هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 تنها کانالی که توی ایتا داستاناش صوتی هست😎🎤🎶
دکتر مظفری: عبدالوهابی جان بالاخره اون روز رسید
عبدالوهابی: کدوم روز دکتر؟!
دکتر مظفری: روزی که من فقط نظارت میکنم و شما عمل میکنی
عبدالوهابی: م من دکتر؟! آ آخه این مورد…
دکتر مظفری: دیگه آخه ماخه نداره دکترعبدالوهابی، مرتضی جان نگران نباش، دستتم نلرزه،بسم الله، شروع میکنیم
عبدالوهابی: چ چشم دکتر،چشم... خب از همین مچ پا ؟ از اینجا قطع کنم؟
دکتر مظفری: برو بالاتر!
ادامه این #داستان زیبا رو توی کانال رادیو میقات بشنوید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
تنها کانال داستانهای صوتی در ایتا 👆👆
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۱۶
سری تکون دادم و حرفا هاش رو تایید کردم
_ درست میگی مرضیه، اما الان من تو منجلاب گذشته تلخم گیر کردم، نفسم به من غالبه، این رو چیکارش کنم، می دونم کارم اشتباهه،می دونم گره کارم همش به این بسته که من گذشته رو فراموش کنم. همه اینا رو می دونم ولی چیکار کنم که از ذهنم بره بیرون. مکثی کردم و ادامه دادم، مرضیه یه فکری به نظرم رسید
_ جانم بگو چه فکری!
_خوبه از روحانی مسجد تو این موضوع کمک بگیرم، بهش بگم من چیکار کنم که بتونم به گذشته تلخم فکر نکنم و این خاطرات زهر ماری رو از ذهنم بیرون کنم.
لبخند قشنگی زد
_ ظهر میریم مسجد از اقا راهنمایی بگیر. صدای قرآن قبل از اذان از تلویزیون بلند شد با مرضیه وضو گرفتیم اومدیم مسجد. از اول که اومدیم مسجد داشتم روی حرفهای مرضیه و این عادت غلط خودم فکر میکردم سر به سجده گذاشتم گفتم
_خدایا خودت کمکم کن یه راهی جلوم بگذار که این گذشته لعنتی از ذهن من پاک بشه،
نماز جماعت که تموم شد اومدیم تو حیاط چشمم افتاد به حاج آقا ،به مرضیه گفتم بیا بریم من از حاج آقا سوال کنم...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۱۷
با مرضیه اومدیم پیش حاج آقا و گفتیم
_سلام
جواب داد
-- سلام علیکم.
گفتم
-- وقت دارید به یه سوالم جواب بدید؟
-- بفرمایید سوالتون رو بپرسید
-- برای فراموش کردن بدیهای دیگران شما چه توصیهای دارید؟ آیا ذکری هست که با گفتنش بتونم گذشته تلخم رو فراموش کنم,
حاج آقا مکثی کرد و گفت
-- این مسئلهای نیست که من فقط به شما بگم برو صلوات بفرست یا این ذکر رو بگو تا مشکلت برطرف بشه اگه وقت داری برگردیم تو مسجد یکم با هم صحبت کنیم تا از ریشه درستش کنیم. رو کردم به مرضیه
-- تو هم میای با هم بریم؟
-- باشه بریم.
سه تایی اومدیم توی مسجد. حاج آقا رو کرد به من
-- دخترم روراست بگو، خدا وکیلی واقعاً دنبال راهکار هستی، یا معجزه میخوای؟
تبسمی زدم
-- خب معجزه باشه که عالیه ولی راهکارم میخوام.
لبخندی زد
-- وقتی دنبال راهکاری، یعنی داره توی زندگیت معجزهای اتفاق میافته، حالا بگو کی انقدر تو رو اذیت کرده که اومدی اینجا دنبال راهکار؟
نفس عمیقی کشیدم
-- پدر و مادرم.
گرهای به ابروهاش انداخت و با تعجب پرسید
-- پدر مادرت چیکار کردن؟
-- همه اون تلخیها و دوریها و بیمهریهای پدر و مادرم رو براش توضیح دادم.
چند ثانیهای ساکت خیره شد به زمین و بعد سرش رو گرفت بالا
-- ببین دخترم بعضی از اتفاقها اونقدر تلخه که آدم تا آخر عمر یادشه، ولی اینجا یه سوال پیش میاد آیا با مرتب فکر کردن به این مشکلات و غصه خوردن، آینده ات بهتر میشه یا بدتر؟
اومدم جواب حاج آقا رو بدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. گوشی رو از توی کیفم در آوردم که بگذارم روی سکوت دیدم علی پشت خطه...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۱۸
اصلاً دلم نمیاد تلفن رو بگذرم روی سکوت. از طرفی هم دارم با حاج آقا صحبت میکنم، خوب نیست با تلفن صحبت کنم. حاج آقا متوجه حالات من شد. رو کرد به من
-- دخترم تلفنت رو جواب بده، اگر هم خصوصی هست برو ته مسجد باهاش صحبت کن.
در دلم به فهم و کمالات حاج آقا احسنت گفتم. از جام بلند شدم دو قدم فاصله گرفتم. نمیدونم چرا ضربان قلبم رفت بالا دکمه وصل تماس رو زدم همه تلاشم را میکنم که صدام رو عادی نشون بدم. به هر زحمتی بود گفتم
-- سلام.
صدای علی اومد
-- سلام سحر خانم حالتون خوبه؟
جواب دادم
-- ممنون شما خوب هستید؟
-- الحمدلله خدا را شکر، زنگ زدم بهتون بگم،شاید ما سخت به هم برسیم ولی میرسیم،
اصلاً نمی دونم جوابش رو چی بدم، به هر زور و زحمتی بود گفتم
-- بله.
صدای علی اومد
-- به خاطر شرایط شما پدرم حاضر نمیشه که ما با هم ازدواج کنیم، ولی من راضیش میکنم بهت قول میدم، فقط شما باید صبور باشید.
خوشحال از حرفش جواب دادم
-- خیلی ممنون، هر چقدر لازم باشه من صبر میکنم.
-- خوبه من همین جواب رو میخواستم، کاری ندارید
-- نه لطف کردید زنگ زدید.
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم دستم را گذاشتم روی سینم قلبم چه جور داره میزنه...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۱۹
چقدر صدای علی به من آرامش میده دلم میخواد زمان دست من بود و من همه سدها رو میشکستم و بدون اضطراب و دلهره لحظاتم را کنار علی میگذراوندم.
از ته دلم گفتم خدایا کمکم کن بهت قول میدم دستورات حاج آقا رو مو به مو عمل کنم تا از من راضی بشی و تو خدای مهربان موانع رو از سر راه من برداری، صدای مرضیه که گفت
-- سحرجان حاج آقا منتظر شماست. من رو از فکر بیرون آورد. پا تند کردم به سمتشون. حاج آقا گفت عجله نکن دخترم با ارامش بیا. نزدیکشون شدم. دستم رو گذاشتم روی سینه ام
--خیلی ببخشید حاج آقا
-- اشکال نداره دخترم، حالا بگوـ
ببینم، واقعا میخوای من کمکت کنم؟ مشتاق پاسخ دادم
-- بله حاج آقا
-- شما می دونید بخشیدن چیه؟
فکری کردم و خواستم جواب بدم. ولی حاج نگذاشت و گفت
--رها کردن احساس آزردگی و خصومت با اونهایی که اذیتت کردن و توجه کمتر به اتفاقاتی که موجب رنجش خاطرت شده و بخش قابل ملاحظه ای از وقتت رو مشغول کرده. زمانی میشه گفت عفو و بخشایش واقعا صورت گرفته که شما با وجود آسیب هایی که دیدی رشته زندگی را از نو به دست بگیری و به شیوه ای سالم و سازنده، به زندگیت ادامه بدی...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۲۰
انقدر فکرم پیش علی بود که متوجه منظور حاج آقا نشدم تو دلم گفتم ای کاش بره سر اصل مطلب بگه این کارو بکن منم بگم چشم.
حاج آقا رو به من گفت متوجه شدی دخترم
تو دلم گفتم خدایا ببخشید اگه بگم نه حواسم به حرفای شما نیست حاج آقا دلخور میشه برای همین سرم رو ریز تکون دادم
--حاج آقا شما هرچی بگید من گوش میکنم.
نگاه تامل برانگیزی به من انداخت
-- دخترم من موهام رو تو آسیاب سفید نکردم میدونم الان تو دلت چی داره میگذره، باشه بهت میگم چیکار کن شما سوره ضحی رو زیاد بخون سوره ضحی باعث میشه حس بخششت تقویت بشه، از فرستادن ذکر صلوات هم غافل نشو، منم برات دعا میکنم ان شالله خداوند موانع رو از سر راهت برداره.
یه حس خوبی از حرفهای حاج آقا بهم دست داد احساس کردم چیزی رو که میخواستم بهش رسیدم. حاج آقا از جاش بلند شد و گفت
-- حاج خانم منتظر منه تا من نرم ناهار نمیخوره با اجازتون من برم.
نگاهم رو دادم به حاج آقا
-- خیلی ممنون لطف کردید.
هر سه از مسجد اومدیم بیرون. از حاج آقا که فاصله گرفتیم رو کردم به مرضیه
-- چقدر حرفای حاج آقا به دلم نشست و حالم رو خوب کرد.
مرضیه لبخند شیطنت آمیزی زد
-- فکر کنم تلفن علی بیشتر تاثیر گذاشت. لبخند پهنی زدم
-- به قول خودت وقتی که راه درستی رو برای رفع مشکلت انتخاب میکنی، از الطاف خفیه الهی برخوردار میشی حاج آقا مرد خداهست، حرفش حقه ، حضور ما در مسجد و مشاوره ما از حاج آقا باعث شد که خدا هم بهم امیدواری بده و دلم رو شاد کنه، الان که بریم خونه شروع میکنم به خوندن سوره ضحی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۲۱
تا رسیدیم خونه اولین کاری که کردم به نیت پنج تن پنج بار سوره ضحی رو خوندم. تا ده روز بعد از نمازهای واجب پنج بار سوره ضحی رو خوندم. هر روز که میگذشت حال من خیلی بهتر از روز قبل بود. روز دهم مادر علی زنگ زد بعد از کلی سلام و احوالپرسی بهم گفت عزیزم آدرس خونه پدرت رو بده، بابای علی میخواد با پدرت صحبت کنه. نمیدونستم جوابش رو چی بدم. آخه من آدرس خونه پدرم رو ندارم. فقط ازش شماره تلفن داشتم. لبم رو گاز گرفتم و در حالی که گوشی در گوشم هست سکوت کردم و رفتم تو فکر که خدایا چی بگم! صدای مهناز خانم از پشت گوشی اومد-- سحر جان، الو،الو، به خودم گفتم بالاخره که باید حقیقت رو بگی، با اضطراب جواب دادم -- میدونید چیه، مهناز خانم! من آدرس خونه پدرم رو ندارم فقط ازش شماره تلفن دارم. بعد از مکث کوتاهی گفت-- باشه عزیزم شماره تلفنش رو بده. شماره همراه پدرم رو براش خوندم یاد،داشت کرد بعد از خداحافظی تماس رو قطع کرد...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۲۲
از اینکه آدرس خونه پدرم رو بلد نیستم خیلی خجالت کشیدم. از شدت خجالت گونههام سوزن سوزن میشن و میسوزن. مرضیه که حال من رو فهمید دستشو گذاشت روی شونم آروم زمزمه کرد قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ المُلكِ تُؤتِي المُلكَ مَن تَشاءُ وَتَنزِعُ المُلكَ مِمَّن تَشاءُ وَتُعِزُّ مَن تَشاءُ وَتُذِلُّ مَن تَشاءُ ۖ بِيَدِكَ الخَيرُ ۖ إِنَّكَ عَلىٰ كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ سحر جان وقتی عزت، افتخار، اقتدار، قدرت، و برعکسش ذلت، شکست همه دست خداست! چرا نگرانی؟
آه بلندی کشیدم
-- درست میگی همه چی دست خداست، ولی من خیلی شرمنده شدم، حالا خدا کنه بابام با پدر علی برخورد تندی نکنه. مرضیه نگاهی پرسشگری بهم انداخت
-- راستی سحر جان شغل پدر علی چیه؟ سرمو گرفتم بالا تو چشماش نگاه کردم
-- باور میکنی بگم نمیدونم. یک مرتبه به ذهنم اومد نکنه نظامی باشه، اگر نظامی باشه که بابام اصلاً قبول نمیکنه
دلشوره به دلم افتاد و رو کردم به مرضیه
--به نظرت زنگ بزنم به علی ازش بپرسم شغل پدرت چیه؟
-- به مهناز خانم زنگ بزنی بهتر نیست؟
--به مهناز خانم روم نمیشه از علی بهتر میتونم بپرسم
-- باشه بپرس.
شماره علی رو گرفتم چند تا بوق که خورد صداش به گوشم رسید
-- سلام سحر خانم حالتون خوبه؟ خیرِ
ان شاالله .
دوباره این تپش قلب لعنتی اومد سراغم، با زحمت جواب دادم
--سلام خیلی ممنون، ببخشید مزاحمتون شدم، مامانتون زنگ زد شماره پدرم رو گرفت که پدر شما باهاش صحبت کنه میخواستم ببینم شغل پدرتون چیه؟ بابای من سرهنگ بازنشسته سپاهه. ناخواسته زدم تو سرم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۲۳
گوشی را از دهنم فاصله دادم رو کردم به مرضیه آروم لب زدم
باباش سپاهیه
مرضیه ابرو داد بالا
توکل کن به خدا،
صدای الو الو علی به گوشم رسید
جواب دادم
--بله بفرمایید
-- صداتون نیومد فکر کردم تماس رو قطع کردید
-- نه ببخشید گوشم با شماست
-- از اینکه پدر من سپاهیه
ناراحت شدید
-- من نه، اصلاً، میترسم بابام مخالفت کنه.
با لحن آرام و با طمأنینه گفت
-- سحر خانم توکلت به خدا کمه ها، خیالت راحت، بسپارش به من چون من همه توکلم به خداست.
خنده بلندی کرد و ادامه داد، من کاری میکنم که بابات هم بره تو سپاه شاغل بشه.
نحوه حرف زدنش بهم امیدواری داد گفتم خیلی ممنون چشم کارها را میسپارم دست شما درستش کنید
-- البته شاید یه خورده برو بیا داشته باشه ولی دل من روشنه که اسم شما تو شناسنامه من میره ،
کلمات قشنگ و حرفهای مثبتش به دلم آرامش داد. ازش تشکر کردم و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. رو به مرضیه گفتم
-- چقدر علی آرومه، اصلاً اضطراب نداره ولی من دارم از اضطراب و دلشوره خفه میشم
-- ذکر یونسیه بخونی خدا بهت آرامش میده
-- ذکر یونسیه لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین هست؟
-- بله خودشه، چهل روز روزی چهارصد بار بگو، ببین چقدر دلت آروم بگیره
-- همون موقع وضو گرفتم و شروع کردم این ذکر رو گفتن
فردای اون روز تلفنم زنگ زد به صفحه گوشی نگاه کردم، وااای خواهرمه
-- سلام سارا جان
بدون اینکه جواب سلامم رو بده گفت --سحر خیلی زود خونه دوستت رو ترک کن
با تعجب گفتم
--چرا؟مگه چی شده؟
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۲۴
پدر خواستگارت رفته پیش بابا، با، بابا دعواشون شده.
هینی کشیدم
-- وای برای چی دعواشون شده.
--بابا از پدر خواستگارت سوال کرده که شغل شما چیه اونم گفته من بازنشسته سپاه هستم بابا هم بهش فحش داده، اونم گفته چرا اینجوری صحبت میکنی، بعدم بابا بلند میشه پدر خواستگارتو میزنه اونم به دفاع از خودش بابا رو میزنه خلاصه کلی همدیگه رو زدن،
بابا هم یه چاقو برداشته داره میاد پیش تو، گفته تا سحرو نکشم راحت نمیشم ، سحر تو که اخلاق بابا رو میدونی بگه یه کاری رو انجام میدم، انجام میده، جون مامان از اونجا بلند شـو برو بیرون، برو یه جایی خودتو قایم کن که ندونه تو کجا هستی،
حیرت زده فقط به حرفهای سارا گوش میکردم اصلاً نمیدونستم جواب سارا رو چی بدم،
سارا ادامه داد
-- خواهر التماست میکنم از اونجا برو میفهمی چی بهت میگم یه کاری نکن همه ما به داغت بشینیم
-- حالا تو اینا رو از کجا میدونی
--شیما زنگ زد, گفت من شماره آبجی سحرو ندارم.
--باشه سارا بزار ببینم چیکار میتونم بکنم، از شدت دلهره و اضطراب، بدون خداحافظی تماس رو قطع کردم. صدای گوشیم بلند بود مرضیه همه چی رو شنید قبل از اینکه با من حرفی بزنه سریع رفت توی هال و جریانو برای مامانش گفت مامانشم گفت
-- خیلی زود سحرو ببر خونه خاله ت . مرضیه برگشت پیش من
شنیدی که مامانم چی گفت
-- آره صداتون اومد
--پاشو عجله کن، یه چادر بنداز سرت بریم، نمیخواد لباس دیگه ای بپوشی بلند شو تا بابات نیومده...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۲۵
روسری و چادرم رو برداشتم به سرعت اومدیم از در بیرون
سوار ماشین مرضیه شدم هم زمانی که ما داشتیم میرفتیم دیدم که بابام داره میاد در خونه، زدم روی دست مرضیه که به فرمون ماشین بـود
-- مرضیه نگهدار.
مرضیه با سرعت زد روی ترمز
مضطرب پرسید
-- چی شده سحر
-- بابام الان رفت در خونه شما
-- چرا دیگه ما وایسیم اگر متوجه ما شد چیکار کنیم، ول کن بعداً از مامانم میپرسیم چی شد.
پاشو گذاشت روی گاز و به سرعت از کوچه اومدیم بیرون. یه مقدار که رفتیم مرضیه کنار خونه ای نگه داشت و ماشین رو پارک کردو گفت
-- بیا پایین.
دوتایی از ماشین پیاده شدیم. مرضیه رو کرد به من
-- اینجا خونه خالمه ،هیچی به خاله م نگو، میگیم اومدیم مهمونی
گفتم
-- باشه من هیچی نمیگم ول حال و روز من رو ببین،
دستهام رو گرفتم جلوش
--ببین چه جور داره میلرزه،
نگاهش رو داد به دور و اطرافش
-- بیا بریم توی این فروشگاه به بهانهای که میخوایم یه چیزی بخریم یه کم بچرخیم، تا تو حالت جا بیاد بعد بریم خونه خاله ام
تا اون موقع ان شاالله بابات رفته باشه بریم خونه خودمون
باشه ای گفتم و دوتایی راه افتادیم رفتیم داخل فروشگاه
به قدری آشفته بودم که اصلاً متوجه نمیشدم تو فروشگاه چی دارن میفروشن، یه نیم ساعتی تو فروشگاه چرخیدیم مرضیه زنگ زد به مامانش ولی گوشیو جواب نداد،
مرضیه گف
-- فکر کنم بابات هنوز خونه ماست و مامان نمیتونه گوشی رو جواب بده.
حالم بدتر شد نگاهم رو دادم تو صورت مرضیه
-- یعنی اونجا چیکار داره میکنه...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۲۶
خدایا بعد از این مدت که اینها این همه از من پذیرایی کردن بابام بهشون توهین نکنه.... اگر حرمتشون رو نگه نداره من دیگه با چه رویی، پدر و مادر مرضیه رو نگاه کنم. سرم رو گرفتم بالا
خدایا پدر من رو سر عقل بیار، خدایا من رو از این شرایط نجات بده، پروردگارا من خیلی بیپناهم کمکم کن، خدای مهربان من به دادم برس.
گوشی مرضیه زنگ خورد سرم رو به گوشی مرضیه نزدیک کردم صدای مامانش اومد
-- بابای سحر اومد اینجا از یه طرف زنگ میزد از یه طرف در میزد، انقدر هوار هوار کردکه در رو باز کردیم، با یه چاقو اومد تو خونه ، من و بابا از ترس داشتیم میلرزیدیم گفت سحر کجاست گفتم نمیدونم رفته بیرون گفت کجا رفته گفتم اطلاع ندارم به حرف ما اهمیت نداد تمام اتاقها رو حتی تو کمد دیواری رو نگاه کرد وقتی دید سحر نیست رفت
من پشت سرش اومدم در حیاطو ببندم دیدم تو ماشینش نشسته منتظر که سحر بیاد اصلاً اینجا نیاید همونجا خونه
خاله ت بمونید
مرضیه جواب داد باشه مامان خیالت راحت...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۲۷
از این همه قصاوت قلب و بی رحمی بابام بغض گلوم رو گرفت. بابایی که باید تکیه گاه و باعث امنیت من باشه الان شده قاتل جونم.
مرضیه رو کرد به من.
_ سحر جان دیگه چاره ای نداریم باید بریم خونه خاله م.
با مهربانی ادامه داد
--عزیزم بغضت رو نگه ندار گریه کن.
انگار منتظر اجازه مرضیه بودم. تا گفت گریه کن اشک چشمم مثل بارون بهاری سرازیر شدن. مرضیه هم دلش سوخت و چشم هاش پر از اشک شد و با من گریه کرد. هر دو با چشمانی پر اشک از فروشگاه اومدیم بیرون و راه افتادیم سمت خونه خاله مرضیه. توی راه مرضیه بهم گفت من دو تا خاله دارم این که داریم میریم خونه شون خاله کوچیکم هست خیلی مهربونه ولی اصلا راز نگه دار نیست. موقع صحبت کردن باهاش حواست رو خیلی جمع کن.
به نشونه تایید حرفش سرم رو تکـون دادم
--باشه مواظبم.
رسیدیم در خـونه. مرضیه زنگ زد. چند ثانیه بعدش صدایی از پشت ایفون اومد
-- کیه؟
مرضیه جواب داد
-- سلام خاله حلیمه مهمـون نمیخوای
-- ای فدای اون صدات بشم عزیزم تو صاحب خونه ای بفرما
در باز شد و با هم وارد خونه شدیم. بعد از سلام و احوالپرسی، حلیمه خانم با تعجب از ما پرسید چرا گریه کردید؟
فوری مرضیه با دستش من رو نشون داد
--مادر سحر خارجه، دلش برای مامانش تنگ شده بود. سحر گریه کرد منم به گریه دوستم اشکم در اومد...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۲۸
حلیمه خانم رو کرد به من
_ سحر خانوم مامانتون رفتن خارج، بابا رو تنها گذاشتن؟
ترسیدم یه حرفی بزنم که نباید،
سکوت کردم
فوری مرضیه جواب داد
_ خاله جان مامان باباش از هم جدا شدن.
خاله حلیم آهی کشید و گفت
_ از دست این پدر مادرهای بیفکر.
رو کرد سمت من
_ الان شما با پدرت زندگی میکنی؟
باز مرضیه جواب داد
_ خاله جان خرجش با باباشه تا الان باباش خرج زندگیش رو داده.
خاله حلیمه رو کرد به مرضیه
_ خاله جان چرا نمیگذاری خودش جواب بده
مرضیه مکث کوتاهی کرد و جواب داد
_ آخه دوستم کم حرفه.
حلیمه خانم پشت چشمی برای مرضیه نازک کرد و رو کرد به من. با دستش اشاره کرد به مبل. بشین دخترم برم براتون یه چایی بیارم خستگیتون در بره.
سوال های خاله مرضیه واقعا کلافه ام کرد. دلم می خواست از خونه شون بیام بیرون. اما چاره ای ندارم فقط تو دلم میگم خدایا همه امیدم تو هستی کمکم کن
صدای زنگ گوشی بلند شد. بدون اینکه به صفحه گوشی نگاه کنم دکمه تماس رو زدم
_الو بفرمایید.
صدای علی اومد
_ سلام سحر خانم حالت خوبه؟
بغض گلومو گرفت و نتونستم جوابشو بدم.
صدا زد سحر خانم.
یه لحظه احساس کردم نباید جلوی حلیمه خانم صحبت کنم رو کردم به حلیمه خانم.
_میتونم برم تو اتاق صحبت کنم؟
جواب داد
_ بله دخترم برو تواتاق راحت باش
وارد اتاق شدم. در رو بستم. صدای علی دوباره اومد
_ سحر خانم، اتفاقی افتاده؟
بغضم ترکید با گریه گفتم
_ فکر نمی کنم از من بیچاره تر تو دنیا وجود داشته باشه.
گله مند جواب داد
_ سحر خانم ازتون توقع ندارم این حرفا رو بزنیدا. یه جوری حرف می زنی انگار من وجود ندارم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳۰
علی آقا من الان فقط به این فکر میکنم که بتونم جونم رو نجات بدم، چون پدر من وقتی تصمیم به کاری بگیره حتما انجامش میده. الانم نمیدونم تا چند روز یا تا چند وقت مجبورم خونه خاله ی مرضیه بمونم. متاسفانه هیچ جایی رو هم ندارم که برم
مکث کوتاهی کرد و گفت
_ پیشنهاد من اینه که بیاید بریم از دادگاه اجازه ازدواج بگیریم
_ من الان اصلاً شرایط روحی این کار رو ندارم
_ پس اجازه بده بیام تو رو بیارم خونه خودمون ما که قصد ازدواج داریم اینجا مادرم هست خواهرم هست ، اجازه ازدواج که از دادگاه گرفتیم رسما میریم عقد میکنیم
_ علی آقا باور کنید پدر من دست بردار نیست شده بیاد تو خونه شما و من رو بکشه، این کار رو حتما انجام میده.
با لحن عصبی گفت
_پس میخوای چیکار کنی؟
با گریه گفتم
_ نمی دونم باید چه خاکی تو سرم بریزم. مکث کوتاهی کرد و ادامه داد
_ببخشید که عصبانی شدم، منم فکرم درگیر شماست منم اعصابم به هم ریخته میخوام یه کاری بکنم نمیتونم هر پیشنهادی هم به شما میدم قبول نمیکنی.
صدای خاله مرضیه اومد
_سحر خانوم حالتون خوبه خوبی عزیزم بیا بشین یه چایی بخور...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳۱
جواب دادم
_ چشم الان میام.
گوشی رو گذاشتم در دهنم
-- علی آقا با اجازه تون من برم ظاهرا حلیمه خانم، صدای گریه من رو شنیده نگران شده.
علی نفس عمیقی کشید
-- باشه برو ولی هر اتفاقی که افتاد زنگ بزن به من بگو.
چشمی گفتم و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم.اومدم تو هال نشستم سرم رو خم کردم و بین دو دستم گرفتم. صدای حلیمه خانم به گوشم خورد.
_سحر جان چی شده؟ شما دارید یه چیزی رو از من پنهان می کنید. خب بگو، شاید بتونم بهت کمک کنم.
سرم رو بلند کردم و صاف نشستم
-- خیلی ممنون خودم حلش می کنم
-- خب چرا دخترم حرف بزن شاید یه فکری به سر من برسه.
به خودم گفتم چه فکری بنده خدا تو چه کار میتونی برای من انجام بدی !!
مجدد گفتم
--نه عزیزم ممنون خودش حل میشه توکل به خدا.
گوشی مرضیه زنگ خورد نگاه کرد به صفحه تلفنش رو کرد به من
-- مامانمه.
حساس شدم. سرم رو به گوشیش نزدیک کردم.
مرضیه جواب داد
--سلام مامان چیزی شده!
-- مرضیه جان بابای سحر زنگ زده پلیس اومده اینجا، میگه من از اینا شاکیم اینا دختر من رو تو خونه شون پناه دادن. اومدم بچه م رو ببرم بهم نمیدن، ما هم موندیم چیکار کنیم.
گوشی رو از دست مرضیه گرفتم گفتم
-- سلام حاج خانم
-- سلام دخترم حالت خوبه؟
-- خیلی ممنون شنیدم چی گفتین، به پلیس بگید که دخترش اومد اینجا مهمونی الانم رفته،
منم دیگه نمیام خونه شما که براتون دردسر بشه.
مادرش ناراحت جواب داد
-- سحر جان این چه حرفیه می زنی تو هم دختر ما هستی، خونه ما نمیای کجا میخوای بری؟
جواب دادم
-- حالا یه کاریش می کنم فعلا شما اینو به پلیس بگید تا بره.
گوشی رو دادم دست مرضیه با گوشی خودم زنگ زدم به علی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳۲
باید برم خونه شون ، نهایت ما زودتر بریم از دست بابام شکایت کنیم و اجازه ازدواج بگیریم که کسی اینجا به دردسر نیفته،
علیرغم میل باطنیم که اصلا دلم نمی خواد این کار رو بکنم.
انگار که منتظر پشت گوشی نشسته بود. فوری جواب داد
-- چی شده سحر خانم
-- میتونید بیاید منو ببرید خونه تون.
--من که از اول بهت گفتم بیا خونه ما، آدرس رو برام پیامک کن حاضر شو الان میام.
تماس رو قطع کردم. آدرس رو براش پیامک کردم و منتظر نشستم.
مرضیه نگاهی انداخت تو آشپز خونه مطمئن شد که خاله صداش رو نمیشنوه زیر لب آروم گفت: واقعا زنگ زدی بیاد ببرتت؟
-- چیکار کنم مرضیه جان اینجوری خونواده شماهم داره تو دردسر میفته، متاسف سری تکون داد و هیچی نگفت. خاله ظرف میوه رو گذاشت روی میز و نشست با مرضیه مشغول صحبت شد. اما انقدر که من استرس دارم متوجه حرفاشون نمیشم. نفهمیدم چقدر زمان گذشت که گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم به صفحه گوشی دیدم علی هست. دکمه تماس رو زدم
-- اومدید
--بله پایین هستم بیا بریم.
تماس رو قطع کردم رو به مرضیه گفتم
-- علی اومده دنبالم ، باید میرم
بلند شدیم ایستادیم دست انداختیم گردن هم هر دو به گریه افتادیم.
خاله حلیمه هاج و واج از این صحنه ما رو نگاه میکرد وقتی که از آغوش مرضیه اومدم بیرون رو کرد به من
-- چی شد دختر تو آخر به ما نگفتی چرا گریه کردی! نیومده داری میری! علی آقا کیه؟
نزدیک خاله حلیمه شدم صورتش رو بوسیدم
-- ببخشید مزاحمتون شدم. مرضیه جان براتون میگه موضوع چیه، خدانگهدار.
در اتاق رو باز کردم بیام بیرون تپش قلب و استرس اومد سراغم
وای من خجالت میکشم چه جوری برم سوار ماشین علی شم آخه...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳۳
در حیاط رو باز کردم نگاهم افتاد به ماشین سمندی که علی پشت فرمانش نشسته بود. خواستم در عقب ماشین رو باز کنم که علی همونطوری که پشت فرمون نشسته بود در جلو رو باز کرد.
غرق خجالت شدم. هم از شرایطم هم از اینکه میخوام جلو کنار پسری بنشینم که قراره در آینده همسرم بشه.
سلامی کردم و نشستم توی ماشین. به گرمی پاسخ داد
-- سلام سحر خانم وقتت بخیر.
بدون اینکه برگردم نگاهش کنم جواب دادم
-- ممنونم
همزمان گوشی تلفنم زنگ خورد. گوشی را از تو کیفم درآوردم سر چرخوندم رو به علی
--ببخشید خواهرمه
-- خواهش میکنم صحبت کنید.
دکمه پاسخ رو زدم
-- سلام سارا.
با نگرانی جواب داد
-- سلام سحر جان چیکار کردی خواهر؟ --وقتی تو بهم خبر دادی با دوستم اومدیم خونه خالهش ولی بابا رفته در خونه حاج مرتضی پلیس برده، که اینها دختر من رو پنهان کردن ، منم تماس گرفتم با خواستگارم علی آقا گفتم بیاد من رو ببره خونه شون.
معترض پرسید
-- اونجا بری که چی بشه؟
--میخوام برم از بابا شکایت کنم، از دادگاه اجازه عقد بگیرم
-- واااای خاک بر سرم، سحر میدونی این کار تو یعنی چی
--خب پس میگی چیکار کنم؟ سارا، بابا میخواد منو بکشه این رو میفهمی، تو راه دیگهای به نظرت میرسه بگو انجام بدم
-- نمیدونم بهت چی بگم، از اول به زندگیت گند زدی و همینطوری هم داری ادامه میدی
بی حوصله جواب دادم
-- اصلاً اعصاب سرزنش رو ندارم کاری نداری سارا جان.
بدون اینکه منتظر جوابش باشم گفتم
-- فعلاً خداحافظ.
تماس رو قطع کردم.
علی رو کرد به من
-- خواهرت چی گفت؟ میگه با من ازدواج نکنی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳۴
_ببخشید. قبلا بهتون گفته بودم که خونواده من مذهبی نیستند. الانم همشون با ازدواج من و شما مخالف هستند. سر چرخوند سمت من
-- صبر کن با توکل بر خدا چنان زندگی برات درست کنم که همشون از فکری که در مورد ازدواج ما دارند پشیمون بشند.
یه لحظه مخالفت پدرش در مورد ازدواجمون به ذهنم رسید. گفتم
-- علی آقا پدر شما چی راضی شدن؟
سری تکون داد
-- راضی میشه.
به قدری فکرم در گیره که متوجه نشدم از چه خیابونهایی گذشتیم تا به خونه علی رسیدیم. علی ریموت در حیاط رو زد در باز شد با ماشین وارد حیاط شدیم و ریموت رو زد در حیاط بسته شد. از ماشین پیاده شدم خونه و در و دیوارهاش برام غریب هستند.
علی خوشحال رو کرد به من.
--اینجا رو مثل خونه خودت بدون، مادر و خواهرهام خیلی شما رو دوست دارن، پدرمم خیلی مهربـونه. مطمئن باشید که به زودی با شما رابطه صمیمی پیدا میکنه.
با علی وارد خونه شدیم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳۵
دل تو دلم نیست به خودم میگم یعنی واقعاً من رو تحویل میگیرن، نگاهم افتاد به جمع خونوادگی علی، از این جمع من فقط پدر و مادر علی رو میشناسم. نگاهشون که به ما افتاد همه به جز پدر علی ایستادند. یه سلام به جمع کردم. نگاهم رو دادم به مهناز خانم. احوالپرسی گرمی باهام کرد. رو کردم به پدر علی
--حال شما خوبه
سری تکون داد
--ممنون.
علی سر چرخوند سمت من و با دستش خانم جوانی که کنار مادرش ایستاده بود رو نشون داد. ایشون سمیه خانم زن داداشم هستن.
با هم سلام و احوالپرسی کردیم. خانم کنار سمیه رو هم نشون داد.
ایشونم مریم خواهر کوچیکم هست. مریم اومد جلو با هام دست داد و
رو بوسی کرد. هم زمانی که صورتم رو بوسید زیر لب زمزمه کرد
-- نگران نباش توکلت کن به خدا درست میشه.
این حرفش قوت قلبی شد برام.
با تعارف مهناز خانم نشستم روی مبل. مریم رفت سمت آشپز خونه و با یه سینی چایی برگشت. به همه تعارف کرد به من رسید. استکان رو از توی سینی برداشتم گذاشتم روی میز. پدر علی رو کرد به علی
-- برنامه ت چیه؟میدونی الان بابای این دختر میتونه ازت شکایت کنه.
مهناز خانم پرید تو حرفش
-- خب شکایت کنه، ما هم که لال نیستیم میگیم، ما که ندزدیدیمش، شما دخترت رو از خونه انداختی بیرون ما هم بهش پناه دادیم.
بابای علی با مادرش سر من بحث شون شد.
از شدت ناراحتی دیگه گوشام نمیشنوه. فقط همهمه میشنوم. دارم توی این جمعی که یکی طرفدار و یکی بر علیه م هست له میشم.
دستی رو که به شونه م خورد حس کردم. سرم رو گرفتم بالا ببینم کیه. مریم بهم گفت
-- مامانم میگه بریم بالا.
از جام بلند شدم اومدیم طبقه بالا...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳۶
مریم در اتاق رو باز کرد خواستیم وارد شیم که صدای زنگ در خونه بلند شد. نمیدونم چرا حساس شدم ببینم کیه! مریم دست من رو گرفت
-- بیا تو.
مقاومت کردم و داخل نشدم
-- صبرکنید ببینیم کیه زنگ زد
-- احتمالاً مهتابه میخواست بیاد اینجا
-- آها مهتاب خانوم.
با تعجب پرسید
-- مگه میشناسیش
-- تو بیمارستان هم اتاقی بودیم
با لحن کشداری گفت
-- آهان، راستی جریان این بیمارستان شما چی بود، مهتاب یک چیزهایی برامون تعریف کرد گفت انگار شما میخواستید خودکشی کنید.
حواسم به پایین بود از اومدن مهتاب حس خوبی ندارم. رو کردم به مریم هم
-- حالا بعداً براتون تعریف میکنم.
مریم پرسید
-- چرا اومدن مهتاب شما رو ناراحت کرد. نفس عمیقی کشیدم
-- مهتاب خانم وقتی علاقه برادرتون رو به من دید خیلی ناراحت شد، حتی ما با هم درگیری لفظی پیدا کردیم دلیلش رو نمیدونم.
مهتاب واقعا علی رو دوست داره و به نظر خودش میخواد برای خوشبختی علی همسر آیندش رو خودش انتخاب کنه، مهتاب یه دوست داره که داره تلاش میکنه علی با دوست اون به همدیگه برسن، خب علی هم به اون علاقه نداره، داداش من بچه مذهبی و مومنه اما دوست مهتاب مثل خودش ولنگاره. درثانی برای ازدواج یه سری ملاک هایی هست که پسر و دختر دوست دارن همسر آیندشون داشته باشه، ولی یه چیزی هم هست که باید به دل هم بشینن، مهر تو به دل برادر من افتاده حالا بیا و حالی مهتاب کن، که خانم به شما ربطی نداره، خیلی دخالت کن و فضول تر از این چیزیه که تو بخوای فکرشو بکنی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳۷
تو دلم گفتم: خدا به دادم برسه با این مهتاب خانم.
با مریم وارد اتاق شدیم. نگاهم افتاد به قاب عکسهایی از علی که به دیوار اتاق نصب شده بود. رو کردم به مریم
--اینجا اتاق علی آقاست
-- بله از هیئت امنا مسجد اجازه گرفت با خرج خودش یه اتاق بالا درست کرد. اینجا اتاق مطالعه ی علی هست. معمولا کسی رو اینجا راه نمیده.
لبخندی زد و ادامه داد
-- خاطرت براش خیلی عزیزه که اجازه داده بیایید بالا.
مشغول حرف زدن با مریم بودیم که صدای تقه ی در اومد.
مریم پرسید کیه ؟
صدای مهتاب اومد
--منم باز کن.
مریم با ناراحتی سری تکون داد و بلند شد در رو باز کرد، مهتاب وارد اتاق شد.
-- سلام چرا اومدین بالا ؟
--علی خودش گفت برید بالا سحر بیاد اینجا استراحت کنه.
مهتاب نگاه شیطنت آمیزی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت. یک ساعت از رفتن مهتاب گذشت که گوشی تلفنم زنگ خورد نگاه کردم شماره ش غریبه دودل شدم جواب بدم یا ندم دکمه تماس رو زدم.
--بله بفرمایید.
-- سلام آبجی سحر منم شیما
تعجب کردم. شماره من رو از کجا آورده! و چی شده که با من تماس گرفته
-- سلام چیزی شده شیما
-- آره، شماره تو رو از آبجی سارا گرفتم، سحر کجایی
-- چطور مگه!
آخه یه خانومی به بابا زنگ زد من پیشش نشسته بودم شنیدم، یه آدرسی داد گفت: دخترت سحر اینجاست بابا داره میاد تو رو بکشه، من میترسم.
اول یکه خوردم. بعد برای اینکه شیما نترسه گفتم چیزی نیست شیما جان تو برو پیش مامانت،برای من اتفاقی نمیافته.
خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد. حیرت زده اطرافم رو نگاه میکردم. مریم پرسید: چی شده سحر خانم
-- مهتاب زنگ زده به بابام، موندم شماره بابای منو از کجا پیدا کرده..
کپی حرام⛔️
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳۸
مریم گفت: چی شده سحر خانم
-- نمی دونم مهتاب شماره بابای منو از کجا پیدا کرده. زنگ زده به بابام آدرس خونه شما رو داده گفته من اینجام. بابای منم داره میاد خونه شما
-- حالا از کجا میدونی که مهتاب آدرس داده
-- من مطمئنم چون تو بیمارستان با، بابام آشنا شدن یک ساعت پیش هم که اومد بالا یک نگاه شیطنت آمیزی به من انداخت، فکر کردم یه چیزایی داره تو سرش میگذره ولی دیگه نمیدونستم میخواد این کارو انجام بده،
مریم خیلی ناراحت گفت
-- بلند شو بریم پایین.
دوتایی اومدیم پایین رو کرد به علی
-- مهتاب شماره بابای سحر رو پیدا کرده بهش زنگ زده اونم عصبانی داره میاد اینجا.
علی عصبانی از جاش بلند شد گفت: غلط کرده .
گوشی تلفنش رو برداشت شماره مهتاب رو گرفت با غیظ بهش گفت:
تو گوشی منو برای این می خواستی که از توش شماره بابای سحر رو در بیاری؟ برای چی به بابای سحر گفتی که سحر اینجاست
_ به تو چه ربطی داره که برای من تصمیم بگیری
-- ای گور بابای اون مژگان ولنگار
من بمیرمم یه همچین دختری رو نمی گیرم. تو از محبت من سو استفاده کردی منتظر باش تلافی این کار رو سرت در بیارم دیگه نمیخوام ریختت رو ببینم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳۹
رو کردم به علی
-- من باید از اینجا برم
-- کجا بری
-- نمیدونم هر جا، حتی شده تو پارک.
از شدت عصبانیت رگ گردنش متورم شد
-- حالا دیگه همینم مونده که زن من بلند شه بره تو پارک.
با وجود این همه دل آشوبه و اضطرابی که از وضعیتم دارم؛ خندم گرفت ولی خودم رو کنترل کردم هنوز هیچی نشده منو زن خودش میدونه.
آقا مصطفی سر چرخوند سمت من
-- بشین همین جا دختر جان تو هیچ جا نمیری، بزار بابات بیاد ببینم حرف حسابش چیه!
خجالت می کشم بگم حرف حساب بابای من یه چاقوی تیزه که آماده کرده برای قلب من. نمیدونم چطور میتونه جیگر گوشه خودشو بکشه.
نگاهم رو دادم به آسمون. خدایا نه برادری دارم که پشتیبانم باشه، نه عمویی. نه دایی، بابامم که اینجوریه من هیچ کسی رو جز تو ندارم. همه کس من تـو هستی. خدایا کمکم کن. خدا جونم اونهایی هم که کس و کار و پشتیبان های محکم دارن باز سرنوشتشون به قدرت و اراده توئه. ولی من اینها رو هم ندارم که دلم خوش باشه. همه جوره چشمم به دست توئه نذار آبروی من جلو اینا بره. نذار من شرمنده و خجالت زده بشم.
انقد تو خودم بودم که گذر زمان رو متوجه نشدم.صدای مریم منو از فکر بیرون آورد الان پنج ساعت گذشته، اگه می خواست بیاد تا الان اومده بود، بیخیال شید. مونده بودم چطور شده نیومده. مگه میشه که نیاد. خواستم به سارا زنگ بزنم که گوشیم زنگ خورد گوشی رو از تو کیفم درآوردم دیدم اتفاقا ساراست دکمه تماس رو زدم
-- سلام سارا
--سلام از بابا خبر داری؟
-- شیما زنگ زده که بابا میخواد بیاد اینجا منو جلوی اینا بکشه الان پنج ساعت گذشته ولی نیومده.
-- کجای کاری خواهر بابا تصادف کرده
-- چی ...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۴۰
بابا داشته میومده خونه ی نامزدت که توی راه تصادف میکنه، حالشم اصلاً خوب نیست بردنش بیمارستان
-- کدوم بیمارستان؟ میدونی
-- نه نمیدونم شیما فقط گفت بیمارستان، زنگ بزن از شیما بپرس و آدرس بگیر.
از اینکه دیگه بابام نمیتونست به من آزاری برسونه از ته دلم خدا رو شکر کردم و نفس عمیقی کشیدم. خیالم راحت شد مریم رو کرد به من
--چی شد رنگ روت جا اومد.
زبونم بند اومد بگم چی شده. شرمم میشه بگم بابام تصادف کرده و دیگه اضطراب ندارم
همینطور خیره شدم به مریم که گفت --حالت خوبه؟
از اینکه نگرانیت برطرف شد خوشحال شدم، شماهم مجبور نیستی جواب بدی.
علی متوجه حال خوب من و صحبتهای مریم شد خودش رو به من نزدیک کرد
-- چیزی شده؟ میشه به من بگی!
از کسی که قراره شریک زندگیم بشه نمیتونم حرفهام رو پنهان کنم
آروم لب خونی کردم
-- بابام تصادف کرده.
علی دستی به محاسنش کشید، سر تکون داد نگاهش رو داد بالا آهسته نجـوا کرد
-- خدایا حکمتت رو شکر...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚