[WWW.SARALLAH-ZN.IR]ma0108262.mp3
22.68M
مناجات🌿
(شب جمعه ست و دلم..)
مداح: حاج_مهدی_رسولی
بسیار دلنشین👌
شب_جمعه
امام_زمان
⫷ نـَسیمِ عُبودیَتْ ⫸
@Nasim_oboodiat
38.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
پست_ویژه🌿
« همیشه هر شب جمعه به سینه غم دارم
حرارتیست قدیمی که در دلم دارم.. »
• مدّاح: حاج_مهدی_رسولی
فاطمیه
⫷ نـَسیمِ عُبودیَتْ ⫸
@Nasim_oboodiat
کتاب عارفانه
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری
قسمت سی و دوم
راوی : حجت الاسلام اسلامی فر
چند سالی است که برای تبلیغ از طرف حوزه علمیهی قم به منطقه دماوند می روم. ماه رمضان و محرم را در خدمت اهالی با صفای روستای آیینه ورزان هستم.
به دلیل ارادتی که به شهدا دارم همیشه روی منبر از آن ها یاد می کنم.اولین روزهایی که به این روستا آمدم متوجه شدم مردم مؤمن اینجا پانزده شهید تقدیم اسلام و انقلاب کردند.
من همیشه از شهدا برای مردم حرف میزنم و نام شهدای روستا را روی منبر می برم.
اما برای من عجیب بود.وقتی به نام شهید احمدعلی نیری می رسیدم مردم بسیار منقلب می شدند.!
چرا مردم با یاد این شهید این گونه اند؟ مگر او که بوده؟!
از چند نفر قدیمی های روستا سؤال کردم.گفتند: او در اینجا به دنیا آمد اما ساکن تهران بود.
فقط تابستان ها به اینجا می آمد و حتی این سال های آخر هم کمتر احمدعلی را می دیدیم.
اما نمی دانید که این جوان چه انسان بزرگی بود.هرچه خوبی سراغ داشتیم در وجود او جمع بود.
یکی از قدیمی های روستا که از مالکان بزرگ منطقه و از بزرگان دماوند به حساب می آمد را دیدم.
به ظاهر اهل مسجد و....نبود.جلو رفتم و سلام کردم.
گفتم: ببخشید شما از شهید احمد نیّری خاطره ای داری؟
نگاهی به من کرد و با تعجب گفت: احمدعلی رو می گی؟!
با خوشحالی حرفش را تأیید کردم. نگاهی به چهرهام انداخت. اشک در چشمانش حلقه زد.
چند بار نام او را تکرار کرد و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن!
ناراحت شدم. کمی که حالش سرجا آمد دوباره سوالم را مطرح کردم. با بغضی که در گلو داشت گفت: «احمد را نه من شناختم ، نه اهالی اینجا، نه هیچ کسی دیگر.
احمد را فقط خدا شناخت. او یک فرشته بود در لباس انسان. احمد مدتی به اینجا آمد تا بچه های ما و اهالی این منطقه خدا را بشناسند و از وجود او استفاده کنند.»
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شهید احمدعلی_نیری
@Nasim_oboodiat
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
کتاب عارفانه
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری
قسمت سی و سوم ( ادامه قسمت قبل )
... دوباره اشک از چشمانش جاری شد.بعد ادامه داد: وقتی احمدعلی به اینجا می آمد همهی بچه ها را جمع می کرد.آن ها را می برد مسجد و برایشان صحبت می کرد.
قرآن به بچه ها یاد می داد.احکام می گفت.با بچه ها بازی می کرد و...
بیشتر این بچه ها از لحاظ سنی از احمدعلی بزرگ تر بودند.اما همه او را قبول داشتند.
همه اهالی او را دوست داشتند.احمد استاد جذب جوان ها به مسجد و خدا و دین بود.
بچه ها دور او در مسجد جامع آیینه ورزان جمع می شدند و یک لحظه از او جدا نمی شدند.
خیلی از اهالی اینجا را احمدعلی هدایت کرد.
چند تا از آنها راه خدا و دین را رفتند و بعد از احمد شهید شدند.
یادش بخیر احمد چه آدمی بود.ما بزرگتر ها هم تحت تاثیر او بودیم..
خدا می داند وقتی توی کوچه و باغ ها راه می رفت انگار همه در و دیوار به او سلام می کردند!
پیرمرد این ها را گفت و دوباره اشک از چشمانش جاری شد.
همسر همین آقا وقتی اشک ریختن شوهرش را دید با تعجب پرسید: حاج اقا چی شده؟! من پنجاه سال با حاجی زندگی می کنم، تا به حال ندیدم حاجی گریه کنه!
شما چه گفتید که اشک حاجی رو در آوردید؟!
حتی بعضی از بچه ها احمداقا را می شناختند .می گفتند: از پدرمان شنیدیم که آدم خیلی خوبی بوده و....
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شهید احمدعلی_نیری
@Nasim_oboodiat
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯