رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۵۱
_علی جان فردا اول وقت بریم دنبال پاسپورت سوسن و با اولین پروازم بریم ایران
تبسمی زد
_باشه عزیزم هرچی تو بگی
با این حرف علی یاد حرف مامانم افتادم که گفت بین ما فقط تو خوشبختی، مامانم درست میگه من واقعاً با علی خوشبختم، اما با این خونواده درب و داغونم دارم پیش علی خجالت میکشم همه جورش رو داشتم جز شیطان پرست واقعا آدم روش نمیشه بگه اینها قوم و خویش من هستند هرچی خونواده علی مومن و با خدا هستند خونواده من بی دین و ایمانند دیگه این یکی هم که شیطان پرست شده با صدای علی که گفت
_چرا رفتی تو فکر؟
نگاهم رو دادم بهش
اونچه که از ذهنم عبور کرده بود رو بهش گفتم
_این چه حرفیه میزنی عزیزم من تو رو انتخاب کردم و قصد زندگی با تو رو دارم اقوام توام هرچه باشند به خاطر تو برای من عزیز و محترمند البته ناراحت نشی ها به غیر از ملیسا چون با این رقم دیگه نمیتونم کنار بیام
حرفهای علی خیلی بهم قوت قلب داد نفس عمیقی کشیدم
_ملیسا آخر انحرافه راهی که اون داره میره جز نابودی پایان دیگهای براش نیست
صدای زنگ گوشیم بلند شد گوشی رو برداشتم جواب بدم رو کردم به علی
_دایی فریبرزه
_باشه جواب بده
دکمه تماسو زدم
_سلام دایی
_سلام سحر جان بابت رفتار ملیسا من ازت معذرت میخوام
_دایی من خیلی پیش شوهرم خجالت کشیدم من همه جوره بیدینی دیده بودم جز شیطان پرستی چرا گذاشتی ملیسا تو این راه بیفته
_قصهاش درازه دایی جان حالا سر فرصت برات تعریف میکنم، آدرس بهت میدم فردا ناهار بیاید خونه ما دور هم باشیم
دایی من از ملیسا میترسم بعد از رفتن شما دوست پسرش رو با چند نفر فرستاد سراغ ما...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۵۲
ناراحت جواب داد
_راست میگی دایی ؟بهتون آسیب زدن؟
_دایی جان فکر نمیکنم برای آسیب زدن به ما اومده بودن اونا قصد کشتن ما رو داشتن ببخشید دایی من نمیتونم دعوت شما را قبول کنم چون حتماً از طرف ملیسا آسیب میبینیم. یه پلید به شیطان گفتم دخترت قصد کشتن ما رو کرده
_دایی من باهاش صحبت میکنم غلط کرده
_دایی جان من یه سری مطالعه کردم در مورد این شیطان پرستها اینا اصلاً رحم ندارن سر به سر ملیسا بزاری شما و زن دایی رو هم میکشه شیطان عقل و احساس و عاطفه و رحم را از اینها میگیره تبدیلشون میکنه به یه موجود خونخوار اینها هر از گاهی برای تشکر از خدا یکی از بچههای نوزاد و کودک خودشون را قربانی میکنند.
_سحر جان اینجورییم که تو میگی نیست
_چرا دایی جان همینجوریه که من میگم من اصلاً نمیتونم دعوت شما رو قبول کنم
_سحر جان یه جا قرار بزار بیام باهات صحبت کنم برات توضیح بدم
_نه دایی ، الانم حالم خوب نیست مجبورم باهاتون خداحافظی کنم
خدانگهدار دایی
صبر نکردم جواب بده تماس رو قطع کردم
نگاهم رو دادم به علی
_نمیدونم چرا احساس میکنم دعوت دایی از ما یه دسیسه است
ابرو داد بالا
_ما که از اون طرف خبر نداریم در موردش دیگه اصلاً صحبت نکن به هیچکس هم نگو که کی میخوایم بریم و کجا هستیم ببخشید سحر جان حتی به مامانتم نگو من نمیگم مامانت با ملیسا هم فکره یا باهاشون همکاری میکنه ولی خب دیگه حرف رو که به چند نفر بگی بالاخره یه وقت به نا اهلش میرسه
_درست میگی علی جان چشم...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
░▒▓█ ناباوران،نابارورن █▓▒░
🤱🏻حسرتشنیدنکلمهمامانتودلتنمونه🤱🏻
https://survey.porsline.ir/s/25iIXapM
❌چرا IVF یا IUI
❌چرا تخمک اهدایی
❌چرا اسپرم اهدایی
❌چرا آمپول های هورمونی
❌چرا قرص های هورمونی
✅یک درمان خانگی
✅بدون عوارض و حساسیت
✅درمان ریشه ای و گیاهی ارگانیک
✅دارای مجوز «سازمان غذا و دارو» کشور
✅دارای مجوز «پژوهشکده گیاهان دارویی جهاد دانشگاهی» تهران
🔆هیچ فرقی بین تو و بقیه نیست فقط باید شروع کنی و قدم اول رو برداری🔆
🔴الکی نیست که بهشت زیر پای مادران است🔴
🙅🏻♀️این حق رو از خودت نگیر🙅🏻♀️
📣لینک کانال:
https://eitaa.com/joinchat/40371144Caba4349334
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۵۳
مکثی کردم و پرسیدم
_یعنی من دیگه مامانم و سارا رو نبینم
علی سری به تاسف تکون داد و نفس بلندی کشید
_با همه خطرهایی که از طرف ملیسا ما رو تهدید میکنه تو هرچی بگی من راضیم
_نه خب منم دوست ندارم برای خودمون دردسر درست کنم ولی آخه باید یکبار دیگه مامان و خواهرم رو ببینم
علی دستی به محاسنش کشید
_حالا یه فکری میکنیم ببینیم چطوری میشه یه ملاقات دیگه با مادر و خواهرت داشته باشی
_به نظرت زنگ بزنم به سارا ازش یه راهکار بخوام
_آره خوبه زنگ بزن شاید فکری به نظرش برسه
گوشیم رو برداشتم شماره سارا رو گرفتم چند تا بوق خورد جواب داد
_سلام سحر جان
_سلام سارا فهمیدی چه اتفاقی افتاده
_جانم چی شده نگرانم کردی
همه ماجرای دایی فریبرز و ملیسا رو براش گفتم خوب به حرفهام گوش کرد جواب داد
_اگه به من میگفتی که میخوای به دایی فریبرز زنگ بزنی بهت میگفتم این کار رو نکن چون به خاطر کارهای ملیسا اینجا هیچکس با این خونواده رفت و آمد نداره
در مورد ارث هم همون نظر خودت درسته نمیخواد خودت رو به زحمت بندازی اگه واقعاً برای دایی فریبرز مهمه خودش بیاد ایران چون همونطور که خودت داری میگی همه ارث مامان رو هوشنگ میگیره، ای کاش مامان از هوشنگ جدا میشد
_خوب نمیتونه سارا جان یه بچه ازش داره هوشنگم که بدجنس بچه رو از مامان میگیره حالا گرفتنش یه طرف کاری میکنه که دیگه مامان آریو رو نبینه
_آره همین کارو میکنه
_سارا ما داریم برمیگردیم ایران من حتماً باید تو و مامان رو یه بار دیگه سیر ببینم معلوم نیست که دوباره ما کی همدیگه رو ببینیم اما...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۵۴
میترسم ملیسا بفهمه و به اون دوست پسرش بگه اونم بیاد بهمون آسیب بزنه
_مگه ملیسا از جای جدید شما خبر داره؟
_نه خبر نداره
_خوب خونه ما و مامان قرار نذاریم قرار و بزاریم یه جایی تو پارک
_نمیدونم چرا میترسم
_ازت توقع ندارم سحر تو که انقدر ترسو نبودی
_درسته ترسو نیستم ولی از این یه مورد خیلی میترسم
_نه نگران نباش آدرس یه پارک رو برات پیامک میکنم تو با سوسن بیاید اونجا منم با مامان میام همدیگرو ببینیم
_باشه عزیزم توکل بر خدا بفرست
تا فردا که سارا آدرس بفرسته من همینطور پیش خودم فکر و خیال میکردم. بعد از صرف صبحانه با علی و سوسن رفتیم سفارت، زنگ زدم به مامانم جواب داد
_جانم سحر
_مامان باید بیای سفارت برای پاسپورت سوسن
_سحر جان من میام ولی خیلی سریع باید برگردم چون بعد از ظهر هم سارا گفته میاد دنبالم که بیایم تو پارک همدیگر رو ببینیم باید شامم رو آماده کنم
_باشه مامان بیا و زود برگرد
مامانم اومد و کارهای پاسپورت سوسن رو انجام داد و به سرعت برگشت خونه شون مسئول پاسپورت سفارت بهمون گفت
_برید آماده شد بهتون زنگ میزنیم
اومدیم خونه ناهار رو خوردیم رو کردم به سوسن
برو لباس بپوش آماده شو با هم بریم به آدرسی که آبجی سارا داده همدیگرو ببینیم تو هم با مامان خداحافظی کن...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۵۵
رو کردم به علی
_ما آمادهایم ، ما رو ببر به آدرسی که سارا برام فرستاده
سه تایی اومدیم تو سالن هتل، علی یه تاکسی گرفت ما رو آورد تو پارکی که سارا آدرس داده بود همزمان که ما رسیدیم مامانم و سارا هم از تاکسی پیاده شدند. تا سوسن چشمش افتاد به مامانم دوید سمتش و همدیگر رو در آغوش گرفتند مامانم صورت سوسن رو غرق بوسه کرد و نگاهش رو داد به من
_یک شب ازم دور بوده ولی انگار برای من یکسال گذشته
رفتم جلو بعد از یک سلام و احوالپرسی گرم با مامانم و سارا آریو رو هم بوسیدم
_خوبی داداش کوچولو
آریو شونه انداخت بالا
_نه تو خواهرم رو بردی
خنده ریزی کردم و آروم به صورت نوازش لپش رو گرفتم
سارا آریو رو بغل کرد و بوسید رو کرد به مانانم
_من و آریو میریم با وسایل پارک بازی کنیم
_باشه عزیزم برید
سارا و آریو رفتن سمت وسایل بازی
علی بعد از سلام و احوالپرسی با مامانم و سارا رو کرد به مامانم
_با اجازه تون من همین اطراف یه گشتی بزنم شماها هم راحت باشید و خوب همدیگر رو ببیینید
مامان جواب داد
_علی آقا شما هم پیش ما باشید ما راحتیم
علی لبخندی زد
_شما لطف دارید برم یه چرخی بزنم میام
_باشه هر طور راحتید
علی رفت ما هم سه تایی نشستیم روی نیمکت. رو کردم به مامانم
_دایی فریبرز به من گفت کمکمون کن که ارثمون رو از دایی فرهاد بگیریم منم گفتم هوشنگ که نمیگذاره مامانم پول ارثش دست خودش باشه من برای کی اونطرف اذیت شم، بعدم مامان من برای علی و خونوادش خیلی دردسر داشتم الان دوباره بیام علی رو در گیر پس گرفتن ارث کنم واقعا خجالت میکشم...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۵۶
مامانم به تایید حرف من سری تکون داد
_آره عزیزم درست میگی سعی کن تو زندگیت آرامش رو حاکم کنی.
مشغول صحبت کردن با همدیگه بودیم که سارا نگاهی انداخت به ساعتش
_دو ساعته که اینجا نشستیم من باید برم سیاوش الان هاست که بیاد خونه.
لبخند رضایتی از این دیدار به لبان من نشست و گفتم
_انقدر بهمون خوش گذشته که زمان رو فراموش کردیم
نگاهم متوجه علی شد که با یه خانم درگیرشده. علی موبایل اون خانم رو از دستش چنگ زدو گرفت
رو کردم به مامانم و سارا با دست علی رو نشون دادم و بدون حرف هر سه دویدیم سمت علی بهشون که نزدیک شدم دیدم
_عه اینکه ملیساست
ملیسا تلاش داشت موبایلش رو پس بگیره و علی میگفت
_نمیدم چون میخوای زنگ بزنی به الکساندر بیاد اینجا به ما آسیب بزنه
ملیسا زد تو سینه علی
_آره میخوام زنگ بزنم بیاد حقتون رو بگذاره کف دستتون
علی قاب گوشی رو باز کرد انداخت زمین رو کرد به من
_سنجاقی که زدی به روسریت رو بده من سیم کارت این گوشی رو در بیارم
ملیسا با اون ناخن های بلندش حمله کرد تو صورت علی...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۵۷
علی دستش رو گرفت و کمی هلش داد عقب و دستش رو ول کرد، ملیسا با صدای بلند فحاشی کرد و دوباره حمله کرد.
علی مجدد هلش داد عقب،
ملیسا خودش رو جمع و جور کرد دوباره هجوم آورد که این بار علی یک سیلی محکم به صورتش زد
ملیسا دستش رو گذاشت روی صورتش و شروع کرد به فحاشی کردن
علی دستش رو سمت من دراز کرد _سنجاق روسریت رو بده
سنجاق تو دستم بود فوری گرفتم سمتش علی سیم کارت گوشی رو درآورد رو کرد به ملیسا که هنوز داشت فحاشی میکرد و با دست صورتش رو ماساژ میداد
_سیم کارتت رو میدم به بابات برو ازش بگیر
ملیسای نعرهای زد و دوباره حمله کرد به علی، علی خونسرد صبر کرد بهش نزدیک شد دستش رو گرفت از پشت سر پیچوند اون یکی دستشم گرفت برگردوند پشت کمرش رو کرد به مامانم و سارا
_شما ماشین بگیرید برید خودم سحر و سوسن رو میبرم هتل
مامان و سارا مات زده از این جریان انگار صدای علی رو نشنیدن
علی رو کرد به من
_به مادر و خواهرت بگو برن من خودم شماها رو میبرم
چرخیدم سمت مامانم
_مامان علی با شماست میگه با سارا برید
مامانم با رنگ و روی پریده گفت
_آخه چه جوری شما رو تنها بزاریم بریم
ملتمسانه خواهش کردم
_ مامان وقتی میگه برید برید دیگه، حتماً نبودنتون بیشتر بهش کمک میکنه
سارا دست مامانم رو گرفت
_راست میگه بیا ما بریم
هر دوشون رفتن
ملیسا در حال جیغ و داد میگه
_دستم رو ول کن درد گرفته.
علی رو کرد به من
_تو هم برو یه تاکسی بگیر من این رو رها میکنم میام بریم
رو کردم به سوسن
_با من بیا ولی چند قدم ازم فاصله بگیر من که تاکسی گرفتم فوری به علی بگو بیاد...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۵۸
باشه ای گفت و دنبال من راه افتاد
در بین راه تا برسم به سر خیابون نگاهم به مردم بیتفاوتی افتاد که هیچ عکس العملی نسبت به این دعوا و سرو صداها نداشتن و هر کسی سرش به کار خودش بود. رسیدم به سر خیابون دست بلند کردم جلوی تاکسی فوری ایستاد رو کردم به سوسن
_به علی بگو بیاد
سوسن داد زد
_علی آقا بیاید تاکسی گرفتیم
بعد از چند ثانیه علی اومد هر سه سوار شدیم و راننده حرکت کرد. تازه نفس راحتی از اون اتفاقی که افتاد کشیده بودیم که راننده نگه داشت و با دستش اشاره کرد که پیاده شید
علی با زبان فرانسوی باهاش حرف زد انگار داره میپرسه چی شده ولی راننده اهمیتی نداد و ماشین رو نگه داشت
و ما پیاده شدیم
من هاج و واج که چیشده پرسیدم
_چی شده چرا راننده ما رو پیاده کرد
علی برگشت پشت سرش رو نگاه کرد و دست برد کمربندش رو از کمرش درآورد و با لحن قاطعی که تا اون روز این شکلی ندیده بودمش گفت
_این موتور سوارها دنبال ما هستن سریع خودت و سوسن از من فاصله بگیرید
دست سوسن رو گرفتم کشیدم به سمت پیاده رو چند قدمی از علی فاصله گرفتیم و نگاهم رو دادم به موتور، نفر دومی که پشت راننده نشسته یه چیزی شبیه قمه دستشه خواست بزنه به علی، علی هم کمربندش رو چرخوند و چرخوند موتور سوار که بهش نزدیک شد کمربند رو پرت کرد سمتشون، دقیقاً خورد تو صورت راننده موتور، موتور روی زمین افتاد دو نفری هم که روی موتور بودند پرت شدن کف خیابون. به نظر میاد راننده بیهوش شده اما نفر دوم هی تلاش میکنه که روی پاهاش وایسه.
از ترس همه بدنم میلرزه صدای آژیر پلیس به گوشم خورد...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۵۹
نگاهم افتاد به سوسن بچه رنگ به صورتش نمونده
رفتم نزدیکش
_خوبی سوسن جان؟
با تته پته گفت
_آبجی اونی که افتاده زمین تکون نمیخوره الکساندره
برگشتم نگاه کردم دیدم درست میگه خواستم به علی بگم که پلیس از ماشین پیاده شده
علی رفت جلو شروع کرد باهاشون صحبت کردن کمی که حرف زد رو کرد به من و سوسن
_سوار ماشین پلیس شید
سوار شدیم ما رو بردن اداره پلیس رو کردم به علی
_پس تکلیف اونا چی میشه
_زنگ زدن اورژانس اونهارو میبره بیمارستان
با ترس گفتم
_با ما چیکار میکنن
_از دوربینهایی که تو خیابونها نصبه متوجه میشن که ما تقصیری نداریم در دست داشتن سلاح سرد و حمله به دیگران غیرقانونیه، من با کمربند از خودمون دفاع کردم
_خدا رو شکر که تو زبون اینها رو بلدی
پلیس علی رو صدا زد. علی یه فرم پر کرد و اومد رو کرد به من و سوسن
_پاشید بریم
_پلیس بهت چی گفت
_فرم شکایت پر کردم
پاشید بریم هتل اگر لازم باشه بهمون اطلاع میدن
سه تایی اومدیم هتل...
از خجالت روم نمیشه تو صورت علی نگاه کنم. علی هم دلخور به نظر میرسه. سوسنم متوجه سنگینی جو خونه شده ساکت نشسته روی مبل..
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۶۰
چند لحظه سکوت خونه رو فرا گرفت. علی سکوت رو شکست و گفت
_سحر جان یه چایی درست میکنی بخوریم
اومدم آشپز خونه چایی ساز رو روشن کردم آماده که شد سه تا لیوان گذاشتم توی سینی چایی ریختم و گذاشتم روی میز رو کردم به علی
_من ازت معذرت میخوام
سرش رو گرفت بالا
_بابته؟
_اینکه انقدر برات درد ساز هستم
با لحن مهربونی جواب داد
_هر که طاووس خواد جور هندوستان کشد هر اتفاقی هم که بیفته یه لبخند تو همه رو بر طرف میکنه
تبسمی زدم
_من که خیلی خجالت زده تو هستم
_نه عزیزم نباش
_یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمیشی؟
_نه برای چی ناراحت بشم
_چند دقیقه پیش چرا رفتی توهم
لبخند دندون نمایی زد
_داشتم اتفاقهای پارک رو مرور میکردم واقعا خدا برامون بخیر کرد. بیچاره ملیسا تو بد دامی افتاده
سوسن اومد نزدیک ما
_علی آقا مگه شما نمیگید که به نامحرم نباید دست بزنیم ولی شما امروز به ملیسا دست زدید
_سوسن خانم گاهی که جون انسانی به خطر بیفته اشکالی نداره که دست انسان به نامحرم بخوره
به خاطر این اتفاق مجبور شدیم چند روز دیگه کانادا بمونیم تا به شکایتمون علیه الکساندر رسیدگی بشه. الکساندر به خاطر حمله با سلاح سرد به ما زندان افتاد و ما بلیط برگشت رو گرفتیم...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۶۱
رو کردم به علی
_ما فردا پرواز داریم به ایران میشه مارو ببری خونه مامانم
_باشه من حرفی ندارم اما نگرانم که باز ملیسا اذیتتون کنه
_الکساندر که زندانه دیگه چطوری میخواد ما رو اذیت کنه
_سحر جان اینها یه گروه هستن به یکی دیگشون میگه میان بهتون آزار برسونن
_نه ان شاالله که طوری نمیشه، ما بریم ایران دیگه معلوم نیست کی همدیگر رو ببینیم
_باشه ولی طولانیش نکن
با خوشحالی گفتم
_چشم عزیزم
رو کردم به سوسن
_برو حاضر شو بریم خونه مامان اینا خداحافظی کنیم
سوسن به سرعت لباس پوشید علی تاکسی گرفت اومدیم خونه مامانم
زنگ خونشون رو که زدیم در رو باز کرد مامانم اصلاً انتظار نداشت ما باشیم خیلی خوشحال شد ما رو به آغوش کشید.
وارد خونه شدم چشمم افتاد به سارا کشدار گفتم
_ای سارا جان میخواستم الان زنگ بزنم بیای اینجا ببینمت باهات خداحافظی کنم ما فردا صبح زود پرواز داریم به ایران
سارا نزدیک من شد بغض گلوم رو گرفت نتونستم جلو خودمو نگه دارم هر دو زدیم زیر گریه مامانم و سوسنم گریه میکردن با بغض گفتم
_ای کاش شماهم بیاید ایران اینجوری نباشه که ما نتونیم دیگه همدیگرو ببینیم
سارا آهی کشید
_سیاوش اصلاً حاضر نمیشه ما برگردیم به ایران
نگاهم رو دادم تو صورتش
_برای اینکه دائم ایران بمونید نمیگم که
،. بیاید سر بزنید که همدیگرو ببینیم
سارا سری تکون داد
_ببینم چی میشه
با بغضی که در گلو داره خفم میکنه با مامانمو آریو و سارا خداحافظی کردم سوسن اومد جلو دست انداخت گردن مامانم با صدای بلند گریه میکرد و میگفت...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚