اگرتعریفتازآزادیاینـہڪه خودتومثل
نمایشگاهبـہهمـہنشون بدے🚶🏻♂💔!
بداناینتونیستےکـہآزادے
اینبازدیدازتوئـہکـہ آزاده🙂🖐🏻
همونکـہبالاشمیـنویسن:
بازدیدبرایعمومآزاداست🔍!
- #بدونتعارف
「🪴✨」
-إِلهِىإِنْحَرَمْتَنِىفَمَنْذَاالَّذِىيَرْزُقُنِىوَإِنْ
خَذَلْتَنِىفَمَنْذَاالَّذِىيَنْصُرُنِى..
+معبودم!اگرمحروممکنیپسکیستآنکه
بهمنروزیدهد؟
واگرخوارمسازیپسکیستآنکهبهمن
یاریرساند..؟!💔
#منآجآتشعبآنیه☘
https://eitaa.com/Navid_safare
⊰•💛✨•⊱
.
وَنھـٰایَتِرِزقِجَھـٰادِ
خآلصـٰانھ،شَھـٰادتاست🕊
اݪݪهماݪرزقناشهادتفیسبیݪڪ🍃
_♥️♥️:♥️♥️_
ی روزی شهید محمدحسین محمد خانی قهرمان عاشقِ کتاب قصه دلبری
رفت تو حرم امام رضا بست نشست گفت یا برام خیرش کنین یا خودتون از دلم بکشینش بیرون ....
امشب دعا کنیم خواسته های دلمون که ماه ها و سالهاست نفسمونو بریده رو
یا برامون خیر کنن یا خودشون گره دلمونو رها کنن ازش♥️🦋
#خیلیالتماسدعارفیق 🌱✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو خوب میدونی چی میگیم
قهرمان عاشق
داداش محمدحسین
شهدا رایادکنیم باذکرصلوات
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
میگفت↯
زندگیڪࢪدنت،طوࢪیهست
ڪہاگہگفتن:الهۍخدایڪۍ
مثلخودتࢪوبہتبده؛
ࢪاحتبتونۍبگۍآمین؟!
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#حضرت_عباس
حاجت روایی شما بزرگواران😍
روز: بیست وششم
ڪانال رسمـے شهیـد نوید صفرے♥️
#پندانه🌱
یادمان باشد که؛
کوچکترین امید دادن به کسی،
شاید بزرگترین معجزه ها را ایجاد کند
پس مهربانی را دریغ نکنیم…
خدایا!🤲🏻
بگیرازمنآنچہکہ
🌸🌿"شهادت"رامیگیردازمن...
اینروزهاعجیبدلم؛
بہسیمخاردارهایدنیا!🌍
گیرکردهاست..💔
¦⇢ #در آرزو شهادت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت 11
وارد پذیرایی شدم ،چادررنگیمو روی سرم مرتب میکردم
کنار در ورودی ایستادم
که در باز شد و زن عمو و معصومه وارد خونه شدم
در حالی که با زن عمو احوالپرسی میکردم چشمم به در بود و منتظر رضا ...
معصومه نگاهی کرد به قیافه تابلوی من لبخندی زد
معصومه: تو حیاطه داره با امیر صحبت میکنه
لبخندی زدمو رفتم سمت آشپز خونه
بابا و عمو هنوز نیومده بودن ،سینی چایی رو آماده کردم
استکانا رو داخلش مرتب چیدم
یه دفعه چشمم به پنجره افتاد
رفتم نزدیک پنجره شدم و به امیر و رضا نگاه میکردم
مامان : دنبال چیزی میگردی اون بیرون ؟
- هاااا...نه ..چقدر امشب ماه قشنگه تو آسمون
مامان: آها ماه آسمون یا ماه زمین
با شنیدن حرف مامان خجالت کشیدمو رفتم سمت سماور
چایی رو داخل استکانا ریختم داشتم از آشپز خونه میرفتم بیرون که
در خونه باز شد و امیرو رضا وارد خونه شدن
رضا مثل همیشه خوشتیب و خوش لباس بود
رضا : سلام
مثل ندید بدیدااا که انگار صد ساله ندیده بودمش داشتم نگاهش میکردم
- سلام
امیر : خواهر من چاییت سرد شده هاا
با حرف امیر فهمیدم باز دوباره گند زدم
نمیدونم چرا هر موقع رضا رو میبینم خرابکاری میکنم
چایی رو بردم گذاشتم روی میز که امیر زحمت دور زدنش و کشید
بعد رفتم کنار معصومه نشستم
معصومه اروم زیر گوشم گفت: راستی یه خبر خوب دارم برات
نگاهش کردم : چی؟
معصومه: الان نمیتونم بگم تو جمع میترسم پس بیافتی ،بیشتر از این ضایع کنی
با شنیدن حرفش متوجه شدم حرفش در مورد رضاست
مچ دستشو گرفتم و بلند شدم و رفتیم سمت اتاقم
در و بستم و نشستیم روی تخت
- خوب بگو چیه خبرت؟
معصومه: اول یه نفس عمیقی بکش تا بگم
حوصله جرو بحث و نداشتم و یه نفسی کشیدیم : حالا بگووووو
معصومه: دیشب یواشکی شنیدم که مامان به بابا میگفت همین روزا بریم خاستگاری آیه واسه رضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت 12
با شنیدن حرفش چند لحظه ای تو شوک بودم
معصومه : الووو ،خوبی؟ واایییی میدونستم اینقدر بی جنبه ای ،شوهر ندیده...
خندم گرفت از حرفش
معصومه گونه مو بوسید و گفت: چند وقت دیگه میشی زنداداش خودم ،یه خواهر شوهر بازی سرت بیارررررم که نگوو
زدم به بازوش :خیلی لوسی
یه دفعه در اتاق باز شد امیر اومد داخل
-ای خدااا ۲۷سالت شده هنوز یاد نگرفتی ،سرت و نندازی پایین بیای داخل
امیر : خوبه حالا ،انگار اتاق رییس جمهوره ،بیاین عمو و بابا اومدن مامان صدات میزنه
- باشه الان میام
بعد چند دقیقه منو معصومه هم رفتیم تو پذیرایی ،رفتم نزدیک عمو شدم باهاش احوالپرسی کردم ،عمو پیشونیمو بوسید و با معصومه رفتیم سمت آشپز خونه
مامان و زن عمو مشغول کشیدن غذا داخل ظرف بودن
منم سفره رو برداشتم و رفتم سمت پذیرایی
یه نگاهیی به امیر کردم
- امیر جان بیا کمک
امیر:آیه نمیشه نیام خودت بزاری
- نخیر پاشو تنبل ،بدرد آینده ات میخوره
امیر بلند شد و پشت سرش رضا هم بلند شد و سفره رو از من گرفت رضا: شما برین خودمون میزاریم
- دستتون درد نکنه
بعد از خوردن شام ،منو معصومه ظرفا رو شستیم و بعد با هم رفتیم توی حیاط روی تخت وسط حیاط نشستیم
معصومه: خوشحالی نه؟
- از چی؟
معصومه: از اینکه قراره از ترشی در بیای
- دیونه ،مگه من چند سالمه که همه فک میکنن ترشی شدم
معصومه : به سن نیست که ،به بو هستش که بوی ترشیت تا خونه ما میاد ....
میخواستم بزنمش که در خونه باز شد و امیر و رضا اومدن بیرون
امیر : نگفتم این دو تا پینیکیو بیرونن
معصومه : هر چی باشیم که از شما پت و مت که بهتریم با حرفش خندم گرفت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
چقدر خوبه
یکی همیشه
هواتو داشته باشه
قلبت براش بتپه
به یادش باشی
انگیزه ای داشته باشی
برای زنده موندن
برای زندگی
و چه زیباست
این رفیق همدم همیشگی
حسین💔 باشد
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله الحسین ♥️
https://eitaa.com/Navid_safare
.
.
برایرسیدنبهسیدالشهداء
ازکمشروعکنید،
بهزیارتامامحسین(ع)برید
حتیشدهازپشتبام،
بعدمیبینیدهمینکمها
چطورجمعمیشوند..!
#استادصفاییحائری🌱
https://eitaa.com/Navid_safare ✨
میگمااحیانااینقدرڪہ
شڪایٺمیکنیازنداشتہهات؛
خداوکیلۍچقدرواسہ
داشتههاتشڪرخداکردی؟!
#بی_انصاف_نباشیم!
•https://eitaa.com/Navid_safare