eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
‏آنچہ‌براے خواهرخودنمـے‌پسندے براےدخترِدیگران‌هم‌نپسند،مشتـے!!✋🏻
سلام بزرگواران وقتتون بخیر و شادی ان شاءالله 🌱 یکی از عزیزان کانال کتاب های رشته انسانی رو نیاز داره 📚 اگر از بزرگواران کسی کتاب های رشته انسانی رو داره که نیاز نداره خودش و میتونه به ایشون بده ممنون میشم به من پیام بدین @maede_sadatt 🙏
📚 {شهید نوید بواسطه اینکه دایی ِعزیزشان از شهدای دوران دفاع مقدس بودند نام شریف مادرشان را درگوشی خود ذخیره کرده بودند } 🌷 تو اسم مامان را کی توی گوشی ات عوض کرده بودی؟ همیشه که اسمش بود. بعد از شهادتت دیدم نوشته ای .🌹 {همسرت} می گفت : بار آخری که می خواستی بروی سوریه ، این کار را کرده ای. 📚کتاب شهیدنوید صفحه ۷۱ راستی ما اسم مادرمون رو در گوشی مون چی ذخیره کردیم؟ شهیدی که قبل از شهادتش مادر خود را اُم الشهید 🌷 نامید.
هـروقت از بـودنتـ...ازخـلقتـتـ... اززندگیتـ... ناامید شدی🍃' به این آیـه فکرکن... -قَالَ إِنىّ‌ِ أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ ♥️ من‌حقایقی‌رامی‌دانم‌که‌شمانمی‌دانید.🌱
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_صد_پانزدهم بخش_دوم _خوب منبر میری . چرا سخنران نمیشی ؟ شنیدم درآمدشم خوبه . یه ذره از این چرت و پرتا تو مخشون فرو کنی کلی بهت پول میدن و ازت تشکر میکنن . سری به نشانه تاسف برایش تکان میدهم . اثر گذاشتن در او مثل سوراخ کردن سنگ سخت و دشوار است . بلند میشوم +خدافظ فقط سر تکان میدهد و به میز خیره میشود ؛ بدون حتی کلمه ای پاسخ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ امروز آخرین امتحانم را دادم و برای چند ماهی از دانشگاه خلاص شدم . آشفته و بی حوصله هستم . اتفاقات این چند روز خسته ام کرده اند . روزی که فهمیدم سجاد سرطان دارد نیمه های شب بغض حبس شده در سینه ام را آزاد کردم و تا نماز صبح گریه کردم . میدانم شهروز هر آدمی باشد دروغ گو نیست . حداقل دروغ به این بزرگی نمیگوید . حرف هایش هم با توجه به اوضاع درست است . در میان امتحاناتم ۲۹ خرداد ماه تولد سجاد بود که گذشت . سجاد هم مثل شهروز ۲۴ ساله شد . سجاد و شهروز با اختلاف چند ماه همسن هستند . چه خون دل ها که سجاد به خاطر این چند ماه اهتلاف سنی نخورد . وقتی بچه بودیم شهروز مدام به سجاد زور میگفت و معتقد بود چون چند ماه از سجاد بزرگتر است ، سجاد موظف است حرف هایش را اطاعت کند . سر تکان میدهم تا ذهنم خالی شود . دلم نمیخواهد با این ذهن خسته ام دوباره به گذشته فکر کنم . تازه متوجه دور و برم میشوم . به پارک نزدیک دانشگاه رسیده ام . بی حوصلخ روی نزدیک ترین نیمکت مینشینم . چند دقیقه قبل علیرام از من جدا شد و رفت . از روزی که شهروز را دیده بود دیگر دور و برم نبود و از من فرار میکرد . تا اینکه امروز در دانشگاه از من توضبح خواست و من هم سربست راجب محرم بودن به شهریار دادم تا فکر نکند با دو نامحرم سوار ماشین شده بودم . بعد هم حرف های شهروز را راجب عاشق شدنم تکذیب کردم ؛ اگرچه دروغ گفتم اما چاره دیگری نداشتم . با شنیدن صدایی که به من سلام میکند سر بلند میکنم . پسر جوانی که کلاه بافت روی سرش کشیده و ماسک به صورتش زده رو به رویم ایستاده . لا تعجب نگاهش میکنم . نمیتوانم بشناسمش ؛ بعید میدانم از بچه های دانشگاه باشد . کمی به چشم هایش دقت میکنم که تنها عضو معلوم از صورتش است . نا گهان هین کوتاهی میکشم . تازه اورا شناختم . به کنارم اشاره میکند _اجازه هست بشینم ؟ یا شنیدن صدایش مطمئن میشوم که سجاد است !!! از دیدنش هم خوشحالم ، هم متعجب و هم غمگین . ضربان قلبم دارد شدت میگیرد . سریع نگاه خیره ام را از او میگیرم تا معذب نشود . سلام میکنم و لبخند تصنعی میزنم . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_صد_پانزدهم بخش_سوم یا شنیدن صدایش مطمئن میشوم که سجاد است !!! از دیدنش هم خوشحالم ، هم متعجب و هم غمگین . ضربان قلبم دارد شدت میگیرد . سریع نگاه خیره ام را از او میگیرم تا معذب نشود . سلام میکنم و لبخند تصنعی میزنم +بفرمایید مینشیند و به رو به رو خیره میشود _خوب تونستید منو بشناسید +آره ولی خیلی سخت برای اینکه متوجه نشود من از بیماری اش مطلعم میگویم +چرا تو این گرما کلاه بافت گذاشتید ؟ سر تکان میدهد _به وقتش متوجه میشید چرا کلاه و ماسک زدم . آب دهانم را با شدت قورت میدهم . این حرفش یعنی میخواهد بگوید سرطان دارد . _نمیپرسید چرا اومدم پیشتون ؟ یا از کجا پیداتون کردم ؟ لبخندم را عمیق تر میکنم +به وقتش خودتون میگید مکث میکند . انگار دارد کلمات را در ذهنش سازماندهی میکند . بلاخره لب به سخن باز میکند _فکر میکنم از احساساتتون نسبت به خودم خبر داشته باشم . به رو به رو خیره میشوم تا در صورتش نگاه نکنم . احساس میکنم خون در رگ هایم از حرکت ایستاده . در اوج تابستان بدنم یخ کرده . ادامه مبدهد _یه جورای مطمئنم از چشماتون فهمیدم قبل از اینکه فرصت پیدا کنم تکذیب کنم میگوید _البته حرفاتونم وقتی داشتید سر مزار سوگل حرف میزدید شنیدم . نه که بخوام فالگوش وایسم . نا خواسته شنیدم . گویی سطل آب سردی روی سرم خالی کرده اند . بغض میکنم . اصلا حس خوبی ندارم . نفس عمیقی میکشد _ببینید نورا خانم ما به درد هم نمیخوریم . ضربان قلبم از قبل هم بیشتر میشود . از جمله بعدی اش میترسم . وقتی سکوتم را میبیند ادامه میدهد _راستشو بخواید من شما رو فقط دختر عمو خودم میدونم . نه بیشتر ، نه کمتر . مطمئنم همه این حرف ها را بخاطر بیماری اش میزند . حتی امید به ادامه زندگی ندارد و میخواهد قبل از اینکه اتفاقی برایش بیافتد من فراموشش کنم تا عذاب نکشم . ظاهرم را حفظ میکنم و بغضم را قورت میدهم . با تحکم میگویم +فقط چشمای من حرف نمیزنه چشمای همه ی آدما حرف میزنه . من به حرف چشم آدما بیشتر از حرف زبونشون اعتماد دارم . زبون میتونه دروغ بگه ولی چشم نمیتونه . منظورم را میفهمد ، متوجه میشود که من هم از احساسات او مطلعم . نگاه گذرای به من می اندازد و آب دهانش را با شدت قورت میدهد . با صدایی لرزان میگوید _من سرطان دارم با آرامش میگویم +میدونم بهت زده نگاهم میکند ؛ قبل از اینکه فکر بدی کند میگویم +شهریار بهم نگفته ، میدونم که شهریار میدونه ولی مطمئن باشید شهریار بهم نگفته ابرو بالا می اندازد _مامانم گفته ؟ +مگه خانوادتون میدونن ؟ 🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹°🖤✨°› - ‌وَ‌شَھـٰادَت‌🕊🌱 نَصیب‌ِ‌ڪَسـٰانۍمۍشَـود🙂 کِہ‌در‌رَهِ‌؏ِـشـق‌♥️ بِـۍتَرس‌بٰـا‌جـٰانِ‌خود‌بـٰازِ؎ڪُنَنَد!シ✌️🏼 شهید نوید صفری💜
بی عشق پلید می شوی باور کن🍀 با عشق نوید می شوی باور کن خود را که شبیه شهدا گردانی🍀 یک روز شهید می شوی باور کن. شهید نوید صفری💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الویت شون ما نیستیم همونجا سر نماز داره به کارش فکر می‌کنه›🚶🏻‍♀ ›🎙
از بابایی پرس‍یدند:... شادی روحش💔 شهید نوید صفری💗