🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت76
رضا به همراه معصومه و یه خانم بیرون اومدن
با دیدن رضا دست تو دست یه خانم شدت تپش قلبم زیاد شد
معصومه با دیدنم اومد جلو پرید تو بغلم
معصومه: واااییی آیه چقدر دلم برات تنگ شده بود ولی من هیچ حرفی به زبونم نمی اومد، چشم دوخته بودم به دستای گره خورده امیر و زنش
تصمیمو گرفتم قدم اولمو بردارم
به معصومه گفتم
- معصومه جان زنداداشته ؟
معصومه : اره
نزدیکش شدم
دستمو سمتش دراز کردم لبخندی که با هزار جون کندن به لبم نشست گفتم
- سلام من آیه ام ،ان شاءالله خوشبخت بشین
اون خانومم دستمو گرفت و گفت: سلام خیلی ممنون ،اسم منم زهراست ،تعریفتونو خیلی از عمو و زن عمو و معصومه شنیدم
- لطف دارن
امیر: آیه جان ،نمیای ؟ دستم شکست
- چشم الان میام
بدون اینکه به رضا نگاه کنم از زهرا خداحافظی کردمو رفتم سمت خونه خودمون زنگ درو زدم
معصومه و رضا و زهرا هم داشتن میرفتن
در باز شد و وارد خونه شدیم
سارا با دیدنم از پله ها پایین اومد و دوید سمتم بغلم کرد
سارا: وااایییی که چقدر دلم برات تنگ شده بود
- اره جونه عمه ات،برو کنار نفسم بند اومد
سارا: خیلی بی ذوقی آیه
یه لبخند بی جونی تحویلش دادم و وارد خونه شدم مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلوزیون نگاه میکردن
مامان با دیدنم اومد سمتم بغلم کرد
مامان: الهی قربونت برم ،چه خوب کردی اومدی،حالت خوبه؟
- اره
رفتم کنار بابا نشستم و دستاشو گرفتم
با دیدن غم توی چشمای بابا اشکام سرازیر شد
بابا بغلم کرد و پیشونیمو بوسید
بعد از کلی صحبت با بابا و مامان رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی دلم برای اتاقم تنگ بشه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت77
در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد روی تختم کنارم نشست
سارا: آیه از دستم دلخوری؟
- نه واسه چی؟
سارا: اینکه اون روز خونه بی بی بهت گفتم..
نزاشتم حرفشو ادامه بده
- سارا جان همه چی تمام شد و رفت،دیگه حرفشو نزن
سارا صورتمو بوسید:
چشم ،بیا بریم شام بخوریم
- باشه
به همراه سارا رفتیم سمت آشپز خونه
روی صندلی کنار بابا نشستم
چقدر دلم برای غذای مامان تنگ شده بود
سارا: راستی آیه ،عکسای راهیان نور و دیدم خیلی عالی شده بود ،مخصوصا نوشته های روی اتوبوس ها
- کجا دیدی؟
آیه: عع تو ندیدی؟ آقای هاشمی یه کانال درست کرده همه عکسای راهیان نور و گذاشته داخلش
- جدی،حتما لینک کانالو برام بفرست ببینم
سارا: باشه ،ولی کارایی که انجام داده بودی خیلی قشنگ بود
- چه کارایی؟
سارا: همین نامه،نوشتن روی اتوبوس آفرین بهت افتخار میکنم خواهر شوهرمی
- بی مزه
یه دفعه بابا روشو کرد سمت مامان و گفت : خانم آخر هفته مهمان داریم ،اگه چیزی نیاز داری به امیر بگو بخره
امیر: مهمون کیه؟
بابا: حاج مصطفی و زنش با پسرش البته شام نمیان بعد از شام میان با شنیدن این حرفش فهمیدم یه خبراییه ولی چیزی نپرسیدم سارا منو نگاه میکرد و میخندید ،با خنده های سارا دیگه یقین پیدا کردم یه خبراییه
بعد از خوردن شام ظرفا رو با کمک سارا شستیم امیرم نشسته بود روی میز و ظرفا رو خشک میکرد از فرصت استفاده کردم و گفتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی 💗
قسمت78
- امیر واسه چی حاج مصطفی اینا میخوان بیان
امیر کمی سکوت کرد و چیزی نگفت
یه کم آب توی دستم ریختم پاشیدم روی صورتش
- هووو امیر با تو ام
امیر: چیکار میکنی دیونه
- هواست کجاست،زن خواستی که بردی ،الان باز کی فکر و ذهنت و مشغول کرده
یه نگاه به سارا کردم و گفتم: سارا شوهرت مشکوک میزنه هاا
سارا تا خواست چیزی بگه امیر صداش کرد و حرفش و ادامه نداد
- شما دوتا یه چیزیتون شده که نمیگین
امیر: هیچی نشده ،تو هم ظرفا رو خوب آب بکش ...
چیزی نگفتم و بعد از شستن ظرفا رفتم سمت اتاقم روی تختم دراز کشیدم
رفتم سراغ گوشیم
به سارا پیام دادم که لینک کانال هاشمی رو بفرسته برام
بعد از چند دقیقه لینک و فرستاد
وارد کانال شدم
همه چی جالب بود ،عکس ها از قبل از حرکت به راهیان نور شروع شده بود
تعجب کردم کی وقت کرده بود عکس بگیره
همه عکس ها قشنگ بودن
عکس دلنوشته اتوبوس ها رو ذخیره کردم گذاشتم روی پروفایلم
خیلی این عکس و دوست داشتم
با صدای شنیده شدن دروازه خونه عمو
برق اتاقمو خاموش کردمو رفتم کنار پنجره ایستادم
پرده رو کنار زدم نگاه کردم رضا توی حیاط کنار زهرا نشسته بود
از درد قلبم آهی کشیدمو روی تخت دراز کشیدم صدای خنده هاشون و میشنیدم
داشتم دیونه میشدم
میدونستم که اگه بیشتر بمونم توی اتاق دق میکنم
بالش و پتومو گرفتمو رفتم سمت پذیرایی
تلوزیون و روشن کردمو رو به روی تلوزیون دراز کشیدم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت79
بعد نیم ساعت امیر با یه تشک و پتو اومد کنارم دراز کشید با دیدنش تعجب کردم
- با سارا دعوات شده
امیر: نه
- خوب پس چرا اومدی اینجا
امیر: دلم میخواست به یاد روزهای بچه گیمون کنار هم بخوابیم
- نمیخواد تو الان یاد روز های بچه گیمون بیافتی ،پاشو برو کنار زنت بخواب
یه دفعه دیدم سارا هم یه بالش و یه پتو تو دستش بود اومد سمت دیگه من دراز کشید
بلند شدم نشستم
-تو چرا اومدی؟
سارا: تو اتاق حوصله ام سر رفته بود ،گفتم بیام پیش شما
باهم بخوابیم
علت کاراشونو نمیفهمیدم چیه ...
تا صبح از بچگی مون گفتیم و خندیدیم ،بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم
با صدای جیغ و داد مامان بیدار شدیم
امیر: مامان جان تعطیلیم بزار یه کم بخوابیم دیگه
مامان: پاشین ،مگه امشب مهمان نداریم ،کلی کار ریخته رو سرم
سارا که چشماش باز نمیشد گفت: مامان جان به آیه بگو ،ناسلامتی مهمونی امشب به خاطر اونه
امیر: ( باصدای بلند گفت) ساراااا
سارا: اخ اخ اخ باز گند زدم ،ببخشید داشتم تو خواب حرف میزدم
با شنیدن حرف سارا از جام بلند شدم
رفتم تو آشپز خونه پیش مامان
- مامان، امشب چه خبره
مامان: هیچی،یه مهمونی ساده
- آها پس یه مهمونی ساده اس
رفتم سمت امیر که پتوشو روی خودش کشیده بود مثل مومیایااا
با پا زدم به پهلوش
- امیر پاشو میخوام برم خونه بی بی
امیر: آییی دردم گرفت دیونه
مامان: این کارا چیه آیه؟
- دلم واسه بی بی تنگ شده میخوام برم خونشون ،امیر پاشو بیشتر میزنمااا
مامان: کافیه دیگه ،بیا بشین برات توضیح میدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت80
رفتم سمت آشپز خونه روی صندلی نشستم
- گوش میدم
مامان: چند وقتی میشه که حاج مصطفی تو رو واسه پسرش خواستگاری کرده ،،بابات هم هر دفعه به بهونه های مختلف جواب منفی میداد بهشون ،،تا اینکه موضوع رضا پیش اومد ،،بابات هم قبول کرد بیان
- مامان جان.. نظر من مهم نیست؟
،خودتون میبرین و میدوزین ،من آدم نیستم توی این خونه
مامان: آیه جان ،فقط یه صحبته ،بزار بیان اگه خوشت نیومد ما حرفی نمیزنیم
بلند شدم رفتم سمت اتاقم که مامان گفت: آیه کاری نکنی امشب بابات شرمنده بشه هااا
- مامان من امشب نه چایی میارم نه چیز دیگه ای ،الان گفتم بهتون که باز نگین چرا نگفتی
مامان : باشه نیار ،به سارا میگم بیاره
امیر سرشو از پتو بیرون آورد: چرا زن من بیاره ،مگه خواستگاری اونه
مامان: وااااییی دیونه شدم از دست شما ،اصلا خودم میارم خوبه؟
امیر خندید و گفت: عع مامان زشته از سن و سال شما دیگه گذشته لبخندی زدمو رفتم توی اتاقم روی صندلی کنار میزم نشستم
عصبانی بودم از دست بابا شروع کردم به ریخت و پاش کردن اتاقم گفتم حتما امشب اگه این پسره بیاد اتاقمو ببینه حتما پشیمون میشه و میره بعد از ریخت و پاش کردن اتاقم روی تخت دراز کشیدمو مشغول کتاب خوندن شدم
امیر وارد اتاقم شد با دیدن اتاق به هم ریخته ام یه سوتی کشید
امیر: آیه جان شوهر نمیخوای بکنی نکن ،چرا حالا شلختگیتو میخوای به رخ پسر مردم بکشی
با صدای بلند خندیدمو گفتم ،من همینم که هستم
امیر: اومدم بگم با سارا میخوایم بریم گلزار ،تو هم میای
با خوشحالی از جام پریدمو گفتم: اره اره میام
امیر: پس زود حاضر شو
- چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت 81
از تختم پریدم پایین یه نگاهی به اطرافم کردم
حالا کی میخواد بگرده دنبال روسری و لباسم
هر قدمی که راه میرفتم یه چیزی زیر پام لگد میکردم و کلی آخ و اوخ میکردم
خودم خندم گرفت به خاطر کار احمقانه ای که کردم
بلاخره لباسمو پیدا کردم
و پوشیدم آماده شدم کیفمو برداشتم
گوشیمو پیدا نکردم ،بیخیال گوشی شدم
رفتم توی حیاط منتظر امیر و سارا شدم
چشمم به درخت پرتقال افتاد رفتم نزدیکش چند تا شکوفه کندم و توی دستم نگهش داشتمو بو میکردم
سارا: آیه بیا بریم
شکوفه ها رو گذاشتم داخل جیبم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
توی راه سارا شروع کرد به سخنرانی کردن
سارا: آیه یه موقع دیونه بازی در نیاری امشب آبرومون بره
خیلی با وقار ،خانوم میای میشینی بعدم خیلی با وقار و خانم میرین توی اتاق صحبت میکنی
یه موقع یه چیزی نگی بزنی تو برجک دوماد ،سعی کن بیشتر بشنوی تا حرف بزنی
زیادم نخند ،خوبیت نداره عروس زیاد بخنده
با صحبت های سارا ،امیر زد زیر خنده
با خنده امیر منم خندیدم
سارا زد به پهلوش : به چی میخندی؟
امیر: آخه عزیز من این چیزایی که تو به آیه گفتی و هیچ کدومش و خودت انجام ندادی
با شنیدن حرف امیر زدم زیر خنده ،یعنی اینقدر خندیدم که نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم ،یه دفعه یاد هاشمی افتادم که توی اتوبوس خندیدم با اخم نگاهم کرد
لبخندم محو شد بعد از مدتی امیر پیاده شد دوتا شاخه گل نرگس با دوتا گلاب خرید و حرکت کردیم سارا هم انگار از دست امیر دلخور بود روشو سمت بیرون گرفته بود و حرفی نمیزد
بعد از مدتی رسیدیم
از ماشین پیاده شدیم و حرکت کردیم سمت گلزار از امیر و سارا جدا شدم و رفتم سمت مزار رفیق شهید خودم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت 82
کنار سنگ قبر نشستم
با گلاب سنگ قبر و شستم و گل نرگس و روی سنگ قبر گذاشتم
سلام ،شرمندم که دیر اومدم
میدونم که از حالم باخبری
اگه میشه برای منم دعا کنین
بعد از کمی درد و دل کردن با شهیدم رفتم سمت ماشین امیر
،امیرو سارا داخل ماشین منتظر من بودن
توی راه رفتیم یه کم خرید کردیم برای شب
امیر هم چند تا پفک و لواشک واسه سارا خرید تا از دلش در بیاره
سارا هم مثل بچه کوچیکا با دیدن پفک و لواشک ذوق زده شد انگار نه انگار که چند دقیقه قبل ناراحت بوده رسیدیم خونه و امیر وسیله ها رو برد آشپز خونه روی میز ناهار خوری گذاشت
مامانم با دیدنمون کلی سر وصدا کرد که چه وقته اومدنه میزاشتین مهمونا میاومدن میرفتن میاومدین خونه
ما هم چون دیدیم مامان خیلی عصبانیه سکوت کردیم و رفتیم توی اتاق خودمون
توی اتاقم مشغول گشتن گوشیم شدم
بلاخره زیر میز تحریرم پیداش کردم
تا غروب توی اتاقم بودم
حوصله بیرون رفتن و صحبت کردن با کسی رو نداشتم
در اتاق باز شد و مامان وارد اتاق شد
مامان با دیدن اتاق چشماش دو دو میزد
مامان: زلزله اومده؟ اینجا چرا اینشکلی شده
نیشمو تا بناگوشم باز کردمو چیزی نگفتم
مامان: لطفا اتاقت و مرتب کن ،یه لباس خوب هم بپوش بیا
- چشم
( میدونستم اگه باز چیزی بگم سه ساعت باید نصیحتم کنه
بدون اینکه دستی به اتاقم بکشم
لباسمو عوض کردم
یه چادر رنگی از داخل کمد برداشتم رفتم سمت پذیرایی مامان تا منو دید گفت: اتاقتو مرتب کردی
- اره
امیر روی مبل زیر چشمی نگام میکرد و آروم گفت: اره جون خودت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت83
ساعت نزدیک ۹ بود همه داخل پذیرایی روی مبل نشسته بودیم سارا هی بلند میشد و تو خونه رژه میرفت انگار قراره واسه اون خواستگار بیاد...
- سارا جان چند متره؟
سارا: چی؟
- طول و عرض پذیراییمون
سارا: ععع امییییرر
امیر: سارا جان بیا بشین تو این دوره رو پاس کردی ،الان سارا باید رژه بره
حیف که بابا نشست بود وگرنه گلدون روی میز و پرت میکردم سمتش
چند دقیقه نکشید که زنگ آیفون و شنیدیم
امیر در و باز کرد
منم رفتم کنار مامان ایستادم
مامان یه چپ چپ نگاهم کرد که برم تو آشپز خونه ولی من همونجا سرجام ایستادم و لبخند میزدم مهمونا وارد خونه شدن
بعد از احوالپرسی همه نشستیم
ده دقیقه فقط همه به هم نگاه میکردیم
که امیر بلند شد و رفت سمت آشپز خونه و با سینی چایی برگشت
یعنی دلم میخواست منفجر بشم از دیدن امیر
امیر شروع کرد به تعارف کردن چایی بعد هم آخر اومد کنار من
آروم بهش گفتم: وااییی چه عروس خوشگلی ،عاشقت شدم من
امیر: کووووف
بعد امیر رفت کنار پسر حاج مصطفی نشست
بابا و حاجی مشغول صحبت بودن
که یه دفعه حاج مصطفی گفت
حاج احمد اگه اجازه بدین این دونفر برن صحبتاشونو بکنن ببینن اصلا از همدیگه خوششون میاد یا نه
بعد بابا رو کرد سمت من گفت ،آیه بابا آقا سعید و به اتاقت راهنمایی کن
با شنیدن این حرف با خوشحالی از جا پریدمو گفتم چشم داشتم میرفتم سمت اتاق که امیر گفت :ببخشید اگه میشه برین داخل حیاط،هوا خوبه،اینجوری راحت حرفاتونو میزنین
با شنیدن این حرف دلم میخواست دمپاییمو سمتش پرت کنم
یه اخمی کردم و رفتیم سمت حیاط...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت84
روی تخت کنار حوض نشستیم
ده دقیقه ای سکوت کردیم
که سعید شروع کرد به حرف زدن
اصلا نمیفهمیدم چی میگه
فکرم فقط به دورو اطرافم بود
و اصلا بهش نگاه نمیکردم
یه ربع یه ریز فک میزد
یه پوفی کشیدم که سکوت کرد
سعید: شما نمیخواین چیزی بگین؟
- نه
سعید : یعنی شما هیچ معیاری واسه ازدواج ندارین؟
- من اینجام که فقط بشنوم نه اینکه حرفی بزنم ،اگه حرفاتون تمام شده بریم داخل
سعید حرفی نزد و بلند شدیم و رفتم وارد خونه شدیم
لیلا خانم گفت: خوب چی شد به نتیجه ای رسیدین ؟
سعید که انگار دلخور بود چیزی نگفت
که مامان گفت : به همین زودی که نمیشه حرفی زد ،بزاریم این دوتا جوون فکراشونو خوب بکنن...
حاج مصطفی هم حرف مامان و تایید کرد و بلاخره بعد از یه مدت بلند شدن و رفتن
منم رفتم سمت اتاقم
مشغول جمع کردن اتاقم شدم
یعنی تا ۱۲ شب فقط داشتم اتاقمو تمیز میکردم
اینقدر خسته بودم که زود بیهوش شدم
با برخورد نور خورشید از گوشه پنجره اتاقم به چشمام بیدار شدم
به ساعت گوشیم نگاه کردم ساعت ۱۱ بود
بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم بعد به سمت آشپز خونه برای خوردن صبحانه رفتم
مامام درحال آشپزی کردن بود
- سلام ،صبح بخیر
مامان چپ چپ نگاهم کرد : الان ظهره خانوووم
- مادر من آدم هر موقع بیدار بشه میشه صبح حالا میخواد بعد ظهر باشه یا ظهر
مامان: چی بگم ولا،هر چی بگم باز تو حرف خودت و میزنی ،برو صبحانه تو بخور
- چشم،امیر و سارا هنوز خوابن؟
مامان: نه ،رفتن خونه سارا ا
- آها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت85
مشغول صبحانه خوردن شدم که مامان اومد کنارم نشست
از لبخند مرموزانه ای که به لب داشت خندم گرفت
- چیزی شده؟
مامان: نظرت درباره پسر حاج مصطفی چیه؟
به دل من که نشست ،پسر خوبه!
- عع پس مبارکتون باشه..
مامان: کوووووفت،به چشم به پسرم گفتم
- مامان جان من اصلا ازش خوشم نیومد،خیلی پرحرفه،مثل خاله زنک ها یه ریز فک میزد
مامان: این چه طرز حرف زدنه در مورد پسر مردم
- من گفته بودم که قصد ازدواج ندارم ،اصرار شما بود که بیان
مامان: خدا چیکارت کنه آیه ،الان به بابات چی بگم؟
- بگو آیه ازش خوشش نیومد
مامان: این شد دلیل؟
- به قول خودتون بگین به دلش ننشست
مامان : من از دست تو آخر دق میکنم
- خدا نکنه مامان خوشگلم ،دشمنات دق کنن ،من برم یه عالم کار دارم
روز آخر تعطیلات بود و کلی درس رو هم تلمبار شده بود سخت مشغول خوندن بودم
بابا که اومد خونه
از ترس اینکه باز سوال پیچم نکنه از اتاقم بیرون نرفتم
هر موقع که خواب بود ،تن تن میرفتم آشپز خونه یه چیزی میخوردم و دوباره میرفتم داخل اتاقم
صبح زود از خواب بیدار شدم
و لباسامو پوشیدمو کیفمو برداشتم
ازلای در نگاه کردم بابا هنوز داخل خونه بود داشت صبحانه شو میخورد
منتظر شدم که بابا بره تا از اتاق بیرون برم
روی تخت با گوشیم ور میرفتم که صدای در خونه رو شنیدم
رفتم کنار پنجره پرده رو کنار زدم دیدم بابا از خونه رفت بیرون
تن تن از اتاق رفتم سمت آشپز خونه
- سلام
مامان: سلام صبح بخیر
ایستاده چند تا لقمه گرفتم خوردم
مامان: خو مثل آدم بشین صبحانه تو بخور
- دیرم شده مامان جان
یه لقمه بزرگ گرفتم و از مامان خداحافظی کردمو رفتم کفشمو پوشیدمو از خونه زدم بیرون
همینجور که لقمه رو میخوردم رسیدم سر جاده یه دربست گرفتم رفتم سمت دانشگاه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت86
سریع از ماشین پیاده شدمو دویدم سمت دانشگاه
وارد محوطه شدم ،چند قدمی نرفتم که یکی صدام کرد
برگشتم نگاه کردم باورم نمیشد
پسر حاج مصطفی بود ،اینجا چیکار میکنه
مثل میخ خشکم زده بود
سعید اومد نزدیک تر
سعید: سلام ،ببخشید میشه باهاتون صحبت کنم
از اینکارش اصلا خوشم نیومد که اومده دانشگاه
اخم کردمو گفتم: میشه بپرسم شما اینجا چیکار میکنین ؟
سعید : شرمنده ببخشید ، مجبور شدم ،باید باهاتون صحبت میکردم ...
- شما حرفاتونو گفتین اون شب ،مگه بازم چیزی مونده
سعید: میشه بپرسم چرا جوابتون منفیه
- شخصیه نمیتونم بگم
سعید : پای کس دیگه ای در میونه؟
- شما اینجوری فکر کنین ،من باید برم دیرم شده ،خواهش میکنم دیگه نیاین دانشگاه ،خدا نگهدار
بدون اینکه منتظر حرفی از طرفش بشم رفتم سمت ساختمون دانشگاه
تن تن از پله ها بالا رفتم
خدا خدا میکردم که استاد نیومده باشه
در کلاس و آروم باز کردم ،خدا رو شکر استاد نیومده بود
چشمم به سارا افتاد رفتم سمتش نزدیکش نشستم
سارا: سلام،چرا دیر کردی ؟،خواب موندی؟
- سلام ،نه بابا ،تو حیاط پسر حاج مصطفی رو دیدم
سارا: وااا اینجا چرا اومده؟
- اومده بود بپرسه چرا جواب منفی دادم
سارا: مگه جواب منفی دادی ؟
-واااییی سارا ،بلند میشم سرمو میکوبونم به دیوارااااااااا!
سارا: چیه ،دیونه بازی درمیاری
- بیخیال ساراخدا رو شکر که استاد اومد و منو از دست این دختر نجات داد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت87
بعد تمام شدن کلاس رفتیم سمت دفتر بسیج
چند تقه به در زدیم و وارد شدیم
- سلام
سارا: سلام
خانم منصوری: سلام بچه ها خوبین،تعطیلات خوش گذشت
سارا: عالی
به سارا یه نگاهی کردمو خندم گرفت ،با چه ذوقی گفت
منصوری : بچه ها بشینین
نشستیم روی صندلی و به عکسای روی میز نگاه میکردیم
عکسای راهیان نور
با دیدن عکسا خاطره ها تو ذهنم نقش بست
یه دفعه در اتاق باز شد
و هاشمی به همراه صادقی وارد شدن
بلند شدیمو بعد از احوالپرسی دور میز نشستیم
صادقی: همین الان یه خبر به ما دادن
منصوری: چه خبری؟
صادقی: قرار یه شهید گمنام بیارن دانشگاه
سارا: واااییی خدای من ،یعنی یه شهید میارن اینجا
منصوری: خدا رو شکر بلاخره بعد از چند سال موافقت کردن ،حالا کی میارن شهید و؟
صادقی: پنجشنبه
هاشمی یه نگاهی به من کرد و گفت: حالتون خوبه خانم هدایتی ؟
یه دفعه اشکم جاری شد
سارا: الهی قربونت برم ،چرا گریه میکنی
- الان باید چیکار کنیم
هاشمی: باید واسه مراسم استقبال شهید آماده شیم
منصوری: آیه تو ایده ای نداری؟
- من الان تو شوکم ،باید یه کم فکر کنم
هاشمی لبخند زد و گفت: باشه ،فقط زودتر ،البته خودمم چند تا ایده دارم ،حالا شما هم طرحتون و بگین هر کدوم بهتر بود انجام میدیم
- چشم
صادقی : پس کارا رو سپردم دست شما ،خیالم راحت باشه؟
هاشمی: خیالتون راحت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت88
خدا حافظی کردیم و از اتاق اومدیم بیرون
از دانشگاه زدیم بیرون سوار ماشین شدیمو راهی خونه شدیم
خیلی خوشحال بودم
اینقدر خوشحال که رفتم توی اتاق و مشغول فکر کردن به اینکه چه طور استقبال شهید بریم که در خور مقام و شخصیتش باشه
اینقدر فکر کردم که زمان از دستم در رفت و هوا تاریک شد با شنیدن صدای اذان بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاق
سجاده مو پهن کردم نمازمو خوندم بعد نماز زیارت عاشورا خوندم
نشستم کنار سجاده مشغول ذکر گفتن شدم که یه دفعه یادم اومد که چیکار کنیم
بلند شدمو رفتم سمت گوشیم شماره هاشمی رو گرفتم
که جواب نداد
گوشیمو گذاشتم کنار و سجادمو جمع کردم رفتم از اتاق بیرون امیر و سارا روی مبل نشسته بودن
- چه طورین مرغ عشقا
سارا: اه نپوسیدی توی اتاق
- نخیر
سارا: حالا این همه تو اتاق بودی هیچی به فکرت رسید
- اره
سارا: چی ؟
- بعدا بهت میگم ،الان فعلا گشنمه
همین لحظه در خونه باز شد و بابا وارد اتاق شد
رفتم نزدیکش
- سلام بابا جون ،خسته نباشی
بابا انگار عصبانی بود آروم جواب سلاممو داد و از کنارم رد شد
رفتم سمت آشپز خونه
- مامان گشنمه غذا آماده نشد؟
مامان: چرا آماده است! ظرفا رو بزار رو میز
- ساراااا،دل بکن از شوهر جان ،بیا میزو آماده کن
مامان: من به تو میگم تو به سارا میگی؟
- عع مامان خسته ام اذیت نکن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت89
دور میز نشسته بودیم و مشغول غذا خوردن شدیم
بابا: آیه تو کسیو میخوای؟
غذا پرید تو گلوم ،امیرم محکم میزد به پشتم که با دست بهش اشاره کردم کافیه
یه لیوان آب خوردم و چیزی نگفتم
بابا: نشنیدی چی گفتم
مامان: احمد آقا ،بزار بعدأ صحبت کنیم
بابا: بعدأ،تو میدونی وقتی پسر حاجی اومده میگه دخترت یکی و میخواست واسه چی گفتین من بیا خواستگاریش ،دلم میخواست زمین دهن باز کنه برم داخل
- بابا جان پسر حاج مصطفی بد متوجه شده
بابا: خوب تو چی گفتی بهش شاید من متوجه بشم
- بابا جان من اصلا نمیخوام ازدواج کنم ،نه با این پسر نه با هیچ کس دیگه ای
بابا: مگه دسته خودته ،آبروی چندین چند ساله مو به خاطر یه حرف احمقانه تو به باد رفت
مامان: احمد آقا ،حالا که طوری نشده ،اومدن خواستگاری جواب منفی شنیدن آسمون که به زمین نیومده
بابا نگاهی به من کرد
بابا: آیه از الان اولین خواستگاری که اومد داخل این خونه مورد تایید من بود باهاش ازدواج میکنی
- اما بابا...
بابا: کافیه دیگه چیزی نمیخوام بشنوم
بغض داشت خفم میکرد،بلند شدمو رفتم سمت اتاقم درو بستمو روی تختم دراز کشیدم و شروع کردم به گریه کردن صدای زنگ گوشیمو شنیدم
نگاه کردم هاشمی بود
اصلا نمیتونستم تو این شرایط باهاش صحبت کنم گوشیمو خاموش کردم و پرت کردم روی میز صبح زود بیدار شدمو دست و صورتمو شستم و لباسامو پوشیدم بدون اینکه سمت آشپز خونه برم از خونه زدم بیرون رفتم سمت دانشگاه
کلاسم نزدیک ظهر شروع میشد ولی به خاطر تدارک مراسم باید زودتر میرفتم تا کارا رو شروع کنیم بعد از مدتی که به دانشگاه رسیدم اول تو محوطه نگاه کردم دیدم ماشین هاشمی نیست متوجه شدم هنوز نیومده رفتم یه گوشه نشستم و مشغول کتاب خوندن شدم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت90
یه دفعه دیدم یکی جلوم ایستاده سرمو بالا کردم دیدم هاشمیه بلند شدم
- سلام
هاشمی: سلام صبح بخیر ،شرمنده دیشب تماس گرفتین جایی بودم نمیتونستم جوابتونو بدم ،وقتی هم که من تماس گرفتم شما جواب ندادین
- تو شرایطی نبودم که بتونم صحبت کنم
هاشمی یه لبخندی زد : من فکر کردم دارین تلافی میکنین
با حرفش لبخندی زدمو گفتم : من یه ایده به ذهنم رسید
هاشمی: خوبه ،اگه میشه بریم دفتر بسیج صحبت کنیم
- باشه
وارد دفتر شدیم هاشمی در و باز گذاشت و رفت پشت میز نشست
منم رفتم روی صندلی روبه روی میزش نشستم
هاشمی : بفرمایید میشنوم
- به نظر من یه گوشه از حیاط و مثل دوره جنگ درست کنیم
دور تا دورو یه سنگر درست کنیم
در کل دلم میخواد طوری باشه که حال و هوای جبهه و جنگ داشته باشه ودعوت نامه هم از طرف شهید واسه کل بچه های دانشگاه درست کنیم
هاشمی: خیلی خوبه ،ولی چون زمان کمه مجبوریم از همین امروز شروع کنیم ،به چند نفر از بچه ها هم میسپرم که بیان کمک
- خیلی خوبه
هاشمی: فقط یه چیزی
- بفرمایید
هاشمی: زحمت دعوت نامه ها با شما
-چشم
هاشمی: خیلی ممنون
از اتاق که بیرون اومدم رفتم سمت اتاق بسیج خودمون پشت سیستم نشستم شروع کردم به نوشتن دعوت نامه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت91
در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد
سارا: معلوم هست کجایی ،چرا گوشیت خاموشه
- دیشب گوشیم خاموش شد ،یادم رفت روشنش کنم ،حالا مگه چی شده؟
سارا: امیر و نمیشناسی ،وقتی دید صبح تو اتاقت نبودی صد بار شماره تو گرفت ،اگه بدونی چه جوری منو رسوند دانشگاه
- زنگ بزن بهش بگو حالم خوبه
سارا: خودت زنگ بزن ،میدونم زنگ بزنم جوابمو نمیده اینقدر که عصبانیه !
- باشه
یه پرینت از نوشته ام گرفتم به سمتش گرفتم
- بیا ببر به هاشمی نشون بده بپرس این متن خوبه یا نه
سارا: من حوصله ندارم خودت برو
- وااا ،میگم زنگ بزن به امیر میگی نه ،،میگم این نامه رو ببره نشون هاشمی بده میگی نه ،،معلوم هست فازت چیه امروز
سارا: ای خداااا دیونه شدم از دست تو ،بده ببرم
- به سلامت
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و شروع کردم به پیام دادن به امیر
- سلام امیر جان ،شرمندم گوشیم خاموش بود ،دانشگام ،لطفا زنگ نزن فعلا حوصله صحبت کردن ندارم
بعد پیامو براش فرستادم
به ثانیه نکشید که پیام داد
امیر: خدا رو شکر زنده ای ،گفتم حتما رفتی فرار مغزها بشی ،باشه شب صحبت میکنیم ،تلافی امروزم سرت در میارم از پیامش خندم گرفت در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد
سارا: بفرما ،گفتن خوبه همینو به تعداد بچه ها پرینت بگیرین
نوشته رو ازش گرفتم دیدم زیر نامه نوشته « مثل همیشه عالی »
لبخند زدمو شروع کردم به پرینت گرفتن نامه
کارمون تا نزدیکای ظهر طول کشید
یه دفعه یادمون اومد کلاس شروع شده
نامه ها رو روی میز گذاشتیم و تن تن از پله ها رفتیم بالا
در اتاق و باز کردیم ،نیم ساعت دیر کرده بودیم
هاشمی که نفس زدن هامونو که دید چیزی نگفت و با دست اشاره کرد وارد کلاس بشیم
سارا آروم گفت:آیه شانس آوردیم به خاطر کار هاشمی دیر کردیم وگرنه عمرأ اگه اجازه میداد وارد کلاس بشیم
- یعنی تو اگه حرف نزنی دیگران فکر میکنن لالی؟
سارا: بی ادب شدیااا
لبخندی زدمو چیزی نگفتم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت92
امیر آخر کلاس اومد دنبالمون با هم رفتیم خونه
سارا توی راه فقط حرف میزد ومیخندید ولی امیر فقط از داخل آینه به من نگاه میکرد و چیزی نمیگفت منم سرمو به شیشه ماشین تکیه دادمو چشمامو بستم بعد از رسیدن به خونه
به مامان سلام کردمو وارد اتاقم شدم
لباسامو عوض کردم رفتم بیرون از داخل یخچال یه کم میوه برداشتم ،یه بطری آب هم برداشتم ،برگشتم توی اتاق
مامان هم با تعجب نگاهم میکرد
روی تخت دراز کشیدمو مشغول میوه خوردن شدم
از یه طرفم داشتم از داخل گوشی دنبال چند تا آهنگ مداحی میگشتم که روز استقبال پخشش کنیم
در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد
بدون توجه بهش به کارم ادامه دادم
به زور خودشو روی تخت کنارم جا کرد
امیر: چیکار میکنی؟
- دارم دنبال چند تا آهنگ مداحی میگردم
امیر : منم داخل گوشیم چند تا مداحی دارم میخوای برات بفرستم
- اره بفرست
امیر : آیه نگاهم کن کارت دارم
- بگو میشنوم
امیر گوشیمو از دستم گرفت و نگاهم کرد
منم سرمو سمتش چرخوندم و نگاهش کردم
امیر: آیه من هیچ وقت نمیزارم تو با کسی که دوستش نداری ازدواج کنی ،بابا هم اگه این حرف و زده از روی عصبانیت بوده
- امیر من دیگه به احساس خودمم شک دارم ،یعنی دیگه نمیتونم کسی و دوست داشته باشم ،تمام حس و عشقم سوخت و رفت ،تو کمکم کن امیر ،مثل همیشه که کمکم کردی ،کنارم بودی
امیر دستی به موهام کشید : هستم ،همیشه کنارتم ( بعد با خنده گفت)،تو هم لطفا اگه از کسی خوشت نمیاد نگو که یه نفر دیگه رو میخوای
- چشم
امیر: پاشو بریم بیرون ،اینا چیه میخوری ؟تا صبح ضعف میکنی؟
- باشه ،تو برو ،من میام...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت93
همه چیز سریع پیش رفت ،دقیق همون چیزی که میخواستیم شد
اینقدر بچه ها قشنگ گوشه حیاط و درست کردن واسه استقبال شهید که هیچ کس باورش نمیشد
اینقدر سریع همه کارا انجام بشه
صبح زود با زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم
لباسمو پوشیدم ،مقنعه امو سرم کردم
چفیه ای که از راهیان نور هدیه گرفته بودم و دور گردنم انداختم ،چادرمو سرم کردم کیفمو برداشم ،یه مفاتیح کوچیک هم برداشتم داخل کیفم گذاشتم
از اتاق بیرون رفتم
سمت اتاق امیر رفتم
شروع کردم به در زدن
- سارا،،،سارا،،،پاشو دیگه ،،کلی کار داریم امروز
یه دفعه از داخل آشپز خونه صدای سارا اومد
سارا: چه خبرته ،من الان نیم ساعته آماده م
- عع چه سحرخیز شدی ! پاشو بریم
امیر: آیه بیا یه چیزی بخور ،معلوم نیست تا غروب چیزی بخوری یا نه
مامان: صبر کنین چند تا لقمه واستون درست میکنم دانشگاه بخورین
سارا: مامان جون ،الان آیه رو ابراست چیزی نمیخوره زحمت نکشین
- اگه تمام شد حرفاتون ،من تو حیاط منتظرم
تو کوچه منتظر امیر و سارا شدم
بعد از مدتی سوار ماشین شدیم
و حرکت کردیم سمت دانشگاه
از ماشین پیاده شدیم و سریع رفتیم سمت جایگاهی که درست کرده بودیم
یه نگاه کردم دیدم همه چی آماده است
فلش و از کیفم دراوردم دادم به یکی از بچه های بسیج که بزنه به باند
بعد از مدتی صدای مداحی کل دانشگاه رو پیچید
سارا: چه قشنگه ،الان همه میان اینجا
یه دفعه دیدم منصوری و صادقی و هاشمی دارن میان سمت ما
بعد از سلام کردن ،صادقی گفت دارن میرن معراج تا شهید و برای استقبال بیارن
ما هم رفتیم وسایل پذیرایی رو واسه مهمانها آماده کنیم
یه دفعه هاشمی اومد و به من گفت : خانم هدایتی اگه دوست دارین میتونین همراه ما بیاین..
اصلا باورم نمیشد
از خوشحالی اشک میریختم
سارا زد بازوم : اه ،همیشه اشکش دمه مشکشه ،ما آخر نفهمیدیم تو از خوشحالی گریه میکنی یا از ناراحتی
با حرفش منصوری و هاشمی خندیدن
منصوری: برو آیه جان ،معلوم نیست که شهید و بیارن توی جمعیت بتونی باهاش درد و دل کنی
وسیله ها رو گذاشتم روی زمین و کیفمو برداشتمو پشت سر هاشمی حرکت کردم
با اومدن صادقی
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت94
توی راه حال عجیبی داشتم ،اولین بار بود میخواستم از نزدیک یه شهید و ببینم
بعد از مدتی رسیدیم به معراج
جمعیت زیادی اومده بودن
یه آمبولانس دم در ورودی ایستاده بود
به همراه آقای هاشمی و صادقی واردمعراج شدیم در اتاق که باز شد با دیدن تابوت که با پرچم ایران تزیین شده بود پاهام سست شده بود
صدای گریه های افرادی که دورو برم بودند به گوشم میرسید به سختی خودم رو به تابوت رسوندم نشستم روی زمین
تا چند دقیقه فقط نگاه میکردمو اشک میریختم « شهید زیباست ،شهید قشنگ است،با دیدن شهید هم خوشحالی هم ناراحت » سرم رو روی تابوت گذاشتمو آروم گریه میکردم
بعد از داخل کیفم مفاتیح رو بیرون آوردمو مشغول خوندن زیارت عاشورا شدم
بعد از اتمام زیارت عاشورا
چند نفر داخل شدند و پیکر شهید رو سمت آمبولانس هدایت کردن
آنقدر اصرار کردم که تا راضی شدن سوار آمبولانس بشم
تا برسیم به دانشگاه فقط گریه میکردمو خدا رو شکر میکردم به خاطر این موهبتی که برام قرار داده
بچه های دانشگاه از سر جاده اصلی منتظر بودن جمعیت زیاده اومده بودن
آمبولانس مجبور شد بایسته
در آمبولانس و که باز کردن همه فریاد یا حسین و یا زهرا سر دادن
پیکر شهید روی شانه بچه ها بدرقه میشد
دوساعتی گذشت تا تونستن شهید رو برسونن به جایگاهی که براش درست کرده بودیم
وقتی حرف از شهید میشه مهم نبود چه اعتقادی داری،چه پوششی داری ،با دیدن شهید دلت میلرزه
با چشم هام دیدم دختر پسرهایی که وضع ظاهریشون مناسب نبود
ولی وقتی پیکر روی دوششون بود فقط گریه میکردن و التماس از شهید که نگاهشون کنه
مراسم تا غروب طول کشید همه چیز به لطف شهید گمنام خوب پیش رفت
بعد از اتمام مراسم شهید و دوباره با آمبولانس بردن
هیچ کس حال خوبی نداشت ،
نه نه میشه گفت همه حالشون خوب بود ،چون این حال ،حالی نبود که کسی تا حالا تجربه کرده باشه
بعد از اتمام مراسم به همراه سارا یه دربست گرفتیم رفتیم خونه
وقتی برگشتیم خونه ،همه از قیافه گریونمون فهمیدن که حالمون خوب نیست
سارا بدون هیچ حرفی رفت اتاق امیر،
منم رفتم توی اتاق خودم
روی تختم دراز کشیدمو به اتفاق هایی که افتاده بود فکر میکردم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت95
یه هفته ای گذشت و امتحان میان ترم شروع شده بود سارا هم مثل همیشه تو خونمون تلپ شده بود
هر چند دقیقه یه بار میاومد داخل اتاق و یه سیر گریه میکرد که هیچی نمیفهمه از درس ها
مشغول درس خوندن بودم که در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد
- سارا اگه باز میخوای گریه کنی ،برو بیرون
سارا: عه ،منو باش که اومدم یه خبری بهت بدم ،بیخیال اصلا میرم بمون تو خماری
- بیا حالا ناز نکن
سارا از خدا خواسته پرید روی تخت
سارا: یه چیز بگم باز سکته نمیکنی
- بابا راز داریت منو کشته
سارا خندید و گفت: اگه بدونی امشب چه خبره
- من در تعجبم ،من که دختر این خانواده ام خبرا همیشه آخر به دستم میرسه ،تو سیگنالت به کی وصله که اینقدر اخبار داغ به دستت میرسه
سارا: حالا دیگه...
- حالا بگو امشب چه خبره ،میخوام درسمو بخونم
سارا: اول قول بده ،آمپرت بالانزنه تا بگم
- من تو رو میبینم به خودی خود آمپرم بالا میزنه ولی تو بگو سعی خودمو میکنم
سارا: هیچی پس نمیگم
- عععع لوس نشو دیگه بگو
سارا: امشب قراره خواستگار بیاد برات
- چییییییییی؟
سارا: آیه قاطی کردی باز فاز دیونه ها رو گرفتی پوستت و قلفتی میکنم
- کی هست حالا؟
سارا: اینو نمیدونم ،فقط میدونم دوست امیره!
- دوست امیر؟،امیر کجاست ؟
سارا: عع قرارمون یادت نره دیگه ،الان اگه امیر باز بفهمه بهت گفتم ،باز مثل خودت قاطی میکنه
- بهت گفتم امیر کجاست ؟
سارا: مامان فرستادش واسه امشب خرید کنه
- پاشو برو بیرون
سارا: آیه قول دادیااااا
- باشه ،برو بیرون
عجب گیری افتادماااا ،خداایا من چه گناهی کردم که گیر دوتا دیونه افتادم
سارا رفت و من داشتم حرص میخوردم از دست امیر ،چه طور تونست زیر قولش بزنه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت96
اینقدر عصبانی بودم که نمیتونستم کاری انجام بدم بلند شدم رفتم توی حیاط روی تخت نشستم منتظر امیر شدم یه ساعت بعد امیر وارد حیاط شد ایستادم دست به سینه کلافه نگاهش میکردم امیر با دیدن قیافه عصبانیم اومد سمتم
امیر: میتونم الان حدث بزنم که کلاغه خبرا رو رسونده برات چیزی نگفتم
امیرم خونسرد نشست روی تخت
امیر: میگم چیکار کنم که سارا حرف تو دلش بمونه ؟ به نظرت فلفل بریزم تو دهنش خوبه؟
از حرفش خندم گرفت ولی باز همچنان قیافه کلافه گی رو به خودم گرفته بودم
امیر: بشین صحبت کنیم
نشستم کنارش گفتم: مگه خودت قول ندادی تا زمانی که من عاشق نشدم کمکم کنی کسی پاشو تو خونه نزاره؟
امیر: من قول دادم با کسی که دوستش نداری نمیزارم ازدواج کنی ،نه اینکه نزارم کسی نیاد تو خونه
- ولی امیر..
امیر: آیه ،بزار این دوستم بیاد ،به خدا کچلم کرد از بس بهم گفت ،بزار بیاد حرفاشو گوش کن ،اگه خوشت نیومد بهش میگم بره پی زندگی خودش
- این چه دوستیه که خیلی راحت اومده باهات صحبت کرده در مورد خواهرت ،تو هم هیچی بهش نگفتی
امیر: آخه اینقدر پسر خوبیه که وقتی گفت، انگار داشت از من خواستگاری میکرد از خوشحالی داشتم بال در میاوردم
- ععع پس به پای هم پیر شین
بلند شدم خواستم برم که امیر دستمو گرفت
امیر: آیه جان ،خواهری،قربونت برم ،عزیز دلم ،قشنگ من ،یکی یه دونه ی من ...
- اوووو چه خبرته ،من با این حرفا خر نمیشم
امیر: خواهش میکنم بزار امشب بیان ،فکر کن مهمانن ،اصلا باهاش حرف نزن ،بزار بیاد رفتش ،خودم بهش زنگ میزنم که جوابت منفیه قبول؟
یه مکثی کردمو گفتم : قبول. .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت97
تا شب امیر صد بار اومد داخل اتاقم که نکنه به مغزم بزنه و اتاق و به هم بریزم
تازه یه دستمالم گرفته بود تو دستش افتاد به جون اتاقم ،از کاراش خندم میگرفت ،نمیدونستم چرا همچین کارایی رو میکنه
آخر سر هم رفت سمت کمد لباسم و یه دست لباس با یه روسری برداشت گذاشت روی تخت
نگاه مظلومانه ای به من کرد و گفت: با این لباسا مثل ماه میشی ،اگه میشه اینو بپوش
بعدم از اتاق رفت بیرون نمیخواستم اینکار و کنم ولی میدونستم اگه کاری که گفته انجام ندم باز مجبورم میکنه لباسمو عوض کنم
ساعت ۷ ونیم بود و من هنوز آماده نشده بودم
در اتاق باز شدو سارا وارد اتاق شد...
سارا:چرا هنوز آماده نشدی؟
- میگم سارا یه چیزی مشکوک میزنه
سارا: چی؟
- چرا از صبح مامان چیزی نمیگه؟ اصلا یه بارم نیومده بگه آیه آماده شو ،آیه دیر شده
سارا: خوب به جاش امیر جبران کرده ،صد بار بهت گفته ،واسه همین خیالش راحت بود
- اره راست میگی
سارا: پاشو ،الان میرسناا
- باشه
لباسمو عوض کردم ،چادر رنگیمو سرم کردمو رفتم سمت پذیرایی
با دیدن بابا ،خجالت کشیدمو رفتم داخل آشپز خونه روی صندلی میز ناهار خوری نشستم
مامان بادیدنم یه لبخندی زد و چیزی نگفت
کلافه به ساعت نگاه میکردم که زنگ خونه به صدا در اومد
بلند شدم رفتم سمت پذیرایی کنار سارا ایستادم امیر رفت در و باز کرد و بعد از چند دقیقه مهمونا وارد خونه شدن
یه لحظه با وارد شدن یه نفر خشکم زده بود
اصلا باورم نمیشد این آقا اومده باشه خواستگاری
سارا که از من بیشتر قافلگیر شده بود آروم زیر گوشم گفت: آیه من دارم همون کسی و میبینم که تو میبینی؟ مگه ممکنه ،هاشمی اینجا.... ،خواستگاری تو .....
همه بعد از احوالپرسی نشستن ولی من و سارا مثل چوب خشک ایستاده بودیم و نگاه میکردیم با صدای امیر به خودمون اومدیم رفتیم یه گوشه نشستیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت98
امیر هم که حال و روزمو دیده بود خودش رفت سمت آشپز خونه و چند تا چایی ریخت داخل استکان و آورد و به مهمونا تعارف کرد
بابا و آقای هاشمی یه جوری با هم صحبت میکردن که انگار چندین ساله همدیگه رو میشناسن،اینقدر گرم صحبت شدن
که آخر پدر آقای هاشمی به حرف اومد و شروع به حرف زدن کرد
بعد از کلی صحبت و تعریف کردن از پسرش
از بابا خواست که منو هاشمی باهم دیگه صحبت کنیم
بابا هم اجازه داد
امیر هم یه نگاهی ملتمسانه به من کرد که بلند شم میخواستم برم سمتش تک تک موهاشو با دستام بکنم بعد با دیدن هاشمی که ایستاده بود بلند شدمو رفتم سمت اتاقم اصلا نگاه نکردم که هاشمی داره میاد پشت سرم یا نه
وارد اتاق شدمو روی تختم نشستم
هاشمی هم وارد اتاق شد و روی صندلی کنار میز تحریرم نشست...
هنوز تو شوک دیدن هاشمی بودم که هاشمی شروع به صحبت کرد
هاشمی: میدونم که شما قصد ازدواج ندارین ،حتی دلیل کارتون هم میدونم ،یعنی امیر همه چیز و بهم گفته ،ولی خانم هدایتی من درکتون میکنم که الان به همه عالم و آدم بی اعتماد و بدبین بشین ،ولی ازتون خواهش میکنم یه فرصت به من بدین تا خودمو بهتون ثابت کنم ،که اینکه من واقعا شما رو ...
هاشمی شروع کرد به حرف زدن درباره خودش ،منم فقط گوش میکردم
اینقدر حرفاش آرامش بخش بود که نفهمیدم زمان چقدر زود گذشت
صدای در اتاق اومد امیر وارد اتاق شد
امیر: فک کنم بهتون خوش گذشته که دوساعت دارین صحبت میکنین
هاشمی: ولا تو این دوساعت فقط من صحبت کردم خانم هدایتی اصلا حرفی نزدن
امیر زد تو سرش گفت: آخ آخ آخ ،آقا سید بیچاره شدی، پس یه گاز فقط حرف زدی
هاشمی که منظور امیر و متوجه نشد با تعجب به امیر نگاه میکرد
امیر: پاشین بریم بیرون ،همه منتظرن
بعد همه وارد پذیرایی شدیم
کسی چیزی نپرسید که چی شد ؟
یا نظر من چیه ؟
انگار همه چی از قبل برنامه ریزی شده بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت99
بعد از رفتن هاشمی و خانواده اش رفتم سمت اتاقم لباسمو عوض کردمو روی تختم ولو شدم
بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد روی صندلی نشست و نگاهم میکرد
امیر: زنگ بزنم بهش بگم جوابت منفیه؟
(چیزی نگفتم ،یعنی اصلا نمیدونستم چی بگم ،احساس میکردم هنوز هم تو شوک دیدن هاشمی ام تو خونمون )
امیر: باشه پس تا فردا صبر میکنم ،بهش خبر میدم،میترسم الان بهش بگم ،بنده خدا سکته کنه
امیر بلند شد رفت سمت در برگشت نگاهم کرد گفت: خیلی خانمی کردی امشب گند نزدی
( یعنی من کشته مرده تعریفای امیرم ،یه جوری اول ازت تعریف میکنه که آخرش با خاک یکسان میشی ،خندیدمو چیزی نگفتم )
صبح با صدای جیغ و داد سارا بیدار شدم
سارا: پاشو تنبل ،مثلا امروز امتحان داریم مثل خرس گرفتی خوابیدی؟
- سارا تو نمیخوای یه سر به مامانت اینا بزنی ،به خدا دلشون واست تنگ شده هاا
سارا: من میگم به امیر این آیه یه مدت بی ادب شده هااا ولی قبول نمیکنه،به قول خانم جونم ، زن باید همیشه کنار شوهرش باشه
- سارا جان این واسه بعد عروسیه نه دوره نامزدی ،اینجوری دیگه کم کم واسش شیرینی که سهله ،ترشی میشی براش ..
نفهمیدم یه دفعه چیو سمتم هدف گرفت خورد به سرم با اخ گفتنم پا به فرار گذاشت
بلاخره بعد از کلی این طرف و اونطرف کردن شیطون و لعنت کردمو از جام بلند شدم
رفتم سمت سرویس دست و صورتمو شستم و برگشتم لباسامو پوشیدمو کیفمو برداشتم رفتم سمت آشپز خونه
همه در حال صبحانه خوردن بودن
سلام کردمو رفتم کنار سارا نشستم
و مشغول خوردن شدم
بعد از خوردن صبحانه سوار ماشین امیر شدیمو حرکت کردیم سمت دانشگاه
سارا مثل چی سرشو کرده بود توی کتاب و هی میخوند
یعنی با خوندنش من سرگیجه گرفتم
امیر: آیه آخر جواب سید و چی بدم ؟
سارا:بهش بگو این خواهرم دیونه است به درد شما نمیخوره
کیفمو برداشتم و زدم تو سرش
سارا: آاییی،،چیه مگه دروغ میگم ،کی میاد توی دیونه رو میگیره
- مگه داداش من اومده توی دیونه رو گرفته ما چیزی گفتیم ،نه ولا
سارا: امییییییر ببین چی میگه ؟
- زدی ضربتی ،ضربتی نوش کن
امیر: بسه دیگه،یه کلمه دیگه حرف بزنین ،همینجا پیاده تون میکنم
با سیاست امیر تا دانشگاه حرفی نزدیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت100
بعد از پیاده شدن، امیر صدام کرد
سارا هم بدون هیچ عکس العملی رفت سمت محوطه دانشگاه
- جانم
امیر: آخر به این پسر چی بگم ،پدر گوشیمو درآورد از دیشب تا حالا ،فقط یا داره زنگ میزنه یا پیام میده
- امیر میشه دوباره باهم صحبت کنیم؟
امیر: یعنی دیشب دوساعت صحبت کردین کافی نبود
- نه
امیر: باشه امروز بعد از ساعت کاریم میام دنبالت میریم یه جایی صحبت کنین
- دستت درد نکنه
امیر: آیه، جان عزیزت اینقدر سارا رو اذیت نکن
- اخه اینقدر دوستش دارم اذیتش میکنم ولی بازم چشم
امیر: حالا برو دیرت میشه
- باشه فعلا
امیر: یاعلی
از پله ها بالا رفتم ،وارد کلاس شدم
رفتم کنار سارا نشستم
از قیافه در هم سارا معلوم بود که دلخوره اونم شدید...
خواستم چیزی بگم که استاد وارد کلاس شد
تویه کاغذ نوشتم براش،سارایی میدونستی تو اگه نبودی من تا حالا تو تیمارستان بودم ،از دستم دلخور نباش دیگه ،خیلی دوستت دارم یه چند تا شکلک خنده دار هم واسش کشیدم
کاغذ و گذاشتم روی کتابش
سارا بعد از خوندن مثل همیشه نیشش تا بنا گوشش باز شد
بعد از چند دقیقه استاد هم برگه های امتحان وپخش کرد و شروع کردیم به نوشتن
کلاس تا ساعت ۴ بعد از ظهر طول کشید
بعد از کلاس رفتیم سمت بوفه دانشگاه دوتا ساندویج خریدیم
و شروع کردیم به خوردن که امیر زنگ زد
- جانم امیر
امیر: بیاین دم در منتظرتونم
- باشه ،الان میایم
سارا: امیر بود؟
- اره ،پاشو بریم بیرون منتظرمونه
سارا: من نمیام تو برو ،من میخوام برم خونه
- عع ناز نکن دیگه،عذرخواهی کردم که
سارا: ولی بازم میخوام برم خونمون
- باشه ،پاشو میرسونیمت خونه
سارا: باشه ،فقط صبر کن یه ساندویج هم واسه امیر بخریم حتما گرسنه اس
- الهی قربون اون دلت بشم ،باشه پاشو بریم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت 101
سوار ماشین شدیم امیر هم قبل از اینکه حرکت کنه ،ساندویجش و خورد و کلی تشکر کرد از سارا و قربون صدقه اش رفت سارا هم پشیمون شد بره خونشون
با هم رفتیم سمت پارک نزدیک خونمون
ماشین و گذاشتیم پارکینگ و پیاده سمت پارک حرکت کردیم
وارد پارک شدیم چند قدمی رفتیم که دیدم هاشمی روی یه نیمکت نشسته
هاشمی با دیدنمون بلند شد و سمت ما اومد
بعد از احوالپرسی منو سارا روی نیمکت نشستیم
ده دقیقه ای گذشت و کسی حرفی نزد
هاشمی رو کرد به امیر گفت : داداش احیانأ دلت نمیخواد واسه خانومت یه بستنی بخری ؟
امیرم که منظور حرفشو فهمید خندید و گفت: پول ندارم...
هاشمی هم دست کرد تو جیبش یه ده تومنی داد به امیر
امیر هم بدون هیچ خجالتی پول و ازش گرفت و به سارا اشاره زد که پاشه
از کار امیر خندم گرفت بعد از رفتن امیر هاشمی با فاصله روی نیمکت نشست
هاشمی: امیر گفت که میخواین باهام صحبت کنین
- ببخشید میشه حرفایی که دیشب زدین و دوباره بگین!
هاشمی با تعجب نگاهم کرد و گفت: چرا؟
- آخه دیشب اینقدر از دیدنتون شکه بودم که نفهمیدم چی گفتین
هاشمی خندید و گفت: باشه چشم
نمیدونم کی دلبسته شما شدم ،اولین روز دیدارمون ،یا تو شلمچه یا شایدم معراج ،اولش فکر میکردم دختر سرسختی باشین ولی کم کم که با روحیه اتون آشنا شدم فهمیدم نه شما سرسختیتون فقط با نامحرماست ،این باعث شد بیشتر بهتون علاقه مند بشم ،وقتی موضوع رو به امیر گفتم ،فکر میکردم الان میزنه سیاه و کبودم میکنه ،ولی برخلاف انتظارم خیلی با لبخند جوابمو داد
درباره شما گفت ،درباره گذشته تون ،اینکه میترسین دوباره عاشق بشین ،اینکه شاید اصلا عاشق نشین،من بهتون حق میدم که همچین فکری داشته باشین
ولی من از شما فقط میخوام که یه فرصت به من بدین تا بتونم قلبتونو مال خودم کنم
از شنیدن حرفاش آروم شدم ،نمیدونستم دلیل این آرامش چیه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت102
بعد از مدتی امیر و سارا با ۴ تا بستی تو دستشون اومدن سمت ما
امیر: تمام شد حرفاتون ،یا بازم میخواین حرف بزنین ؟
هاشمی: نمیدونم ،اینو باید از خواهرتون بپرسین ...
امیر : ولا خیلی سخت میگیریناا،منو سارا فقط نیم ساعت صحبت کردیم تازه از این نیم ساعت یه ربعش فقط داشتیم همو نگاه میکردیم و میخندیدیم ،اون یه ربع دیگه هم فقط در حال احوالپرسی کردن بودیم ...
با شنیدن حرف امیر همه زدیم زیر خنده
بستنی و از دست امیر گرفتم شروع کردم به خوردن
همه نگاهم میکردن
سارا: وااا آیه همه منتظر جواب تو هستیمااا
لبخندی زدمو بلند شدم به امیر نگاه کردم : اگه میشه بریم خونه...
امیر: هیچی،باز بدبخت شدم ،امشب باید گوشیمو خاموش کنم از هاشمی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
سمت خونه وارد حیاط که شدیم بوی خورشت قرمه سبزی مامان کل حیاط پیچیده بود
وارد خونه شدیم
مامان از آشپز خونه اومد بیرون همونجور که لبخند میزد گفت: سلام بچه ها خسته نباشین
سارا پرید تو بغل مامان ،صورتشو بوسید: خیلی ممنونم مامان جون
- مامان مهمان داریم؟
مامان : اره عمو اینا رو دعوت کردم امشب بیان
چیزی نگفتم و رفتم سمت اتاقم که مامان گفت: بی بی هم میاد با شنیدن این حرف خوشحال شدم وگفتم آخ جون غروب با شنیدن صدای زنگ آیفون از اتاق پریدم بیرون
- مامان کیه؟
مامان: بی بی
- واییی که چقدر دلم براش تنگ شده بود
تن تن در ورودی و باز کردم از پله ها یکی دوتا رفتم توی حیاط امیر و بی بی وارد حیاط شدن
از خوشحالی دیدن بی بی جیغ کشیدم و پریدم توی بغلش بی بی هم مثل همیشه شروع کرد به نوازش کردن موهامو و قربون صدقه ام رفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت103
اینقدر سرگرم صحبتهای بی بی شدم که نفهمیدم کی شب شد
با سر و صداهای مامان ،از جام بلند شدمو رفتم توی اتاقم لباسمو پوشیدم و چادر رنگیمو برداشتم که در اتاق باز شد امیر داخل شد
امیر: آیه جان آخر نگفتی نظرت چیه درباره سید
- امیر ،خودش گفت یه فرصت بهم بده ،منم میخوام این فرصت و بهش بدم
امیر:باشه ،پس امشب با بابا صحبت میکنم ببینم چی میگه
- باشه
صدای زنگ در و که شنیدم چادرمو روی سرم گذاشتم و رفتم سمت پذیرایی
در باز شد و عمو و معصومه و زن عمو و وارد خونه شدن بعد از احوالپرسی رفتم سمت آشپز خونه که چند دقیقه بعد امیرو زهرا هم وارد خونه شدن رفتم سمت زهرا و بغلش کردم: خیلی خوش اومدی زهرا جون ...
زهرا: خیلی ممنون،شرمنده مزاحمتون شدیم
- این چه حرفیه خیلی خوشحال شدم دوباره میبینمت
یه سلام آروم هم به رضا کردم و دوباره رفتم داخل آشپز خونه سارا ،سینی چایی رو برداشت و رفت سمت پذیرایی منم شیرینی و شکلات و برداشتم و همراهش رفتم شیرینی و شکلات و گذاشتم روی میز که امیر بلند شدو به همه تعارف کرد شب خوبی بود ،بعد شام با سارا و معصومه و زهرا رفتیم توی اتاق من ..
کلی حرف زدیمو خندیدیم
حالم خیلی بهتر شده بود ولی علت این حال خوب و نمیدونستم چیه. ..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت104
صبح امیر با بابا صحبت کرد
قرار شد یه صیغه دوماهه بین منو هاشمی خونده بشه تا بیشتر با هم صحبت کنیم که اینجوری گناه هم نباشه
دو روز بعد به همراه سارا و امیر
،هاشمی هم به همراه خواهرش
باهم رفتیم آزمایشگاه
بعد از آزمایش دادن ،امیر گفت ناهار و بریم یه جایی بخوریم تا جواب آزمایش آماده شه
استرس و تو چهره هاشمی میدیدم
دل تو دلش نبود
امیرم کلی سر به سرش میزاشت
ولی من اصلا هیچ حسی نداشتم
بعد از خوردن ناهار دوباره رفتیم سمت آزمایشگاه امیر میخواست بره جواب و بگیره که هاشمی نزاشت چون از شوخی های امیر خبر داشت
میگفت: تا امیر بگه جواب و جونم به لبم میاد
بعد از چند دقیقه با چهره ی خندون از آزمایشگاه بیرون اومد
که متوجه شدیم جواب مثبته
خرید خاصی نکردیم ،فقط یه مانتو شلوار کتی سفید برای محضر خریدم
هاشمی هم یه دست کت و شلوار
حتی حلقه هم نخریدیم ،قرار شد خرید حلقه رو بزاریم واسه عقد ،واسه همین یه حلقه نشون برای من خریدن قرار شد صبح بریم محضر تا صیغه عقدمون جاری بشه تا صبح از استرس کاری که میخواستم انجام بدم نخوابیدم هی میگفتم نکنه دارم اشتباه میکنم،یعنی خوشبخت میشم ،یعنی دوباره عاشق میشم
اینقدر فکر و خیال کردم که خوابم برد
صبح با صدای سارا و مامان و امیر بیدار شدم
یعنی هر ده دقیقه یه بار یکی وارد اتاق میشد و صدام میزد که بلند شووو دیر شد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت105
بلاخره با کلی کلنجار رفتن با خودم بلند شدم
و از اتاق رفتم بیرون
که دیدم سارا آماده شده روی مبل نشسته
- مگه ساعت چنده؟
سارا: ۸
- وااا پس چرا اینقدر زود آماده شدی
سارا: نمیدونم اینقدر استرس دارم گفتم زود آماده شم شاید استرسم کم شه
خندیدمو رفتم سمت آشپز خونه
مشغول صبحانه خوردن شدم
با اومدن مامان از جام پریدمو راهی حمام شدم تا باز شروع نکنه به جیغ و داد کردن
بعد از حمام
سارا موهامو سشوار کشید
لباسمو پوشیدم
چادر مشکی مو سرم کردم
رفتم بیرون
همه توی حیاط منتظرم بودن
از جا کفشی کفش مجلسیمو برداشتم و پوشیدم
رفتم داخل حیاط بابا و مامان زودتر رفته بودن که اول برن دنبال بی بی بعد برن محضر
منم همراه سارا و امیر رفتیم سمت محضر
توی محضر فقط خانواده من بودن با خانواده هاشمی وقتی وارد محضر شدم اول رفتم با همه احوال پرسی کردم بعد رفتم سمت هاشمی که با دیدنم از جاش بلند شد و یه دسته گل توی دستش بود و گرفت سمت من
هاشمی: سلام ،بفرمایید
- سلام ،خیلی ممنونم
بعد نشستیم روی صندلی
بعد از چند دقیقه مادر هاشمی( ریحانه خانم) اومد سمتم
توی دستش یه چادر رنگی بود...
ریحانه خانم: آیه جان ،چادرت و عوض کن ،خوب نیست با چادر مشکی بشینی کنار سفره عقد
بلند شدمو رفتم یه گوشه چادرمو عوض کردم و دوباره برگشتم کنار هاشمی نشستم
هاشمی توی دستش قرآن بود و داشت قرآن میخوند،از شدت لرزش دستاش فهمیدم که خیلی استرس داره بعد از چند دقیقه عاقد شروع کردن به خوندن صیغه عقدمون،با بله گفتن من هاشمی یه نفس عمیقی کشید
بعد از بله گفتن هاشمی همه شروع کردن به صلوات فرستادن مادر هاشمی هم اومد کنارمون حلقه انگشتر نشون رو به دستم زد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸