eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_صد_بیست_چهارم بخش_چهارم _میخوام برای سوریه ثبت نام کنم ، اول باید رضایت تو رو بگیرم ، راضی من برم سوریه ؟ آب دهانم را با شدت قورت میدهم . با فکر اینکه حتما خاله شیرین اجازه نمیدهد برود خودم را آرام میکنم +خاله شیرین اجازه داده ؟ سر تکان میدهد _هنوز اجازه نگرفتم ، میخوام وقتی رضایت تو رو گرفتم با هم بریم ازش اجازه بگیریم . اگه تو به مامان بگی اجازه میده . دستی به موهایم میکشم . برایم خبر خوبی نبود . نه دلم میاید بگزارم سجاد برود در دل داعش نه میتوانم ناراحتی اش را ببینم . مضطرب با دست هایم بازی میکنم ، چطور از من میخواهد اجازه بدهم برود جایی که احتمال مرگش بیشتر از زنده ماندنش است ؟ اگر خودش بود اجازه میداد ؟ نمیداد ، مطمئنم نمیداد . سجاد که حال و روزم را میبیند سعی میکند قانعم کند _ببین ما فقط نباید به فکر خودمون باشیم . فکر میکنی برا من سخت نیست برم با یه مشت حرومی بی شرف بجنگم ، فکر میکنی من اذست نمیشم وقتی نمیبینمت ؟ ولی اگه بخوایم فقط خودمون رو در نظر بگیریم خود خواهیه . مگه تو ناموس من نیستی ؟ مگه تو برای من مهم نیستی ؟ خیلی از مرد ها هستن که الان ناموسشون دست داعش افتاده ....... کلافه 《لا اله الا اللهی》میگوید و به پیشانی اش دست میکشد . فرصت را غنیمت میشمارم و میگویم +این بی انصافیه ، ما هنوز ازدواجم نکردیم . خودخواهی اینکه تو منو بزاری بری ، اگه یه وقت ..... اگه یه وقت شهید بشی ، تو یه بار میمیری تموم میشه ولی من تا آخر عمرم صد بار میمیرم و زنده میشم . تو میری اون دنیا تو خوشی زندگیتو میکنی ولی من میمونم تو این دنیا پر پر میشم . بی اختیار بغض میکنم . سجاد با لحن ملایمی میگوید _ببین اگه از مرگ و شهادت میترسی ، چه من اینجا باشم چه تو سوریه اگه زمان مرگم برسه میمیرم ، با این تفاوت که اونجا شهید میشم ولی اینجا فقط میمیرم . حضرت علی میفرماین جهاد مرگ رو جلو نمیندازه . بعدم فکر نکن کاری که تو میکنی کمتر از منه ، تازه بیشتر از کاریه که من نیکنم، من میرم اونجا میجنگم جهاد اصغر میکنم ولی تو که میمونی اینجا و سختی میکشی جهاد اکبر میکنی . برای تو ثواب جهاد اکبرو مینویسن . کمی مکث میکنه ، چهره غم زده ام را که میبیند میگوید _ببین من نمیخوام مجبورت کنم ، من الان میرم تو خوب فکراتو بکن ، یک ساعت دیگه برمیگردم نظرتو بهم بگو . فقط حرفایی که الان بهت زدمو یادت نره . از روی تخت بلند میشود . حتی سر بلند نمیکنم نگاهش کنم ، نه بخاطر اینکه دلخورم ، بخاطر اینکه اگر نگاهش کنم بغضم میترکد . فقط به دست هایم خیره شده ام و فکر میکنم . سجاد که حال و روزم را میبیند خم میشود و روی سرم را میبوسد . زیر گوشم با محبت زمزمه میکند . _همینقدر که تو برام ارزش داری ناموس مردای سوریه هم براشون ارزش داره 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸 قسمت_صد_بیست_پنجم بخش_اول سجاد که حال و روزم را میبیند خم میشود و روی سرم را میبوسد . زیر گوشم با محبت زمزمه میکند . _همینقدر که تو برام ارزش داری ناموس مردای سوریه هم براشون ارزش داره و بعد به سمت در میرود . قبل از اینکه از اتاق خارج شود میگوید _من از عمو محمد و خاله اجازه گرفتم ، گفتن اگه تو رضایت بدی مشکلی ندارن . بهشون گفتم باهات راجب این موضوع حرف نزن ، نمیخوام به اجبار قبول کنی ، خوب فکراتو بکن ، اگه از ته دلت راضی شدی اونوقت رضایت بده . و بعد از اتاق خارج میشود . با بسته شدن در سر بلند میکنم و به جای خالی اش نگاه میکنم . هنوز بوی عطر یاسش در اتاق هست . با تمام توان هوا را میبلعم تا هم بغضم را قورت بدهم ، هم عطر یاسش را وارد ریه هایم کنم . بلند میشوم شروع به سرچ در اینترنت میکنم ، درباره همسر شهیدان ، درباره خاطراتشان . نکات جالب و علت اجازه دادنشان را در دفترچه ای یاد داشت میکنم . راه میروم ، فکر میکنم ، مینویسم ، میخوانم و تمام تلاشم را میکنم تا به نتیجه برسم . با صدای در به خودم می آیم . دفترچه را میبندم و همانطور که خودکار را کنارش قرار میدهم نگاهی به ساعت می اندازم . دقیقا ۱ ساعت گذشته است . از پشت میز تحریر بلند میشوم و با صدای بلند میگویم +بفرمایید در را باز میکند و آرام وارد میشود . لبخند پهنی میزند و نگاهم میکند . تصمیم را گرفتم ، میگزارم برود . دیگر از او دلخور نیستم ، خوشحالم ، از اینکه خود خواه نیست ، از اینکه باغیرت است . از اینکه میخواهد راه شهدا را در پیش بگیرد . برایم سخت است ، فکر کردن به رفتنش هم برایم سخت است . دوری از او سخت است ، خیلی هم سخت است . روی تخت مینشیند و همانطور که به کنارش اشاره میکند میگوید _بیا بشین . کنارش مینشینم ، دوباره بغض میکنم . نمیخواهم متوجه بغضم شود ، نمیخواهم گریه کنم ، میترسم ناراحتی ام پریشانش کند . چشم به دست هایم میدوزم و با انگشتر حلقه در دستم بازی میکنم . انگشتری نازک و نقره ای رنگ که روی آن پر از نگین است . _تصمیم گرفتی یا بیشتر وقت میخوای +تصمیم گرفتم . لبخندش عمیق و لحنش مهربان تر میشود _خب نتبجه چی شد ؟ +میتونی بری . راضیم . یه ذره ناراحتم اونم بخاطر اینکه نمیتونم ببینمت وگرنه از اینکه میری خوشحالم چند گفتن این یک جمله برایم سخت بود . مردم و زنده شدم تا آن را گفتم . چشم هایش را رضایتمند باز و بسته میکند و با صدایی پر از شادی میگوید _مطمئن بودم همین تصمیمو میگیری . سر بلند میکنم و در چشم هایش نگاه میکنم . قهوه ای چشم هایش پر از ذوق است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگہ‌میخوآے ‌آرامش‌دآشتـہ‌باشے🌱 سعی‌کن‌خدارو‌راضےنگـہ‌دآری نہ‌آدمارو(:
*_♥️♥️:♥️♥️_*خدیا یه معجزھ🙂♥️ که جبران صبرامون باشه...
💌 امام‌موسی‌ٰ‌کاظم‌علیه‌السلام؛ هرگاه‌اززمین‌و‌زمینیان‌دلتنگ‌شدی به‌آسمان‌نگاه‌کن‌و‌سه‌باربگو: "بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم" https://eitaa.com/Navid_safare🪴
چله به نیابت از هدیه به حاجت روایی شما بزرگواران😍 روز: نهم ڪانال رسمـے شهیـد نوید صفرے♥️
سلام همراهان گرامی🌱
از امروز ان شاءالله جلسات چگونه گناه نکنیم رو میزارم...💚
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸 قسمت_صد_بیست_پنجم بخش_دوم +سالم بر میگردی دیگه ؟ _یه چیزی بگم ؟ سر تکان میدهم _من روز عقد دعا کردم شهید بشم . از تو ام خواستم برام دعا کنی که به حاجتم برسم . تو حرم...... میان حرفش میپرم . صدایم از شدت بغض میلرزد +یعنی چی ؟ به من گفتی عمر دسته خوداست ، این همه دل منو خوش کردی آخرش میگی من دعا کردم شهید شم لبخندش را جمع و لحنش را ملایم میکند _مگه شهادت بَده ؟ کلافه میان موهایم دست میکشم . سعی میکنم کمی بر خودم مسلط باشم تا گریه ام نگیرد +من نمیگم بَده ، میگم تگرم قرار بر ..... بر شهید شدن باشه حد اقل الان نه . ما هنوز ازدواج نکردیم . من چقدر با تو خاطره دارم ؟ چقدر با تو زندگی کردم ؟ مگه من ..... میان صحبتم ساکت میشوم . اگرم ادامه بدهم گریه ام میگیرد . چقدر سخت است بغض گلویم را بفشارد و تو مجبور باشی به زور نگهش داری . _ببین من اینو گفتم تا آماده باشی ، تا با خودت فکر نکنی من ۱۰۰ درصد قراره سالم برگردم . گفتم که اگه شهید شدم...... +باشه ، بسه ، ادامه نده بغض بیشتر به گلویم چنگ میزند . سجاد متوجه بغضم میشود . نگاهم میکند چشم هایم را از او میدزدم و به زمین میدوزم . _نورا پاسخی نمیدهم _سرتو بلند کن باز هم جوابی از دهانم خارج نمیشود . اگر نگاهش کنم یا حرف بزنم بغضم میترکد . با محبت میگوید _نورا میدونم ناراحتی ، میدونم نمیخوای منو اذیت کنی ولی نریز تو خودت ، بهت آسیب میزنه . گریه کن من ناراحت نمیشم ، اگه گریه نکنی بریزی تو خودت من بیشتر ناراحت میشم . این حرفش مثل نفتی ست که روی آتش میریزند . آتش جانم را بیشتر میکند و اشک تا پشت چشم هایم میاید اما باز هم مقاومت میکنم . هرچه من سعی در نگه داشتن گریه ام دارم سجاد تلاش میکند تا من گریه کنم و در خودم نریزم . دست زیر چانه ام میبرد و صورتم را بالا می آورد . تن صدایش را پایین می آورد _منو نگا کن ،،،،،،،،، میخوای گریه کنی سبک شی ؟ دیگر نمیتوانم دَوام بیاورم . دست جلوی دهانم میگیرم و با صدای بلند گریه میکنم . سجاد بی هیچ حرفی در آغوش میکشدم و موهایم را نوازش نمیکند . هیچ نمیگوید ، فقط سکوت ، سکوتی که از هر حرفی آرامشبخش تر و از هر دلداری آرام کننده تر است . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ در خانه را باز میکنم و پشت سر سجاد وارد خانه عمو محمود میشوم . همانطور که در را میبندم با خنده میگویم +صابخونه ؟ کجایی ؟ مهمون نمیخواید ؟ خاله شیرین از آشپزخانه بیرون می آید و با دیدن من لبخند میزند _سلام دورت بگردم ، چرا مهمون نمیخوام ؟ مهمون به این خوبی رو مگه میشه نخواست . و بعد با محبت در آغوش میکشدم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸 قسمت_صد_بیست_پنجم بخش_سوم _سجاد نگفت میای عزیزم وگرنه تدارک میدیدم واست . +نه خاله خودم گفتم نگه ، خواستم یهویی بیام غافلگیر بشید . گونه ام را میبوسد _قربونت برم خاله از آغوش خاله شیرین بیرون میایم و جعبه شیرینی را از دست سجاد میگیرم . بعد از اینکه خاله شیرین و سجاد باهم سلام میکنند شیرینی را به دست خاله شیرین میدهم . خاله متعحب ابرو بالا می اندازد _به چه مناسبت ؟ +شیرینی دادن که همیشه مناسبت نداره _خاله جون چرا زحمت کشیدی آخه +غصه نخور خاله پولشو سجاد داده و بعد چشمکی حواله اش میکنم . میخندد و به سمتم آشپزخانه میرود . من و سجاد روی مبل ۳ نفره ای کنار هم مینشینیم . بعد از مدتی خاله همراه با شیرینی و شربت پیش ما برمیگردد . از خاله تشکر میکنیم و منتظر میشویم تا بشیند . رو به روی ما مینشیند . فبل از اینکه فرصت پیدا کند چیزی بگوید میگویم +راستش خاله همچین بی دلیلم نیومدم خونتون _خیر باشه انشالله آب دهانم را با شدت قورت میدهم و نگاهی به سجاد می اندازم +بله خیره . سجاد براتون توضیح میده سجاد با تردید نگاهش را میان من و خاله شیرین میگرداند و شروع به صحبت میکند _مامان من میخوام یه کاری بکنم ، از نورا و خانوادش اجازه گرفتم . با بابا هم صحبت کردم اجازه داد . فقط مونده رضایت شما رو بگیرم . کمی مکث میکند . دستی به پیشانی اش میکشو و ادامه میدهد _راستش مامان میخوام برای سوریه ثبت نام کنم . میخواستم ببینم اجازه میدید ؟ خاله ابتدا نگاهی به سجاد و بعد نگاهی به من می اندازد _میخوای سوریه بری ؟ برای چی ؟ میخوای بری بین یه مشت داعشی حرومی چیکار کنی مادر ؟ سجاد لبخند میزند _میخوام برم بجنگم ، میخوام از حریم حرم حضرت زینب دفاع کنم خاله شیرین رنگش میپرد +میخوای با داعش بجنگی ؟ سجاد سر تکان میدهد خاله شیرین نفس هایش به شماره می افتد +مادر برا چی میخوای بری با داعش بجنگی ؟ سوگلمو از دست دادم کم بود حالا بزارم تو ام جلو چشم پر پر بشی ؟ سجاد سریع میگوید _نه مامان جان کی گفته هرکی میره سوریه شهید میشه ؟ ببین مامان اگه قسمت من مرگ باشه چه اینجا باشم چه سوریه میمیرم فقط با این تفاوت که اونجا شهید میشم اینجا به مرگ عادی میمیرم . خاله شیرین چشم هایش پر از اشک میشود . سعی میکند بر خودش مسلط باشد _نه سجاد نمیزارم ، من دیگه طاقت ندارم ، تگه سوگل بود میزاشتم ولی اگه ....... نه نمیزارم ، نمیتونم بزارم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حتی‌اگرخستہ‌ای‌یاحوصلہ‌نداری‌ نمازهایت‌را‌عاشقانہ‌بخوان♥️! تکرارهیچ‌چیز‌جز‌نـمـاز دراین‌دنیا‌قشنگ‌نیست‌"
می‌گفت که:👆🏻
بعضۍڪارهامثل‌لیموشیرین‌هستند اولش‌شیرینہ امابعداز‌گذشت‌مدت‌ڪوتاهۍ‌تلخ‌میشہ... درست‌مثل‌گناه..! اولش‌باعث‌شادۍولذت،اماتاآخرعمرت‌ بایدجواب‌همون‌گناهت‌روبدۍ . . .💔
نوید دلها 🫀🪖
خآلِصانہ..؛ بۍریـٰا،باج‌ـٰان‌ودِل‌،بۍحـدّومَـرز، ..(:
استادم‌گفت: وابستہ‌خدا‌بشید :))) گفتم: چجوری؟ گفت: چجورےوابستہ‌یہ‌نفرمیشۍ؟ گفتم: وقتے‌زیادباهاش‌حرف‌میزنم زیاد‌میرم‌،میام.. تویہ‌جملہ‌گفت: رفت‌وآمدتوبا خدا زیادڪن..!🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . میدانم‌قرارمان‌بود باری‌ازدوشِ‌تو‌بردارم اما‌چه‌کنم‌که‌حالاخودم‌شده‌ام باری‌بردوشِ‌تو..💔 +استغفار‌میکنی‌برای‌من؟! توبخواه‌ازخداآمرزش‌گناهانم‌را..! 🕊 https://eitaa.com/Navid_safare🌿