هدایت شده از 𝘕𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢
اگر دوست عزیزی جاموندن حتما بگن
من هوش و حواس درست درمون نمونده برام😂
انشاءالله که راضی باشید ، اگر پاک شدن و ندیدیدشون اینجا هم میفرستم
متشکر که شرکت کردید🤍
𝘕𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢
؛ نگآهم به آسمان ِشب میافتد ، ستارگان و مآه ، چون پارچهای زینتی شده بودند.
حس میکردم آنقدر ماه نزدیک ِمن است که اگر دستی دراز نمایم ، ماه میان مشتم است! ستارگان را داخل کیسهی پارچهای میکنم ، پارچهای میآورم و زینتش میدهم ، با همان ستارگان و ماه ِنصف شده.
پارچه را لباسی زیبا کردم ، لباسی بخ زیبایی ِاسمان. اما این برای کیست؟ کیست که لایقش باشد؟.
سحرگاه رسید ! از خواب پریدم ، همهاش خواب بود؟ رویایی شیرین ! همهی آن سفر به میان ِکهکشان و نوازش زحل ، لمس ِمشتری ، تماشای مریخ ، بازی با اورانوس ! همهاش رویای شیرینم بود که با رسیدن سپیدهدم گذشت ، و من جز احساس ِسبکی آن رویا ، هیچجیز نسیبم نشد!
نه ماه و نه ستارگان ِداخل کیسه ،
و نه پارچهی کهکشانی و پیراهن ِجادویی.
-دفترچهینِفِلیباتا،صفحهی53.
مادمازلالدا، 2024/11/14 . #handwritten
فآطِمیه، آغاز ِیک قِصه ،
به نام ِتنهایی ِعلیست.
[ با اجازهی حضرت ِمادر ، حتی اگر تغییری چندان در نوشتهها ایجاد نشود ، پروفایل سیآهپوش ِایام خواهد شد]
و عرض ِسلام ، عزیزآن دل که حضورتون اینجا پر افتخاره برای من.
با اجازه و عذرخواه از نداشتن فعالیت در امروز ، از فردا تا سهشنبه به نایبالزیاره مسافر ِجنوب و راهیان ِنور هستم.
پس یکم دیگه تبودن بنده رو ببخشید و دعاگوی همگی ِشما هستم.🤍ِ
الدا-
𝘕𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢
؛ بسم ِرب ِالعشق ، عاشق و معشوق و عشاق که ِمنتظر نظری از جانب ِاو هستند و با قلب ِمجهول و مجذوب و محذوف در انتظار نظری از جانب معشوقاند.
همان هایی که میخواهند دیدهبان و ساربان ارام قلبشان باشند.
و بسم ِرب ِنور ، نور ژرف انان ، نور ِچشمها و حرفها و دیدههایشان ، نور ِنوشته و اندوخته و گفتههایشان.
بسم رب تمام انچه هست از عاشقی پاک ، بسم ِخالق ِعشق.
-دفترچهینِفِلیباتا،صفحهی54.
مادمازلالدا، 2024/11/20 . #handwritten
𝘕𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢
𝒩𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢, #pic . My photography
؛ هوا ابری بود ، باران آرام آرام میبارید ، زیر باران با چتر مشکی رنگی ایستاده بودم و دست ازادم را درون جیبهای اورکتی که به تن داشتم گرم میکردم.
او رو به رویم ایستاده بود ، چتر شیشهای دستش بود و در دستی دیگرش چمدانی البالویی خودنمایی میکرد.
داشت میخندید ! چه زیبا میخندید ، مثل قبلها ؛ یادش بخیر ، یک زمانی من مخاطب این خنده ها بودم.
نگاهم به مرد بلند قد کنارش میافتد ، همانی که اکنون به جای من مخاطب خنده هایش است! چقدر به هم میآیند گویی واقعا برای یکدیگر ساخته شدند.
یادش بخیر ، اولین دیدار ما نیز همینجا بود ، میان همین خیابان ، با همین هوای بارانی.
میروم ! میروم و به حال درختان اینجا افسوس میخورم ، درختانی که اولین دیدار و اخرین دیدار من و او را دیدهاند. دیگر نمیتوانم بگویم ما ؛ دیگر بین من و او ، ما وجود ندارد. اکنون دیگر حتی من نیز نیستم!
اکنون دیگر من ، خویش را در همین خیابان رها کردم ، اکنون من ِمن در خیابان شصتوچهارم ایستاده ، کنار کتابخانهی نویسندهای نامعلوم !
و من ، ز خویش نیز گریزان به سوی جایی که نمیدانم کجاست ، میروم.
-دفترچهینِفِلیباتا،صفحهی55.
مادمازلالدا، 2024/11/21 . #handwritten
𝘕𝘦𝘧𝘦𝘭𝘪𝘣𝘢𝘵𝘢
خب ، سلام علیکم. همینجوری یهویی یه تقدیمی بریم؟ خلاصه که این پیغام رو فوروارد کنید تا بنده یه وانشات
به دلایلی، انشاءالله تا فردا میدم