🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت59
ساحره: چه خوب !
فقط مواظب باش تیراتو به خودی نزنی
- باشه حواسم هست
ساحره: من برم نماز بخونم بر میگردم پیشت ( چه آروم داشت نماز میخونده ،انگار با قلبش داره نماز میخونه)
بعد تمام شدن نماز ، ساحره اومد کنارم
کیفشو باز کرد چند تا لقمه درآورد
ساحره: از قیافه ات پیداست که درحال مردنی
بیا بخور یه کم جون بگیری
( واقعن گرسنه ام بود از ترس نمیتونستم برم کافه، ساحره هم فهمیده بود)
- دستت درد نکنه ،خیلی گرسنه ام بود
ساحره از خودش و محسن حرف میزد، ساحره و محسن پسر عمو ،دختر عمو بودن ،از عشقشون از بچگی گفته بود ،که بلاخره به هم رسیدن منم از زندگیم گفتم از مادری که تنهام گذاشت ،فقط داستان ترکیه رو نگفتم ،نمیخواستم فکر بدی درباره من بکنه
ساحره هم اشک میریخت
ساحره: نمیدونم چی باید بگم
ولی دلم روشنه که اتفاقای خوبی میافته برات
- من که امیدی ندارم
- ببخشید ساحره جان من باید برم کلاسم داره شروع میشه
ساحره: باشه منم یه ساعت دیگه کلاسم شروع میشه فک نکنم باز ببینمت
انشاءالله پنجشنبه میبینمت
- باشه فعلن
از نماز خونه اومدم بیرون که دیدم امیر طاها هم از نماز خونه اومد بیرون یه لحظه نگاهمون به هم گره خورد
بعد سرمو پایین انداختم از کنارش رد شدم
رفتم کلاس ،من فقط یه ساعت از هفته رو با یاسری هم کلاس بودم ،و این خیلی خوشحالم میکرد ..کلاس که تموم شد رفتم سوار ماشینم بشم که دیدم یکی روی ماشین خط کشیده نوشته «منتظرم باش»
میدونستم کاره یاسریه ولی مهم نبود برام
ماشین و بردم تعمیر گاه که برام روی خطاشو رنگ بزنن
همونجا منتظر شدم تا آماده بشه تا برسم خونه ساعت ۷ و نیم شب شده بود
ماشین و گذاشتم پارکینگ رفتم داخل خونه سلام کردمو رفتم تو اتاقم
اینقدر گرسنه بودم که زود لباسمو عوض کردم رفتم پایین
مریم روی مبل نشسته بود ،امیرم رو پاش خوابیده بود
مریم: سارا جان الان میام یه چیزی میدم بخوری - نه نمیخواد بیای من خودم یه چیزی میخورم
مریم: باشه ، پس سارا جان ماکارانی درست کردم برو واسه خودت بکش
- چشم
نشستم غذامو خوردم ،ظرفمو جمع کردم و شستم - مریم جون دستتون در نکنه ،من غذامو خوردم باز بیدارم نکنین
مریم: نوش جونت باشه عزیزم شب بخیر (کم کم با مریم دوست شدم ،بعضی وقتها میرفتم کنارش مینشستمو از شوهرش ازش میپرسیدم، اونم هیچ وقت ناراحت نمیشد ،با اینکه خیلی مهربون و دوست داشتنی بود ولی هیچ وقت نمیتونست جای مادرمو برام بگیره)
پنجشنبه بود و من خیلی خوشحال بودم چون یاسری پنجشنبه و جمعه کلاس نداشت و من باخیال راحت میتونستم برم دانشگاه....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت60
ماشینمو دم در دانشگاه پارک کردمو رفتم داخل محوطه که ساحره از پشت صدام میزد
ساحره: سارا،سارا
محسن : عع زشته ساحره اسم کوچیکشو صدا میزنی
ساحره: خیلی خوب خانم رضوی
- سلام
ساحره : سلام خوبی؟
- ممنونم ( یه دفعه محسن صداش بلند شد)
امیر طاهااا..
ساحره :واا خودت چرا اسم کوچیک صدا میزنی
محسن : چون من یه مردو صدا زدم عزیزم
( با کل کل کردناشون خندم میگرف،امیر طاها اومد کنارمو به آرومی سلام کرد)
- سلام
محسن ( زد به بازوی امیر طاها) چته حاجییی ،نبینم غمت وو
امیر طاها: اذیت نکن محسن
ساحره: ععع محسن استاد ارمنی داره میره بریم سوالمونو بپرسیم (ساحره و محسن رفتن، منم میخواستم برم که )
امیر طاها: خانم رضوی
- بله
امیر طاها: من قبول میکنم
(یعنی من چشمام داشت در میومد )
اگع میشه آدرس محل کاره پدرتونو بهم بدین ( اینقدر هول شدم تو کیفم یه کاغذ و خودکار برداشتم آدرس محل کارو شماره تلفن و دادم بهش)
امیر طاها: خیلی ممنونم ،یاعلی
امیر طاها رفت و من اصلا یادم رفت تشکر کنم،یادم رفت ازش بپرسم که چی شد نظرش عوض شد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت61
خیلی خوشحال بودم ،از کلاس که اومدم بیرون دیدم ۵ تماس بی پاسخ از عاطفه داشتم
شمارشو گرفتم - الو عاطفه
عاطفه: یعنی من از دست تو چیکار کنم هاااا
( خندم گرفت) چی شده مگه؟
عاطفه: خبر مرگت چرا گوشیتو بر نمیداری؟
- خوب کلاس بودم
عاطفه: الان مگه کلاس داری؟ - اره دیگه ،گفته بودم کلاسامو عوض کردم
عاطفه: واااای ساراا،میکشمت، آخر هفته کدوم خری کلاس بر میداره ، من به خاطر تو اومدم خونه
- وااا این همه دانشجو هستن تو دانشگاه دیگه ،تازه تو به خاطر من اومدی یا آقا سید کلک
عاطفه: الان کلاست کی تموم میشه - یه کلاس دیگه دارم ،ساعت۵ تمام میشه
عاطفه: از سمت دانشگاه بیا دنبالم بریم بیرون - باشه
عاطفه : فعلن
کلاسم که تمام شد رفتم سمت ماشینم سوار شدم دیدم ،ساحره و شوهرش محسن ،با امیر طاها بیرون ایستادن
رفتم جلو شیشه رو دادم پایین - ساحره جون جایی میخواین برین ،میرسونمت
ساحره: نه عزیزم مزاحم نمیشیم خودمون ماشین میگیریم میریم - نه بابا چه مزاحمتی بیاین سوار شین
ساحره: بچه ها سوار شیم
امیر طاها : شما برین من یه جایی کار دارم (نمیدونم چرا اینو گفت مگه میخواستم بخورمش)
ساحره و محسن سوار شدن و حرکت کردیم
گوشیم زنگ خورد : اخ اخ عاطفه بود ،جواب ندادم ،دوباره زنگ زد
ساحره: ساراجون چرا جواب نمیدی - دوستمه ،قراره باهم بریم خرید
محسن : ببخشید خانم رضوی مزاحمتون شدیم ،اگع میشه بزنین بغل ما خودمون میریم
- نه بابا این چه حرفیه ،خونش تو مسیرمونه میرم دنبالش با هم میریم اگه دیرتون نمیشه
ساحره: نه عزیزم این چه حرفیه منم خوشحال میشم دوستت و ببینم (دوباره گوشیم زنگ خود)
- جانم عاطفه( یعنی صدای جیغ و دادشو ساحره و محسن شنیدن هر دوتا خندشون گرفت)
عاطی: معلوم هست کجایی تو ،یه ساعته لباس پوشیدم چوب خشک شدم من
- شرمنده،دوسه دقیقه دیگه بیا دم در
عاطی : اره جون عمه ات ،دوسه دقیقه تو دو سه ساعته
(از خجالت قطع کردم )
- ببخشید ،دوستم یه کم شوخه
ساحره : اره مشخصه
رسیدیم دم در خونه عاطفه چند تا بوق زدم که عاطفه اومد پایین
ساحره از ماشین پیاده شد به عاطفه سلام کردو عقب کنار محسن نشست (عاطفه صورتش سرخ شده بود )
- سلام بانو ،بیا سوار شو
عاطفه سوار شد و با محسن و ساحره احوالپرسی کرد
حرکت کردیم - عاطفه جان ،
ساحره جون و شوهرش هم دانشگاهیم هستن
عاطی: خیلی خوشبختم
ساحره: همچنین عزیزم ساحره و محسن و رسوندیم خونشون بعد خودمون رفتیم بازار - خوب عاطی خانم کجا بریم
عاطی: بریم مزون یکی از دوستام ،حراج زده بریم ببینیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت62
- خوب ،کارت آقا سیدم اوردی عزیزم
عاطی: نه خیر کارت آقا سید بعد عروسی میاد تو دستم فعلن که کارت حاجی رو دارم
- وایی از دست تو ( رسیدیم به مزون دوست عاطفه ،لباسای قشنگی داشت ،چشمم به یه پیراهن بلند آجری با مروارید نباتی افتاد ،قیمتش هم تو حراج خیلی خوب بود واسه همین خریدم،یه روسری ابریشم خیلی قشنگ هم گرفتم که بدم به مریم )
- عاطفه اینا همه مال خودت گرفتی؟
عاطی: نه واسه عمه ام گرفتم
- واییی به فکر قلب حاجی هم باش که الان پیامک میره براش
عاطی: لوووس
عاطفه رو رسوندم خونشون بعد رفتم خونه
ساعت ۹ شب بود
در و باز کردم بابا و مریم رو مبل نشسته بودم
سلام کردم
بابا رضا: سلام بابا ،چقدر دیر کردی؟
- آخ ببخشید یادم رفت زنگ بزنم ،با عاطفه رفته بودیم خرید
بابا رضا: اشکال نداره برو لباساتو عوض کن بیا شام بخوریم
- چشم
رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم روسری مریم و گذاشتم داخل یه نایلکس بردم پایین
رفتم تو آشپز خونه رفتم سمت مریم - مریم جون قابلتونو ندارن ،شرمنده سلیقه ام زیاد خوب نیست
مریم : وایی سارا جان دستت درد نکنه ( بغلم کرد) خیلی ممنونم ( بابا رضا هم با دیدن این صحنه لبخند زد)
موقع غذا خوردن بودم که یه دفعه بابا گفت امروز یکی اومد دفتر مریم : خوب ! کی بود؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت63
بابا رضا : آقای کاظمی ( غذا پرید تو گلو سرفه ام گرفته بود مریمم ترسید بلند شد زد به پشتم)
مریم : چی شدی تو ،سارا جان چرا اینقدر تند میخوری
- خوبم ،خوبم
بابا رضا: میشناسی سارا،آقای کاظمی رو
- ( من من کردمو) نه زیاد هم دانشگاهی هستیم ولی هم کلاس نیستیم ،چیزی گفته؟
بابا رضا: اومده بود خاستگاری
- جدی؟ خوب شما چی گفتین؟
بابا رضا: من گفتم که باید با تو صحبت کنم
( وااااییی معلوم بود بابا راضیه)
بابا رضا: خوب تو چی میگی؟
- هوووممم نمیدونم من زیاد نمیشناسمش
بابا رضا : خوب میگم فردا شب با خانواده ش بیاد با هم صحبت کنین - هر چی شما بگین
مریم لبخند زدو گفت: انشاءالله هر چی خیره همون بشه
غذامو خوردم و رفتم تو اتاقم
خیلی خوشحال بودم که بابا راضی شده
گوشیمو برداشتمو و شماره سانار و گرفتم - الو ساناز
ساناز: به خانم بی معرفت ،یعنی ما یه زنگی نزنیم تو نباید زنگ بزنی ببینی دختر خاله ات مرده است، زنده است؟
- وااییی ساناز ول کن اینارو ،یکی و پیدا کردم
ساناز: بگووو جانه من
- جان تو ( صدای جیغ و خنده اش میاومد)
ساناز : خوب چه جوری پیدا کردی - حالا مفصله ماجراش هرموقع اومدم پیشت برات تعریف میکنم
ساناز: باشه باشه ،به مامان بگم از خوشحالی بال درمیاره - باشه فعلن من برم کار دارم
ساناز : باشه عاشقققققتم
اینقدر خوشحال بودم که انگار روی زمین نیستم ،تصمیم گرفتم فردا دانشگاه نرم ،خونه به مریم کمک کنم
صبح چشمامو باز کردم دیدم ساعت ۱۱ نزدیک ظهره تن تن اتاقمو مرتب کردم رفتم پایین پیش مریم - مریم جووون شرمنده خواب بودم مریم : قربون دختر گلم برم همه کارا رو رسیدم فقط میوه و شیرینی میمونه که حاجی گفت غروب زودتر میام میخرم
( رفتم بغلش کردم ) خیلی ممنونم
غروب بابا اومد - سلام بابا جون
بابا رضا: سلام دخترم بیا اینا رو بگیر از دستم - چشم دستتون درد نکنه
میوه هارو شستم و خشک کردم مرتب چیدم
شرینی رو هم داخل ظرف چیدم بردم گذاشتم روی میز
مریم :سارا جان برو اماده شو مهمونا الاناست که برسن
- چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا💗
قسمت64
رفتم تو اتاقم در کمدو باز کردمو داشتم انتخاب میکردم کدوم لباسو بپوشم
چشمم به لباسی که تازه خریده بودم افتاد
لباسمو پوشیدم ،خیلی توتنم قشنگ بود لباس کاملن بلند تا روی زمین کمرش کلوش بود بالاتنه هم با مروارید کار شده بود
یه شال نباتی که لبه هاش مروارید دوزی شده بود گذاشتم موهامو یه کم دادم بیرون ،ارایش ملایمی کردمو رفتم پایین
مریم جون: وااای عزیزززم چه ناز شدی برم یه اسپند دود کنم برات
بابا رضا هم بادیدنم لبخند زد
چشمام به ساعت خشک شد( نکنه نیاد، نکنه پشیمون شده) فکرم هزار راه رفت که یه دفعه صدای زنگ ایفون اومد
مریم : سارا جان تو برو تو آشپز خونه هر موقع صدات زدم چایی بیار(از این کار اصلا خوشم نمیاومد ولی مجبور بودم)
- چشم
از داخل آشپز خونه صدا شونو میشنیدم
که یه دفعه امیر حسین اومد و دستشو اورد بالا و عدد ۷ و نشون داد گفت چایی بیار
خندم گرفت...
یه دفعه مریم جون صدام زد : سارا جان چایی بیار
چایی رو داخل استکانا ریختم و رفتم داخل سلام کردم
امیر طاها به همراه پدر و مادر و خواهرش اومده بود فک کنم ازش کوچیکتر باشه
چایی رو دور زدم رسیدم به امیر طاها
سرش پایین بود و دستاش میلرزید
امیرطاها: دستتون درد نکنه
نشستم روی مبل کنار مریم
که یه دفعه مادر امیر طاها گفت : اگه میشه این دوتا جوون برن تو اتاق باهم صحبت کنن (قلبم داشت میاومد تو دهنم ،ولی مجبور شدم)
بابا رضا:
سارا بابا اقا امیرو به اتاقت راهنمایی کن
- چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت65
من جلو حرکت کردم از پله ها رفتم بالا وارد اتاقم شدم ( شانس اوردم که اتاقمو مرتب کرده بودم صبح وگرنه ابروم میرفت)
روی تختم نشستم امیر طاها هم روی صندلی کنار میزم نشست
تا ده دقیقه چیزی نگفتیم
سرش پایین بود و پاهاشو تکون میداد
بعد بلند شد و گفت بریم - بریم؟ ما که حرفی نزدیم
امیر طاها: مگه قراره چیزی بگیم ( راست میگفت چیزی نداشتیم واسه گفتن،چون همش فرمالیته بود )
بعد نیم ساعت رفتیم پایین
به بابا یه لبخندی زدم که بابا متوجه شد و گفت مبارکه بابا رضا گفته بود چون ما همدیگه رو زیاد نمیشناسیم دوماه صیغه باشیم بعد دوماه عقد کنیم منم چیزی نگفتم و قبول کردم
فردا صبح همراه مریم جون با امیر طاها و مادرش رفتیم واسه خرید حلقه و لباس
تو طلا فروشی اصلا امیر طاها نگام نمیکرد
مامانش هم میگفت پسرم خیلی خجالتیه ولی من میدونستم دلیلشو
فقط
حلقه ست ساده گرفتیم
لباسم فقط یه دست اونم واسه شب مراسم ،امیر طاها هم یه دست گرفت
بعد ظهر من رفتم ارایشگاه و به ارایشگر گفتم یه ارایش ملایم بکنه منو ،موهام بلند بود خواسم فر کنه موهامو
خیلی خوشگل شده بودم لباسمم یه پیراهن حریر بلند سفید که لبه پایین لباس پر بود از شکوفه های صورتی
به خاطر بابا لباسمو با حجاب برداشتم چون نمیخواستم ناراحت بشه
مریم جون اومد دنبالم ،با هم رفتیم خونه
مهمون خاصی نداشتیم فقط مادر جون و اقا جون بودن با خاله زهرا و آقا مصطفی ،عمو هادی و زن عمو صدیقه هم بودن
با همه سلام و احوالپرسی کردم رفتم تو اتاقم تا مهمونای امیر طاها بیان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #نگاه_خدا 💗
قسمت66
روی تخت نشسته بودم و به عکس مامان فاطمه نگاه میکردم،اینجوری نگام نکن مامان،خودت خواستی این تصمیمو بگیرم ،وقتی از پیشمون رفتی فک این روزا رو نکردی نه؟ ولی الان خیلی دیر شدهبرام دعا کن برم از اینجا
یه دفعه در باز شد
مریم جون : سارا جان بیا مهمونا و عاقد هم اومدن
از پله ها رفتم پایین همه دست میزدن
امیر طاها یه دسته گل پر از گلای مریم تو دستش بود اومد سمتم
امیر طاها: بفرمایید - واییی دستتون دردنکنه
بعد رفتیم روی مبل دونفره نشستیم
عاقد خطبه رو خوند و منم گفتم بله
بعد از امیر طاها پرسید ، امیر طاها هم گفت بله
باورم نمیشد که به این راحتی همه چی تمام بشه حلقه ها رو اوردن که بزاریم تو دست همدیگه امیر طاها حلقه رو گرفت اروم گفت ببخشید،دستمو گرفت و حلقه رو گذاشت تو انگشتم ( چرا عذر خواهی کرد ما که محرم هم بودیم ) منم حلقه رو گذاشتم تو انگشتش
همه یکی یکی میاومدن جلو و تبریک میگفتن ،محسن و ساحر هم اومده بودن
ساحره دم گوشمم گفت: وااییی سارا این امیر چه جوری عاشقت شده ما نفهمیدیم
خندیدم و چیزی نگفتم
دنبال عاطفه میگشتم که دیدم یه گوشه کز کرده و گریه میکنه
بعد که خلوت شد عاطفه و آقا سید اومدن سمت ما و عاطفه لال شده بود و از چشماش اشک میاومد اون میدونست که من چرا ازدواج کردم
آقا سید: ببینید سارا خانم نمیدونم صبح تا الان فقط گریه دارن میکنه
عاطفه رو بغل کردمو : دختره دیونه چرا گریه میکنی ،باید خوشحال باشی الان
عاطی: حرف نزن ،جیغ میزنم ،دختره خل و چله احمق ،با زندگیت چه کردی
چیزی نگفتم
عاطفه به امیر طاها تبریک گفت و با اقا سید رفتن
مادر امیر طاها( ناهید خانم) اومد کنارمون و اشک تو چشماش جمع شد دستامونو گرفت و گذاشت روی هم
لرزش دستای امیر طاها رو حس میکردم
مادرش اومد جلو تر و بهم گفت مواظب قلب پسرم باش
(نفهمیدم چی گفت ،مگه از موضوع خبر داشت؟ امکان نداره امیر طاها گفته باشه)
مادرش که از کنارمون رفت امیر طاها دستمو ول کرد
همه مهمونا رفتن امیر طاها هم رفته بود منم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم
و یه نفس راحتی کشیدم
به حلقه ام نگاه میکردم واقعن قشنگ و ساده بود خوابم برد
دو روزی از امیر طاها خبر نداشتم ،شمارشو هم نداشتم بهش زنگ بزنم
یادم اومد تو گوشی بابام شماره اش هست
به یه بهونه ای گوشی بابا رو ازش گرفتم شماره امیر طاها رو پیدا کردم داخل گوشیم ذخیره اش کردم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا💗
قسمت67
بهش پیام دادم سلام،اگه میشه فردا بیام دنبالتون باهم بریم دانشگاه
بعد ده دقیقه جوابمو داد :
سلام ،خانواده خوبن ،باشه چشم منتظرتون میمونم
بعد پیام دادم : ببخشید میشه آدرسو بفرستین
( چه عروسی بودم من اگه کسی میفهمید تو گینس ثبتش میکرد)
ادرسو برام فرستاد
صبح زود بیدار شدم لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم پایین
مثل همیشه مریم جون تو آشپز خونه بود - سلام
مریم جون : سلام عروس خانم ،بشین چایی بریزم برات
- مرسی
مریم جون: سارا جان از امیر آقا خبر نداری؟ چرا بعد عقد نیومده دیدنت
- هووم نمیدونم حتمن کار داشته،ولی امروز با هم میریم دانشگاه
مریم جون: خدارو شکر ،پس بهش بگو امشب حاجی گفته شام بیاد اینجا - (نمیدونستم چی بگم)باشه
خداحافظی کردمو،سوار ماشین شدم نیم ساعت بعد رسیدم دم خونشون بیرون ایستاده بود (وااای چرا زنگ نزده زود برسم)
پیاده شدم - سلام امیر آقا ( جا خورد با شنیدن اسمش،خوب چی باید میگفتم ما دیگه محرم شده بودیم ضایع بود فامیلی شو صدا میزدم)
امیر : سلام
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم هیچ حرفی نمیزد فقط چشمش به بیرون بود ،حوصله ام سر رفته بود
ضبط و روشن کردم داشتم همراه آهنک میخوندم دیدم زیر لب داره زکر میگه
اهنگ و قطعش کردم
یه نفس عمیقی کشیدم - امیر آقا ،بابام امشب گفته شام بیاین خونه ما
امیر : همونجور که چشمم به بیرون بود گفت: عذر خواهی کنین از طرف من ،نمیتونم بیام ( با عصبانیت زدم رو ترمز،باکله رفت تو شیشه)
اول خندم گرفت بعد با جدیت گفتم
- ببخشید من جزامی ام؟
امیر: چرا این حرف و میزنی ؟ - بابا ما محرم همیم ،چرا نگام نمیکنی ؟ چرا اصلا حرفی نمیزنی ؟ تو که میخواستی از اول همینجوری رفتار کنین میگفتی اصلا محرم نمیشدیم
بابام مشکوک شده میگه چرا نمیای خونمون چرا زنگ نمیزنی ( سرمو گذاشتم رو فرمون و گریه میکرد: چه بدبختی ام من گیر تو افتادم )
امیر : ببخشید من منظوری نداشتم فقط نمیخواستم علاقه ای ایجاد بشه
نگاهش کردم : چرا باید علاقه ای ایجاد بشه منو شما مثل دوتا دوستیم ،میخندیم ،میریم بیرون ،حالا این بین دستمون به هم خورد هم اشکالی نداره محرمیم
اینجوری که شما رفتار میکنین بابام بعد دوماه عمرا بزاره عقد کنیم
امیر : شرمندم باشه چشم دیگه تکرار نمیشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #نگاه_خدا 💗
قسمت68
خندم گرفت از این حرفش
پسره دیونه مثل بچه کوچیکا رفتار میکنه
رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم....
- امیر آقا
امیر: بله...
- من کلاسم تمام شد تو کافه منتظرتون میمونم بیاین با هم بریم خونه ما ...
امیر : باشه چشم
تو راهرو از همدیگه جدا شدیم و رفتیم کلاسمون اینقدر ازدواجمون زود و سریع شد کسی باخبر نشده بود که من و امیر ازدواج کردیم رفتم داخل کلاس میز جلونشستم ،یاسری هم ته کلاس بود بادیدنم وسیله هاشو جمع کرد اومد جلو هم ردیف من نشست واییی باز شروع شد همین لحظه استاد وارد کلاس شدتا آخر کلاس یاسری چشمش به حلقه روی دستم بود و دستاشو مشت میکرد
عصبانتیتش از چهره اش پیدا بود اما دلیلشو نمیدونستم کلاسام که تمام شد رفتم داخل کافه منتظر امیر شدم رفتم یه کیک خریدم با نسکافه یه میز خالی پیدا کردم رفتم نشستم
یه دفعه یکی مثل عزرائیل اومد نشست
یاسری بود ،میترسیدم بلند شم باز آبرو ریزی کنه
یاسری : مخه کیو زدی؟
- یعنی چی؟ ( به حلقه دستم اشاره کرد) : کی تونسته بره مخ حاجیتو بزنه
- به شما هیچ ربطی نداره
بلند شدمو و از کافه رفتم بیرون از پشت صداشو بلند کردو گفت: هوووو دختر باتو ام
عصبانی شدم و برگشتم سمتش:
هوووی بابا ننه تن که وقت نزاشتن بهت تربیت کردن یاد بدن
دستشو بلند کرد بزنه منو که یکی پشت دستشو گرفت امیر بود
امیر: شما به چه حقی با ناموس دیگران اینجوری حرف میزنی
یاسری : برو بابا پی کارت تو چیکاره شی که زر میزنی
امیر: من همه کاره شم ،زنمه ،دفعه آخرت باشه جلوش افتابی شدیاا...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت69
چند تا از بچه های حراست اومدن سمتمون : چیزی شده امیر طاها
امیر : نه دادش حل شد
یاسری هیچی نگفت ( امیر دستمو گرفت و رفتیم از دانشگاه بیرون)
سوار ماشین شدیم،هیچی نگفتم توراه بودیم نمیدونستم کجا برم ،خونه برم یا خونه امیر
امیر: اگه میشه بریم بهشت زهرا
- چشم
رسیدیم بهشت زهرا امیر جلو تر میرفت منم پشت سرش تا رسیدیم سر خاک مامان
( این اینجارو از کجا بلد بود؟)
بعد که فاتحه خوند
امیر: میرم سمت گلزار و بر میگردم
منم چیزی نگفتم نشستم کنار سنگ قبر مادرمو سرمو گذاشتم روی سنگ
مامان جون میشه بغلم کنی، میشه ارومم کنی، حالم خرابه خرابه، البته نه از اون خرابهای قبلیاااا ،خرابیش جدیده
دیدی دامادتو ،نمیدونم چرا کنارش احساس آرامش میکنم، نمیدونم چرا تو دانشگاه اومد جلو به همه گفت این زنمه احساس خوشبختی کردم ،کمکم کن مامان ،کمکم کن درست تصمیم بگیرم
بلند شدمو رفتم سمت گلزار دیدم رفته کنار همون شهید گمنام نشسته قرآن میخونه
رفتم نزدیک شدم کنارش نشستم
لحن خوندن قرآنش خیلی قشنگ بود
امیر :ببخشید که تو دانشگاه دستتونو گرفتم ،مجبور بودم اینکارو کنم - دستشو گرفتم و باخنده گفتم ،من زنتم دیگه پس میخواستی دسته کیو بگیری...
سرشو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد
واییی چه چشمای قشنگی داشت هیچ وقت اینجوری بهش نگاه نکرده بودم چشمای کشیده و عسلی رنگ با یه ته ریش کم خیلی قشنگ بود
بعد سرشو برد پایین خندم گرفت
- ببخشید امیر آقا ،،شما اینقدر سرتون پایینه ،چشماتون سیاهی نمیره
امیر: ( خندید) بریم؟ - کجا بریم؟
امیر: دست بوسه حاجی
- عع باشه بریم
بلند شدیمو رفتیم تا برسیم دم ماشین دستشو گرفتم تو دستام ،یه نگاهی به من کردو باز سرشو پایین انداخت (اه پسرم اینقدر خجالتی )
رسیدیم خونه دیگه ساعت ۹ شب شده بود .بابا هم خونه بود
مریم جونم اومد دم در:
سلام خوش اومدین امیر آقا
امیر : خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم
بابا و امیر باهم دیگه احوالپرسی کردن و نشستن رو مبل منم رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم یه بلوز صورتی و شلوار کتان سفید پوشیدم موهامو هم گیس کردم ،به خودم گفتم محرمیم دیگه ،تازه امیر اینقدر سر به زیره فک نکنم اصلا نگام کنه خندم گرفت ...
رفتم پایین امیر اصلا متوجه من نشد
رفتم آشپز خونه به مریم جون کمک کردم
- ببخشید مریم جون دست تنها بودین خسته شدین
مریم : نه عزیززم تا باشه از این خستگیااا
- امیر حسین کجاست؟
مریم : بابا بزرگش اومد دنبالش بردش گفت یه هفته دیگه میارمش
- چه خوب
میزو چیدیم ،،مریم جون بابا و امیر و صدا زد اومدن سر میز....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت70
یه دفعه چشم امیر به من افتاد
یه لبخندی بهش زدم دوباره سرشو پایین انداخت
منو امیر کنار هم نشسته بودیم
غذا که خورده شد بابا و امیر بلند شدن و رفتن تو پذیرایی
منم به مریم جون کمک کردم و میزو جمع کردیم و ظرفا رو شستم
بعد رفتم تو پذیرایی دیدم امیر رو مبل دونفر نشسته رفتم کنارش نشستم
بابا رضا: سارا جان ما فردا داریم میریم مشهد میخواستم بگم اگه شما هم کار ندارین بیاین همراه ما - حتمن ، خیلی وقته که نرفتیم مشهد
بابارضا: پس امیر آقا شما هم بیاین
امیر: باشه چشم ( فکر نمیکردم قبول کنه بیاد ،نمیدونم چرا یه دفعه گفت چشم)
ساعت نزدیک یازده شده بود امیر میخواست خداحافظی کنه بره که بابا رضا و مریم جون نزاشتن بره
بابا رضا: الان دیر وقته پسرم برین بخوابین صبح برین
( واییی اینو کجای دلم بزارم)
امیرم هر چی بهونه اورد بابا رضا قبول نکرد
رفتیم تو اتاق نشستم روی تخت .امیرم کنار در ایستاده بود
امیر: ببخشید من هر کاری کردم حاجی راضی نمیشد - اشکالی نداره پیش اومده دیگه
امیر: اگه میشه یه بالشت به من بدین من همینجا میخوابم ( منم نمیتونستم چیزی بگم ،واقعن حرفی نداشتم بگم ) رو تختم دوتا بالش بود یکی و دادم به امیر
امیرم کنار در خوابید روشو سمت در کردو شب بخیر گفت ( خوبیش واسه امیر این بود که هوا گرم بود نیاز به پتو نداشت ، بدیش واسه من این بود که من اینقدر گرمایی بودم شبا با لباس راحتی میخوابیدم
هیچی دیگه مجبور شدم بخوابم نصف شب دیدم دارم خفه میشم از گرما خیس عرق شده بودم نگاه کردم امیر روش به سمت دره خوابیده
لباسامو درآوردم پتو گذاشتم رو خودم که مشخص نباشه لباس تنم نیست
صبح بیدار شدم به زور چشمامو باز
یا خدااا پتو کو بلند شدم و دیدم گوشه تخت مچاله شده ، امیرو تو اتاق نبود
زدم تو سرم واااییی خاک به سرم
ابروم رفت،الان این پسره پیش خودش چی فکر میکنه تن تن لباسمو پوشیدم رفتم پایین نزدیکای ظهر بود مریم جون چادر سرش کرده بود داشت قرآن میخوند
رفتم کنارش نشستم - مریم جون
مریم: جانم - امیر کو
مریم: صبح زود همراه حاجی رفت دانشگاه گفت بعد ظهر میاد اینجا که با هم بریم
آخییییش
مریم : چیزی شده؟
- نه هیچی ،التماس دعا فعلن
بلند شدمو رفتم تو اتاقم خواستم زنگ بزنم بهش روم نمیشد ،چی میگفتم
تصمیم گرفتم ناهار برم خونه امیر اینا که حضوری ازش عذر خواهی کنم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #نگاه_خدا 💗
قسمت71
بلند شدمو رفتم تو اتاقم خواستم زنگ بزنم بهش روم نمیشد ،چی میگفتم
تصمیم گرفتم ناهار برم خونه امیر اینا که حضوری ازش عذر خواهی کنم
رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا برام خریده بود و پوشیدم چمدونمم آماده کردم،گذاشتم کنار اتاق
کیفمو هم برداشتم که برم خونه امیر
به مریم جونم گفتم ناهار میرم خونه امیر اینا با امیر میایم توی راه رفتم گل فروشی یه تکی گل مریم گرفتم رفتم سمت خونه امیر اینا
زنگ درو زدم ناهید خانم اینقدر خوشحال شده بود داشت بال درمیآورد
ناهید: خیلی خوش اومدی عزیزم
برو تو اتاق امیر ،امیر رفته دوش بگیره - ببخشید ناهید جون اگه میشه صبر میکنم امیر آقا بیاد
ناهید: باشه عزیزم
حنانه : زنداداش خیلی خوشحال شدم اومدی اینجا، چند بار یه امیر طاها گفتماا هی بهونه میآورد که تو سرت شلوغه
- اخیی عزیزززم ..ببخشید دیگه ( حنانه سال دوم دبیرستان بود،خیلی دختر اروم و مودبی بود) صدای در اومد...
حنانه: امیر طاهاست
حنانه رفت دم در حمام از پشت در پرید جلوی امیر
امیرم ترسید ( خندم گرفت) بعد با لنگه دمپایی دنبال حنانه کرد
یع دفعه اومد سمت پذیرایی تا منو دید دستش همون بابا با دمپایی خشک شده بود -فکر میکردم به غیر از تسبیح و قرآن خوندن کاره دیگه ای بلد نباشی رفتم جلو و گل و گرفتم سمتش : تقدیم به شما
امیر صورتش قرمز شد : خیلی ممنون
حنانه اومد جلو و با شیرین زبونی گفت : اقا داداش ببین چه خانمی داری
ناهید : عافیت باشه مادر،انشاءالله حمام دومادیت
امیر: ممنونم
ناهید: امیر طاها ،سارا رو به اتاقت راهنمایی کن ،هر چی گفتم برو خودت گفت نه صبر میکنم تا امیر بیاد
امیر : چشم مامان جان، بفرمایید سارا خانم
رفتیم داخل اتاقش درو بست اتاقش خیلی مرتب بود دیوارش پر بود از شعر .یه کتابخونه خیلی بزرگی داشت همه شون یا شعر بودن یا مذهبی
نشستم روی تختش وبهش نگاه کردم - امیر آقا
امیر: بله - بابت دیشب عذر میخوام ،من همیشه عادت دارم بدون لباس بخوابم نفهمیدم کی پتو کنار رفت...
امیر لبخندی زد : من چیزی ندیدم
از اتاق رفت بیرون ، واییی این پسره دیگه کیه یعنی تا صبح روش به در بود ،نمیدونم چرا کم کم داشتم ازش خوشم میاومد
ناهارمونو خوردیم
منو حنانه میزو جمع کردیم و ظرفارو باهم شستیم امیر روی مبل نشسته بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #نگاه_خدا 💗
قسمت72
امیر آقا؟
امیر: بله - حاضر نمیشین بریم؟
امیر : چشم الان میرم وسیله هامو جمع میکنم
ناهید جون: جایی میخواین برین؟ - امیر اقا نگفته بهتون؟ میخوایم
همراه بابا و مریم جون بریم مشهد
ناهید جون: واییی چه عالی؟ التماس دعا - چشم ( نیم ساعت بعد امیر با یه ساک اومد ،خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم)
امیر: سارا خانم اگه میشه یه سر بریم دانشگاه من یه کتابی باید بدم به محسن
- چشم
امیر : چشمتون بی بلا
رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم
رفتم کنار امیر دستشو گرفتم ،رفتیم داخل محوطه
محسن و ساحره رو دیدیم رفتیم کنارشون
ساحره: بیعرفت قبلن بیشتر میدیدمت
محسنم به امیر تیکه مینداخت قاطی مرغا شدی عوض شدی داداش
- شرمنده ببخشید ،امروزم اومدیم خداحافظی کنیم باهاتون
ساحره: کجا میخواین برین
- مشهد
(ساحره بغلم کرد):واییی عزیزززم التماس دعا فراوان دارم
- چشم گلم
محسن: آقا امیر ،رفتی حرم فقط واسه خودت دعا نکنیاااا ،ما رو هم دعاکن
امیر : چشم
با بچه ها خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه
بابا و مریم جون منتظر ما بودن
من رفتم چمدونمو برداشتم دادم به امیر که بزاره داخل ماشین بابا
مریم جون: سارا جان چادر گرفتی واسه حرم رفتن
- واییی یادم رفتن
برگشتم تو اتاق چادری که مادر جون بهم داد و برداشتم و حرکت کردیم به خواست بابا ، مریم جون جلو نشست ،منو امیر عقب ماشین نشستیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت 73
توی مسیر راه امیر فقط درحال دعا و قرآن خوندن بود
مریم جون : سارا جان این میوه ها رو بگیر پوست بکن با اقا امیر بخورین ( منم میوه ها رو گرفتم ،پوست کردم ،داخل ظرف ریز ریز کردم گرفتم سمت امیر )
- بفرما امیر آقا (امیر یه نگاهی به من کرد ،لبخند زد) : خیلی ممنون ( اه ،بلاخره خنده اش هم دیدم من): نوش جونتون
بابا واسه نماز و شام وایستاد کنار یه رستوران
بابا و امیر رفتن سمت نمازخونه مردونه
منم همراه مریم جون رفتم نماز خونه زنانه
من یه گوشه نشستم ،تا نماز مریم جون تمام شه
بعد باهم رفتیم داخل رستوران و شام خوردیم
بعد از شام حرکت کردیم
من تو ماشین خوابم برد
با صدای امیر بیدار شدم
امیر: سارا خانم ،سارا خانم ،بیدارشین رسیدیم - (چشمامو باز کردم وایییی خاک بر سرم، کی سرم و گذاشتم رو شونه اش)-
- ببخشید اصلا حواسم نبود
امیر : اشکالی نداره
- بابا و مریم جون کجان ؟
امیر: رفتن واسه صبحانه ،گفتن صداتون کنم
- آها ،باشه بریم
رفتیم صبحانه مونو خوردیم و حرکت کردیم
ساعت۸ رسیدیم مشهد
اول رفتیم هتل ،ماشین و گذاشتیم پارکینگ ،بابا دوتا اتاق گرفت
کنار هم!
یکی از کلیدارو داد به امیر
بابا رضا: امیر جان تو و سارا برین داخل این اتاق ،یه کم استراحت کنین بعد همه باهم واسه نماز ظهر میریم حرم ( واااییی ،فک کردم منو مریم جون باهم باشیم ،چه جوری یه هفته ...)
وارد اتاق شدیم ،اتاقش خیلی تمیز و بزرگ بود ،دو تا تخت تک نفره داشت کنار هم
منو امیر به همدیگه نگاه کردیم
من رفتم یه تخت و گذاشتم یه سمت دیوار یه تختم گذاشتم سمت دیگه که بتونیم راحت بخوابیم - حالا میتونین بیاین اینجا استراحت کنین
امیر : خیلی ممنونم دلم میخواست برم حمام ولی نمیتونستم ،منتظر شدم امیر بخوابه
وقتی خوابید ،سریع رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون یه بلوز خردلی با یه شلوار سفید پوشیدم
موهامو هم باز گذاشتم تا خشک بشه
رفتم دراز کشیدم یه دفعه دیدم امیر بیدار شد رفت حمام ( مگه خواب نبود؟)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت74
یه کم خوابیدم که باصدای امیر بیدار شدم
امیر: سارا خانم - بله
امیر: بیدار شین میخوایم بریم حرم - چشم
بلند شدم موهامو بستم ،مانتومو پوشیدم ،یه روسری هم گذاشتم روی سرم حجاب کردم
چادری که مادر جون بهم داده بود و هم گذاشتم روی سرم
خیلی چادر بهم میاومد ولی نمیدونم چرا اصلا دوستش نداشتم احساس میکرد جلوی راه رفتن و میگیره
یه دفعه از تو آینه نگاه کردم امیر داره نگام میکنه
تا نگاهمو دید سرشو پایین اورد
خندم گرفت
- من امادم بریم
امیر: خیلی حجاب بهتون میاد - لبخند زدمو چیزی نگفتم
بابا و مریم جون پایین منتظر ما بودن
بابا تا منو دید اومد جلو و پیشونیمو بوسید
بابا رضا: چقدر شبیه مامان فاطمه شدی
دلم یه جوری شد با گفتنش
حرکت کردیم سمت حرم
وارد صحن حرم شدیم با دیدن گنبد طلایی اشک از چشمام سرازیر شد ...
یه دفعه دیدم امیرم داره گریه میکنه
بابا رضا: ساراجان تو مریم برین زیارت ،منو اقا امیر هم میریم زیارت هرموقع زیارتتون تمام شد بیاین همینجا - چشم
منو مریم جون رفتیم داخل حرم
داخل حرم خیلی شلوغ بود من و مریم جون از دور سلام دادیم و برگشتیم بیرون
بابا رضا و امیر روی فرش نشسته بودن ،بابا رضا بلند شد
بابا رضا: سارا جان بیا اینجا بشین منو مریم میریم هتل شما بعدن بیاین
- چشم بابا
نشستم کنار امیر داشت زیارت عاشورا میخوند، آروم اشک از چشماش سرازیر میشد
- آقا امیر
امیر: بله
- میشه بلند تر بخونین منم گوش کنم
امیر : چشم
صداش آرومم میکرد و بغضمو شکوند
چادرمو گرفتم پایین و شروع کردم به گریه کردن صدای امیر قطع شد سرمو گرفتم بالا
دیدم داره نگام میکنه - چیزی شده؟
امیر: نه هیچی
بعد ادامه داد به خوندن دعا
بعد تمام شدن دعا برگشتیم هتل
بابا زنگ زد که بیاین رستوران هتل ناهار بخوریم بعد خوردن ناهار بر گشتیم توی اتاقمون
اینقدر سرم درد میکرد لباسامو درآوردم و رفتم خوابیدم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸