eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
12.7هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
482 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
ندای قـرآن و دعا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۴۴ ‌ بعد از محرم و صفر در شب تاج گذاری حضرت مهدی عج #جشن_مختصروساد
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۴۵ ‌ زمستان زیبا و عاشقانه ی اون سال پایان گرفت و بهار تقویم به بهار زندگی مشترکمون اضافه شد. اما رفتارهای زشت وقضاوتهای عده ای واقعا آزاردهنده بود.من از حاج کمیل یاد گرفتم چگونه ساکت بمونم ولی از خدا میخواستم که به زودی حقیقت آشکار بشه حاج کمیل بر عکس من، میگفت: _حقیقت روشنه! نه شما در تمام عمرتون حرکتی که منافی عفت باشه انجام دادید نه بنده خلاف شرع کردم.پس به راهتون ادامه بدید و دنبال اثبات خودتون به دیگرون نباشید.عزت و آبرو دست خداست. هر زمان بخواد میده هر وقت هم صلاح دونست میگیره. خیلی زمان برد تا به عمق کلمات او پی بردم وتونستم در زندگیم بکار ببرم.و البته راست هم میگفت 🍃🌹🍃 چند وقت بعد مسجد دوباره شوروحال سابق رو گرفت! جوانان زیادی بخاطر حاج کمیل شده بودند. من و فاطمه همچنان مسؤول پایگاه بودیم و تغییرات اساسی در مسجد و نیروهاش ایجاد کردیم.کار ما بود اون هم .. و با خود اونها اتاق فکر میذاشتیم.. حرفهاشون رو می‌شنیدیم. .درد و دلهاشون رو گوش میکردیم بدون اینکه قضاوتشون کنیم یا مستقیم به مخالفتشون برخیزیم. 🍃🌹🍃 و با همون عده به جنوب رفتیم.. چه سفری بود این سفر! اینبار این سفر فقط و فقط به عشق شهدا بود و بس..تمام مسیر گریه میکردم و یاد خاطراتم افتادم. من اینبار تازه نخلهای بی سر رو دیدم!! تازه فهمیدم هویزه کجاست؟! اولین بار بود که  در دهلاویه نحوه ی شهادت دکتر چمران رو شنیدم.. و وقتی رسیدیم طلاییه….آه خدای من طلاییه..جایگاه پرکشیدن مردی به نام شهید ابراهیم همت..همونکه تنها با یک قرار ساده از طریق عکسش سرموعد حاجتم رو داد و من الان با یک مرد مومن وآسمانی به جایگاه صعوداو نظاره میکردم. اینها چه کسانی بودند؟ مقام ومنزلت اونها نزد خدا چقدر بالاست که دست رد به سینه ی هیچ کسی نمیزنند؟!  حتی به سینه ی من که باورشون نداشتم و در گناه غوطه ور بودم. گوشه ای خلوت اختیار کردم و روی خاکها نشستم.من حضور تک تک اونها رو کنار خودم احساس میکردم .با اشک شوق خطاب به حاج همت گفتم: _حاجی دمتون گرم..خداییش اون وقتی که با عکستون درد دل میکردم خواب امروز رو هم نمیدیدم که حاجتم به این قشنگی وکاملی برآورده بشه. منم میخوام به عهدم وفا کنم. 🍃🌹🍃 تلفنم رو از کیفم در آوردم و به حاج کمیل زنگ زدم. _حاج کمیل بی زحمت شیرینیها رو پخش کنید. او با خنده پرسید: _کجا باز غیبتون زد سادات خانوم؟! زیاد تو گرما نمونید.مثل پارسال کار دستمون میدید.. اشکم رو پاک کردم و با لبخند گفتم: _چه اشکالی داره در عوض باز هم من و فاطمه با شما راهی همون رستوران خاطره انگیز میشیم. او همچنان میخندید.گفت: _شما قول بدید بیمار نشید بنده حتما شما رو یکبار دیگه به اون رستوران میبرم. ناگهان یاد اون روز افتادم.پرسیدم: _حاج کمیل؟؟!؟ میتونم یه سوال بپرسم؟ پرسید: _الان؟؟! پشت تلفن؟؟ گفتم: _بله..الان وهمینجا میخوام جوابش رو بدونم گفت: _جانم بپرس گفتم: _حاج کمیل یادتونه اونروز تو رستوران من ازتون تشکر کردم شما نگاهتون به نگاهم گره خورد.. او بلند بلند خندید..در میون خنده گفت: _دختر زیارتت رو بخون.. چیکار دارید به اون روز؟! ازخنده اش خنده ام گرفت!با اصرار و التماس گفتم: _حاج کمیل تو رو خدا بهم بگید.. او خنده ش قطع شد و در حالیکه نفسش رو بیرون میداد گفت: _خب همه ی دردسر ما از همون روز شروع شد..البته نه اون دردسری که شما فکر میکنی..من فقط چشمهاتون برام آشنا اومد..وسوسه شدم بیشتر نگاهتون کنم تا یادم بیفته این چشمها رو قبلا کجا دیدم. ولی سریع به خودم تشر زدم خجالت بکش مرد.. باقیش رو خودم میدونستم. از یادآوری اون خاطرات به شوق آمدم. اونروز من از این اتفاقها ناراحت و افسرده بودم ولی الان بعد از یکسال تازه شیرینی وحلاوتش رو درک میکنم. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🍄رمان جذاب #رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت ۱۴۵ ‌ زمستان زیبا و عاشقانه ی اون سال پایان گرفت و بهار تقو
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۴۶ این سفر نورانی هم با همه ی زیباییهاش به پایان رسید. من در این سفر رقیه ساداتهایی رو دیدم که گوشه ای از تل ناله میزدند و همچون یتیم ها اشک می ریختند و دعا میکردم که دعای شهیدان بدرقه ی راه اونها باشه. شاید بعضی از اونها هدایت بشن وبعضی نه...ولی من روی اون خاک برای همه ی اونها گریه کردم،نماز خوندم و از خدا و شهدا خواستار هدایتشون شدم. 🍃🌹🍃 تا چند وقت بعد از سفر هنوز در همان حال وهوا بودم.ودلم به خدا نزدیکتر شده بود. بیشتر روزها به همراه مادر شوهرم و خواهرشوهرهام که انصافا از مهربانی ومحبت چیزی کم نمیگذاشتند به جلسات تفسیر میرفتیم.مادرشوهرم مفسر خوبی بودند. . من با دیدن ایشون تازه درک میکردم که چگونه چنین اولادهای صالحی دارند. ایشون به معنای واقعی یک زن نمونه ویک مومن حقیقی بودند. محال بود روزی منو ببینند و به احترامم از جا بلند نشن در حالیکه این کارشون واقعا برای من باعث شرمندگی بود.توجه او به من بیش از حدتصور بود و اکثر اوقات در حضور حاج کمیل منو نوازش میکردند و میگفتند: _قدر عروست رو بدون.تنهاش نزار. مبادا ازت برنجه. من بسیار خوشحال بودم که خداوند بعد از اینهمه سختی به من چنین داده.من با این وصلت میمون صاحب پدرو مادر و دوخواهر ویک برادر شدم که یکی از دیگری بهتر و مهربان تر بودند. وهمه ی اونها صاحب زندگی و فرزند بودند. حتی آقا رضا که قبلا فکر میکردم مجرد هستند هم متاهل بودند و توراهی داشتند! 🍃🌹🍃 اواسط بهار بود که متوجه شدم باردارم.این اتفاق اونقدر برام زیبا وخوشایند بود که با هیچ حسی در دنیا نمیشد مقایسه اش کرد.وقتی حاج کمیل و خونوادش ازاین خبر مطلع شدند یکی یکی از خوشحالی تبریک گفتند و بیشتر از پیش هوام رو داشتند. زندگی بر وقف مرادم بود و گمانم براین بود که خداوند از منزل اول عبورم داده و الان در مسیر اصلی هستم. غافل از اینکه خداوند در همه حال از مومنین میگیره و  اونها رو با امتحان میکنه.و من دعای همیشگیم این بود که خداوند یاریم کنه تا بندگی رو فراموش نکنم و پای عهدم بمونم.گاهی فکر میکردم اگر حاج کمیل توبه ی منو باور نمیکرد و منو با چنین منشی بزرگوارانه به همسری برنمیگزید سرنوشتم چه میشد؟! و حتی برخی اوقات وقتی از کنار دختری بد حجاب رد میشدم یاد روزهای غفلت خودم می افتادم و همه ی کارهای گذشته م مثل پرده ی سینما در جلوی چشمم حاضر میشد. حتی یاد نسیم و سحر می افتادم و نگران از سرنوشت‌شون برای هدایت اونها دعا میکردم. این افکار در دوران بارداری شدیدتر شده بود و این هراس رو در من ایجاد میکرد که مبادا بخاطر گناهان سابقم خداوند اولاد ناصالحی به من هدیه بده. گاهی درباره ی  این افکار آزاردهنده با حاج کمیل صحبت میکردم و او فقط میگفت: _زمان میبره سادات خانوم تا پاک شه.پس صبور باش. اما من در این روزها کم صبر شده بودم. بارداری و اثرات اون منو شکننده تر کرده بود و دعا هم آرومم نمیکرد. 🍃🌹🍃 شب شهادت اول حضرت فاطمه در مسجد برنامه داشتیم.من گوشه ای نشسته بودم و با روضه ی مادرم گریه میکردم.نوحه خوان روضه میخوند ولی من به روضه گوش نمیدادم.خودم زیر لب با مادرم درد دل میکردم.دعا میکردم که کمکم کنه گذشته م رو فراموش کنم و عذاب وجدان آرومم بزاره. میان هق هق و خلوت و تاریکی زنی رو دیدم که در تاریکی سرش رو به اطراف میچرخوند .مسجد شلوغ بود.حدس زدم دنبال جایی برای نشستن میگرده. بلندشدم و سمتش رفتم تا جای خودم رو به او بدم.گفتم: _بفرمایید اونجا بشینید. صورت او در تاریکی به سختی دیده میشد ولی عطرش آشنا بود. ناگهان دیدم که او خودش رو به آغوش من انداخت و بلند بلند گریه کرد. صدای گریه ی او آشنا بود.قلبم به تپش افتاد.سرش رو از شانه ام جدا کردم و با دقت صورتش رو نگاه کردم.کسی که مقابلم ایستاده بود همونی بود که زندگی منو بعد از توبه به رسوایی کشوند.کسی بود که خونه ام رو برام نا امن نمود و وادارم کرد از اون آپارتمان فرار کنم. به محض اینکه شناختمش او را از خودم جدا کردم و سرجام نشستم. تمام بدنم میلرزید. من نسبت به این آدم حساس بودم.دیدن او منو میترسوند.نکنه اومده بود تا دوباره شر جدیدی به پا کنه؟! زیر لب با حضرت زهرا حرف زدم. گریه کردم.گله کردم.که آخه چرا هروقت از شما وخدا کمک میخوام برای رهایی از گذشته م گذشته م سر راهم سبز میشه!!؟؟ گفتم یا فاطمه ی زهرا من تحمل یک رسوایی دیگه رو ندارم. من تازه اعتماد مسجدی ها رو جلب کردم.اگه نسیم اینجا باشه تا آبروریزی به پا کنه من دیگه تحمل نمیکنم.نه برای خودم بلکه برای حاج کمیل پاک و مظلومم میترسم. میترسم این بی آبرویی روح او رو آزرده کنه 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « »
ندای قـرآن و دعا📕
🍄رمان جذاب #رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت ۱۴۵ ‌ زمستان زیبا و عاشقانه ی اون سال پایان گرفت و بهار تقو
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۴۶ این سفر نورانی هم با همه ی زیباییهاش به پایان رسید. من در این س
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۴۶ این سفر نورانی هم با همه ی زیباییهاش به پایان رسید. من در این سفر رقیه ساداتهایی رو دیدم که گوشه ای از تل ناله میزدند و همچون یتیم ها اشک می ریختند و دعا میکردم که دعای شهیدان بدرقه ی راه اونها باشه. شاید بعضی از اونها هدایت بشن وبعضی نه...ولی من روی اون خاک برای همه ی اونها گریه کردم،نماز خوندم و از خدا و شهدا خواستار هدایتشون شدم. 🍃🌹🍃 تا چند وقت بعد از سفر هنوز در همان حال وهوا بودم.ودلم به خدا نزدیکتر شده بود. بیشتر روزها به همراه مادر شوهرم و خواهرشوهرهام که انصافا از مهربانی ومحبت چیزی کم نمیگذاشتند به جلسات تفسیر میرفتیم.مادرشوهرم مفسر خوبی بودند. . من با دیدن ایشون تازه درک میکردم که چگونه چنین اولادهای صالحی دارند. ایشون به معنای واقعی یک زن نمونه ویک مومن حقیقی بودند. محال بود روزی منو ببینند و به احترامم از جا بلند نشن در حالیکه این کارشون واقعا برای من باعث شرمندگی بود.توجه او به من بیش از حدتصور بود و اکثر اوقات در حضور حاج کمیل منو نوازش میکردند و میگفتند: _قدر عروست رو بدون.تنهاش نزار. مبادا ازت برنجه. من بسیار خوشحال بودم که خداوند بعد از اینهمه سختی به من چنین داده.من با این وصلت میمون صاحب پدرو مادر و دوخواهر ویک برادر شدم که یکی از دیگری بهتر و مهربان تر بودند. وهمه ی اونها صاحب زندگی و فرزند بودند. حتی آقا رضا که قبلا فکر میکردم مجرد هستند هم متاهل بودند و توراهی داشتند! 🍃🌹🍃 اواسط بهار بود که متوجه شدم باردارم.این اتفاق اونقدر برام زیبا وخوشایند بود که با هیچ حسی در دنیا نمیشد مقایسه اش کرد.وقتی حاج کمیل و خونوادش ازاین خبر مطلع شدند یکی یکی از خوشحالی تبریک گفتند و بیشتر از پیش هوام رو داشتند. زندگی بر وقف مرادم بود و گمانم براین بود که خداوند از منزل اول عبورم داده و الان در مسیر اصلی هستم. غافل از اینکه خداوند در همه حال از مومنین میگیره و  اونها رو با امتحان میکنه.و من دعای همیشگیم این بود که خداوند یاریم کنه تا بندگی رو فراموش نکنم و پای عهدم بمونم.گاهی فکر میکردم اگر حاج کمیل توبه ی منو باور نمیکرد و منو با چنین منشی بزرگوارانه به همسری برنمیگزید سرنوشتم چه میشد؟! و حتی برخی اوقات وقتی از کنار دختری بد حجاب رد میشدم یاد روزهای غفلت خودم می افتادم و همه ی کارهای گذشته م مثل پرده ی سینما در جلوی چشمم حاضر میشد. حتی یاد نسیم و سحر می افتادم و نگران از سرنوشت‌شون برای هدایت اونها دعا میکردم. این افکار در دوران بارداری شدیدتر شده بود و این هراس رو در من ایجاد میکرد که مبادا بخاطر گناهان سابقم خداوند اولاد ناصالحی به من هدیه بده. گاهی درباره ی  این افکار آزاردهنده با حاج کمیل صحبت میکردم و او فقط میگفت: _زمان میبره سادات خانوم تا پاک شه.پس صبور باش. اما من در این روزها کم صبر شده بودم. بارداری و اثرات اون منو شکننده تر کرده بود و دعا هم آرومم نمیکرد. 🍃🌹🍃 شب شهادت اول حضرت فاطمه در مسجد برنامه داشتیم.من گوشه ای نشسته بودم و با روضه ی مادرم گریه میکردم.نوحه خوان روضه میخوند ولی من به روضه گوش نمیدادم.خودم زیر لب با مادرم درد دل میکردم.دعا میکردم که کمکم کنه گذشته م رو فراموش کنم و عذاب وجدان آرومم بزاره. میان هق هق و خلوت و تاریکی زنی رو دیدم که در تاریکی سرش رو به اطراف میچرخوند .مسجد شلوغ بود.حدس زدم دنبال جایی برای نشستن میگرده. بلندشدم و سمتش رفتم تا جای خودم رو به او بدم.گفتم: _بفرمایید اونجا بشینید. صورت او در تاریکی به سختی دیده میشد ولی عطرش آشنا بود. ناگهان دیدم که او خودش رو به آغوش من انداخت و بلند بلند گریه کرد. صدای گریه ی او آشنا بود.قلبم به تپش افتاد.سرش رو از شانه ام جدا کردم و با دقت صورتش رو نگاه کردم.کسی که مقابلم ایستاده بود همونی بود که زندگی منو بعد از توبه به رسوایی کشوند.کسی بود که خونه ام رو برام نا امن نمود و وادارم کرد از اون آپارتمان فرار کنم. به محض اینکه شناختمش او را از خودم جدا کردم و سرجام نشستم. تمام بدنم میلرزید. من نسبت به این آدم حساس بودم.دیدن او منو میترسوند.نکنه اومده بود تا دوباره شر جدیدی به پا کنه؟! زیر لب با حضرت زهرا حرف زدم. گریه کردم.گله کردم.که آخه چرا هروقت از شما وخدا کمک میخوام برای رهایی از گذشته م گذشته م سر راهم سبز میشه!!؟؟ گفتم یا فاطمه ی زهرا من تحمل یک رسوایی دیگه رو ندارم. من تازه اعتماد مسجدی ها رو جلب کردم.اگه نسیم اینجا باشه تا آبروریزی به پا کنه من دیگه تحمل نمیکنم.نه برای خودم بلکه برای حاج کمیل پاک و مظلومم میترسم. میترسم این بی آبرویی روح اورا آزرده کنه 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « »
ندای قـرآن و دعا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۴۶ این سفر نورانی هم با همه ی زیباییهاش به پایان رسید. من در این س
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🔆 🔆 امام صادق ؏ براے قضاء حوائج و تسهیل امور مهمه ۴۰ روز و هر روز یڪ مرتبه "سوره حشر" را بخواند و چنانچہ در طے ۴۰ روز قطع شود دوباره شروع ڪند @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍃🌺 🌺🍃 آیت‌الله بهجت ره؛ ضمن این‌ڪہ صدقه مےدهید 《سوره ناس وسوره فلق》 را تڪرار فرماییـد↻ همچنین ذڪر↯ 《لا حول و لا قوة الّا بالله》 را زیاد تکرار ڪنید 📚 عرفان و عبادت، ص ۳۹ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 گناهی که اگر پیامبر ۷۰ مرتبه هم دعا کند خدا نمی بخشد! 🎙استاد قرائتی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌸✨هر گاه بخواهی غائبی بیاید 《سـوره والضحی》را یازده مرتبه بخواند حاضر خواهد شد✨ 📚 گوهر شب چراغ ۲۴۸/۱ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️ذکری برای رفع 🌺|‌‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‌‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‎‌ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🔆امام محمد باقر(ع) ؛ 🔆هر ڪہ داشتہ باشد ڪه خوف هلاڪ از آن داشته باشے《سوره انعام》را بخوان ڪه از آن بیمارے به تو چیز ناگوارے نرسد 📚 عین الحیاة ۲۳۹/۲ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕