eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
چله به نیابت از هدیه به حاجت روایی شما بزرگواران😍 روز: بیست و هفتم ڪانال رسمـے شهیـد نوید صفرے♥️
. . بازآی‌دلبرا،که‌دلم‌بیقرارِ‌توست وین‌جان‌بر‌لب‌آمده‌درانتظارتوست..🌱 💙 https://eitaa.com/Navid_safare
همراهان گرامی🦋🌞 هرکس مایل بود توی این کار خیر شریک بشه برای دریافت شماره کارت به پیوی بنده مراجعه کنه 🦋❤️ میدونید حتی 1000در این کار خیر شریک بشید🥰 @motahareh_sh
ممنون از اعتمادتون 🦋♥️ بهترین ها نصیبتون💖 https://eitaa.com/Navid_safare
اجرتون با خدا و شهید نوید ان شاءالله هرچی از خدا میخواید بهتون بده 💖💝♥️ https://eitaa.com/Navid_safare
نوید دلها 🫀🪖
اجرتون با خدا و شهید نوید ان شاءالله هرچی از خدا میخواید بهتون بده 💖💝♥️ https://eitaa.com/Navid_saf
میتونین حتی با مقدار کمی که شده در این کار خیر شریک بشید مطمئن باشید شهید کم نمیزاره😍🦋
عاقبت بخیر بشین🦋♥️ نگاه خدا بدرقه ی راهتون🌹 https://eitaa.com/Navid_safare
حاجت روا بشید ان شاءالله ❤️😍 نگاه شهید نوید بدرقه زندگیتون😉💖 https://eitaa.com/Navid_safare
هرچی از خدا میخواید بهتون بده 🤩💝 در پناه حق باشید🌱🏵️ https://eitaa.com/Navid_safare
به وقت ﴿ گام های عاشقی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت13 امیر و رضا اومدن روبه روی تخت ما یه تخت دیگه بود نشستن .... امیر : راستی فردا زودتر بریم گلزار که از اون طرف بریم بازار رضا : بازار چرا؟ امیر : خوب بریم خرید عید دیگه ؟ معصومه: اووو کو تا عید ،دو ماه مونده امیر : نزدیک عید شلوغ میشه،مثل پارسال باید مثل بادیگارد کنارتون وایستیم تا کسی بهتون بر خورد نکنه رضا خندید: نه اینکه خریداتون دودقیقه ای انجام میشه ،واسه همین گفت - من موافقم امیر : چه عجب،یه بار با من موافق بودی - خوب حرف حساب میزنی دیگه ،البته نصف خریدامونو الان میکنیم چیزایی هم که یادمون رفت و نزدیک عید ... امیر : هیچی ،رضا فردا باید باربری کنیم واسشون معصومه: وظیفتونه ،مگه یه خواهر بیشتر دارین امیر : اختیار دارین این حرفا چیه ،همین یکیش هم از سرمون زیادیه با صدای مامان هممون سرمونو سمت در ورودی چرخوندیم مامان: بچه ها بیاین میوه و چایی آوردم معصومه : اخ جون میوه بریم بچه ها همه بلند شدیم و رفتیم داخل خونه منم رفتم کنار بی بی نشستم عمو : بی بی جان بیا بریم خونه ما خوابیدن یه دفعه بلند گفتم - نه نه نه نه نه با نگاه همه فهمیدم که باز گند زدم بی بی : نه مادر ،امشب میخوام کنار آیه بخوابم معصومه: بی بی جون کم کم دارم حسودی میکنم به این آیه هااا.. بی بی لبخند زد و گفت: الهی قربونت برم فردا میام خونه شما کنار تو میخوابم معصومه با شنیدن این حرف نیشش تا بنا گوشش باز شد رضا زود تر بلند شد و عذر خواهی کرد و رفت ،چون مثل هر شب میخواست بره هیئت بعد از یکی دو ساعت زن عمو و عمو و معصومه هم خداحافظی کردن و رفتن به کمک امیر ظرفای میوه رو جمع کردیم بردیم گذاشتیم داخل آشپز خونه یه پیش بند هم گذاشتم گردن امیر امیر: این چیه - شستن ظرف شام با من بود ،شستن ظرف میوه با تو .... امیر: نخیرر ،مردی گفتن ،زنی گفتن ،بیا خودت بشور ،چند روز دیگه که رفتی خونه شوهرت،غذا درست کردن که بلد نیستی ،لااقل ظرف و خوب بشور که نگن این دختره بدرد چیزی نمیخوره... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸