eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.9هزار دنبال‌کننده
31.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
476 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁❁ 🌷باز از بحر ولايٺ گهرے پيدا شد 💛نخل سرسبز ولا را پيدا شد 🌷درسماواٺ و زمين جشن‌عظيم اسٺ امروز 💛عيدميلاد اسٺ امروز (ع)🌟 ✨💚✨ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✦✨ ✨✦ 🌺ای ڪہ نور درتو جلیسٺ ✨مُلڪ تو جلوه ے مُلڪ ازلیسٺ✨ 🌺هر ڪہ شد زائر درگاه شما ✨زائر قبر بن علیسٺ✨ 💚🍃 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5888776350411524181.mp3
6.06M
🌸 (ع) 💐بار دگر تجلی حیّ قدیم گشت 💐میلاد با سعادت عبد عظیم گشت 🎤حاج 👏 👌بسیار دلنشین @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی_آنلاین_زیارت_حضرت_عبدالعظیم_حسنی_استاد_دانشمند.mp3
4.03M
🌸 (ع) ♨️زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت سُک سُکی بدرد نمی‌خوره ! مدل زیارتی که باید تو رو به رفاقت برسونه یاد بگیر! | منبع : ولادت حضرت عبدالعظیم علیه السلام @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"سه شنبه"﷽" "۱۰۰مرتبه" ✨یا ارحم الراحمین✨ ✨ای مهربان ترین مهربانان✨ 🌙دیگرگناه نمی کنم 🌙 🌻 ✅هرکس نمــازسه‌شنبه را بخواندبرایش هزاران شهرازطلا دربهشت بسازند↯ دورکعت؛ درهر رکعت بعدازحمدیک بارسوره تین توحیدفلق ناس 👇 جمال الاسبوع بکمال العمل المشروع . ص 77 . @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
tavassol-mansuri.mp3
5.55M
❣️ با روضه 🕊💌 🎤 حاج مهدی الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج هر سه شنبه به نیت ظهور (عج) دعای توسل می خوانیم بارانی و دلگیر هوایِ بی تو محزون و غم انگیز نوای بی تو برگرد که بیقرارم و بیتابم بیزارم از این سه شنبه هایِ بی تو! تعجیل درظهور مولاعج متن دعا👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/135 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۹۸ باز، داشت نقش بازی میکرد..مثل همان روزها که در گوشه ی اتاق به خا
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۹۹ نامه رو در مقابل چشمانش به دونیم کردم ومنتظر عکس العملش شدم. او بی آنکه بدونه من چرا این رفتار رو کردم آب دهانش رو قورت داد و بهم خیره شد. کاش الان هم به زمین خیره میشد..کاش خشمم رو نمیدید. من اینی نبودم که او میدید! عین اسبی وحشی درحال لگد پرانی به اطرافم بودم. میدونستم که ساعاتی بعد ازتمام رفتاراتم پشیمون خواهم شد وهر کدام از کلماتی که به زبون میرانم شخصیتم رو لگد مال تر میکنه و گواهی میدهد بر بی خانواده بودنم!ولی من این نبودم!! این اسب وحشی دیوانه من نبودم..انگار میخواستم انتقام کل زندگیم رو از حاج مهدوی بگیرم! کاش یکی رامم میکرد. باید از خودم فرار میکردم. نباید اجازه میدادم بیشتر از این خشم و بعض لگامم رو در دست بگیره. آهسته به فاطمه گفتم: -خداحافظ. . و با پاهایی که روی زمین کشیده میشد مسیر کوچه رو طی کردم.فاطمه صدام زد ولی جوابی ندادم.نایی نداشتم.اینقدر جیغ کشیده بودم که حنجره م میسوخت و بی رمق بودم. 🍃🌹🍃 وارد خیابون شدم. همه با تعجب به صورت غرق اشکم نگاه میکردند و من بی توجه به اونها کنار تاکسی تلفنی ایستادم.گفتم: _میخوام برم پیروزی.. راننده با تعجب و پرسش نگاهم کرد وسوار اتومبیلش شد.توی ماشین نشستم.در باز شد و فاطمه کنارم نشست! با تعجب پرسیدم: _تو کجا میای؟ _نمیتونم همینطوری ولت کنم بری..با منم بحث نکن.. دستم رو جلوی صورتم گرفتم و از شرمندگی تا دم خونه گریه کردم.. 🍃🌹🍃 رفتیم خونه. یک راست رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.فاطمه کنارم نشست و نگاهم کرد وبادرماندگی پرسید: _چیکار کنم حالت خوب شه؟ به او پشت کردم. _تنهام بزار.. _خدا ازاون زن نگذره که همچین بساطی راه انداخت. اشکهای داغم یکی بعد از دیگری روی بالش میریخت. فاطمه سرم رو نوازش کرد. _گریه نکن عزیزم.خدا بزرگه..بخدا میفهممت. وقتی دید ساکتم بلند شد و گفت: _تو یک کم استراحت کن..من امشب پیشت میمونم. چراغ رو خاموش کرد تابیرون بره. گفتم: _خستم!! دیدی نمیشه؟ دیدی خدا فراموشم کرده؟ او آهی کشید: _اینها امتحانه.. به سمتش چرخیدم و ناله سر دادم: _چرا هرچی امتحانه سخته تو دنیا سهم منه؟؟!!چرا خدا محض رضای خودشم شده یک استراحت کوچیک به من نمیده؟؟؟ فاطمه به دیوار تکیه داد: _آنکه در این درگه مقرب تر است..جام بلا بیشترش میدهند.. _شعر نخون فاطمه. ..شعر نخون..یه چیزی بگو آرومم کنه.. فاطمه آهی کشید و با سوز گفت: _وقتی الان خودم ناآرومم چطوری آرومت کنم؟ و همانجا نشست و باهم زار زار گریه کردیم.میان گریه با شرم گفتم: _تو هم فکر میکنی من مسجد اومدم تا حاج مهدوی رو تور کنم؟ اشکهاش رو پاک کرد. _هرگززز…هیچ وقت باور نکردم. موهامو چنگ زدم… _فاطمه برام مهم نیس باقی چه فکری درموردم میکنند…برام مهمه که تو حرفهاشونو باور نکنی. او زانوانش را بغل گرفت. _نظرمنم برات مهم نباشه..تو یک انسانی.. احساس داری.میتونی عاشق بشی..یا کسی رو دوست داشته باشی.حتی اگه اون آدم یک عشق محال باشه! ما هممون در دلمون یک عشق یواشکی داریم!شاید هم هیچ وقت به عشقمون نرسیم..ولی اون عشق بهمون حال خوبی میده. 🍃🌹🍃 فاطمه جوری حرف میزد که انگار از همه چیز خبر داره! البته وقتی غریبه ها باخبر باشند حتما فاطمه هم خبردارشده بوده ولی به روم نیاورده.گفتم: _یه جوری حرف میزنی انگار همه چی رو میدونی.. فاطمه آهی کشید. _ من مدتهاست میدونم که تو چقدر درگیر حاج آقایی! با تعحب پرسیدم.: _از کجا؟؟ خودش بهت گفت؟! _معلومه که نه!! این چه حرفیه؟ عاشق کوره..ایتقدر تابلو بودی که حدسش زیاد سخت نبود. فقط..فقط خبر نداشتم که خودشم میدونه.. امشب از گفتگوی بینتون فهمیدم! دیگه تحمل اینهمه فشار رو نداشتم.سرم رو گرفتم و دوباره روی تخت با اشک خوابیدم. _رقیه سادات..من حاج آقا رو خیلی وقته میشناسم! او کسی نیست که بخواد آبروی کسی رو ببره! مخصوصا در این یک مورد خاااص! چون اینطوری موقعیت خودش هم به خطر میفته. سروقفسه ی سینه ام درد میکرد.آهسته گفتم: _سررررم داره منفجر میشه! لعنت به این اشکها چرا راحتم نمیزارن؟ با عصبانیت گفت: _داری خودتو داغون میکنی.تو رو سر جدت تمومش کن… با هق هق گفتم: _نمیتونم..آروم نمیشم.توجای من نیستی.. نیستی تا ببینی چه قدر بی کسی سخته. تو سایه ی خونواده بالاسرته.اما من بی‌پناهم.. تو گفتی خدا منو در آغوشش گرفته..پس چرا این قدر آغوش خدا نا امنه؟! چرا این قدر دارم اذیت میشم؟! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۹۹ نامه رو در مقابل چشمانش به دونیم کردم ومنتظر عکس العملش شدم. او
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۰۰ در میان هق هق دردناکم فاطمه گفت: _هنوزهم میگم!خدا تو رو در آغوش گرفته. ولی تو بش اعتماد نداری.خدا مثل یک مادر، محکم گرفتت و داره از این مسیر خطرناک و سخت عبورت میده.وقتی جات امنه ترس براچی؟تو فقط داری تو آغوش خدا این روزها وصحنه ها رو میبینی.اگه به آغوش خدا اطمینان کنی با خیال راحت فقط تماشا میکنی و بدون ذره ای ترس و اضطراب تو آغوشش آروم میگیری.خدا داره میبرتت به سر مقصداصلی اونجایی که عزت هست.آبرو هست. خوشبختی و عاقبت‌بخیری هست.پس به آغوشش اطمینان کن..که یهو پرت میشی تو روزهای سخت و کم میاری! چقدر حرفهاش رو دوست داشتم.از زیبایی جملاتش هق هقم بیشتر شد و بلند خدا رو صدا زدم: _خدااااااایااااا بسه دیگه…منو پروازم بده.. آهسته نبر.. فاطمه با گریه از اتاق بیرون رفت وبعد از مدتی با یک لیوان آب برگشت. _جای داروهات کجاست یه قرص بهت بدم آروم بگیری. گفتم: _فقط تشنمه! لیوان رو گرفتم و تا ته لیوان آب رو سر کشیدم. فاطمه اشکهای قطع نشدنیم رو از گونه هام پاک کرد وبرام آهسته دعا میخوند.. نفهمیدم کی خوابم برد. 🍃🌹🍃 حاج مهدوی در بیابانی خشک خاک میکند.ازش پرسیدم. _چیکار میکنید حاج آقا؟؟ واسه چی زمین رو میکنید؟ عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت: _میخوام درخت بکارم! با تمسخر گفتم: _اینجا که فایده ای نداره!رشد نمیکنه..قد نمیکشه.! خندید.. _اگه خدا بخواد رشد میکنه..میوه هم میده. یک قدم جلو رفتم..چاله خیلی بزرگ وعمیق بود.پرسیدم: _خب پس چرا اینقدر زیاد میکنید؟ گفت: _بذرم بزرگه. با تعجب به اطراف نگاه کردم.پرسیدم : _کو؟؟ پس چرا من نمی‌بینمش؟ ناگهان او با نگاهی عجیب مرا داخل چاله هل داد ودرحالیکه خاک رویم میریخت با گریه گفت: _باید خاکت کنم…شاید خدا ازت یه درختی بسازه… جیغ میکشیدم... _نه نکنید این کارو..منو زنده به گورم نکنید دارم خفه میشم!! او میون گریه میگفت: _نترس فقط اولش سخته..بعدش آروم میگیری و میتونی نفس بکشی.! جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم. 🍃🌹🍃 فاطمه با اشک و آه کنار بسترم نشسته بود. چشمهام تار می‌دیدند. با وحشت گفتم: _داشت منو خاکم میکرد…داشت منو میکشت.. فاطمه صورتم رو با دستمال خیس مرطوب میکرد و با گریه گفت: _نه…حالش خیلی خرابه..داره تو تب میسوزه… چشمهام رو به سختی تیز کردم.او با کی بود؟ _حامد تو رو خدا زود بیا من دارم سکته میکنم! پرسیدم: _کیه فاطمه.؟کی اینجاست؟ فاطمه با گریه گفت: _حامد بود.زنگ زدم بهش که بیاد اینجا ببریمت دکتر..داری تو تب میسوزی..چرا با خودت اینکارو میکنی رقیه سادات چرا؟ خنده ی تلخی کردم و با چشمانی نیمه باز و لبی لرزون گفتم: _تقصیر من چیه؟ من کاری نکردم اونا این کارو باهام کردن.. و دوباره از حال رفتم.نمیدونم چقدر گذشت ولی این‌بار حامد هم بالای سرم ایستاده بود. _سادات خانوم میتونید بلند‌ شید؟! 🍃🌹🍃 زبانم نمیچرخید جواب بدم.. فقط سردم بود.و فک پایینم بی جهت میلرزید. چشمام هم بازو بسته نمیشد تا اینگونه جوابشون رو بدم.چه بلایی سرم اومده بود؟ گوشه‌ای آن طرف تر دختر بچه ای بالا پایین میپرید وبلند بلند میخندید.آقام با یک عروسک نزدیک دختربچه رفت و او رو بغل گرفت.دختر رو شناختم. خودم بودم!با تمام توانم صداش کردم: _آقااا..اومدی؟؟ چرا فاطمه جیغ میکشید؟ چرا اینقدر بلند گریه میکرد؟ دختر بچه ترسید از صدای جیغش!گفتم: _نه آروم تر..بچه ترسید فاطمه! آقام میان سرو صدای فاطمه وحامد بچه بغل رو بروم ایستاد. پرسید: _حالت خوبه.؟ خندیدم وگفتم: _از وقتی بزرگ شدم دیگه بغلم نکردی! آقام بچگیهامو پایین گذاشت.دختر بچه دستهامو گرفت.رو کردم به آقام وگفت: _آقا جون رقیه سادات تب داره..ببرش آمپول! آقام نگاهم میکرد. _ببرمت دکتر آقا جون؟ لبخندی زدم: _خوبم آقاااا 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۰۰ در میان هق هق دردناکم فاطمه گفت: _هنوزهم میگم!خدا تو رو در آغوش
👆ادامه قسمت ۱۰۰ 👇 لبخندی زدم: _خوبم اقااا چرا فاطمه اینقدر بلند صدام میزد؟ صداش گوشهامو آزار میداد. فک کنم از صداش آقام اینا رفتن.لحظه ای تونستم نگاهش کنم.دستش رو روی دهانش گذاشته بود و با وحشت نگاهم میکرد. خوابم میومد! همه جا تاریک شد.. زن هوچی نزدیک تختم اومد.با خشم و عصبانیت بهم ذل زد. چقدر زشت و ترسناک بود. _حیف اون آقات که تو اولادشی!!! گریه کردم. _آقام یه روز بهم افتخار میکنه! فاطمه هم با گریه تاکید کرد. _ایشالا ایشالا. .من مطمئنم! زن گلومو گرفت..داشتم خفه میشدم. جیغ زدم.. فاطمه هم جیغ میکشید!! _حااامد..یک کاری کن الان میمیره… این صدای حامد بود؟؟ _برو بیرون فاطمه. .تو داری وضع و بدتر میکنی… _پس چرا نمیاد.؟؟ دوباره زنگ بزن.. کی رو میگفتن؟؟ میشه حاج مهدوی منظورشون باشه؟؟راستی چرا من اونها رو نمی‌بینم ولی باقی افراد اینجا رو میبینم؟ اون زن هنوز مثل یک عفریته پشت در ایستاده وناخن میجود!منم که اون گوشه دارم بازی میکنم! بالاخره فاطمه ساکت شد. حالا میتونم با خیال راحت به صدای بازی کردنم در اون گوشه اتاق گوش بدم. خوشحال و شاد وخندانم…قدر دنیا رو میدانم.. اااخ صورتم…کی منو زد؟چشمامو به سختی وا کردم 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
👆ادامه قسمت ۱۰۰ #رهایی_ازشب👇 لبخندی زدم: _خوبم اقااا چرا فاطمه اینقدر بلند صدام میزد؟ صداش گوشهامو
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۰۱ وقتی چشم وا کردم دوباره فاطمه مقابلم بود.سرم هنوز درد میکرد.ولی دیگه سردم نبود.فاطمه چشمهاش از گریه پف کرده بود. _رقیه سادات؟؟ بیدارشدی؟؟ تو که منوکشتی آخه! رفت بیرون. دقایقی بعد با یک پرستار برگشت. پرستار فشارم رو گرفت و حالم رو پرسید.گفت: _خداروشکر الان دیگه خیلی بهتری..تبتم که پایین اومده.!! چت شده بود دختر؟ تازه همه چیز به خاطرم اومد.گفتم: _خوبم. فاطمه از پرستارپرسید: _الان یعنی جای نگرانی نیست؟ پرستار گفت: _خداروشکر همه چیزش خوبه.ولی باز بهتره تا صبح صبر کنید از سرش یه اسکنم بگیریم بفهمیم علت اصلی تشنج فقط تب بوده یا دلایل دیگه ای هم داشته! 🍃🌹🍃 اونها از چی حرف میزدند؟؟؟تشنج؟مگه من چه اتفاقی برام افتاده بود؟! پرستارکه بیرون رفت از فاطمه پرسیدم: _چه اتفاقی افتاده برام؟ فاطمه دستم و گرفت. _یادت نمیاد؟! گرفتی خوابیدی..ده دیقه بعدش تنت شد کوره ی آتیش! همش تو خواب هزیون میگفتی.جیغ میکشیدی.. من که دیگه داشتم سکته میکردم.زنگ زدم به حامد ببریمت دکتر.‌ ولی اینقدر حالت بد بود مجبورشدیم زنگ بزنیم اورژانس..اینا بهت اکسیژن وصل کردن.. کلی بهت رسیدگی کردن تا الان تبت یکم پایین اومده. با صدایی گرفته گفتم: _یجیزایی یادمه..ولی اسکن دیگه برای چی؟ _چمیدونم.!! لابد میخوان خیالشون راحت شه. تو به این چیزا فک نکن.فقط استراحت کن. من اینجا هستم. پرسیدم: _ساعت چنده؟ _نزدیکای چهار.. با شرمندگی گفتم: _تو هم تو زحمت انداختم! برو خونه بگیر بخواب.من حالم خوبه. _نه من خوابم نمیاد.خیلی خوشحالم که الان هوشیاری.فک کردم دیگه هیچ وقت.. چشمش پراز اشک شد. کمی خودم رو بالا کشیدم. _معذرت میخوام اگه اذیت شدی..من تابحال اینطوری نشده بودم! گفت: _دکتر میگفت شوک عصبی به این روزت انداخته. آهی کشیدم و دوباره خاطره ی شوم دیشب از خاطرم رد شد.پرسیدم: _الان آقا حامد کجاست؟ _بیرون با حاج مهدوی نشسته! قلبم هری ریخت.گفتم: _حاج مهدوی اینجا چیکار میکنن؟ گفت: _وقتی که من به حامد زنگ زدم حاج مهدوی کنارش بود.حاجی وقتی فهمید بیمارستانیم خودشونو رسوندن .من تا حالا هیچ وقت حاجی رو اینقدر عصبانی ندیده بودم اون زن باحرفهایی که زده خیلی حاجی رو ریخته به هم..مخصوصا وقتی فهمید بخاطر اون چه بلایی سرت اومده! 🍃🌹🍃 گلوم از شدت ناراحتی و بغض میسوخت. سرم رو به طرفی دیگر برگردوندم تا فاطمه متوجه حالم نشود. فاطمه گفت: _حاجی گفت اگه بیدارشدی بهشون خبر بدم تا ببینتت.الان حالت خوبه؟بهشون بگم بهوش اومدی؟ نمیدونستم چی بگم.همه چیز مثل کابوس بود.با اتفاقات اخیر روی دیدن حاج مهدوی رو نداشتم.چشمم رو بستم و آهسته اشک ریختم. تلفن فاطمه زنگ خورد.او به حامد خبرداد که بهوش اومدم.و جمله ی آخرش این بود: _هرطور خودشون صلاح میدونن. فاطمه خطاب به من گفت: _حاج آقا مصمم هستن باهات صحبت کنن.‌ خواهش میکنم با آرامش به حرفهاشون گوش کن.من از اتاق بیرون میرم که راحت باشی. دستش رو گرفتم.با بغض گفتم: _چیکارم دارن؟ او اشکام رو پاک کرد و مهربانانه گفت: _نمیدونم. گفتم: _من روم نمیشه نگاهشون کنم. فاطمه با خونسردی گفت: _خب نگاهشون نکن. 🍃🌹🍃 همانموقع حاج مهدوی با یک یا الله بلند وارد اتاق شد وفاطمه از اتاق بیرون رفت. من با قلبی نا آروم و چشمی بارونی صورتم رو به سمت مخالف ایشون متمایل کردم.و ملافه رو روی سرم انداختم. حاج مهدوی روی صندلی کنار تخت نشست و با یک بسم الله شروع کرد به حرف زدن. _میدونم الان وقت مناسبی برای صحبت کردن نیست ولی شاید حرفهای حقیر یک التیام کوچیک باشه واسه دل شکسته ی شما! الان حالتون بهتره؟ سرم رو تکون دادم. _خب الحمدالله. او نفسی عمیق کشید و با صدایی زیبا و دلنشین گفت: _امشب با دیدن حال و روز شما خیلی از خودم ناراحت وعصبانی شدم.شاید عملکرد اشتباه من منجر به این اتفاق شد. اول اینکه سیده خانوم ملاک برتری و مقیاس ایمان هرکسی برمیگرده به اینکه چه جایگاهی پیش خدا داره نه خلق خدا. خلق خدا رو هیچ رقمه نمیتونی راضی نگه داری حتی اگه خوب وکامل باشی! و.. نکته ی دیگه اینکه شما درمورد من دچار سوتفاهم شدید.هرگز قصدم این نبوده که شما رو از مسجد و بسیج، اون هم به دلایلی که خودتون فرمودید بیرون کنم.اتفاقا بالعکس از نظر من شما یک سادات بزرگوار و متدین هستید که البته بنده براتون احترام خاصی قائلم. ولی ظهر همان روزی که بهتون عرض کردم در بسیج این ناحیه نباشید حرفها و حدیثهایی به گوشم رسید که یقین کردم پخش شدنش در مسجد به ضرر شماست. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
رفع و و گمان بد منقول 🍂 به جهت و وگمان بد ؛این آیات را بخواند وبا خود داشته باشد: {واِذَا قَرأتَ القُرانَ جَعَلنَا بَینَکَ...عَلَی أدّبارِهِم نُفُورًا}و {فَاِن تَوَلَّواً فَقُل حَسبِیَ اللّهُ لا اِلَهَ اِلاَّ عَلَیهِ تَوَکَّلتُ وهُوَ رَبُّ العَرشِ العَظیمِ} 📚اسرا/٤٥،٤٦ 📚توبه/١٢٩-(درمان با قرآن ،ص٩٣) @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🔸 📙 در کتاب مکارم الاخلاق آمده است در هنگام عصبانیت بر محمد و آل محمد صلوات بفرستید و این دعا را پس از صلوات بخوانید تا عصبانیت زایل گردد 🌼🍃 اللهم صل علی محمدٍ و آل محمدٍ. اللهم اغفِر ذَنبِی وَ اذهِب غَیظَ قَلبِی وَ اَجِرنِی مِنَ الشَّیطانِ الرَّجِیم و لاحَولَ و لا قُوَةَ اِلّا بِالله العلی العَظِیم 🍃🌼 📚 مکارم الاخلاق ص 350  @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
از شیخ بهاء الدین منقول است :  👈 هر کس در روز چهارشنبه شروع کند تا ده روز که آخر آن جمعه باشد و هر روز صدبار با حضور قلب و طهارت بدن این دعا را بخواند، اگر او برآورده نشود بر من لعنت کند :  【 بسم الله الرحمن الرحیم، یا مُفَتِّحَ الاَبواب و یا مُقَلِّبً القُلوبِ و الاَبصارِ و یا دلیلَ المُتَحَیِّرینَ و یا غیاثَ المُستَغیثین، تَوَکَّلتُ عَلَیکَ یا رَبِّ وَاقضِ حاجَتی و اکفِ مُهِمّی، و لا حولَ و لا قُوَّةَ اِلّا بِاللهِ العَلیِ العَظیم، و صلی الله علی محمد و آل محمد و آلِهِ اَجمَعین】 منبع : منتخب الختوم ص ۱۳۹ - معراج الذاکرین ص ۹۳📚 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
جهت رفع بی برکتی 🌷 👈 در مدینه مردی بود به نام ابوالقمقام روزی نزد امام علیه السلام رسید و از بی برکتی اش شکایت کرد. حضرت به او فرمود در آخر دعایت بعد از نماز صبح ده مرتبه بگو : 🌹🍃 سُبْحَانَ‏ اللَّهِ‏ الْعَظِيمِ‏ وَ بِحَمْدِهِ‏ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ‏ وَ أَتُوبُ‏ إِلَيْهِ‏ وَ أَسْأَلُهُ مِنْ فَضْلِهِ 🍃🌹 👈 او می گوید بر این عمل مداومت کردم قسم به خدا مدتی نگذشت که خبر آوردند در فلان بادیه مردی از اقوامم از دنیا رفته و به غیر از من ندارد من نیز رفتم و میراثم را گرفتم و4 ثروتمند شدم 📚 منبع : بحار الانوار ج ۹۲ ص ۲۹۴ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
برای و بخوانید😍 ۴۰ روز ۸چله بگیرید😍👇🏻 ۱۲ مرتبه سوره قدر قرائت شود👇🏻 آیه۱۲۸ بقره ۷۰ مرتبه⬇️ 📿رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَیْنِ لَکَ وَمِنْ ذُرِّیَّتِنَا أُمَّهً مُسْلِمَهً لَک📿 ۷ دعای کبیر بخوانید👇🏻 متن دعای ناد علی کبیر⬇️ بِسمِ الله الرحمن الرحیم 📿نادِ عَلیاً مَظهَرَالعَجائِب تَجِدهُ عَوَناً لَکَ فِی النَوّائِب لی اِلیَ اللهِ حاجَتی وَعَلَیهِ مُعَوَّلی کُلَّما اَمَرتَهُ وَ رَمَیتَ مُنقَضی فی ظِللّ اللهِ وَ یُضِلل اللهُ لی اَدعُوکَ کُلَّ هَمٍ وَغَمًّ سَیَنجَلی بِعَظَمَتِکَ یا اللهُ بِنُبُوَّتِکَ یا مُحَمَّدَ بِوَلایَتِکَ یا عَلِیُّ  یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ اَدرِکنی بِحقِّ لُطفِکَ الخَفیَّ اللهِ اَکبَرُ اَنا مِن شَرِّ اَعدائکَ بَریءٌ اللهُ صَمَدی مِن عِندِکَ مَددَی وَعَلَیکَ مُعتَمِدی بِحقِّ إِیاکَ نَعبُدُ وَ إِیاکَ نَستَعینُ یا اَبا لغَیثِ اَغِثنی یا اَبَا الَحَسَنَین اَدرِکنی یا سَیفَ اللهُ اَدرِکنی یابابَ اللهِ اَدرِکنی یا حُجَّهَ اللهِ اَدرِکنی یا وَلِیَّ اللهِ اَدرِکنی بِحَقَّ لُطفِکَ الخَفیَّ یا قَهّارُ تَقَهَّرتَ بِا لقَهرِ وَ القَهر ُفی7 قَهرِ قَهرکَ یا قَهارُ یا قاهِرَ العَدُوّ یا واِلیَ الوَلِیَّ یا مَظهَرَ العَجائِبِ یا مُرتَضی عَلِیُّ رَمَیتَ مِن بَغی عَلَیَّ بِسَهمِ اللهِ وَ سَیفِ اللهِ القاتِلِ اُفَوَّضُ اَمری اِلیَ اللهِ اِنَّ اللهُ بَصَیرٌ بِالعَبادِ وَ اِلحُکُم اِلهٌ واحِدٌ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الرَّحمنُ الرَّحیمُ یا غیاثَ المُستَغییَنِ یا دَلیلَ المُتَحیِّرِینَ یا اَمانَ الخائِفینَ یا مُعینَ المُتَوَکِلینَ یا رَاحِمَ المَساکینَ یا اِلهَ العالَمَینَ بِرَحمَتِکَ وَ صَلَّی اللهُ عَلی سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ الِهِ اَجمَعین وَ الحَمدُ اللهِ رَبِّ العالمین📿 به نیابت ازحضرت زهرا سلام الله علیها 🌺 منبع : ختم های مجرب 📚 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍃 شدن🍃 🌸✨رسول خدا ص ؛ مداومت در خواندن《سوره قیامت‌‌》 باعث افزایش و و محبوبیت در بین مردم مےشود✨ 📚 تفسیرالبرهان ۵/۵۳۳ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⤴️ رفیق‌باز نباشی، توی فتنه‌های آخرالزمان دوام نمیاری! | ویژه میلاد حضرت عبدالعظیم علیه‌السلام @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
Az Ghom Ta Ghods (1403-07-13)Tehran_ Masjed Valiasr .mp3
16.74M
🔈 * و اینک به جای نصر الله ... [3:00] * راز ارتباط عجیب قم و بیت‌المقدس چیست؟ [6:43] * قم، قطعه‌ای از بیت‌المقدس: نقش محوری شهر قم در روایات شیعه [9:02] * قم و بیت‌المقدس؛ دو شهر مقدس در ترازوی قیامت [9:48] * اهل قم؛ هویتی فراتر از جغرافیا [10:54] * معنای نهفته در نام قم: خاستگاه قیام و استقامت [16:49] * علما و مراجع قم؛ راهنمایان راه ظهور [19:03] * قصه تبعید شیطان از شهر قم [23:50] * با قم همراه شو تا به ظهور برسی! [26:03] * چرا نصرالله موفق شد؟ راز در مکتب قم نهفته است [26:37] * فراتر از ظاهر جذاب شبکه‌های اجتماعی … [32:27] * قم؛ مقصدی برای رشد معنوی و معرفتی [36:27] ⏰ مدت زمان: ۴۰:۴۱ 📆 ۱۴۰۳/۰۷/۱۳ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕