𝘕𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢
؛ مآه به من خیره شدهست ، مادربزرگ همیشه میگفت: مآه ، همان لیلیومجنون ِقصههاست ، همآن رومئوی بیژولیت ، سهراب ِبی تهمینه.
میگفت ماه ، عاشق ِشمسبانو بود ؛ تمام ِوجودش از او بود و شمس نیز مآه را دوست میداشت.
اما روزی ، پای زمین به میآن آمد ! او مآه را برای خود میخواست.
زمین ، کوچکتر از شمس اما قدرتمندتر بود! مآه توان مقابله نداشت و شمس محکوم به دوری شد.
مادربزرگ میگفت مآه ناچار دور زمین میگردد و شمس روزنهای از وجود خویش را به عنوان نور به قمر داد.
و زمین ، چون ظالمی میان این دو فاصله افکند!گآه روزگاری ، پس از سالی ؛ مآه در زمان کوتاهی رخ خویش را سمت شمس میگیرد! آغوشی کوتآه میگشاید و باز ، خداحافظیای تلخ تا آغوشی دگر..
داستان های مادربزرگ معمولا تلخ بود ، همیشه آخرشان یا جدایی بود ، یا مرگ! عجب بود ، آنروز گردنآویزش را روی زمین دیدم و گشودمش. عکس ، عکس ِپدر بزرگم بود! پدربزرگی که در جوانی های مادربزرگم ، دیگر به خانه برنگشته بود.
-دفترچهینِفِلیباتا،
صفحهیچهلوهشتم.
مادمازلالدا، 2024/11/8 .#handwritten
𝘕𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢
؛ ما انسان ها گاهی محکوم میشویم!
محکوم میشویم به لبخند زدن ؛
خندیدن ،شاد بودن..!
محکوم میشویم به غمگین بودن ؛
اشک ریختن، شکستن !
محکوم میشویم به ایستادن ؛
قامت راست کردن ُنشکستن !
ما به خیلی چیز ها محکوم میشویم که گاهی از آنها متنفریم !
اما این محکوم شدن ها و حکم هاست که زندگی را ،سرنوشت را آرام به جلو میبرد.!
-دفترچهینِفِلیباتا،صفحهیچهلونهم.
مادمازلالدا، 2024/11/9 . #handwritten
𝘕𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢
𝒩𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢, #pic . Aesthetic ؛
؛ امروز هوآی شهر چون دل ِمن گرفته است. ابرها در جستوجوی فرصتی برای گریستن به پیشگاهم نزدیک گشتهاند.
هوا ، مِهآلود و گرفتهست! و من چون هوآی امروز خسته ، گرفته و فرار کرده از دنیا ، به پیش ِتو پناه آوردهام.
جدیدا خواب میبینم ، خوابهایم همه مخوفاند ! همیشه درحال ِفرار از چیزی نامعلوم ، میدوم.
نمیدانم کِی این دویدن هایم پایان میپذیرد اما من خستهتر از آنکه بخواهم بپذیرم ، میدوم!
به کجا ؟ نمیدانم ، اما دلم میخواهد آخر این راه تو باشی! تو ایستاده باشی و با لبخندی ، خستگیهایم را مانند گذشته ز تنم دور کنی.
میدانم که مرا به باد فراموشی نسپاردهای ، میدانم که هنوز میآنمان نخ سرخی بسته است.
راستی ، هوا دیگر ستارهات را نیز نشانم نمیدهد! دیگر حتی نمیدانم اینجا کجاست ، من کجایم ! من کیستم.
-دفترچهینِفِلیباتا،صفحهیپنجاه.
مادمازلالدا، 2024/11/10 . #handwritten
𝘕𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢
؛ یک روزی ، بآران بر تن ِخشک ِبیابان بارید ، شست و شست ! عشقهارا ،غمهارا ،دوستهارا.
باران بر تن ِمن بارید ، میخواست اندوه را بشوید از درون من اما ! اما مگر میشد؟ او چون روح با وجود ِمن درهمآمیخته شده بود .
باران ز من دست کشید ، همانند دنیا و آدمیانش! میدانستم دیر یا زود او نیز ز من و روح ِغمگینم دست میکشد.
حال ، من ِعزیز ! من ماندم و تو ! تویی که در آینده آنگونه به من لبخند میزنی ، لبخندت ترسناک است اما دلنشین ؛ از آن خندههاست که مدتها بر لبانم نشسته است ،همان خندهای که ز من ربودی! گویی میخندی انگار دنیا را گرفتهای ، چونان میخندی گویی در قله های سعادت ایستادهای. . . !
-دفترچهینِفِلیباتا،صفحهیپنجاهویک.
مادمازلالدا، 2024/11/11 . #handwritten
𝘕𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢
ویران شدهرا حوصلهی منت معمار نباشد ؛
ویرانهی مارا بگذارید که ویرانه بماند..
- #پاکتنامههاییازجنسِشعر