𝘕𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢
𝒩𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢, #pic . My photography
؛ هوا ابری بود ، باران آرام آرام میبارید ، زیر باران با چتر مشکی رنگی ایستاده بودم و دست ازادم را درون جیبهای اورکتی که به تن داشتم گرم میکردم.
او رو به رویم ایستاده بود ، چتر شیشهای دستش بود و در دستی دیگرش چمدانی البالویی خودنمایی میکرد.
داشت میخندید ! چه زیبا میخندید ، مثل قبلها ؛ یادش بخیر ، یک زمانی من مخاطب این خنده ها بودم.
نگاهم به مرد بلند قد کنارش میافتد ، همانی که اکنون به جای من مخاطب خنده هایش است! چقدر به هم میآیند گویی واقعا برای یکدیگر ساخته شدند.
یادش بخیر ، اولین دیدار ما نیز همینجا بود ، میان همین خیابان ، با همین هوای بارانی.
میروم ! میروم و به حال درختان اینجا افسوس میخورم ، درختانی که اولین دیدار و اخرین دیدار من و او را دیدهاند. دیگر نمیتوانم بگویم ما ؛ دیگر بین من و او ، ما وجود ندارد. اکنون دیگر حتی من نیز نیستم!
اکنون دیگر من ، خویش را در همین خیابان رها کردم ، اکنون من ِمن در خیابان شصتوچهارم ایستاده ، کنار کتابخانهی نویسندهای نامعلوم !
و من ، ز خویش نیز گریزان به سوی جایی که نمیدانم کجاست ، میروم.
-دفترچهینِفِلیباتا،صفحهی55.
مادمازلالدا، 2024/11/21 . #handwritten
𝘕𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢
خب ، سلام علیکم. همینجوری یهویی یه تقدیمی بریم؟ خلاصه که این پیغام رو فوروارد کنید تا بنده یه وانشات
به دلایلی، انشاءالله تا فردا میدم
𝘕𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢
𝒩𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢, #pic . My photography
او استکان چایی خود را نخورد و رفت
بغض مرا به دست غزل ها سپرد و رفت
گفتم نرو ! بمان! قسم ات می دهم ولی
تنها به روی حرف خودش پا فشرد و رفت
گفتم که صد شمار بمان تا ببینم ات
یک خنده کرد و تا عدد دَه شمرد و رفت
گفتم که بی تو هیچم و او گفت بی نه با!
در بیت اخرین غزلم دست برد و رفت
یعنی به قدر چای هم ارزش؟ نه بی خیال
او استکان چایی خود را نخورد و رفت.
- #پاکتنامههاییازجنسِشعر
هدایت شده از 𝘕𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢
اگر دوست عزیزی جاموندن حتما بگن
من هوش و حواس درست درمون نمونده برام😂
انشاءالله که راضی باشید ، اگر پاک شدن و ندیدیدشون اینجا هم میفرستم
متشکر که شرکت کردید🤍
𝘕𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢
؛ اخبار ِصبحگاهی ِشهر ، خبر از قتلی میداد ! خبر از حادثهای جدید که در دل تاریکی اتفاق افتاده بود.
کاراگاه -استفنلینکلارک- کارگاه ِمشهور و سرشناس ِشهر لندن ، در حوالی ِصبح اول وقت به سر صحنهی قتل رسید.
اتاق مقتول ، شلوغ و مملوء از وسایل مختلف بود و پس از بررسی کوتاه میشد فهمید مقتول که بانوی جوانی بوده ، نویسندهی داستان های جنایی است.
دستیار کاراگاه -افریاکریس- ، بانوی جوان و کمسن که تازه پای به عرصهی پلیسی گذاشته بود خود را کنار کاراگاه رساند و او پس از در نظر گذراندن محیط گفت:« آه اینجارو ! هر وسیلهی اینجا جزءای از شواهد قتلن».
کاراگاه سری جهت تایید حرف دختر تکان داد و در پاسخ به او گفت:« درسته! جز با دستکش به هیچچیز دست نزنید و قبل از عکسبرداری کامل هیچچیز را جا به جا نکنید».
افریا به نشانهی چشم سرش را تکان داد و زیرلب چشمی گفت و سپس ادامه داد:« من که نمیتوانم درست روی این پرونده فکر کنم! اینجا خیلی شلوغه کاراگاه. قاتل ما شخصی بسیار شلخته بوده حتما».
کاراگاه پوزخندی زد و پاسخ داد:« قصد نداری تمام ادم های بینظم کشور رو بررسی کنی دخترجوان ، مگرنه؟». افریا تنها به حرف ِاو خندید.
اما در ذهن ِکاراگاه ، در پشت ِپردهی آن لبخند ملیح تنها جملهای گفته میشد! :« من شخص شلختهای نیستم افریا ! ولی مقتولم واقعا شخص بینظمی بود!».
-دفترچهینِفِلیباتا،صفحهی56.
مادمازلالدا، 2024/11/22 . #handwritten