🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_سیزدهم
دوباره حواسم را جمع میکنم .
علیرام کمی اخمش را باز میکتد و جدی میگوید
_خوشبختم
شهروز بی توجه به او خطاب به من میگوید
_فکر نکن نمیفهمم از اون پسره اومول خوشت اومده ، خوب یه ملتو سر کار گذاشتی . اول که من اینم از هم دانشگاهیت .
آب دهانم را با شدت قورت میدهم .
علیرام با تعجب من را نگاه میکند ، منتظر پاسخ است . این نگاهش را دوست ندارم .
شهروز از عمد جلوی علیرام گفت تا مجبور شوم جوابش را بدهم و نتوانم سکوت کنم .
نقاب خونسردی را به صورتم میزنم
+چقدر راحت تهمت میزنی و آبروی دیگرانو میبری
راهم را کج میکنم که بروم اما شهروز با صدای بلند میگوید
_کجا میری ؟ باید با من بیای
ترسم را پنهان میکنم
+چرا باید باهات بیام ؟
پوزخند میزند
_نترس نمیخوام بدزدمت شهریارم تو ماشینه
نگاه گنگم را که میبیند ادامه میدهد
_خونه ما دورهمی ، بهت زنگ زدن جواب ندادی مجبور شدیم بیایم دنبالت
از طرفی به حرف اعتماد ندارم ، از طرفی دیگر جلوی علیرام نمیتوانم مخالفت کنم .
با توجه به حرف هایش و زنگ های مادرم احتمال دروغ گفتنش کم است اما ممکن است شهریار در ماشین نباید .
مجبورم بروم ، فوقش اگر شهریار در ماشین نبود سوار نمیشوم .
به سمتوعلیرام بر میگردم تا خداحافظی کنم که با چهره سرخ شده اش مواجه میشوم . حالش خیلی خراب است .
نمیتوانم تشخیص بدهم علت اصلی عصبانیتش چیست .
سر تکان میدهم
+خدافظ
به سختی از میان دندان های قفل شده اش زمزمه میکند
_خدا نگهدار
برمیگردم و پشت سر شهروز به راه می افتم . خدا میداند که علیرام چه فکر هایی راجب من کرده است . مطمئنم به سراغم میاید تا از من توضیح بخواهد .
شهروز به روبه رو اشاره میکند
_ماشین سر کوچه پارکه
سر تکان میدهم و به راهم ادامه میدهم .
بعد از مدتی ، سکوت را میشکند
_وقتی تلفونتو جولب ندادی گفتم میام دنبالت ولی شهریار سریع گفت خودش میاد دنبالت ، با اینکه تازه از سر کار اومده بود و خیلی خسته بود ولی قبول نمیکرد که من بیام دنبالت . من قبول نکردم گفتم خودم میام دنبالت ، چون شهریار خسته بودم مامانمم حرفامو تایید میکرد .
شهریارم مونده بود چیکار کنه ، از ترس ابنکه بلایی سرت نیارم پاشد دنبالم اومد
و بعد پوزخند صداداری میزند و ادامه میدهد
_معلوم نیست چی راجب من بهش گفتی که اینطور رفتار میکنه . الانم به زور راضیش کردم تو ماشین بمونه
با آرامش میگویم
+من چیزی بهس نگفتم ، خودش شناخت پیدا کرده
و در دل ادامه میدهم
_اگه بهش گفته بودم که زنده زنده آتیشت میزد
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_چهاردهم
بخش_اول
+من چیزی بهس نگفتم ، خودش شناخت پیدا کرده
و در دل ادامه میدهم
_اگه بهش گفته بودم که زنده زنده آتیشت میزد
از چیزی که در دلم گذشت خنده ام میگیرد اما به روی خودم نمی آورم .
شهروز دوباره پوزخند میزند .
۳ تا از پسر های دانشگاه از کنار ما رد میشوند .
یکی از آنها بادیدن ما سوت بلندی میکشد .
دیگری پوزخندی حواله ام میکند و آخری هم طوری که من بشنوم میگوید
_نمیدونستم اسلام دوست پسرو حلال کرده ، مثل اینکا فقط برای ما غیر مذهبی ها حرامه .
و هر سه میخندند .
شهروز نگاه گذرایی به آن ها می اندازد ، انگار بدش نیامده .
چقدر بیرحمانه تهمت میزنند . چقدر راحت با دیدن ظاهر باطن را قضاوت میکنند .
میدانند که ازدواج نکرده ام ، به سر و وضع شهروز هم نمیخورد همسرم باشد ، با این حال بدون اینکه نسبت ما را بدانند قضاوت کردند .
با رسیدن به ماشین خودم را از افکارم بیرون میکشم .
با دیدن شهریار نفس آسوده ای میکشم .
لبخند شیرینی میزند و برایم دست تکان میدهد .
سوار ماشین نیشوم و پشت سر شهریار ، یعنی پشت صندلی کمک راننده جا میگیرم . شهروز هم در قسمت راننده مینشیند و ماشین را روشن میکند.
بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی با شهریار سکوت در ماشین حاکم میشود . انگار شهریار هم مثل من تمایل ندارد با هم جلوی شهروز گفت و گوی طولانی کنم چکن قطعا شهروز چیزی از صحبت هایمان بیرون میکشد و بعدا به ما کنایه میزند .
چند دقیقه ای از حرکتمان نگذشتهکه شهریار ضبط ماشین را روشن میکند .
صدای آهنگ رپ بسیار زننده ای در ماشین میپیچد .
حتم دارم خود شهروز هم اولین بار است همچین آهنگی را میشنود و از این سبک آهنگ متنفر است ، اما بخاطر آزار و اذیت دیگران حاضر است چیز هایی که از آنها تنفر دارد را تحمل کند .
نمیدانم با این کار قصد اذیت کردن من را دارد یا میخواهد با شهریار لجبازی کند .
شهریار رو به شهروز با تحکم میگوید
_قطعش کن .
اما شهروز در سکوت به رانندگی اش ادامه میدهد .
وقتی شهریار پاسخی نمیگیرد ، دست میبرد و صدای ضبط را کم میکند اما شهروز دوباره زیاد میکند ؛ حتی زیادتر از قبل !!! و بعد خطاب به شهریار میگوید
_این ماشین واسه مته تو حق تعیین تکلیف واسش نداری . پاشدی به روز اومدی تعیین تکلیفج میکنی .
شهریار نفس عمیقی میکشد .
صورتش به سرخی میزند ؛ کارد بزنی خونش در نمی آید .
با احساس سنگینی نگاهش سر بلند میکنم .
شهروز از آینه نگاهم میکند و لبخحد پیروزمندانه ای حواله ام میکند .
بی توجه سر بر میگردانم و به بیرون خیره میشوم .
دیگر سکوت را جایز نمیدانم .
با آرامش و خونسردی کامل میگویم
+قدیما تعقیر یه معنی دیگه داشت .
با این جمله اشاره به حرفی که لب ساحل به من زد کردم .
گفته بود حاضر است بخاطر من خودش را تغییر بدهد .
برای اینکه بتواند پاسخم را بدهد به اجبار صدای ضبط را کم میکند .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- مھدۍجان
هرچہکردمبنویسـمزتومدحوسخنـے
یابگـویمزمقامتوکهیابنالحسنـے
اینقلمیارنبودوفقطاینجملہنوشت:
پسرحیدرکرارتواربابمنـے.
♥️|↫ #یاایهـاعزیز
🖐🏻| #السݪامعلیڪیابقیةاللہ
ڪاشزودتربیا؎،اینآبوخاڪ
نیازمندقدومپرمھرتوست ((:💛
#امامزمان
#الهُمَّ_عَجلِ_لِوَلیکَ_الفَرَج
دعای فرج بخوان دعا اثر دارد...
به نیابت از رفیق #شهیدت_نوید_صفری
هدیه به#امام_زمان_(ع)
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
https://eitaa.com/Navid_safare
نوید دلها 🫀🪖
ملازمان حرم شهید#نوید_صفری🥳💔 خیلی خیلی قشنگه تا آخر نگاش کنید😇 https://eitaa.com/Navid_safare
بزرگواران هرکسی این کلیپ رو ندید ضرر کرده😔
به شدت پیشنهاد میشه ببینید💔
ملازمان حرم﴿#شهیدنویدصفری﴾
✨🍀✨🍀
خوشا آنان که در راه رفاقت
رفیق با وفا بودند و رفتند...❤️
#شهید_نوید_صفری🥀
#شهید_سعید_علیزاده🥺
#التماس_دعای_شهادت🤲🏻🙏
لبخندِخُدا🍃!
#بَستھبھلبخندِحُسیناسٺ!
پَسباش↶
پےِآنچھخوشایَندِحُسینـ♥️"اسٺ!