eitaa logo
نگاهی نو
2.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1هزار ویدیو
31 فایل
✍️ کنکاشی نو در ایران باستان 👈 اینجا از ایران و اسلام می‌گوییم آن گونه که بود... آن گونه که هست... 🇮🇷 صادقانه و بدون تعصب 🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282 ارتباط با ما: @coment_negahynov
مشاهده در ایتا
دانلود
سفارش به نیکی 👌🌹 #اسلام #رفتار_نیک #گفتار_نیک #کردار_نیک ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
🌺❤️🌺 💢دزدی کردن، شرف دارد به احتکار ✅حضرت محمد(صلی علیه وآله وسلم): اگر كسى با عنوان دزد، خدا را كند، بهتر است از اين كه او را ديدار كند، در حالى كه چهل روز، خوراك مردم را كرده باشد. 📚بحار الأنوار، ج ۱۰۰، ص ۷۷ ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
همخوانی گفتار و کردار قمربنی هاشم #گفتار_نیک #کردار_نیک #اهل_بیت_علیهم_السلام ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
بخشنده ترین مردم چه کسی است ؟ #محرم #گفتار_نیک #اهل_بیت_علیهم_السلام ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔 (قسمت اول) 🌸 @Negahynov کارِ سُنباده‌ی قاب عکسی که درست کرده بودم، بالاخره تمام شد. با دقت همه جایش را نگاه کردم که اشکال یا نقصی نداشته باشد. 🔍🖼 اشکالی به چشمم نیامد. قاب عکس قشنگی شده بود. 😎 ابزارهای نجاری را مرتب کردم؛ دستم را تکاندم و قاب را بردم که به آقا مراد نشان دهم. آقا مراد وقتی متوجه حضور من شد، گونیا را روی میز گذاشت و مداد را پشت گوشش. 📐✏️ بدون این که چیزی بگوید، قاب را از دستم گرفت؛ نگاهی انداخت و گفت: «آ باریکلا، حالا شد». 👌 بعد، نگاهی به ساعت چوبی روی دیوار کارگاه انداخت و گفت: «خب دیگه، جمع و جور کن؛ دو تا چایی هم بریز بخوریم؛ بعد برو خونه». 🌸 @Negahynov رضایت آقا مراد، خستگی را از تنم بیرون کرد. 😌 آقا مراد کم حرف بود. ابهت خاصی هم داشت. ولی حسابی دلسوز و مهربان بود. از همین جمله سه کلمه‌ای «آباریکلا حالا شد» باید خودم بفهمم که یعنی: «آفرین مجید، پیشرفتت خوبه. 👌 اشکالاتت کمتر از کار قبلی شده. همین جوری پیش بری، یه چیزی میشی! ازت راضی‌ام...» 😅 رفتم کف کارگاه را یک جاروی سریع کشیدم؛ داشتم می رفتم سراغ فلاسک چای که خانمی وارد کارگاه شد و از آقا مراد درباره کمدها و قیمت آنها سؤال کرد. آقا مراد چند کمدِ ساخته شده را نشانش داد. بعد صدا زد: «آقا مجیــد، مجیـــــــد، بابا اون آلبوم نمونه کارها رو بردار بیار ببینم». 🗣 جواب دادم: «چشم آقا مراد» و به سرعت آلبوم را برداشتم و بردم گذاشتم روی میز. 🏃🏻 آقا مراد گفت: «دستت طلا. چایی رو هم برسون. آ ماشالا پسر». 🌸 @Negahynov مشغول ریختن چای بودم و گوشم به گفتگوی مشتری با آقا مراد بود. به نظر می‌رسید یکی از نمونه‌ها را پسندیده: «این خیلی خوبه؛ فقط میشه این طرح رو بالای درِ کمد دربیارید❓» خانم مشتری گوشی‌اش را روبه‌روی آقا مراد گرفت. آقا مراد کمی نگاه کرد؛ دستی روی سبیلش کشید و گفت: «مال تخت جمشیده؟» 🤔 خانم مشتری بدون توجه به سؤال آقا مراد ادامه داد: «بالای دو تا بال و سرش هم می‌خوام نوشته بشه: پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک». 😍 ادامه دارد ... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔 (قسمت دوم) 📎 لینک قسمت اول: 🌸https://eitaa.com/Negahynov/3210 خانم مشتری بدون توجه به سؤال آقا مراد ادامه داد: «بالای دو تا بال و سرش هم می‌خوام نوشته بشه: پندار نیک، کردار نیک، گفتار نیک». 😍 چهره آقا مراد کمی در هم رفت. با چند ثانیه مکث پرسید: «میگم آبجی، شما زبونم لال جُهودی (۱)، گَبری (۲) چیزی هستی؟» 😒 به زور جلوی خودم را گرفتم که صدای خنده‌ام به آن طرف کارگاه نرسد. 😂 آقا مراد است دیگر! ادبیات خودش را دارد. رُک و راست و بی شیله پیله. 🌸 @Negahynov چهره خانم مشتری در هم رفت: «این چه طرز صحبت کردنه آقا؟! 😠 مگه پندار نیک بَده؟ گفتار نیک چه مشکلی داره؟ یا نکنه از کردار نیک بدتون میاد؟!» 😏 آقا مراد مداد را از پشت گوشش برداشت و با پشت آن، سرش را خاراند: «چی بگم آبجی! بد که نیست. ولی راستِ کار ما نیست! همچین به دل آدم نمی‌چسبه!» 🤔 بعد، مداد را گذاشت روی میز؛ انگشت‌هایش را فرو کرد لای فِرهای درشت موهای جوگندمی‌اش؛ کمی فکر کرد و گفت: «می‌خوای من برات همین نمونه کمد رو می‌سازم. دیگه شما این زَلَم زیمبوهاش رو خودت از بازار بخر بهش بچسبون!» 🤔 این‌جا دیگر تیز کردن گوش فایده نداشت! باید می‌رفتم و می‌دیدم طرحی که آقا مراد این همه دارد در مورد آن بحث می‌کند، چیست. زود هم باید می‌رفتم. چون احتمالاً این خانم دیگر مشتری بشو نیست و الآن است که موبایلش را بردارد و برود. 🏃🏻🏃🏻 🌸 @Negahynov با یک سینی و دو استکان چای رفتم کنار میز. همه تلاشم را کردم که صفحه گوشی خانم مشتری را ببینم. 🙄📱 یک دفعه با صدای آقا مراد به خودم آمدم: «اگه سرک کشیدنت تموم شده، چایی رو بگیر جلو مشتری. بعدشم من تلخ می‌خورم؛ بپر برای خانوم، قند بیار!» 😠 سرم را پایین انداختم و چای را جلوی خانم مشتری گرفتم. 😞 با خوش‌رویی چای را برداشت و گفت: «نه، نیازی به قند نیست! به نظر می‌رسه پسر فهمیده‌ای باشی. 👌 بیا، می‌خواستی اینو ببینی؟» و موبایلش را گرفت جلوی من.📱 من که نصف حواسم پیش اخم آقا مراد بود، با کنجکاوی، نگاهی به عکس توی گوشی خانم انداختم. 🙄 🌸 @Negahynov 📚 پ ن: ۱- یهودی ۲- زرتشتی ادامه دارد ... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔 (قسمت سوم) 📎 لینک قسمت دوم: 🌸https://eitaa.com/Negahynov/3220 آهان! این علامت را می‌گفتند؟! این که چیز عجیبی نیست. توی خیلی از مغازه‌ها، ماشین‌ها و اشیاء زینتی، این علامت را دیده‌ام: یک انسان شبیه نقش‌های تخت جمشید که دو بال هم دارد. خانم مشتری گفت: «می‌بینی؟ مختصر و مفید. توی سه کلمه، یک دنیا حرف داره: پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک». 👌 آقا مراد سرفه‌ای کرد و گفت: «پسر، اینم چاییه برداشتی آوردی؟! این که یخ کرده!» 😠 این یعنی آقا مراد اصلاً خوشش نمی‌آید که این گفتگو ادامه پیدا کند. 😕 نگاهی به بخارهایی که از استکان چای بلند می‌شد، انداختم. چای را در سینی گذاشتم و رفتم آن طرف کارگاه. 🚶🏻 صدای خانم مشتری را از پشت سرم شنیدم که گفت: «حالا خودت سر فرصت سرچ کن. چیزای خوبی پیدا می‌کنی». 😉 🌸 @Negahynov در فاصله‌ای که داشتم استکان را می‌شستم، خانم مشتری با آقا مراد، گفتگوی کوتاهی داشت. آخرش هم به توافق نرسیدند و از مغازه زد بیرون. حالا من مانده‌ام و یک آقا مراد ناراحت که باید یک جوری دلش را به دست بیاورم. 😐 یک چای دیگر ریختم و رفتم سراغش. این دفعه حواسم به قنددان هم بود! چای را گذاشتم روی میز. محل نگذاشت. ☹️ صدایش زدم: «آقا مراد... اُوستا...» چپ چپ نگاهم کرد. گفتم: «چایی‌تون یخ نکنه». با خودم فکر کردم: «حرف اون خانوم کجاش بد بود که آقا مراد قبولش نکرد؟!» 🤔 تنها نتیجه‌ای که به ذهنم رسید، این بود که آقا مراد تعصب الکی نشان داده. سوادش که زیاد نیست. تا سوم راهنمایی خوانده؛ وگرنه، چه کسی از پندار و گفتار و کردار نیک بدش می‌آید؟! حالا گیریم که این حرف مال زرتشتی‌ها باشد! 😕 🌸 @Negahynov نمی‌دانستم آن موقع، جای حرف زدن درباره این موضوع بود یا نه؛ ولی گفتم شاید با یکی دو سؤال و جواب، کمی یخ آقا مراد باز شود: 😉 «آقا مراد... یه سؤال بپرسم؟» آقا مراد در حالی که یک قند در دست گرفته بود و از این مشت به آن مشت، جابه‌جایش می‌کرد، گفت: «بفرما» 😒 گفتم: «این کردار نیک اینا...» اخمش رفت توی هم و چپ چپ نگاهم کرد. 😠 چند لحظه سکوت کردم. آقا مراد گفت: «خب؟» با تردید ادامه دادم: «میگم یعنی... این حرفا کجاش بَده؟» 😰 ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔 (قسمت چهارم) 📎 لینک قسمت سوم: 🌸https://eitaa.com/Negahynov/3239 آقا مراد مکث کوتاهی کرد و گفت: «فعلاً برو لباساتو عوض کن؛ دست و بالِتو رو تمیز کن تا بگم.» گفتم: «چشم» و راه افتادم سمت رختکن. گفت: «قبلش چایی رو بُکُن دو تا؛ بعد برو رختکن.» آخیـــــش! این یعنی وضعیت سفید است و ناراحتی آقا مراد فروکش کرده. 😉 چای دوم را ریختم؛ چسب چوب‌هایی را که روی دستم مانده بود، با تینر پاک کردم و راهی رختکن شدم. در حال عوض کردن لباس، صدای صحبت تلفنی آقا مراد را شنیدم. کامل شنیده نمی‌شد. فقط فهمیدم زنگ زده به یک نفر و دارد جواب سؤال من را می‌پرسد. زیر لب گفتم: ای آقا مراد ناقلا! داری تقلب می‌کنیا! 😅 🌸 @Negahynov گوشم را چسباندم به در اتاق: 👂 «... این شاگردمون امانته دست ما. سر و گوشش هم می‌جنبه! یه کم بچه فضولیه. گفتیم خدا نکرده، پانشه بره گَبر بشه!» ناخودآگاه زدم زیر خنده. 😂 زود از در فاصله گرفتم. صدای آقا مراد آهسته‌تر شد: «این بود که این وقت شب مزاحم شما شدیم... چرا می‌خندی داداش؟!... آهان! خب «زرتشتی». چه فرقی می‌کنه؟!... آهان، پس این طوری بهش جواب بدم؛ دم شما گرم،... مخلصیم... حالا از خونه دوباره زنگ می‌زنم بهتون یا علی مدد» تلفن را که قطع کرد، صدا زد: «پسر کجا موندی؟! چاییت یخ کرد!» 🗣 از توی رختکن جواب دادم: «اومدم اُوستا». تند تند لباس‌هایم را عوض کردم و رفتم بیرون. 🌸 @Negahynov از رختکن بیرون آمدم؛ با قدم‌های تند، تا نزدیکی‌های آقا مراد رفتم و دوباره گفتم: «اومدم اُوستا». گفت: «بیا چاییتو بخور تا جواب سؤالتو بدم». 😎 به بهانه‌ی خاراندن بینی‌ام، دستم را آوردم بالا که خنده‌ام دیده نشود. 😁 نشستم روی صندلی و استکان چای را برداشتم. آقا مراد گفت: «ببین مجید، این که طرف فقط بگه کار خوب بُکُن که نشد حرف! خب کار خوب، چی چیه؟! باید قشنگ مثل بچه آدم بگه مثلاً با ادب باش؛ یا دستت کج نباشه؛ یا نماز بخون یااااا... خلاصه از این جور حرفا. نه این که فقط بگه کار خوب یا چه می‌دونم، کردار نیک داشته باش! وگرنه، کیه که بگه ماست ما تُرشه؟! خب همه میگن ما کردارمون خوبه. اون جنایتکاراشم لاکِردارا، میگن کردارمون نیکه! این که نشد بابا جون! 😒 حالا زود پاشو برو خونه‌تون که مادرت نگران نشه. فردا اگر خواستی، بیشتر صحبت می‌کنیم.» ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔 (قسمت پنجم) 📎 لینک قسمت چهارم: 🌸https://eitaa.com/Negahynov/3268 آقا مراد با زیرکی، جلوی سؤال‌های من را گرفت. ✋ احتمالاً می‌خواهد امشب برود دوباره دوپینگ کند! همین بود که پشت تلفن به طرف گفت از خونه دوباره بهت زنگ می‌زنم. توی دلم گفتم: «باشه اُوستا! دارم برات! مگه من دستم این‌جوریه؟! خب منم میرم دوپینگ می‌کنم. خود خانومه گفت سرچ کنی، چیزای خوبی گیرت میاد.» 👌 به ساعت نگاه کردم. از هشت شب گذشته بود. ⌚️ استکان‌های چای را سَرسَری آب کشیدم؛ کیفم را برداشتم و خداحافظی کردم. آقا مراد که داشت دستش را با تینر تمیز می‌کرد، گفت: «کیف و کتابت یادت نره». گفتم: «نه آقا مراد، برداشتم». 📚 گفت: «بیا این‌جا ببینم». 🌸 @Negahynov زیر چشمی نگاهی به ساعت انداختم و رفتم پیش آقا مراد. 🙄 گفت: «کم و کسری نداری؟ اوضاع خونه خوبه؟» گفتم: «ممنون. خوبه خدا رو شکر» گفت: «دست من تینِریه. خودت دست کن توی جیب لباسم...» حرفش را قطع کردم: «نه اُوستا. لازم نیست.» گفت: «میگم بردار؛ بگو چشم! یه قسمت از حقوق خودته. به جای سر برج، الان دارم بهت میدم. یالّا ببینم!» دستم را کردم توی جیب آقا مراد؛ دو تا چک پول پنجاه هزار تومانی بود. برداشتم؛ تشکر کردم و خداحافظی. ☺️✋ 🌸 @Negahynov از مغازه زدم بیرون. سوار تاکسی شدم و به سمت خانه حرکت کردم. 🚕 یاد دو ماه پیش افتاده بودم. روزی که برای اولین بار به کارگاه آقا مراد رفتم که ببینم شاگرد می‌خواهد یا نه. قبلش یک سالی بود که چند جای مختلف مشغول کار شده بودم و هر کدام به دلیلی، موقتی و کوتاه مدت بود. 😐 آقا مراد آن روز جواب درست و حسابی نداد. فقط سؤالاتی پرسید؛ آدرس گرفت و گفت: «دو روز دیگه بیا تا بِهِت بگم». در این دو روز، بهنام، شاگر دیگرِ مغازه را فرستاده بود تا راست و دروغِ حرف‌های من را دربیاورد و ببیند چه جور آدمی هستم. 🔍 دو روز بعد که آمدم، آقا مراد گفت: «لباس کارِت روی میزه. می‌پوشی دو دقیقه دیگه میای این جا تا برات بگم چی به چیه.» 🏃🏻🏃🏻 ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔 (قسمت ششم) 📎 لینک قسمت پنجم: 🌸https://eitaa.com/Negahynov/3272 دو روز بعد که آمدم، آقا مراد گفت: «لباس کارِت روی میزه. می‌پوشی دو دقیقه دیگه میای این جا تا برات بگم چی به چیه.» 🏃🏻🏃🏻 جا خوردم. 😳😍 با ذوق و شوق، لباسم را پوشیدم و خودم را به آقا مراد رساندم. قوانین کارگاه را برایم گفت. شرط کرد که درسم را (که یک سال بود رها کردن بودم) ادامه بدهم و بعد، شروع کرد به یاددادن کار. حالا من صبح‌ها دانش‌آموز کلاس دهمی هستم. و هر روز بعد از ظهر تا شب، شاگرد نجاری. 😊 بعضی از روزهای تعطیل هم به نجاری می‌روم. بهنام معمولاً هر روز، غیر از جمعه‌ها، از صبح تا ساعت چهار بعد از ظهر توی کارگاه است. در همین فکرها بودم که صدای پیامک، من را متوجه تلفنم کرد. یادم افتاد که می خواستم یک چیزهایی را سرچ کنم! 📱 🌸 @Negahynov روز بعد، جمعه بود. حدود ساعت هشت صبح رسیدم به کارگاه و مشغول کار شدم. جواب حرف‌های دیشب آقا مراد درباره «کردار نیک» را هم دیشب از اینترنت گیر آورده بودم. 😎 از صبح چشمم به آقا مراد بود که ببینم چه وقتی می‌نشیند تا استراحت کند. گوشم هم تیز بود تا بلکه چای بخواهد و بتوانم بروم سراغش و سر حرف را باز کنم. 😉 بالاخره حدود ساعت ۱۰ به بهانه‌ی کُند شدنِ رنده نجاری، رفتم سراغش. آقا مراد رنده را امتحان کرد و گفت: «همچین کند هم نیستا! ولی حالا بیا این یکی رو امتحان کن...» گفتم: «آقا مراد، یه سؤال درباره حرفای دیشبتون بپرسم❓» حالت صورتش باز شد. انگار خودش هم منتظر بود که دوباره سر حرف باز شود. 😉 همین طور که داشت یک قطعه چوب را با بست و گیره نجاری محکم می‌کرد، گفت: «میشنُفَم». 🌸 @Negahynov گفتم: «خب وقتی میگن کردار نیک انجام بده، دیگه خود آدما با عقلشون می‌فهمن باید چی کار کنن. یعنی می‌دونن که کردار نیک چیه. پندار و گفتار نیک هم همین طور. ✅ دیگه چه لزومی داره که تک تک بگن مثلاً دزدی نکن؛ غیبت نکن و از این جور حرفا. مختصر و مفید، همه چیز رو گفتن دیگه.» ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔 (قسمت هفتم) 📎 لینک قسمت ششم: 🌸https://eitaa.com/Negahynov/3278 آقا مراد گفت: «که این‌طور! اون‌وقت عقل جناب‌عالی که این قدر باهوشه و همه‌ی خوب و بعدها رو می‌دونه، این دو سه تا کلمه رو خودش نمی‌تونست بفهمه که «آدم باید گفتارش نیک باشه؛ کردارش نیک باشه؟ 😒 حالا برو سر کارِت؛ بقیه‌شو بعداً میگم!» ای بابا! لابد الآن دوباره می‌خواهد زنگ بزند به همان آقای دیشبی و از او جواب بگیرد! 😕 🌸 @Negahynov تا بعد از ظهر، دائم چشمم به آقا مراد بود که ببینم کِی زنگ می‌زند به طرف؛ ولی خبری نشد. احتمالاً یادش رفته؛ یا این‌که کم آورده و بی‌خیالِ این بحث شده! 🙄 ساعت سه و نیم بعد از ظهر صدا زد: «مجیــــد، امروز زود جمع و جور کن پسر. چند جا باید برم؛ می‌خوام تو هم بیای.» 🏃🏻🏃🏻 ساعت چهار، هر دو آماده‌ی رفتن بودیم. سوار پراید توسی رنگ آقا مراد شدیم و راه افتادیم. یک چهارراه که جلو رفتیم، پرسیدم: «آقا مراد، کجا داریم میریم؟» 🙄 آقا مراد جلوی مغازه قصابی توقف کرد و گفت: «فعلاً بیا این پولو بگیر برو قصابی. اون جا که رسیدی زنگ بزن تا بگم چی می‌خوام.» 🌸 @Negahynov به صاحب مغازه قصابی سلام کردم و گفتم: «ببخشید، یه لحظه» و با آقا مراد تماس گرفتم. 📲 آقا مراد گفت: «بهش بگو دو کیلو گوشت خوب می‌خوام»‼️ گفتم: «گوشت چی؟!» گفت: «تو کارِت نباشه! همینی رو که گفتم، به مغازه‌دار بگو!» 😳 با تردید به صاحب مغازه نگاه کردم. هیکل درشت، سبیل‌های دو برابر آقا مراد، روپوش سفید، یک پیش‌بند و یک ساتور، چیزهایی بودند که در اولین نگاه به چشم می‌آمدند. گفتم: «ببخشید... میشه...» گفت: «چی می‌خوای پسر جون؟» گفتم: «دو کیلو گوشت خوب»! 😑 گفت: «گوشت چی؟» گوشی تلفن را به دهانم نزدیک کردم و گفتم: «آقا مراد، شنیدید؟ میگن گوشت چی؟ چی بهشون بگم⁉️» 🌸 @Negahynov و جواب شنیدم: «بهش بگو این که سؤال کردن نداره! گوشت خوب دیگه!» گفتم: «آقا مراد، آخه...» آقای قصاب گفت: «چی شد بالاخره؟!» 😒 گفتم: «گوشت خوب، هرچی دارید، بدید!» 😞 ساتورش را با عصبانیت زد روی تخته قصابی و گفت: «ما رو مسخره کردی؟! یا قشنگ بگو چی می‌خوای، یا برو رَدِ کارِت!» 😡 ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔 (قسمت هشتم) 📎 لینک قسمت هفتم: 🌸https://eitaa.com/Negahynov/3288 ساتورش را با عصبانیت زد روی تخته قصابی و گفت: «ما رو مسخره کردی؟! یا قشنگ بگو چی می‌خوای، یا برو رَدِ کارِت! 😡 ما همه‌ی گوشتامون خوبه. گوشت گاو می‌خوای، گوسفندی می‌خوای؟ شتر و شترمرغ هم داریم... راسته می‌خوای؟ چرخ کرده می‌خوای؟ با دنبه، بی‌دنبه...⁉️» گوشی موبایل هنوز کنار گوشم بود‌. آقا مراد گفت: «بگو مرد حسابی! تو قصاب هستی؛ هنوز نمی‌دونی گوشت خوب چیه؟!» 😐 🌸 @Negahynov نگاهی به سبیل‌های مرد قصاب انداختم... 😰 نه، اصلاً راه نداشت که چنین حرفی را به او بزنم! سریع از قصابی آمدم بیرون و به آقا مراد گفتم: «ببخشید اُوستا، دیگه اومدم بیرون. یعنی برگردم بهش بگم⁉️» توی دلم به خودم گفتم: «آخخخخ! این جمله آخر چی بود گفتی؟! حالا اگر بگه آره، چی کار می‌کنی؟!» 😱 خدا را شکر، جواب آقا مراد این بود: «نه دیگه، نخواستیم!» آمدم سوار ماشین شدم. حالم گرفته بود‌. تا مقصد بعدی داشتم فکر می‌کردم که: این چه کاری بود آقا مراد کرد!! 😕 حتی دل و دماغ این را نداشتم که بپرسم داریم کجا می‌رویم! 🌸 @Negahynov نیم ساعتی طول کشید تا به مقصد بعدی رسیدیم. یک ساختمان ۸ طبقه تجاری، تقریباً در مرکز شهر. پای آسانسور پرسیدم: «آقا مراد، این جا چی کار داریم؟» 🙄 درِ آسانسور باز شد. آقا مراد همین طور که داشت می‌رفت داخل، گفت: «حالا هی سؤال بپرس! جنابعالی این‌جا کاری نداری. من کار دارم. بیا خودت ببین.» 😑 با خودم گفتم: «اگه من دیگه تا شب با اُوستا صحبت کردم! 🤐 امروز یه چیزیش میشه ها!» «طبقه پنجم ساختمان، پلاک ۱۷، شرکت ساختمانی پژواک» جایی بود که پشت سر آقا مراد وارد شدم. 🚶🏻 🌸 @Negahynov بعد از صحبت کوتاه اُوستا با منشی شرکت، رفتیم به طرف دفتر مدیر. در زدیم و وارد شدیم. آقا مراد سلام و علیک کوتاهی کرد؛ با مدیر دست داد و نشست روی صندلی روبه‌روی میز مدیر؛ من هم کنارش نشستم. گفت: «داداش غرض از مزاحمت، این که ما یه ساختمون خوب می‌خوایم برامون بسازی. اینم کروکی زمینمون.» 📋 مدیر شرکت، یک مهندس ۴۰-۴۵ ساله کت و شلواری بود و خیلی لفظ قلم صحبت می‌کرد. با دقت به کروکی نگاهی انداخت و گفت: «بسیار عالی، در خدمتتون هستیم. چه نوع ساختمانی رو مد نظر دارید؟» با جواب آقا مراد، عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست: «داداش گفتم که یه ساختمون خوب می‌خوام. این‌کاره هستی یا نه؟!» 😰 ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔 (قسمت نهم) 📎 لینک قسمت هشتم: 🌸https://eitaa.com/Negahynov/3330 مدیر شرکت حسابی تعجب کرده بود. ولی حالت اتوکشیده‌ی خود را حفظ کرد و گفت: «بله، از بابت مهارت و تخصص شرکت ما اطمینان کامل داشته باشید. هر نوع ساختمانی رو که تقاضا کنید، با بهترین کیفیت و در کمترین زمان، طراحی و ساخته میشه. 😎 اگر مایل هستید، می‌تونید رزومه‌ی شرکت رو در این کتابچه‌ای که روی میز هست، ملاحظه کنید. 📖 فقط شما نوع ساختمانتون رو بفرمایید. اداری؟ تجاری؟ مسکونی؟ ویلایی؟ آپارتمانی؟» آقا مراد بلند شد و گفت: «نع! انگاری کارمون با شما نمیشه. عزت زیاد! پاشو پسر، پاشو بریم که خیلی کار داریم!» 😳😳😳 در مقابل نگاه هاج و واج مدیر شرکت، از اتاق بیرون رفتیم. آقا مراد گفت: «پسر، کارت شرکت رو از منشی بگیر؛ شاید لازم شد‼️» و خودش از در شرکت رفت بیرون. 😩 🌸 @Negahynov حسابی از دست آقا مراد کلافه بودم. 😠 درست است که سوادش زیاد نیست؛ ولی هیچ وقت ندیده بودم این‌قدر بی‌منطق باشد. توی آسانسور، بدون این‌که من چیزی بپرسم، شروع کرد به صحبت: «یکی نیست به این یارو بگه مرد حسابی، اون مغزی رو که خدا بهت داده، یه کم خرج کن! می‌خوای همین طوری آکبند با خودت برداری ببری کجا⁉️ تو هنوز عقلت نمی‌رسه ساختمون خوب چیه؛ بعد، اسم خودتو گذاشتی مهندس؟! راست میگن هرکی از خونه‌ی ننه‌ش قهر می‌کنه، میره دکتر مهندس میشه!» حیف که با خودم قرار گذاشته‌ام امروز دیگر با آقا مراد حرف نزنم!... 🤐 🌸 @Negahynov سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. آقا مراد کارت شرکت را گرفت و گذاشت توی داشبورد. بعد نگاهی به عقربه بنزین ماشین انداخت که اوضاعش اصلاً خوب نبود. ⏲ راهی پمپ بنزین شدیم. بعد از پمپ بنزین، به طرف مقصد نامعلوم بعدی حرکت کردیم! 😶 دلم می‌خواست یک‌جوری از ادامه همراهی آقا مراد در بروم. گفتم: «اُوستا، میشه من دیگه برم خونه؟ آخه فردا امتحان دارم.» 📖 دروغ نگفته بودم. واقعاً فردا امتحان داشتم. آقا مراد پرسید: «امتحان چی داری؟» گفتم: «ادبیات» گفت: «یه نگاه توی کیفت بنداز ببین کتابش همراهت نیست؟» آخخخخخ عجب شانسی دارم من! کتاب ادبیات توی کیفم بود! 😞 توی کیف را نگاه کردم و چیزی نگفتم. آقا مراد رادیوی ماشین را خاموش کرد و گفت: «یالّا ببینم. فعلاً ربع ساعت وقت داری. دربیار بخون.» 📘 ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔 (قسمت دهم) 📎 لینک قسمت نهم: 🌸https://eitaa.com/Negahynov/3343 ربع ساعت بعد، پیچیدیم در یک خیابان فرعی. «خیاطی شاه داماد» جایی بود که آقا مراد واردش شد. من بیرون ایستادم و کمی این‌پا و آن‌پا کردم بلکه بتوانم همان بیرون بمانم. ولی وقتی صدای اُوستا می‌آید که: «مجیــــد، کجا موندی پسر؟ بجنب دیگه»، یعنی چاره‌ای نیست و باید رفت داخل. 😕 داخل مغازه، چند نفر مشغول برش زدن و دوختن بودند. مرد میان‌سالی که احتمالاً صاحب مغازه بود، با متری که روی گردنش انداخته بود، داشت بین میزهای خیاطی قدم می‌زد و به کار خیاط‌ها نظارت می‌کرد. 🔍 وقتی که متوجه ما شد، جلو آمد و خیلی گرم، سلام و احوال‌پرسی کرد. آقا مراد هم جواب پر و پیمان و گرمی داد و گفت: «حقیقتش ما یه لباس می‌خوایم؛ ولی پارچه با خودمون نیاوردیم. شما این‌جا پارچه هم دارید❓» زیر لب گفتم: «وااااای، دوباره شروع شد!» 😱 🌸 @Negahynov مرد میان‌سال گفت: «بله، مشکلی نیست. یه سری پارچه خودمون داریم. یه سری هم نمونه داریم که می‌تونید ببینید و هر کدوم رو که خواستید، براتون سفارش بدیم.» ✅ خب خدا را شکر، انگار به خیر گذشت. 👌 آقا مراد گفت: «دستت دُرُست، پس یه لباس خوب برای ما بدوز. کِی می‌تونی آماده‌ش کنی❓» صاحب مغازه گفت: «بفرما بشین.» آقا مراد و صاحب مغازه روی صندلی‌های نسبتاً کهنه مغازه نشستند. به من هم تعارف کردند که بنشینم. صاحب مغازه گفت: «لباس برای خودتونه یا آقازاده؟» دلم یک دفعه ریخت. جای بابا خالی... 💔 آقا مراد متوجه حال من شد. دست بزرگ و گرمش را روی شانه‌ام فشار داد. بعد رو کرد به صاحب مغازه و گفت: «ببین داداش، مختصر و مفید بهت بگم: یه لباس درست و حسابی و خیلی خوب می‌خوام. دیگه ما رو معطل سؤال و جواب نکن. بلدی، بسم الله؛ بلد نیستی، یا علی!» 🌸 @Negahynov دیگه نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. سرم را بردم نزدیک گوش اُوستا و گفتم: «وااااای آقا مراد! امروز چه‌تون شده؟!» 😑 ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔 (قسمت یازدهم) 📎 لینک قسمت دهم: 🌸https://eitaa.com/Negahynov/3358 دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. سرم را بردم نزدیک گوش اُوستا و گفتم: «وااااای آقا مراد! امروز چه‌تون شده؟!» 😑 آقا مراد چپ چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت! صاحب مغازه گفت: «چی شد؟ بالاخره توافق کردید؟ آخه عزیز من، برادر من، «لباس خوب می‌خوام» که نشد حرف! پیرهن می‌خوای؟ آستین بلند، آستین کوتاه؟ کت می‌خوای؟ یا کت شلوار؟ یا شلوار خالی؟ اصلاً چه سایزی می‌خوای؟ برای کجا می‌خوای؟ مهمونی، اداره، خونه؟ 👔👕👖🤔 راستی دیروز یه نفر اومدن بود می‌گفت: شلوار خوب، شلواریه که از چهار طرف جِر خورده باشه‼️ یکی دیگه میاد میگه باید بشه باهاش خربزه قاچ کرد!» بعد با لحنی که خنده و کلافکی در آن مخلوط بود، گفت: «پیژامه هم لباسه! می‌خوای همونو برات بدوزم؟! خوبم می‌دوزم!» 😏 آقا مراد گفت: «گرفتی ما رو؟! داداشِ من، شما خیاطی؛ ما باید بهت بگیم چی خوبه؛ چی بده؟! ما «ف» رو که میگیم، شما باید تا فرحزاد بری! یک کَلوم: یه لباس می‌خوام که خوب باشه؛ درست و درمون باشه؛ چه می‌دونم؛ نیک باشه!» 😳 🌸 @Negahynov بعد، رو کرد به من و گفت: «مجید، تو بگو؛ شاید آقا زبون تو رو بهتر بفهمه!» ای داد بیداد! گل بود؛ به سبزه نیز آراسته شد! 😐 اصلاً نمی‌دانستم چه باید بگویم! کمی مکث کردم و گفتم: «اِممم... راستش...» 😨 آهسته گفتم: «آخه من چی بگم اوستا؟!» 🤔 آقا مراد هم خیلی آهسته جواب داد: «ریش و قیچی دست خودت! زبون ما رو که نمی‌فهمه! تو بگو؛ شاید بفهمه!». حسابی گیج شده بودم. دل را به دریا زدم؛ یکی دو تا نفس عمیق کشیدم و گفتم: «آقا ما یه پیرهن می‌خوایم؛ سایز ایشون باشه (و به آقا مراد اشاره کردم). برای مهمونی می‌خوایم؛ ولی راحت هم باشه.» قلبم داشت تند تند می‌زد. نمی‌دانستم واکنش آقا مراد چه خواهد بود. 😰 🌸 @Negahynov زیر چشمی نگاهی به اُوستا انداختم و یک نفس و تند تند ادامه دادم: پارچه‌شم چهارخونه درشت باشه. اگه میشه، نمونه پارچه‌هاتون رو بیارید ببینیم. راستی، سایزشون فکر کنم ایکس لارج هست. حالا می‌خواید اندازه‌شون رو بگیرید که دقیق‌تر بشه.» 😶 صاحب مغازه لبخند رضایتی زد و گفت: «زنده باد. این شد حرف حساب.» 👏👏 و رفت تا پارچه‌ها را بیاورد. جرأت نداشتم به آقا مراد نگاه کنم. خودم را مشغول ور رفتن با لبه‌ی صندلی نشان دادم. خدا را شکر مغازه‌دار هم زود آمد: «بفرما، اینم نمونه پارچه‌هامون.» یکی دو ثانیه مکث کردم. صدایی از آقا مراد درنیامد. لابد این یعنی: «بازم ریش و قیچی دست خودت»! ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔 (قسمت دوازدهم) 📎 لینک قسمت یازدهم: 🌸https://eitaa.com/Negahynov/3376 پارچه‌ها را نگاه کردم. گفتم: «این قهوه‌ایه فکر کنم خوبه» و با تردید برگشتم سمت اُوستا. 👀 یک لحظه چیزی شبیه لبخند، از پشت سبیل‌هایش به نظرم آمد! ولی احتمالاً اشتباه کرده‌ام. 🙄 مُشتش را جلوی دهانش گرفت؛ تک سرفه‌ای کرد و گفت: «آره خوبه». مغازه‌دار گفت: «مبارک باشه. بذار اندازه‌تم بگیرم...» آقا مراد گفت: «نمی‌خواد. همون ایکس لارج خوبه‌. فقط یه هوا گشادتر بگیر که بتونیم توش تکون بخوریم! 😁 حالا کِی آماده میشه؟» و کارت بانکش را از جیب شلوارش درآورد. صاحب مغازه گفت: «ان شاء الله شنبه هفته بعد... قابلی نداره... رمزتون چنده؟» ضریب امنیتی رمز کارت آقا مراد در حد تیم ملی بود: «یک دو سه چهار» 😁 🌸 @Negahynov از مغازه که بیرون آمدیم، آقا مراد دست کرد توی جیبش و مقداری پول درآورد: «برو از اون آب‌میوه‌ایِ سر کوچه یه چیزی بگیر بیار». شیطنتم گل کرد. گفتم: «یعنی بگم یه چیز خوب بده؟!» 😅 اخم‌هایش را توی هم کرد و گفت: «بلبل‌زبونی نکن! بدو ببینم. تا ماشینو روشن می‌کنم، دو تا آب میوه گرفتی اومدی.» 😒 در این مدت که پیش آقای مراد کار کرده بودم، فهمیده بودم که اخم‌هایش چند مدل است: عصبانیت، جدیت، حفظ ابهت و گاهی حتی شوخی! و اخم الآنش هرچه بود، اخم عصبانیت نبود! گفتم: «چشم اُوستا» و با خنده دویدم به سمت سر کوچه. 🏃🏻🏃🏻 🌸 @Negahynov در کوتاه‌ترین زمان ممکن، با یک لیوان آب طالبی و یک آب هویج برگشتم کنار ماشین. هر دو را گرفتم جلوی آقا مراد. آب طالبی را برداشت و گفت: «دستت طلا. بدو سوار شو که راه بیفتیم.» 😉 بعد، آب طالبی‌اش را یک‌نفس سر کشید و استارت زد. ساعت نزدیک ۶ بود. آفتاب غروب کرده بود. به نظر می‌رسید مسیر حرکتمان به سمت خانه است. 🚕 چند دقیقه بعد، اذان شد. نماز را در مسجدی که در مسیرمان بود، خواندیم و راه افتادیم. آقا مراد دست کرد توی جیبش و تکه کاغذی که روی آن یک شماره تلفن نوشته شده بود، بیرون آورد. کاغذ را دست من داد و گفت: «امشب با این شماره تماس بگیر. بگو برای استخدام زنگ زدم.» یک دفعه برق از سرم پرید! یعنی این قدر از دستم ناراحت شده بود که...؟! 😱 ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔 (قسمت سیزدهم) 📎 لینک قسمت دوازدهم: 🌸https://eitaa.com/Negahynov/3389 آب دهانم را قورت دادم و بریده بریده گفتم: «یَـ... یعنی... اِخـ... راجم؟!» 😔 برگشت سمتم؛ یک اخم تحویلم داد و دوباره به جلویش نگاه کرد و گفت: «نبینم دیگه حرف بیخود بزنیا! اخراج برای چی باباجون؟! حالا تو تماس بگیر ببین کارِشون چیه؟ شرایطش چیه؟ اگه خواستی، برو. اگرَم نخواستی، شاید بهنام بخواد. اونم نخواست، دوتاتون ور دل خودم هستید. نگران نباش.» 😉 هرچند نفهمیدم ماجرا چیست، ولی کمی خیالم راحت شد. 😌 آقا مراد چراغ داخل ماشین را روشن کرد و گفت: «حالا تا می‌رسیم خونه‌تون، امتحانتو بخون». 🌸 @Negahynov به خانه که رسیدم، سلام و علیکی با مادر و بچه‌ها کردم؛ آبی به دست و صورت زدم و با شماره‌ای که آقا مراد داده بود، تماس گرفتم: 📲 - سلام، ببخشید برای استخدام تماس گرفتم. - بله، بفرمایید. در خدمتم. درست نمی‌دانستم چه بگویم. کمی فکر کردم و گفتم: «ببخشید کارِتون چیه؟» مرد جوانی که پشت تلفن بود، جواب داد: «یه شغل خیلی خوب و مناسب! البته قبلش باید یه مصاحبه به صورت تلفنی از شما بگیرم. آماده‌اید؟» باید خودم را قوی و با اعتماد به نفس نشان می‌دادم. گفتم: «بله، آماده‌ام». 😎 چند سؤال درباره خودم و تحصیلات و مهارت‌هایم پرسید و گفت: «شغلی که ما براتون در نظر داریم، در فضای مجازی هست. یه شغل خیلی خوب. شما از همین الان استخدامید!» 😍 🌸 @Negahynov باورم نمی‌شد! حالا باید ببینم کارش چیست؟ حقوقش چه قدر است؟... ولی آقا مراد چی؟!... یعنی نجاری را رها کنم؟ 😐 زیاد فرصت فکر کردن نداشتم. با خودم گفتم فعلاً ببینم شرایط کارش چیست؛ بعد تصمیم می‌گیرم. پرسیدم: «یعنی من الان استخدامم؟!... میشه دقیقاً بگید باید چی کار کنم؟ راستی حقوق...» حرفم راقطع کرد و گفت: «بله، گفتم که استخدام هستید. فقط کاری رو که بهتون محوّل شده، درست و دقیق انجام بدید. ☝️ اگر خوب انجام بدید، حقوق خوبی هم می‌گیرید. ولی اگر بد انجام بدید، جریمه میشید و از حقوقتون کسر میشه... خب دیگه من بیشتر از این، وقتتون رو نمی‌گیرم که برید زودتر شروع کنید. خدا نگهدار!» 😳 🌸 @Negahynov خب، این هم از این! بالأخره آدم باید در طول عمرش با دو تا دیوانه هم آشنا شود که قدر عاقل‌ها را بداند! که خدا را شکر، فعلاً من با یکی آشنا شدم! 😁 نتیجه اخلاقی بعدی، این‌که همچنان من و بهنام، ور دل آقا مراد هستیم. 😉 ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔 (قسمت چهاردهم) 📎 لینک قسمت سیزدهم: 🌸https://eitaa.com/Negahynov/3423 از مدرسه که درآمدم، با بچه‌ها خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم. از مدرسه ما تا نجاری، حدود نیم ساعت راه است. 🚌 در این فاصله، ناهارم را که یک ساندویچ تخم مرغ بود، خوردم‌. به کارگاه که رسیدم، آقا مراد با دیدن من، اره مویی برقی را خاموش کرد و گفت: «علیک سلام! نمی‌خواد لباس کار بپوشی. صبر کن امروزم باید یکی دو جا بریم!» ای وااااااای! دوباره شروع شد! 😩 نگاهی به بهنام انداختم که در طرف دیگر کارگاه، مشغول کار با دستگاه فِرِز نجاری بود و هنوز متوجه آمدن من نشده بود. 👀 گفتم: «آقا مراد، میشه امروز با بهنام برید؟... راستی ببخشید، سلام!» 🙈 🌸 @Negahynov آقا مراد در حالی که داشت وسایلش را جمع و جور می‌کرد، گفت: «بهنام باید امروز این کار رو تموم کنه. تو برای چی نمی‌خوای بیای؟» 🤔 داشتم فکر می‌کردم چه بهانه‌ای بیاورم که آقا مراد گفت: «فقط به قول معروف، کج بشین؛ راست بگو❗️» انگار فکر آدم را می‌خواند! 🙄 با خودم گفتم: «اصلاً بهونه بی بهونه. مرگ یه بار، شیون یه بار. قشنگ، حرف اصلی رو می‌زنم و خلاص!» 😑 گفتم: «راستش...» آب دهانم را قورت دادم و ادامه دادم: «راستش روم نمیشه!... آخه با اون حرفایی که دیروز شما می‌زدید، همه یه جوری نگامون می‌کردن!» 😕 🌸 @Negahynov نگاهی به آقا مراد کردم که عکس العملش را ببینم. 🙄 برق پیروزمندانه‌ای در نگاهش دیدم که دلیلش را نفهمیدم! 🤔 نشست روی صندلی و نگاهم کرد. قیافه‌اش یک چیزی کم داشت!... آهان حالا درست شد: گِرِهی به ابروهایش انداخت 😠 و گفت: «بیخود! مگه من حرف ناحسابی می‌زدم؟!» بیا و درستش کن! حالا دیگر نه راه پس دارم؛ نه راه پیش! نه می‌توانم چیزی نگویم؛ نه مطمئن هستم که بتوانم حرفم را درست بزنم! 😰 خیلی ملایم گفتم: «آخه اُوستا، این که فقط بگیم گوشتتون، ساختمونتون، لباستون، کارِتون خوب باشه که نمیشه! اصلاً طرف نمی‌فهمه باید چی کار کنه. باید بهش بگیم منظورمون از خوب دقیقاً چیه.» 🙄 🌸 @Negahynov بعد، به امید این که آقا مراد بی‌خیالِ این بحث شود، گفتم: «راستی اُوستا، دیشب زنگ زدم به همون شماره‌ای که دادید... می‌دونید چی گفت⁉️» آقا مراد با خونسردی مرموزی فقط گفت: «چی؟» با آب و تاب، ماجرای دیشب را تعریف کردم و گفتم: «حتماً طرف کلاه‌برداره یا یه ریگی به کفشش هست یا... یا دیوونه هست! 😏 آخه آدم عاقل که نمیگه بیا یه شغل خوب انجام بده و بعد، گوشی رو قطع کنه‼️ اصلاً منطقی نیست!» ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔 (قسمت پانزدهم) 📎 لینک قسمت چهاردهم: 🌸https://eitaa.com/Negahynov/3444 چه قدر یه ریز، حرف زده بودم! نفسی گرفتم که ادامه بدهم. آقا مراد گفت: «که گفتی حرفای ما منطقی نیست؟!» یک دفعه وارفتم! 😨 🌸 @Negahynov گفتم: «نه اُوستا! من اون تلفن دیشبو گفتم...» 😶 گفت: «اونم مثل من حرف زده بود دیگه!... به گمونم من باید یه جور دیگه می‌گفتم که قشنگ بندِگون خدا شیرفهم بشن!» نفس راحتی کشیدم... البته فقط تا شروع جمله بعدی آقا مراد: «آره، باید به جای «خوب»، می‌گفتم «نیک». مثلاً گوشت نیک، ساختمون نیک، راستی تو هم زنگ بزن به اون یارو ببین شاید منظورش شغل نیک بوده!» 😳😳😳 الآن است که شاخ دربیاورم! توی دلم گفتم: «آخه نیک دیگه چه صیغه‌ایه؟! الان اون طرف به من بگه شغل نیک، چیزی حل میشه؟!» 😳 🌸 @Negahynov آقا مراد ادامه داد: «مثل لباس نیک، کار نیک، چه می‌دونم، پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک...» 😎 یک دفعه انگار که هزار تا لامپ خاموش با هم توی مغزم روشن شد. 💡💡💡 ناخودآگاه، بلند زدم زیر خنده. 😂 تا به حال، این طوری جلوی آقا مراد نخندیده بودم. ولی واقعاً نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. 🙊 بهنام که پشتش به ما بود و صدای فرز نمی‌گذاشت صحبت‌هایمان را بشنود، با صدای خنده من، فرز را خاموش کرد و با تعجب به سمت ما برگشت. 😳 🌸 @Negahynov خنده‌ام که بند آمد، با احتیاط نگاهی به آقا مراد کردم. آثاری از خنده در چهره او هم دیده می‌شد. برای همین با خیال راحت گفتم: «اُوستا! خب اینو از اول می‌گفتید دیگه! این همه اجرای تئاتر نمی‌خواست که!» ☺️ آقا مراد که نمی‌خواست زیادی به من رو بدهد، گفت: «تو اگه حرف حساب حالیت می‌شد، با همون دو کلمه که اون شب بهت گفتم، قانع می‌شدی!» 😏 خندیدم. سرم را خاراندم و چیزی نگفتم. 😅 در همان لحظه یک مشتری وارد کارگاه شد: «سلام، خسته نباشید... می‌خواستم یه کمد خوب سفارش بدم. یه کُمُـ...» 🌸 @Negahynov پریدم وسط حرفش و گفتم: «آقا! کمد خوب دیگه چیه؟! هزار جور کمد خوب توی دنیا هست: چوبی، فلزی، پلاستیکی، شیشه‌ای،...» 😠 آقا مراد که اخم و خنده‌اش با هم قاطی شده بود، گفت: «آخه پسر! کسی که میاد نجاری، کمد فلزی و پلاستیکی می‌خواد؟! 😠 اصلاً تو چرا هنوز لباس کار نپوشیدی؟! بشمار سه، لباس پوشیدی این‌جایی. بدو ببینم!» 🏃🏻🏃🏻 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
🔹امام باقر (علیه السلام): 🔸هركس جگر تشنه اى را، از حيوان و غيرحيوان، سيراب كند، خداوند در آن روزى كه هيچ سايه اى جز سايه او نيست، سايه اش دهد. 📚 میزان الحکمه ج7ص308 #گفتار_نیک ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
اصرار در دعا در کلام امام باقر علیه السلام ... #گفتار_نیک ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
گفتار نیک از امام علی علیه السلام.... #گفتار_نیک #امیرالمومنین ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
بخشنده ترین مردم چه کسی است ؟ #محرم #گفتار_نیک #اهل_بیت_علیهم_السلام ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
📢📢 کردار نیک، پندار نیک، گفتار نیک 🌸 @Negahynov از سه اصل زرتشتی میگفت و بهش افتخار میکرد؛🤓 بهش گفتم: بالاترین کردار نیک چیه؟🤔 گفت: احترام به پدر و مادر😌 گفتم: ما یه آیه تو قرآن داریم که می فرماید: (و لا تقل لهما اف) اسلام میگه: حتی بهشون اف هم نگو😊 پرسیدم: بهترین پندار نیک چیه؟ گفت:نیکی به پدر و مادر گفتم: اسلام میگه حتی اف هم نگو😐 پرسیدم: بهترین گفتار نیک چیه؟🤔 گفت: گفتار نیک به پدر و مادر🙂 گفتم: اسلام میگه حتی اف هم نگو من👇👇 😎😎 اون👇👇 😶😶🤐 🌸 @Negahynov 📚 منبع: سوره اسراء، آیه ۲۳ ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282