#بدونتعاࢪف
آنچہبراے
خواهرخودنمـےپسندے
براےدخترِدیگرانهمنپسند،مشتـے!!✋🏻
#حواستهستدیگہاخوے
سلام بزرگواران وقتتون بخیر و شادی ان شاءالله 🌱
یکی از عزیزان کانال کتاب های رشته انسانی رو نیاز داره 📚
اگر از بزرگواران کسی کتاب های رشته انسانی رو داره که نیاز نداره خودش و میتونه به ایشون بده
ممنون میشم به من پیام بدین
@maede_sadatt 🙏
#گزیده_کتاب_شهیدنوید📚
{شهید نوید بواسطه اینکه دایی ِعزیزشان از شهدای دوران دفاع مقدس بودند نام شریف مادرشان را درگوشی خود #اخت_الشهید ذخیره کرده بودند }
#به_نقل_از_خواهر_شهیدنوید🌷
تو اسم مامان را کی توی گوشی ات عوض کرده بودی؟
همیشه که اسمش #اخت_الشهید بود.
بعد از شهادتت دیدم نوشته ای #ام_الشهید.🌹
{همسرت} می گفت : بار آخری که می خواستی بروی سوریه ، این کار را کرده ای.
📚کتاب شهیدنوید صفحه ۷۱
راستی ما اسم مادرمون رو در گوشی مون چی ذخیره کردیم؟
#شهیدنویدصفری شهیدی که قبل از شهادتش مادر خود را اُم الشهید 🌷 نامید.
هـروقت از بـودنتـ...ازخـلقتـتـ...
اززندگیتـ... ناامید شدی🍃'
به این آیـه فکرکن...
-قَالَ إِنىِّ أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ ♥️
منحقایقیرامیدانمکهشمانمیدانید.🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_صد_پانزدهم
بخش_دوم
_خوب منبر میری . چرا سخنران نمیشی ؟
شنیدم درآمدشم خوبه .
یه ذره از این چرت و پرتا تو مخشون فرو کنی کلی بهت پول میدن و ازت تشکر میکنن .
سری به نشانه تاسف برایش تکان میدهم .
اثر گذاشتن در او مثل سوراخ کردن سنگ سخت و دشوار است .
بلند میشوم
+خدافظ
فقط سر تکان میدهد و به میز خیره میشود ؛ بدون حتی کلمه ای پاسخ
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
امروز آخرین امتحانم را دادم و برای چند ماهی از دانشگاه خلاص شدم .
آشفته و بی حوصله هستم .
اتفاقات این چند روز خسته ام کرده اند .
روزی که فهمیدم سجاد سرطان دارد نیمه های شب بغض حبس شده در سینه ام را آزاد کردم و تا نماز صبح گریه کردم .
میدانم شهروز هر آدمی باشد دروغ گو نیست . حداقل دروغ به این بزرگی نمیگوید .
حرف هایش هم با توجه به اوضاع درست است .
در میان امتحاناتم ۲۹ خرداد ماه تولد سجاد بود که گذشت .
سجاد هم مثل شهروز ۲۴ ساله شد .
سجاد و شهروز با اختلاف چند ماه همسن هستند . چه خون دل ها که سجاد به خاطر این چند ماه اهتلاف سنی نخورد .
وقتی بچه بودیم شهروز مدام به سجاد زور میگفت و معتقد بود چون چند ماه از سجاد بزرگتر است ، سجاد موظف است حرف هایش را اطاعت کند .
سر تکان میدهم تا ذهنم خالی شود .
دلم نمیخواهد با این ذهن خسته ام دوباره به گذشته فکر کنم .
تازه متوجه دور و برم میشوم . به پارک نزدیک دانشگاه رسیده ام .
بی حوصلخ روی نزدیک ترین نیمکت مینشینم .
چند دقیقه قبل علیرام از من جدا شد و رفت .
از روزی که شهروز را دیده بود دیگر دور و برم نبود و از من فرار میکرد .
تا اینکه امروز در دانشگاه از من توضبح خواست و من هم سربست راجب محرم بودن به شهریار دادم تا فکر نکند با دو نامحرم سوار ماشین شده بودم .
بعد هم حرف های شهروز را راجب عاشق شدنم تکذیب کردم ؛ اگرچه دروغ گفتم اما چاره دیگری نداشتم .
با شنیدن صدایی که به من سلام میکند سر بلند میکنم .
پسر جوانی که کلاه بافت روی سرش کشیده و ماسک به صورتش زده رو به رویم ایستاده .
لا تعجب نگاهش میکنم .
نمیتوانم بشناسمش ؛ بعید میدانم از بچه های دانشگاه باشد .
کمی به چشم هایش دقت میکنم که تنها عضو معلوم از صورتش است .
نا گهان هین کوتاهی میکشم .
تازه اورا شناختم .
به کنارم اشاره میکند
_اجازه هست بشینم ؟
یا شنیدن صدایش مطمئن میشوم که سجاد است !!!
از دیدنش هم خوشحالم ، هم متعجب و هم غمگین .
ضربان قلبم دارد شدت میگیرد .
سریع نگاه خیره ام را از او میگیرم تا معذب نشود .
سلام میکنم و لبخند تصنعی میزنم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_صد_پانزدهم
بخش_سوم
یا شنیدن صدایش مطمئن میشوم که سجاد است !!!
از دیدنش هم خوشحالم ، هم متعجب و هم غمگین .
ضربان قلبم دارد شدت میگیرد .
سریع نگاه خیره ام را از او میگیرم تا معذب نشود .
سلام میکنم و لبخند تصنعی میزنم
+بفرمایید
مینشیند و به رو به رو خیره میشود
_خوب تونستید منو بشناسید
+آره ولی خیلی سخت
برای اینکه متوجه نشود من از بیماری اش مطلعم میگویم
+چرا تو این گرما کلاه بافت گذاشتید ؟
سر تکان میدهد
_به وقتش متوجه میشید چرا کلاه و ماسک زدم .
آب دهانم را با شدت قورت میدهم . این حرفش یعنی میخواهد بگوید سرطان دارد .
_نمیپرسید چرا اومدم پیشتون ؟ یا از کجا پیداتون کردم ؟
لبخندم را عمیق تر میکنم
+به وقتش خودتون میگید
مکث میکند . انگار دارد کلمات را در ذهنش سازماندهی میکند .
بلاخره لب به سخن باز میکند
_فکر میکنم از احساساتتون نسبت به خودم خبر داشته باشم .
به رو به رو خیره میشوم تا در صورتش نگاه نکنم . احساس میکنم خون در رگ هایم از حرکت ایستاده .
در اوج تابستان بدنم یخ کرده .
ادامه مبدهد
_یه جورای مطمئنم از چشماتون فهمیدم
قبل از اینکه فرصت پیدا کنم تکذیب کنم میگوید
_البته حرفاتونم وقتی داشتید سر مزار سوگل حرف میزدید شنیدم . نه که بخوام فالگوش وایسم . نا خواسته شنیدم .
گویی سطل آب سردی روی سرم خالی کرده اند . بغض میکنم . اصلا حس خوبی ندارم .
نفس عمیقی میکشد
_ببینید نورا خانم ما به درد هم نمیخوریم .
ضربان قلبم از قبل هم بیشتر میشود . از جمله بعدی اش میترسم .
وقتی سکوتم را میبیند ادامه میدهد
_راستشو بخواید من شما رو فقط دختر عمو خودم میدونم . نه بیشتر ، نه کمتر .
مطمئنم همه این حرف ها را بخاطر بیماری اش میزند .
حتی امید به ادامه زندگی ندارد و میخواهد قبل از اینکه اتفاقی برایش بیافتد من فراموشش کنم تا عذاب نکشم .
ظاهرم را حفظ میکنم و بغضم را قورت میدهم . با تحکم میگویم
+فقط چشمای من حرف نمیزنه چشمای همه ی آدما حرف میزنه . من به حرف چشم آدما بیشتر از حرف زبونشون اعتماد دارم . زبون میتونه دروغ بگه ولی چشم نمیتونه .
منظورم را میفهمد ، متوجه میشود که من هم از احساسات او مطلعم .
نگاه گذرای به من می اندازد و آب دهانش را با شدت قورت میدهد .
با صدایی لرزان میگوید
_من سرطان دارم
با آرامش میگویم
+میدونم
بهت زده نگاهم میکند ؛ قبل از اینکه فکر بدی کند میگویم
+شهریار بهم نگفته ، میدونم که شهریار میدونه ولی مطمئن باشید شهریار بهم نگفته
ابرو بالا می اندازد
_مامانم گفته ؟
+مگه خانوادتون میدونن ؟
🌸🌸🌸🌸🌸
‹°🖤✨°›
-
وَشَھـٰادَت🕊🌱
نَصیبِڪَسـٰانۍمۍشَـود🙂
کِہدررَهِ؏ِـشـق♥️
بِـۍتَرسبٰـاجـٰانِخودبـٰازِ؎ڪُنَنَد!シ✌️🏼
شهید نوید صفری💜
بی عشق پلید می شوی باور کن🍀
با عشق نوید می شوی باور کن
خود را که شبیه شهدا گردانی🍀
یک روز شهید می شوی باور کن.
شهید نوید صفری💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الویت شون ما نیستیم همونجا سر نماز داره به کارش فکر میکنه›🚶🏻♀
#استاد_رائفی_پور ›🎙