چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#حضرت_عباس
حاجت روایی شما بزرگواران😍
روز: بیست و هفتم
ڪانال رسمـے شهیـد نوید صفرے♥️
.
.
بازآیدلبرا،کهدلمبیقرارِتوست
وینجانبرلبآمدهدرانتظارتوست..🌱
#السلامعلیكیابقیةالله💙
https://eitaa.com/Navid_safare ✨
همراهان گرامی🦋🌞
هرکس مایل بود توی این کار خیر شریک بشه برای دریافت شماره کارت به پیوی بنده مراجعه کنه 🦋❤️
میدونید حتی 1000در این کار خیر شریک بشید🥰
@motahareh_sh
May 11
اجرتون با خدا و شهید نوید
ان شاءالله هرچی از خدا میخواید بهتون بده
💖💝♥️
https://eitaa.com/Navid_safare
نوید دلها 🫀🪖
اجرتون با خدا و شهید نوید ان شاءالله هرچی از خدا میخواید بهتون بده 💖💝♥️ https://eitaa.com/Navid_saf
میتونین حتی با مقدار کمی که شده در این کار خیر شریک بشید مطمئن باشید شهید کم نمیزاره😍🦋
حاجت روا بشید ان شاءالله ❤️😍
نگاه شهید نوید بدرقه زندگیتون😉💖
https://eitaa.com/Navid_safare
هرچی از خدا میخواید بهتون بده 🤩💝
در پناه حق باشید🌱🏵️
https://eitaa.com/Navid_safare
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت13
امیر و رضا اومدن روبه روی تخت ما یه تخت دیگه بود نشستن ....
امیر : راستی فردا زودتر بریم گلزار که از اون طرف بریم بازار
رضا : بازار چرا؟
امیر : خوب بریم خرید عید دیگه ؟
معصومه: اووو کو تا عید ،دو ماه مونده
امیر : نزدیک عید شلوغ میشه،مثل پارسال باید مثل بادیگارد کنارتون وایستیم تا کسی بهتون بر خورد نکنه
رضا خندید: نه اینکه خریداتون دودقیقه ای انجام میشه ،واسه همین گفت
- من موافقم
امیر : چه عجب،یه بار با من موافق بودی
- خوب حرف حساب میزنی دیگه ،البته نصف خریدامونو الان میکنیم چیزایی هم که یادمون رفت و نزدیک عید ...
امیر : هیچی ،رضا فردا باید باربری کنیم واسشون
معصومه: وظیفتونه ،مگه یه خواهر بیشتر دارین
امیر : اختیار دارین این حرفا چیه ،همین یکیش هم از سرمون زیادیه
با صدای مامان هممون سرمونو سمت در ورودی چرخوندیم
مامان: بچه ها بیاین میوه و چایی آوردم
معصومه : اخ جون میوه بریم بچه ها
همه بلند شدیم و رفتیم داخل خونه
منم رفتم کنار بی بی نشستم
عمو : بی بی جان بیا بریم خونه ما خوابیدن
یه دفعه بلند گفتم
- نه نه نه نه نه
با نگاه همه فهمیدم که باز گند زدم
بی بی : نه مادر ،امشب میخوام کنار آیه بخوابم
معصومه: بی بی جون کم کم دارم حسودی میکنم به این آیه هااا..
بی بی لبخند زد و گفت: الهی قربونت برم فردا میام خونه شما کنار تو میخوابم
معصومه با شنیدن این حرف نیشش تا بنا گوشش باز شد
رضا زود تر بلند شد و عذر خواهی کرد و رفت ،چون مثل هر شب میخواست بره هیئت
بعد از یکی دو ساعت زن عمو و عمو و معصومه هم خداحافظی کردن و رفتن
به کمک امیر ظرفای میوه رو جمع کردیم بردیم گذاشتیم داخل آشپز خونه
یه پیش بند هم گذاشتم گردن امیر
امیر: این چیه
- شستن ظرف شام با من بود ،شستن ظرف میوه با تو ....
امیر: نخیرر ،مردی گفتن ،زنی گفتن ،بیا خودت بشور ،چند روز دیگه که رفتی خونه شوهرت،غذا درست کردن که بلد نیستی ،لااقل ظرف و خوب بشور که نگن این دختره بدرد چیزی نمیخوره...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸