شهید آوینی از عشق وطریقه وصال میگوید...
#استوری
#شهید_مرتضی_آوینی
#شهادت
https://eitaa.com/Navid_safare ✨
انشاءالله هرشب تاشهادت حضرتزهرا(س)🏴🍃
مورخ 10/6 📜🕯
《♡ختم گروهی سوره احزاب را داریم♡》🔔
به نیت حاجت روایی و تسهیل و تسریع در ازدواج همه جوانهامون 💍♥️
#حاجتروایی 🤲
#سورهمبارکهاحزاب 📖
#ازدواج 💍
❌نیاز به اعلام خواندن نیست
https://eitaa.com/Navid_safare 🌸
به نیابت از#شهیدنوید هدیه به#امام_زمان (ع)
اسلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام
🥀🌺🥀
دعای فرج بخوان دعا اثر دارد...
به نیابت از رفیق #شهیدت_نوید_صفری
هدیه به#امام_زمان_(ع)
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
•┄═•🌤•═┄•
https://eitaa.com/Navid_safare
•┄═•🌤•═┄•
May 11
‹💙📎›
ڪاشکہهمسـٰایہۍِمـٰامیشـد؎
مـٰایہۍِآرامـشِمـٰامیشـد؎...シ!💙"
❁ ¦↫#منتظࢪانہ
ناگهان باز دلم
یاد تو افتاد و شکست...💔
#امام_زمان
https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِۍهمہدارونَـدارـم...シ!'
29.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اِۍهمہدارونَـدارـم . . .シ!'
#فاطمیه
https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای خوشا ان دلی که...
شهید#نویدصفری
ارسالی یکی از رفیقام 🤩
https://eitaa.com/Navid_safare
چله#حدیث_کسا
به نیت#شهید_نوید_صفری
حاجت روایی:
﴿سمانه_سیده میرم حسنی﴾
روز#سی و یکم
ان شاءالله حاجت روا 🤲🏻
https://eitaa.com/Navid_safare
••💌کَسی نیسٺ بِگویَد
خُدا را دوست نَدارم
هَمه دوست دارَند♥️
امّا شَرطِ دوست داشتَن
#تَبعیت است
اگر واقعاََ خُدا رو دوست داری
به #اِحترامَش گُناه نَڪُن...😉
#آیتاللهناصری🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_چهل_ششم
نگاهش را به چشم هایم میدوزد
_نمیخوای بدونی عاشق کی شدم ؟
+آشناس ؟
_آره
با کنجکاوی میگویم
+خب کیه ؟
سریع میگوید
_شهریار
با بهت نگاهش میکنم
+شهریار ؟
دوباره نگاهش را از من میدوزد
_آره عاشق شهری،،،،،،،،آقا شهریار شدم .
شهریار پسری است که دل هر دختری را میبیرد . جدا از زیبایی ها و جذابیت های ظاهرش ، بسیار خوش اخلاق و با محبت است . فقط یک مشکل دارد ، آن هم اینکه اهل دین و ایمان نیست . میدانم که اهل دود و دم و الکل نیست . این را هم میدانم که از رفاقت با دختر ها خوشش نمی آید اما دلم میخواهد بهتر از این باشد .
نگاهم را به سوگل میدوزم
+سوگل شهریار اهل نماز و روزه ........
میان کلامم میپرد
_میدونم ، خودم همه ی این هارو میدونم ولی عشق که این حرفا سرش نمیشه . میدونم عشقم بی ثمره . احتمالش خیلی کمه که منو شهریار به هم برسیم . شاید با خودت بگی از کجا معلوم شهریار هم منو دوست داشته باشه ؟
آره واقعا نمیدونم که شهریار منو دوست داره یا نه ولی چیکار کنم خودم که نخواستم عاشقش بشم .
اصلا نفهمیدم چطوری شد که ازش خوشم اومد .
خیلی با خودم کلنجار رفتم ، خیلی با خودم فکر کردم ، ولی نمیتونم کنار بزارمش ، نمیتونم از ذهنم بیرونش کنم .
نگاهش میکنم . بغض کرده است .
سریع میگویم
_من نمیخواستم ناراحتت کنم
+تقصیر تو نیست . تقصیر هیچکس نیست .
دوباره نگاهم میکند . این بار نگاهش پر از حرف است . با حسرت میگوید
_میدونی نورا ، بهت حسودیم میشه . کاش حداقل شهریار برادر من بود . میدونی ، شهریار تورو خیلی دوست داره .
+از کجا میدونی که منو دوست داره ؟
_میفهمم . از نگاهش میفهمم . همیشه وقتی تو رو نگاه میکنه چشماش میخندن و برق میزنن ، انگار داره به یه گوهر نایاب نگاه میکنه
برای اینکه جو را عوض کنم با خنده میگویم
+مگه من گوهر نایاب نیستم ؟
میخندد
_نه منظورم این نبود
دستش را میگیرم
+همه چیز رو به خدا بسپار . هر چی که صلاحه پیش میاد
🌿🌸🌿
《ابر و خورشید و فلک در کارند
عاقبت داغ تو را بر دل من بگذارند》
امیر نقدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_چهل_هفتم
دستش را میگیرم
+همه چیز رو به خدا بسپار . هر چی که صلاحه پیش میاد .
بلند میشوم و ادامه میدهم
+پاشو بریم . بقیه منتظرن .
سوگل هم بلند میشود و با هم به راه می افتیم .
چقدر سوگل مظلوم شده است . وقتی با او شوخی کردم مثل قبل سر به سرم نگزاشت ، انگار در حال خودش نبود . درست مثل کودکی ۵ ساله است که مادرش را گم کرده است ، سرگردان و پریشان .
نزدیگ بقیه میشویم اما در جمع خبری از سجاد نیست . سوگل هم متوجه نبود او میشود و میپرسد
_پس سجاد کو ؟
خاله شیرین در پاسخ میگوید
_آقا محسن و خانوادش اومدن ، سجاد رفته راه رو نشونشون بده و درو براشون باز کنه .
کلافه نفسم را فوت میکنم . ترجیح میدهم کمی دیرتر شهروز را ببینم .
رو به مادرم میگویم
+مامان من میرم بیرون باغ یکم بگردم دوباره میام
مادر سر تکان میدهد
_زیاد دور نرو . تا قبل از ناهار هم برگرد
+باشه
سوگل دستش را پشت کمرم میگزارد
_مگه نمیخواستی آقا شهریارو ببینی ؟
+حالا ۱۰ دقیقه این ور و اون ور که فرقی نداره
_میخوای منم باهات بیام ؟
+نه نیازی نیست
انگار سوگل متوجه شده که بای رفتنم دلیل دارم اما به روی خودش نمی آورد .
به سمت در باغ میروم ، پست یکی از درخت های نزدیک (در) ، دور از دید بقیه منتظر میمانم تا عمو محسن و خانواده اش بروند . بعد از رفتن آنها از در خارج میشوم .
کمی دور و اطراف را دید میزنم تا جای مناسب و ساکتی برای نشستن پیدا کنم .
نزدیک مغازه تپه ی بلندی قرار دارد که منظره ی خوبی هم دارد .
بالای تپه مینشینم و غرق در افکار درهمم میشوم . به سوگل و شهریار ، به هستی و سبحان و به شهروز که از هر فرصتی استفاده میکند تا به من آسیب بزند .
آنقدر فکر میکنم که دوباره زمان را فراموش میکنم .
با صدای زنگ موبایل رشته افکارم پاره میشود . با دیدن نام مادرم سریع تماس را وصل میکنم
+الو
_سلام مادر کجایی ؟
+سلام ببخشید اصلا حواسم به ساعت نبود
🌿🌸🌿
《حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت
تو فقط قسمت من باشی و من قسمت تو》
مهدی مجیدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوانانآخࢪاݪزمان👀:)!
#روشنگری🌿
#لبیک_یا_خامنه_ای