کردیم به خندیدن انقدر گفتیم و خندیدیم که نفهمیدم کی رسیدیم در خونه. مرضیه زد روی ترمز و گفت _ خانم رسیدیم. خم شدم سمتش صورتشو بوسیدم _ ساعت چهار تو محضر منتظرتم سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدیم زنگ در حیاط رو زدم صدای مهناز خانم اومد _کیه _ باز کن مامان ما هستیم. در حیاط رو باز کرد نگاهم به صورت مهناز خانم افتاد. از استرس صورتش قرمز شده بود نتونست طاقت بیاره و گفت _سحر جان چه دل بزرگی داری سریع آماده شو بریم آرایشگاه _ مامان نزدیک اذان ظهره میشه نماز بخونیم بعد بریم نه نمیشه مهری خانم ظهر در آرایشگاهشو می‌بنده میره، بریم و بیایم بعد نماز می‌خونیم. چاره‌ای ندارم مجبورم که قبول کنم . باشه ای گفتم و رو کردم به بچه‌ها _ دخترهای خوبی باشید تا من بیام. گفتن باشه و رفتن سمت اتاقشون. منم با مهناز خانم اومدیم آرایشگاه. خانم آرایشگر نگاهی تو صورتم انداخت و رو کرد به مهناز خانم _ ماشاالله خوش سلیقه هستینا عروستون خوشگله. مهناز خانم لبخندی زد _ خیلی ممنون _ حالا چیکار کنم چه مکاپی رو صورتش کار کنم. خواستم بگم نه صورتم رو آرایش نکن که گفتم صبر کنم ببینم مهناز خانم چی میگه. مهناز خانم جواب داد. _ آرایش نمی‌خواد یه بندی تو صورتش بنداز ابروهاشم مرتب کن بعدم سر چرخوند سمت من _ سحر جان خودت نظر دیگه‌ای داری. ریز سرم رو تکون دادم _نه مامان جون خیلی ممنون همین خوبه. ماشالله مهری خانم دهن گرمی داره از اولی که شروع کرد به اصلاح صورت من، با مادر شوهرم صحبت کرد تا کار من تموم شد آینه رو گرفت جلوی صورتم _ ببین خوبه. یه نگاهی به خودم انداختم _ بله ممنونم. مهناز خانم هزینه آرایشگاه رو حساب کرده و اومدیم خونه دیدیم علی و پدرشم برگشتن بعد از سلام و علیک مهناز خانم رو کرد به حاج مصطفی _ چی شد با آذر چیکار کردن؟... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _محکوم شد؛ نبودی ببینی چه التماسی می‌کرد که رضایت بگیره _ رضایت دادید _ نه گفتم بذار ادب شه _ خوبش کردی. مهناز خانم رو کرد به علی _ مادر بیاید ناهارتونو بخورین تو هم یه آرایشگاه برو می‌خواید برید محضر مرتب باشی. آقا مصطفی با لبخند نگاهی به علی انداخت علی خجالت کشید و سرش رو انداخت پایین. داخل خونه شدیم سفره ناهارو پهن کردیم. ناهارو که خوردیم علی رفت آرایشگاه . شروع کردم به جمع کردن سفره که یه دفعه یادم اومد من به این‌ها نگفتم که مرضیه و پدر و مادرش رو دعوت کردم سر عقد. رو کردم به مهناز خانم _ ببخشید مامان من دوستمو با پدر مادرش دعوت کردم سر عقد. مهناز خانم سر چرخوند سمت من مرضیه رو میگی _ بله _ خیلی کار خوبی کردی ، هر کسی دیگه‌ای رو هم دوست داری دعوت کن _ نه دیگه من کسی رو ندارم همینا رو گفتم _ خوب کاری کردی عزیزم. ظرف‌ها رو شستم خونه رو مرتب کردم دلم می‌خواست برم لباسمو بپوشم مِن و مِنی کردم و گفتم _ مامان اینجا باید لباسمو بپوشم یا تو محضر. لبخندی زد _ چه خوب حواست هست اینجا باید بپوشی. اومدم توی اتاق در رو بستم لباسو تنم کردم ایستادم جلوی آینه خودم رو ورانداز کردم چقدر تغییر کردم شکل سیندرلا شدم جلوی آینه یه نیم چرخی زدم دوباره زل زدم تو آینه اگر آرایش صورتم داشتم که عالی میشد بزار عقد کنیم برگردیم خودم بلدم خودمو آرایش می‌کنم مهناز خانم یه تقه‌ای به در زد _ بیام تو _ بفرمایید مامان در رو باز کرد ابرو داد بالا لبخند دندان نمایی زد _ بَه بَه ماشاالله چقدر بهت میاد... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) از اینکه خداوند مادر شوهری باشعور و فهمیده قسمتم کرده از ته دل شکرش کردم مهناز خانم برای من مثل مادر می‌مونه یاد این ضرب المثل افتادم که میگه، خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری، تو دلم آه بلندی کشیدم , ایکاش الان مامانم و خواهرهام اینجا بودن چقدر حیف که نیستن. ایکاش بابام ما رو دوست داشت دلم میخواد ازش بپرسم مگه ما به اختیار خودمون به دنیا آمدیم که به تو تحمیل شده باشیم و یا مگه ما از پوست و گوشت و استخوان تو نیستیم. اول فکر می‌کردم منو دوست نداری ولی بعد از اینکه فهمیدم ما سه تا خواهر رو از ارث محروم کردی متوجه شدم هیچ کدومِ مون رو دوست نداری بیچاره سوسن از همون بچگی محبت پدر ندیده مهناز خانم گفت: _ چی شد سحر رفتی تو فکر. لبخند تلخی زدم _ به فکر خونواده خودم افتادم که نیستن. نفس بلندی کشید _ از منی که سردی و گرمی زندگی رو چشیدم به تو یه نصیحت، زندگی خودتو بکن توقعت فقط از خدا باشه انتظاراتت رو از بنده های خدا بردار تا طعم خوشبختی رو بچشی وگرنه تمام عمرت میشه این برام کاری نکرد و اون برام کاری نکرد. نفس بلندی کشیدم _ چشم تلاش می‌کنم که توقعم فقط از خدا باشه. یه لحظه به ذهنم اومد یه زنگ بزنم به مامانم و سارا بگم که عقدمه. یه زنگم بزنم ببینم بابام حالش چطوره. دوباره به خودم گفتم ول کن یه وقت یه خبر بدی می‌شنوم. امروز روز عقدمه هم به کام خودم تلخ میشه هم علی و خونوادش. صدای علی که گفت: مامان شماها حاضرید بریم من رو از فکر بیرون آورد. مهناز خانم جواب داد _ آره علی جان الان میایم.. سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) بعد سر چرخوند سمت من _ چادر سفیدت رو برات دوختم برم بیارم با چادر سفید بیا _ باشه مامان. مهنازخانم رفت ‌.جوارب شلواری سفیدم رو پوشیدم روسریمو سرم کردم. منتظر چادر بودم که مهناز خانم اومد و خودش چادر رو انداخت روی سرم. با هم اومدیم تو حیاط نگاهم افتاد به علی نا خودآگاه زیر لب زمزمه کردم تبارک الله احسن الخالقین چقدر کت و شلوارش بهش میاد چه خوش تیپ شده. همین طوری که خیره شده بودم بهش ، علی لبخندی زد. خواست یه چیزی بگه ولی حرفش رو خورد. انگار یه حسی از درون بهم گفت مراقب باش شیطان از طریق نگاه به دلت راه پیدا نکنه شما هنوز به هم محرم نشدید. نگاهم رو ازش برداشتم و تو دلم استغفراللهی گفتم. همگی اومدیم به سمت ماشین علی. چشمم افتاد به کاپوت ماشین که یه دسته گل قشنگ روش تزئین شده بود. خیلی از این کار علی خوشم اومد و یه حس شادمانی به دلم نشست. علی نشست پشت ماشین و حاج مصطفی هم رفت جلو و من و مریم و مهناز خانمم نشستیم عقب سمیه و برادر شوهرم احمد رضا سوار ماشین خودشون شدن و حرکت کردیم. علی ضبط ماشین رو روشن کرد و ترانه چاوشی رو گذاشت آمد، بهارِ جان ها_ای شاخِ تر، به رقص آ! چون یوسف؛ اندر آمد● مصر وُ شکر، به رقص آ!●ای شاهِ عشق پرور؛ مانند شیرِ مادر●ای شیرجوش دررو، جانِ پدر به رقص آ!●چوگان زلف دیدی…● چون گوی در رسیدی..●از پا وُ سر بریدی؛ بی پا و سر به رقص آ!● تا رسیدیم محضر این ترانه خوند. علی ماشین رو پارک کرد و همگی از ماشین پیاده شدیم و با هم وارد دفتر خونه شدیم که نگاهم افتاد به مرضیه و فاطمه خانم و آقا مرتضی.. سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) اون ها هم تا ما رو دیدن اومدن به استقبال بعد از یه سلام و احوال پرسی گرم فاطمه خانم رو کرد به من _ عزیزم مهریه رو چقدر تعیین کردید؟ تا اون لحظه اصلاً به این مهریه فکر نکرده بودم نگاهم رو دادم سمت خانواده علی _ نمی‌دونم. فاطمه خانم رو کرد به مهناز خانم _ چقدر برای دختر ما مهریه در نظر گرفتین؟ مهناز خانم رنگش پرید گفت _ به قول سحر جان به این قضیه فکر نکرده بودیم واقعیتش مهریه عروس بزرگم صدو ده تا سکه بهار آزادی هست حالا اگر سحر جان راضی باشه همین صدو ده تا براش در نظر بگیریم . فاطمه خانم سر چرخوند سمت من _ سحر جان راضی هستی؟ لبخندی زدم رو کردم به علی _ شما به صدو ده تا سکه راضی هستید؟ علی هم از این موضوع ناراحت شد چون فکر می‌کرد برای من کم گذاشته جواب داد _ هرچی شما بگی اصلاً بگو هزار تا یه لحظه مور مورم شد تا علی رو محک بزنم. رو کردم به فاطمه خانم و مهناز خانم _هزار تا سکه مهرم باشه مهناز خانم که تو عمل انجام شده قرار گرفته بود گفت _ باشه عزیزم. حاج مصطفی اومد جلو _چی شده مهناز خانم گفت _ ما اصلاً حواسمون نبود مهریه سحر جان رو مشخص کنیم الان خودشون به توافق رسیدند که مهریه هزار تا سکه باشه حاج مصطفی هم ناراحت شد و گفت _سحر جان بابا به خدا ما منظوری نداشتیم. نگاهم رو دادم به حاج مصطفی _ می‌دونم خودم دارم باهاتون زندگی میکنم اینطوری پیش اومد. حاج مصطفی به تاسف سری تکان داد و رفت نزدیک میز دفتردار _ سلام آقا ما وقت گرفتیم برای عقد این بچه‌ها آقایی که پشت میز نشسته بود جواب سلامش رو داد و دفترش رو باز کرد و گفت اسم عروس و داماد رو بگید. علی صفایی و سحر اصلانی... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚