eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو🌸 قسمت_صد_سیزدهم دوباره حواسم را جمع میکنم . علیرام کمی اخمش را باز میکتد و جدی میگوید _خوشبختم شهروز بی توجه به او خطاب به من میگوید _فکر نکن نمیفهمم از اون پسره اومول خوشت اومده ، خوب یه ملتو سر کار گذاشتی . اول که من اینم از هم دانشگاهیت . آب دهانم را با شدت قورت میدهم . علیرام با تعجب من را نگاه میکند ، منتظر پاسخ است . این نگاهش را دوست ندارم . شهروز از عمد جلوی علیرام گفت تا مجبور شوم جوابش را بدهم و نتوانم سکوت کنم . نقاب خونسردی را به صورتم میزنم +چقدر راحت تهمت میزنی و آبروی دیگرانو میبری راهم را کج میکنم که بروم اما شهروز با صدای بلند میگوید _کجا میری ؟ باید با من بیای ترسم را پنهان میکنم +چرا باید باهات بیام ؟ پوزخند میزند _نترس نمیخوام بدزدمت شهریارم تو ماشینه نگاه گنگم را که میبیند ادامه میدهد _خونه ما دورهمی ، بهت زنگ زدن جواب ندادی مجبور شدیم بیایم دنبالت از طرفی به حرف اعتماد ندارم ، از طرفی دیگر جلوی علیرام نمیتوانم مخالفت کنم . با توجه به حرف هایش و زنگ های مادرم احتمال دروغ گفتنش کم است اما ممکن است شهریار در ماشین نباید . مجبورم بروم ، فوقش اگر شهریار در ماشین نبود سوار نمیشوم . به سمتوعلیرام بر میگردم تا خداحافظی کنم که با چهره سرخ شده اش مواجه میشوم . حالش خیلی خراب است . نمیتوانم تشخیص بدهم علت اصلی عصبانیتش چیست . سر تکان میدهم +خدافظ به سختی از میان دندان های قفل شده اش زمزمه میکند _خدا نگهدار برمیگردم و پشت سر شهروز به راه می افتم . خدا میداند که علیرام چه فکر هایی راجب من کرده است . مطمئنم به سراغم میاید تا از من توضیح بخواهد . شهروز به روبه رو اشاره میکند _ماشین سر کوچه پارکه سر تکان میدهم و به راهم ادامه میدهم . بعد از مدتی ، سکوت را میشکند _وقتی تلفونتو جولب ندادی گفتم میام دنبالت ولی شهریار سریع گفت خودش میاد دنبالت ، با اینکه تازه از سر کار اومده بود و خیلی خسته بود ولی قبول نمیکرد که من بیام دنبالت . من قبول نکردم گفتم خودم میام دنبالت ، چون شهریار خسته بودم مامانمم حرفامو تایید میکرد . شهریارم مونده بود چیکار کنه ، از ترس ابنکه بلایی سرت نیارم پاشد دنبالم اومد و بعد پوزخند صداداری میزند و ادامه میدهد _معلوم نیست چی راجب من بهش گفتی که اینطور رفتار میکنه . الانم به زور راضیش کردم تو ماشین بمونه با آرامش میگویم +من چیزی بهس نگفتم ، خودش شناخت پیدا کرده و در دل ادامه میدهم _اگه بهش گفته بودم که زنده زنده آتیشت میزد 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو🌸 قسمت_صد_چهاردهم بخش_اول +من چیزی بهس نگفتم ، خودش شناخت پیدا کرده و در دل ادامه میدهم _اگه بهش گفته بودم که زنده زنده آتیشت میزد از چیزی که در دلم گذشت خنده ام میگیرد اما به روی خودم نمی آورم . شهروز دوباره پوزخند میزند . ۳ تا از پسر های دانشگاه از کنار ما رد میشوند . یکی از آنها بادیدن ما سوت بلندی میکشد . دیگری پوزخندی حواله ام میکند و آخری هم طوری که من بشنوم میگوید _نمیدونستم اسلام دوست پسرو حلال کرده ، مثل اینکا فقط برای ما غیر مذهبی ها حرامه . و هر سه میخندند . شهروز نگاه گذرایی به آن ها می اندازد ، انگار بدش نیامده . چقدر بیرحمانه تهمت میزنند . چقدر راحت با دیدن ظاهر باطن را قضاوت میکنند . میدانند که ازدواج نکرده ام ، به سر و وضع شهروز هم نمیخورد همسرم باشد ، با این حال بدون اینکه نسبت ما را بدانند قضاوت کردند . با رسیدن به ماشین خودم را از افکارم بیرون میکشم . با دیدن شهریار نفس آسوده ای میکشم . لبخند شیرینی میزند و برایم دست تکان میدهد . سوار ماشین نیشوم و پشت سر شهریار ، یعنی پشت صندلی کمک راننده جا میگیرم . شهروز هم در قسمت راننده مینشیند و ماشین را روشن میکند. بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی با شهریار سکوت در ماشین حاکم میشود . انگار شهریار هم مثل من تمایل ندارد با هم جلوی شهروز گفت و گوی طولانی کنم چکن قطعا شهروز چیزی از صحبت هایمان بیرون میکشد و بعدا به ما کنایه میزند . چند دقیقه ای از حرکتمان نگذشتهکه شهریار ضبط ماشین را روشن میکند . صدای آهنگ رپ بسیار زننده ای در ماشین میپیچد . حتم دارم خود شهروز هم اولین بار است همچین آهنگی را میشنود و از این سبک آهنگ متنفر است ، اما بخاطر آزار و اذیت دیگران حاضر است چیز هایی که از آنها تنفر دارد را تحمل کند . نمیدانم با این کار قصد اذیت کردن من را دارد یا میخواهد با شهریار لجبازی کند . شهریار رو به شهروز با تحکم میگوید _قطعش کن . اما شهروز در سکوت به رانندگی اش ادامه میدهد . وقتی شهریار پاسخی نمیگیرد ، دست میبرد و صدای ضبط را کم میکند اما شهروز دوباره زیاد میکند ؛ حتی زیادتر از قبل‌ !!! و بعد خطاب به شهریار میگوید _این ماشین واسه مته تو حق تعیین تکلیف واسش نداری . پاشدی به روز اومدی تعیین تکلیفج میکنی . شهریار نفس عمیقی میکشد . صورتش به سرخی میزند ؛ کارد بزنی خونش در نمی آید . با احساس سنگینی نگاهش سر بلند میکنم . شهروز از آینه نگاهم میکند و لبخحد پیروزمندانه ای حواله ام میکند . بی توجه سر بر میگردانم و به بیرون خیره میشوم . دیگر سکوت را جایز نمیدانم . با آرامش و خونسردی کامل میگویم +قدیما تعقیر یه معنی دیگه داشت . با این جمله اشاره به حرفی که لب ساحل به من زد کردم . گفته بود حاضر است بخاطر من خودش را تغییر بدهد . برای اینکه بتواند پاسخم را بدهد به اجبار صدای ضبط را کم میکند . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- مھدۍ‌جان هرچہ‌کردم‌بنویسـم‌زتومدح‌وسخنـے یابگـویم‌‌زمقام‌توکه‌یابن‌الحسنـے این‌قلم‌یارنبودوفقط‌این‌جملہ‌نوشت: پسرحیدرکرارتوارباب‌منـے. ♥️|↫ ‌ 🖐🏻|
ڪاش‌‌زودتربیا؎،این‌‌آب‌وخاڪ‌ نیازمندقدوم‌پرمھرتوست ((:💛
عاشقان وقت نماز است اذان میگویند 🌱🦋
نوید دلها 🫀🪖
ملازمان حرم شهید#نوید_صفری🥳💔 خیلی خیلی قشنگه تا آخر نگاش کنید😇 https://eitaa.com/Navid_safare
بزرگواران هرکسی این کلیپ رو ندید ضرر کرده😔 به شدت پیشنهاد میشه ببینید💔 ملازمان حرم﴿﴾ ✨🍀✨🍀
خوشا آنان که در راه رفاقت رفیق با وفا بودند و رفتند...❤️ 🥀 🥺 🤲🏻🙏
لبخندِ‌خُدا🍃! ! پَس‌باش↶ پےِ‌آنچھ‌خوشایَندِ‌حُسینـ♥️"‌اسٺ‌‌!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا