eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.6هزار دنبال‌کننده
30.9هزار عکس
6.2هزار ویدیو
476 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای‌جوشن‌صغیر۩سماواتی.mp3
13.72M
💠 دعای 🎙 با نوای حاج مهدی سماواتی لینک دسترسی به 📖 👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/265 👇👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/286 سلام عزیزان، در جنگ ۴۰ روزه اسرائیل ،را توصیه کردند، اگر بتونید، لطف کنید و نشر دهید،‌اجرتون با خداوند منان. غزه زیر آتیش شیاطین هست😢 ♥️ اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ ای دل بیا به رسم قدیمی سلام ڪن صبح ست مثل باد و نسیمی سلام ڪن برخیز نوڪرانہ و با عشق ، خدمت ارباب مهربان وصمیمے سلام ڪن 😍✋ ⛅️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
♥️ بهار از پشت چشمان توظاهرمیشود روزی زمین با ماه تابانت مجاور می شود روزی صدایت میرسد از پشت پرچینها و دالانها سکوت راه در، گامت مسافر میشود روزی 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
اقتدار یعنی این کی فکرشو میکرد ما به اسرائیل موشک بزنیم و ابرقدرتهای پوشالی دنیا همه غلاف کنن. تو ایران هم آب تو دل کسی تکون نخوره. بسیاری از مردم کشورمون راحت خوابیدن. انگار نه انگار که داریم موشک میزنیم به اسرائیل. خدا رهبر عزیزمون رو حفظ کنه که چنین عزت و اقتداری به کشورمون داد. ان‌شاءالله تا ظهور حضرت حجت عجل الله در سلامت کامل باشه این مرد بزرگ! سلامتیش صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سلام ای یار دور از ما نشسته ؛ سلام ای بدتر از ما دل شکسته ! سلام ای آشنا همچون غریبان ؛ سلام ای عشق من ، ای بهتر از جان ! سلام ای رهبرم ای بهتر از جان😊‌ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌱 من یک دخــ♥️ـتــرم  از نوع باحجابـ🧕🏻ــش  من خودم را و خــ🌙ـدایم را قبول دارم و این برایم از تمام دنیا با ارزش تر است ... توی خیابـان که راه مـیروم:  نه نگـران پاک شــدن خَط خَطی های صورتم هستم ... و نه نگران مورد قبول واقع نشدن 😏 تنها دغدغه ام حجاب هست و بس 🥰 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دارید این صحنه رو میبینید‌که موشک های ایران اینقدر دقیق و بی عیب دارن به جایی که میخوان میخوردن اینو بدونید که امثال شهید حسن تهرانی مقدم ها جونشون رو گزاشتن تا ما امشب اینقدر قدرت داشته باشیم که بهترین ترین سامانه پدافندی دنیا که گنبد آهنین باشه در برابر دستاورد های جوانان جمهوری اسلامی سر خم کنن و فقط نظاره گر نابودی خودشون باشن. به یاد تمام کسانی که رفتند تا ما امشب در تاریخی ترین شب ایرانی باشیم که تمام آزادی خواهان جهان نه در عراق و سوریه و لبنان بلکه در قلب اروپا و آمریکا از ایران تشکر و در خیابان ها شاد‌ی کردند🤲 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍هر کس نمــاز دوشنبه را بخواند ثواب ۱۰ حج و ۱۰ عمره برایش نوشته شود دو رکعت ؛ در هر رکعت بعد از حمد یک آیة‌الکرسی ، توحید ، فلق و ناس بعد از سلام ۱۰ استغفار🌸🍃 🌸✨هر کس در روز دوشنبه دو رکعت نمازحاجت بگذارد و پس از نماز در سجده هفتاد مرتبه《 》بگوید تـوانگـر شـود✨ 📚 صحیفه مهدیه ۱۴۰ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۶ مهیا، کاسه سالاد را در یخچال گذاشت. ــ مامان، سالاد تم
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۲۷ ــ خدمت از ماست. هیچی؛ فقط خواستیم یه چند لحظه، با خانممون حرف بزنیم. دلمون پوسید به خدا... مهیا ریز خندید. ــ لوس نشو دیگه! بعدش هم؛ تو همش سرکاری، من کجا ببینمت و باهات حرف بزنم؟؟! ــ چقد غر میزنی! تا چند سال دیگه موهات سفید میشند؛ اگه اینطوری ادامه بدی... به بازویش زد و با صدای بلند گفت: ــ اِ شهاب... ــ دختر چقدر منو میزنی، بدنمو کبود کردی! ــ خوبت شد.. صورتش را به عالمت قهر به طرف مخالف گرفت، که نگاهش به عکس شهاب و دوستش افتاد. ــ قهر کردی مثال؟! مهیا خیره به عکس حرفی نزد. ــ ناز میکنی الان مثلا؟! ناز بکن... چند روز دیگه که رفتم، هی حرص میخوری، میگی چرا بیشتر پیشش نموندم. مهیا به طرف شهاب برگشت. ــ کجا میری؟! ــ دیدی نمیتونی دوریم رو تحمل کنی! ــ شهاب، کجا میری؟! شهاب که دید مهیا کامل جدی هست؛ آرام گفت. ــ سوریه دیگه... با این حرف شهاب، مهیا سریع سرپا ایستاد. شهاب روبه رویش ایستاد. مهیا با اخم و صدایی که میلرزید گفت: ــ کجا میخوای بری؟! ــ سوریه! ــ تو... تو چی میگی؟! میفهمی داری چی میگی؟! اصلا مگه من راضی شدم؟! ها...؟؟ شهاب بازوان مهیا را گرفت. ــ آروم باش عزیزم. من دیدم این چند روز آرومی و اعتراضی نکردی، فکر کردم که راضی شدی! مهیا با عصبانیت، بازوهایش را از دستان شهاب بیرون آورد. ــ من فک میکردم؛ که تو به خاطر اینکه حال من اونجوری بد شد؛ بیخیال شدی... اما میبینم اصلا برات مهم نبوده که من به خاطر، فقط حرف از رفتنت؛ تو بیمارستان بستری شدم. دستانش را بالا آورد و روبه شهاب گفت: ــ من هنوز حالم خوب نیست! دستام میلرزه... درست نگاه کن... دارن میلرزن... هنوز از تاریکی میترسم... تو قرار بود کنارم بمونی... ــ مهیا آروم باش عزیز دلم! بزار باهم حرف بزنیم. ــ چه حرفی؟! هان؟! چه حرفی...؟! شهاب به سمتش رفت و بازوی مهیا را، در دستش گرفت. سعی میکرد بدون هیچ برخورد بدی؛ مهیا را آرام کند. اما مهیا آشوب تر از آن بود، که بخواهد به این سادگی آرام شود. با اخم گفت: ــ آروم باش! بشین باهم حرف بزنیم. الآن صدامون رو میشنوند. مهیا خنده ی تلخی کرد. ــ بزار بشنون! بزار بدونن که شهاب خان؛ پسرشون، داره زنش رو ول میکنه، میره... تو اگه میخواستی بری، چرا اومدی خواستگاریم؟! میـخواستی یه دختر رو به خودت وابسته کنی، بری... شهاب عصبی بازوی دومش را هم در دست گرفت و تکانش داد. ــ بسه دیگه! این حرفا چیه میزنی تو! دارم بهت میگم آورم، چون دوست ندارم کسی از مسائل شخصیمون باخبر بشه. سوریه رفتن هم، از ازدواجم بحثش جداست. مهیا خودش را جدا کرد. ــ برو اونور! و به طرف در رفت. ــ وایسا مهیا! کجا میری؟! صبر کن... با رفتن مهیا، عصبی مشت گره کرده اش را، محکم به دیوار کوبید.مهیا، سریع از پله ها پایین آمد و به حیاط رفت.همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند. ــ مامان! کلید خونه رو بده. شهین خانوم، با نگرانی روبه مهیا گفت: ــ چی شده مادر؟! چرا میلرزی؟! ــ چیزی نیست... حالم بده؛ برم خونه هم داروهام رو بخورم، هم استراحت کنم. ــ مادر مهیا! بیام باهات؟! ــ نه مامان جان! خودم میرم. مهیا کلید را گرفت و سریع از خانه خارج شد... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۷ ــ خدمت از ماست. هیچی؛ فقط خواستیم یه چند لحظه، با خان
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۲۸ دو روز از بحث مهیا و شهاب، میگذشت. در این مدت خانواده ها هم متوجه شدند، که شهاب و مهیا از هم دلخور هستند و دلیل دلخوری چیست.خیلی سعی کردند؛ با حرف زدن موضوع را درست کنند. اما لحظه به لحظه بدتر می شد. شهاب به هر دری زده بود که با مهیا صحبت کند، ولی مهیا یا خودش را به خواب می زد یا جواب تلفنش را نمی داد و همین شهاب را عصبی ترمی کرد.مهیا، فکر می کرد، با این کاره ها می تواند شهاب را از تصمیمی که گرفته پشیمان کند و نظرش را در مورد رفتن عوض کند.... اما نمی دانست که لحظه به لحظه شهاب مانند تشنه ای در صحرا برای رسیدن به آب؛ برای رفتن به سوریه لحظه شماری می کند. مهیا، در خانه را بست و به سمت پایگاه رفت... از صبح مریم چندباری به او زنگ زده بود و از او برای کارهای پایگاه کمک خواسته بود. با اینکه حالش خوب نبود، اما دلش راضی نبود، که مریم را تنها بگذارد. در پایگاه را زد...مریم در را باز کرد. بعد از سلام و احوالپرسی مهیا چادرش را روی صندلی گذاشت و خودش روی آن نشست. ــ خوب چی میخوای؟! ــ چندتا پوستر برام طراحی کن. ــ با چه موضوعی؟! مریم چادرش را سرش کرد. ــ موضوعات پیش محسنن. الآن تو پایگاه خودشونه، میرم ازش بگیرم. ــ باشه زود بیا. مریم از پایگاه خارج شد. مهیا با صندلی گردان، خودش را می چرخاند. همزمان چشمانش را میبست، صندلی را پشت به در نگه داشت و خیره به عکسای شهدا شد. آرام آرام اسم هایشان را زمزمه می کرد. ــ حسن خرزای... مرتضی آوینی... ابراهیم همت... با رسیدن به عکس های مدافعین حرم، اخمی روی ابروانش نشست. همزمان در باز شد. ــ میگم مریم؛ صندلی باحالی داری ها... برگشت که با دیدن شهاب، شوکه شد.از روی صندلی بلند شد. شهاب به سمت مهیا آمد. مهیا ناخواسته قدمی به عقب برگشت. ــ تو اینجا چیکار میکنی؟ ها؟! مریم کجا رفته؟! اصلا برو اونور من برم. مهیا تا میخواست از کنار شهاب رد شود؛ شهاب بازویش را گرفت. ــ بدون چادر میخوای بری؟! مهیا نگاهی به مانتویش انداخت. ــ به تو ربطی نداره! شهاب، اخم هایش در هم رفتند. ــ اتفاقا این چیز، فقط به من ربط داره. ــ اونوقت چرا؟! ــ چون همه کارتم! مهیا خندید. ــ واقعا؟! همه کارمی پس!! با عصبانیت گفت: ــ همه کارمی و می خوای ولم کنی بری؟! ــ چی میگی تو؟! کی گفته می خوام ولت کنم؟! ــ پس چی؟! ها؟! شهاب تو داری بیخیال من میشی و میری...! ــ مهیا این حرفا چین؟! من اگه می خواستم بیخیالت بشم، که نمیومدم خواستگاریت... ــ من کار ندارم. الان ولم کن برم خونه. نباید حرف مریم رو باور میکردم و میومدم اینجا... شهاب، دو بازوان مهیا را محکم در دست گرفت و با اخم گفت: ــ یکم آروم باش و گوش بده چی میگم بهت! فرصت زیادی تا رفتنم نمونده، اینو بفهم! بیا بنشینیم حرف بزنیم؛ به یه نتیجه برسیم. فکر کردی با این قایم‌شدن هات و فرار کردنت به نتیجه ای میرسیم؟!! ــ باشه می خوای بری برو! اما قبلش باید یه کاری بکنی! شهاب با اخم در چشمانش نگاه کرد. ــ چه کاری؟! مهیا تردید داشت برای زدن این حرف؛ اما شاید فرجی شود. ــ اول منو طالق بده بعد بــ... فریاد شهاب نگذاشت، که مهیا حرفش را ادامه دهد. ــ ببند دهنتو مهیا! مهیا با ترس به شهاب خیره شده بود. شهاب فشاری به بازوانش آورد. ــ اولین و اخرین بارت باشه این کلمه رو روی زبونت میاری! فهمیدی؟! تکان محکمی به مهیا داد. ــ عوض شدی مهیا! خیلی عوض شدی! الان کارت به جایی رسیده به جدایی فکر میکنی؟!! مهیا پشیمان سرش را پایین انداخت. ــ چرا حرف نمیزنی؟! حرفی برا گفتن نداری؟! از مهیا جدا شد. ــ ازت انتظار این حرف رو نداشتم. شهاب از پایگاه بیرون رفت. مهیا روی صندلی نشست.باورش نمی شد؛ شهاب اینقدر عکس العمل نشان بدهد، به این کلمه...سرش درد گرفت با دو دستش محکم سرش را فشار داد.در باز شد و مریم نگران وارد شد. ــ چی شد؟ چرا شهاب اینجوری عصبی اومد بیرون؟! مهیا اخمی به مریم کرد و چادرش را سرش کرد. ــ من میرم لطفا دیگه کار داری بیار خونمون... مهیا، تا می خواست از پایگاه بیرون برود؛ صدای مریم متوقفش کرد. ــ باور کن برای کار فرستاده بودم دنبالت! ولی وقتی شهاب فهمید اینجایی، اومد. مهیا برگشت نگاهی به او انداخت. ــ طرح هارو بده! مریم یک برگه برداشت و به دست مهیا داد. مهیا نگاهی به آن انداخت. ــ تا شب آمادشون میکنم. بیا ببرشون... ــ خیلی ممنون مهیا. ــ خواهش میکنم. خداحافظ... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۸ دو روز از بحث مهیا و شهاب، میگذشت. در این مدت خانواده
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۲۹ از صبح که برگشته بود؛... تا الان که ساعت ۸شب بود، مشغول کارهای پوسترها بود. سردرد شدید و حالت تهوع داشت.موبایلش را برداشت و شماره مریم را گرفت. ــ الو مریم! ــ الو جانم؟! _چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟! _ آره! مهیا نگران از جایش بلند شد. ــ چی شده مریم؟! ــ دوست شهاب، اونی که باهاش رفته بود سوریه؛ یادته؟! مهیا، یاد حرف های آن شب شهاب افتاد. ــ آره! همونی که هیچوقت پیکرش پیدا نشد؟! ــ آره همون، پیدا شد. فردا میارنش؛ الانم من پیش زنشم. مهیا، دستش را روی دهانش گذاشت. احساس میکرد؛ چشمانش می سوزد. ــ وای خدای من... ــ مهیا جان کاری داشتی؟! ــ فقط میخواستم بگم پوسترها آماده شده. ــ دستت درد نکنه! ــ خواهش میکنم! مزاحمت نمیشم. خداحافظ. ــ خداحافظ. روی تخت نشست...نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. اشک هایش روی گونه هایش سرازیر میشدند.آرام زمزمه کرد. ــ وای الان شهاب حالش خیلی بده... به طرف تلفن رفت تا به شهاب زنگ بزند. اما میانه راه ایستاد...احساس میکرد بعد از بحث صبح، با او تماس نگیرد بهتر است. احساس می کرد، نفس کم آورده؛ پنجره را باز کرد و نفس عمیقی کشید ولی بهتر نشد.سرگیجه گرفته بود. زود روی تخت دراز کشید. دهانش خشک شده بود، چشمانش سیاهی می رفتند، نمیدانست چه بلایی دارد سرش می آید. در باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد. مهلا خانم با دیدن مهیا، یا حسینی گفت و به طرفش رفت ــ مادر مهیا! چته؟! ــ چیزی نیست مامان! ــ یعنی چی؟! یه نگاه به صورتت بنداز... ــ مامان حالم خوبه! ــ حرف نزن الآن به شهاب زنگ میزنم؛ میبریمت دکتر... دست مادرش را گرفت. ــ نه مامان شهاب نه! ــ بس کن دختر! این کارا چیه؟! اون شوهرته! ــ بحث سر این نیست. به بابایی بگو بیاد. مهلا خانم به طرف تلفن رفت و بعد از صحبت با احمد آقا، به طرف مهیا آمد و به او کمک کرد تا لباس مناسب تن کند.احمد آقا زود خودش را به خانه رساند و به آژانس زنگ زد و به مهیا کمک کرد، تا از پله ها پایین بیاید با رسیدن به در، آژانس هم رسیده بود. مهیا سوار ماشین شد... از درد سرش چشمانش را محکم روی هم فشار داد. ماشین حرکت کرد. مهیا نگاهی به در خانه‌ی شهاب انداخت و چشمه اشک دوباره جوشید.سرش را روی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.تکان های ماشین، حالش را بدتر میکرد. نجواهای آرام مادرش به گوشش میرسید؛ چشمانش را باز کرد و به دستان مادرش که دستانش را در آغوش گرفته بودند؛ لبخند بی حالی زد. با ایستادن ماشین جلوی بیمارستان، پیاده شدند. مهیا چشمانش سیاهی می رفتند و درست نمی توانست راه برود.به سمت اورژانس رفتند و بعد از پذیرش مهیا را به اتاقی بردند. مهیا روی تخت خوابید.همان دکتر قبلی، وارد اتاق شد. ــ ای بابا بازم تویی دخترم! مهیا لبخند بی حالی زد. ــ دوباره مزاحم شدیم. دکتر خندید. ــ مزاحم نیستی دخترم. ولی دوست نداریم شمارو اینجا ببینیم. دکتر بعد از چک کردن وضعیت مهیا چیز هایی برای پرستار نوشت. ــ خداروشکر حالشون خوبه ولی دوباره عصبی و ناراحت شدند. من گفتم که این دوتا براش سمه! روبه مهیا لبخندی زد. ــ هیچی ارزش ناراحتی نداره دخترم! بیشتر مواظب خودت باش! با اجازه ای گفت و از اتاق خارج شد.تلفن احمد آقا، زنگ خورد که احمد آقا از اتاق خارج شد.بعد از چند دقیقه پرستار، وارد اتاق شد و سرمی برای مهیا وصل کرد. مهیا کم کم چشمانش بسته شد... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
  🍇امام باقر علیـہ السلام فرمودند : در جامع الاخبار روایت شدہ است 🌻 هر ڪس سـہ هفتـہ این اذڪار را روزے 1000مرتبـہ بگوید حوائج مشروعـہ اش روا مے گردد   🔖 شنبـہ : یا رب العالمین 🔖یڪشنبـہ :یا ذالاجلال و الاڪرام 🔖دوشنبـہ :یا قاضے الحاجات 🔖سـہ شنبـہ : یا ارحم الراحمین 🔖چهارشنبـہ : یا حے یا قیوم 🔖پنج شنبـہ : لا الـہ الا اللـہ الملڪ الحق المبین 🔖جمعـہ : اللهم صل علے محمد و آل محمد 📚بحرالغرائب ( منتخب الختوم ) ص 191 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ختم : 🌺حدیث ڪسا را در شب جمعہ بخوانید با این شرط ڪہ چادر رو بیندازید روی سرتان و شمرده شمرده بخوانید و حضور امامان را تصور ڪنید  و لابہ لای دعا را بگویید … این روش ایه الله بهجت است برای ڪہ تا 5 شب جمعہ باید انجام بشود… حدیث ڪسا برای ارزوهای سخت بہ ڪار میرود. 📕آیه های انتظار 🌺مرحوم آیت الله بهاء الدینی سفارش می ڪردند برای خواندن حدیث ڪساء چند نفر، پس ازنماز مغرب وعشاء دور هم جمع شوند و 14 هزار صلوات بفرستند و حدیث ڪساء را بخوانند و حاضران در جلسه را اطعام ڪنند. 📗بالاترین نذر @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
  🍇حضرت امام موسے ڪاظم علیـہ السلام فرمودہ اند : وقتے از نماز شام ( عشاء ) فارغ شدے از جاے خود حرڪت مڪن و با ڪسے سخن مگو تا صد مرتبـہ بگویے :    🌿⚡️بسم اللـہ الرحمن الرحیم لا حول و لا قوة الا باللـہ العلے العظیم⚡️🌿    🌀هم چنین صد مرتبـہ بعد از نماز صبح بگو بـہ درستے ڪـہ هر ڪس در این دو وقت این دعا را بخواند حق تعالے  صد نوع بلا را از او دفع مے ڪند ڪـہ ڪمترین آن ها ☄خورہ ☄پیسے ☄شر شیطان و پادشاهان مے باشد 🍃   📚اصول ڪافے ج ۲ ص ۵۳۱ و ۵۳۲ ح ۲۹ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
  🌀هر ڪس در شب جمعـہ دو رڪعت نماز خواندہ در هر رڪعت بعد از حمد 11 مرتبـہ آیة الڪرسے و 11 مرتبـہ سورہ  توحید و بعد از نماز 1000 مرتبـہ بگوید 🌿💞اللَّهُمَ‏ صَلِ‏ عَلَى‏ مُحَمَّدٍ النَّبِيِ‏ وَ آلِهِ‏ وَ سَلَّمَ‏ 💞🌿 🌀پیامبر را در خواب خواهد دید و اگر نبیند از سـہ شب جمعـہ تجاوز نخواهد ڪرد و حضرتش را خواهد دید بعضے آن را تجربـہ ڪردہ اند🍃   📚دارالسلام ج 3 ص 12 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
  🌀جهت عقد اللسان و و و دعا و تسهیل امور و حب خلایق ۳۳۳۳ بار بخوان🌿    💞آیات ۱و ۲ سورہ یس💞                                           🌾يس وَالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ 💞آیـہ ۱ سورہ ص💞                                         🌾ص وَالْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ  💞آیـہ ۱ سورہ ق💞                                                          🌾ق وَالْقُرْآنِ الْمَجِيدِ  💞آیـہ ۱ سورہ قلم💞                                         🌾ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ   📚ختوم و اذڪار ج ۱ص ۲۰۲ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 انتظار ظهور و سید یمانی سخنران استاد پناهیان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 هر مقدار بتوانیم از مظلوم دفاع میکنیم سخنران رهبر انقلاب @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ اسرائیل بدست ایرانیان، پیش از ظهور قائم نابود می‌شود! (کافی جلد 8 / صفحه 206) منبع: جلسه ۱۴ از مبحث مقام عرشی حضرت زهرا سلام الله علیها @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
وقایع ظهور.mp3
12.67M
🔹کلنگ زنی پروژه آخرالزمان در فلسطین 👈 نگاهی به رخدادهای آخرالزمانی از منظر کتاب سقوط اسرائیل 📌برگرفته از جلسه ششم «امامِ جمعه» @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_5773816585751892631.mp3
3.03M
🔸 سیری در فضائل بی‌انتهای ذکر شریف صلوات 🎧 قسمت هجدهم @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
31.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 یوم الانتقام 🔹عمرتان رو ب زوال است دیگر پیر شدید 🔹با دم شیر در این معرکه درگیر شدید ☆ــــــــــــــــــــ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕