eitaa logo
گاه نوشته های دل💕
347 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
547 ویدیو
1 فایل
مهمان ما باشید.... کمی این طرف تر... حوالی دل... ارتباط با ادمین👇 @M12_m18
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول هفته رو با یه مداحی امام حسنی شروع کنیم😊🌷 بهشتم حسن... میخاستم که مشق لیلی کنم نوشتم حسن... @Neveshtehaidel
🖤 یا سید الشهدا حمزه قال رسول الله لکن حمزه لا بواکی له رسول الله(ص): عمویم حمزه گریه کن ندارد. 🖤🖤🖤 شهادت حضرت حمزه تسلیت🖤 @Neveshtehaidel
عقده گشای قبر خراب حسن شده... صحن و سرای محترم سیدالکریم🖤 @Neveshtehaidel
گاه نوشته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۱ : باز هم باباجانش در گوشم طنین انداخت. چشم ها
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۲ : دو لنگه ی چوبی در را کامل گشودم. مادر بی توجه و ساکت، داخل شد. شکی نداشتم که تک تک خاطراتش را می‌دید؛ درست در لابه لای مبل های ملافه پیچ و لاله عباسی های قرمز و زیر خرواری از غبار؛ با احتیاطی خاص، روی وسایل دست می کشید. پارچه سفید را از روی میز ناهارخوری بزرگ و کنده کاری شده برداشت و چشم به چلچراغ های قدیمی و زیبای تار بسته دوخت. گاه لبخند می زد، گاه بغض می‌کرد؛ اما دریغ از کلامی حرف. دو زن وارد شدند و مشغول به کار. با دقت همه جا را نگاه کردم. خانه ای بزرگ با وسایلی چشمگیر و قدیمی. سالنی وسیع که قسمتی از آن را یک میز ناهارخوری هشت نفره و طرف دیگرش را یکدست مبلمان اشغال کرده بود. کنار یکی از مبل های سالن ایستادم و گوشه ی ملافه اش را بالا زدم، مخملی قرمز، با چوبی کنده کاری به صورتم لبخند زد. طاقچه ای کوچک و سنگی، روی یکی از دیوارها نظرم را به خود کشاند. یک آینه و شمعدان، چند مجسمه و رادیویی قدیمی رویش قرار داشتند. جعبه ای چوبی و بزرگ، با نقش و نگاره های حکاکی و طلاکوب، روی یک میز درست رو به روی مبل ها و در امتداد درِ ورودی کنار دیوار قرار داشت. به سراغش رفتم و در را که درست شبیه پنجره بود، گشودم. خوب تماشایش کردم. یک تلویزیون زیبا و قدیمی، یعنی هنوز هم روشن می شد؟ آشپزخانه، گوشه ی تالار و درست کنار دو پله ی کوچک، که ورودی یک راهرو محسوب می‌شدند، تعبیه شده بود. آشپزخانه ای بزرگ و قدیمی، با تمام وسایل. از پله ها بالا رفتم. دستشویی و حمام در راهرو، کنار آشپزخانه قرار داشت. در مسیر آن ها یک اتاق خواب بزرگ خودنمایی می‌کرد که با آن تخت دو نفره بزرگ و تجملی و روتختی قرمز مخمل، شک نداشتم تنها نقطه ی اشتراک پدر و مادر بوده است. سجاده ی پهن شده در گوشه ی اتاق، حدسم را تأیید می‌کرد؛ چون مادر همیشه گوشه ی اتاق خوابش سجاده ای پهن شده داشت. در طرف دیگر راهرو، دو در کنار هم قرار داشتند. در اول را باز کردم، چشمم به پنجره ی رو به رو افتاد که به حیاط باز می‌شد و درخت خرمالو به شیشه هایش انگشت می کوبید. سری در اتاق چرخاندم. تختی یک نفره چسبیده به دیوار، درست مقابل پنجره و در امتداد در، روی زمین دراز کشیده بود. یک میز کوچک با چراغ خواب خاک آلود کنار تخت ایستادگی می کردند. طرفی دیگر، یک میز آرایش، با آینه ای بزرگ و چهارپایه ای کوچک، کنار کمدی چوبی به دیوار تکیه داده بودند. انتخاب کردم. این جا اتاق من بود. به سراغ اتاق دوم رفتم. یک فرش دستی قرمز، پنجره ای رو به حیاط، رختخواب های چیده شده روی هم و چند اسباب بازی قدیمی که حتم داشتم روزهای کودکی دانیال را می‌ساخت. وسط باغ ایستادم و چرخی زدم. یعنی ما روزی از اهالی این خانه محسوب می شدیم؟ با یان تماس گرفتم. _ کجایی دختر ایرونی؟ جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عاصم به گوشم رسید: هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ آخه تو تا کی می خوای مثل بقیه ی آدم ها زندگی کنی ؟ هیچ وقت! اگر هم می خواستم خدایِ این آدم ها نمی گذاشت. حوصله ی بحث نداشتم. تماس را قطع کردم. گوشی ام مدام و پشت سر هم زنگ می خورد. عاصم بود. جواب ندادم. ناگهان صدایی در حیاط پیچید. صدای شبیه به کلمات روی سجاده ی مادر. انگار خدای این مسلمانان، سوهان به دست گرفته بود برای ساییدن روحم، درد به معده و سرم هجوم آورد. کاش گوش هایم نمی شنید. صدای اذان بود، کاش قطع می شد. بی حس و مچاله از درد معده، روی یکی از پله ها نشستم. پیرمرد کارگر، لجن های خارج شده از حوض را گوشه ای می انباشت. بوی متعفنی در فضا حس می شد. کلافه از درد، چشمانم پی پیرمرد رفت که کنار حوض روی پاهایش نشست. شیر آب کنارش را باز کرد. آب با فشار و رنگی زرد و گل آلود خارج شد. پدر هر چند ماه یک بار، توسط یکی از دوستانش هزینه ی برق و آب و گاز این خانه را می‌پرداخت تا به قول خودش، پایگاه رجوی را در ایران حفظ کند. پیرمرد وضو گرفت، درست شبیه مادر و با صورت و دستانی تا آرنج خیس رو به رویم ایستاد. لنگه های جورابش، از جیب شلوار کهنه ی آبی رنگش آویزان بود. - خانم! نمی دونین قبله کدوم طرفه؟ پوزخندی بی صدا بر لب هایم نشست. مضحک ترین سؤال بود؛ آن هم از من! پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد. - مشتی! این فارسی بلد نیست. مجبوری الآن نماز بخونی؟ برو خونه بخون. پیرمرد آستین های لباسش را پایین آورد و با لهجه گفت: - دیگه چی؟ نماز رو باید اول وقت خوند. اصلاً اومدیم و تا عصر کارمون تموم نشد، قضا می شه! ⏪ ادامه دارد ... ................................. @Neveshtehaidel
بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
روز خود را با زبان تخصصی آغاز کنید😐😢😭
[یادِ تو مصلحتِ خویش ببُرد از یادم...]
🕊 ‏و خــدا در دلِ ما، حسـرت دریا نگذاشت غیرِ او، هیچ امیری به جهان پا نگذاشت @Neveshtehaidel
گاه نوشته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۲ : دو لنگه ی چوبی در را کامل گشودم. مادر بی تو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۳: پسر جوان سر تکان داد و به کارش مشغول شد‌. یعنی مسلمان نبود؟ دختر مو قرمز، پشت سرم، توی ایوان ایستاد. - مشتی! قبله این وره. سجاده توی یکی از اتاق ها پهن بود. اون خانم هم روش وایساده نماز می خونه. پیرمرد تشکر کرد و به سمت باغچه رفت. کمی بین علف ها دست چرخاند. سپس با سنگی کوچک در گوشه ای از باغ ، روی چمن های اصلاح شده، ایستاد. ‌ سنگ را مقابلش قرار داد و آماده ی نماز شد. مانند مادر «الله اکبر» گفت. کلمات عربی، خم شدن تا کمر، ایستادن، سجده روی سنگ. خدای این مردمان در این سنگ خلاصه می شد؟ چه قدر حقیر! باز هم صدای گوشی بلند شد. این بار یان بود. - دختر ایرونی هم این قدر کم حوصله آخه؟ اون دیوونه که رم کرد، گذاشت رفت. تو هم خوب بلدی دق مرگش کنی ها، برای کنترل درد معده، نفس هایی عمیق کشیدم، صدایش نگران شد. - سارا حالت خوبه؟ خوب نبودم. - سارا بگو چی شده. مشکل کجاست؟ حال مادر چه طوره؟ چشمم به نماز خواندن پیرمرد کارگر بود. - از این جا بدم می آد. صدایش نرم شد و حرف هایش پر از آرامش. ‌از مهربانی ایرانی ها گفت و خواست آرامش خودم را حفظ کنم. گفته هایش آرامشی صوری به وجودم پاشید. یان قول داد برای پیدا کردن پرستاری مطمئن برای نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با یکی از دوستان ایرانی اش هماهنگ کند. عصر به هتل رفتم و بعد از تسویه و جمع آوری وسایلم به خانه بازگشتم. با تاریک شدن هوا، باز هم آن صوت عربی از منبعی نامشخص بلند شد. انگار باید به شنیدن های چند وعده ای این نوای مسلمانان در شبانه روز عادت می کردم. وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی قد کوتاه و چادری نشسته روی یکی از مبل های روکش مخمل انتظارم را می کشید. گوشی ام زنگ خورد. یان بود می خواست اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را، برای کمک و پرستاری از مادر، روانه ی خانه مان کرده است. من در تمام عمر، از زنانی با این شمایل فراری بودم. حالا باید یکیشان را در دیدار روزانه ام راه می دادم؟ باز هم ایده های مضحک یان! چاره ای نبود. من این جا کسی را نمی شناختم، پس باید به یان و انتخاب دوست ایرانیش اعتماد می کردم. مدتی گذشت. مادر، همان زن بی زبان ماند و فقط با زن پرستار حالا می دانستم نامش پروین است چای می خورد و به خاطرات زنانه اش گوش می سپرد. بدون هیچ عکس العملی و من هر بار متنفر از عطر چای به اتاقم پناه می بردم‌. همان اتاق به سکوت نشسته با پنجره ای رو به باغ و درخت خرمالویی سبز و پرمیوه. ‌روزها می دوید و من از ترس خوی وحشی مسلمانان ایرانی، پا از خانه بیرون نمی گذاشتم و ‌دلم پر می کشید برای میله های سرد رودخانه، خاطرات دانیال، عطر قهوه، شیشه ی باران خورده و عریض کافه ی محل کار عاصم. این جا فقط عطر نان گرم می پیچید و رایحه ی چای و صدای کلاغ ها در لا به لای شاخ و برگ درختان باغ. این جا عطر خاکش آرامش می داد و نمی دانم چرا. یان مدام تماس می گرفت و اصرار می کرد تا به عنوان مربی، برای آموزش زبان آلمانی به آموزشگاه دوست ایرانی اش سر بزنم. واقعیت را گفتم که فارسی بلد نیستم و او خندید. اما رهایی در کار نبود. چون حالا فکر دیگری داشت و تأکید می کرد تا برای یادگیری زبان فارسی و سرگرم شدن، به همان آموزشگاه بروم. نتیجه ی نهایی ام بعد از پایان هر تماس، یک جمله شد؛ یان دیوانه! چند روز که به پیشنهادش فکر کردم، دیدم بد هم نمی گوید. این زبان را می آموزم، و تنفرم را فریاد می زنم؛ فال و تماشا. یان با دوستش هماهنگی کرد و مدتی بعد، از آموزشگاه برای دادن نشانی، تماس گرفتند و پروین پر حرف و مهربان، آن را یاداشت کرد و به دستم داد. دو روز بعد عازم شدم، با مانتویی بلند و شالی مشکی که به زور موهای طلایی ام را می پوشاند. آن روز هوای آفتابی شهر، سوز داشت. ماشین در هیاهوی خیابان ها می رفت و من حیران بودم از این همه تفاوت در شکل ظاهری مردم. پس آن زنان چادری در گزارش های ذهنی ام از پدر؛ به کجا کوچ کرده بودند؟ وارد آموزشگاه شدم. شیک و زیبا بود؛ با چیدمانی نسکافه ای و سنتی. رو به روی منشی جوان با موهای شرابی و صورتی غرق در آرایش، ایستادم. با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم. ابرویی بالا انداخت. - بله؟ خب چرا فارسی حرف نمی زنید؟ حرفش را متوجه شدم اما نمی توانستم کلمات را درست کنار هم بگذارم. دست و پا شکسته، به او فهماندم که توانایی همکلامی ندارم. سری تکان داد. نازی!... نازی! بیا ببین این دختره چی می گه. من که انگلیسی بلد نیستم. ⏪ ادامه دارد ... ................................. @Neveshtehaidel
بسم رب الحسن علیه السلام 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوری اون دو تا زن از گهواره تا کفن یا میگیم حسین حسین یا میگیم حسن حسن...😍 @Neveshtehaidel
دانی که پس از عمر چه مانَد باقی؟ مهر است و محبت است و باقی همه هیچ📻'🪴!'
💞🍃💞 چادرم تاج بهشتیــــست که بر ســـردارم یادگاریســـت که از حضـــرت مــادر دارم تیــــرها بر دل دشمــــن زده با هــــر تارش مــــن محــال اســت که آن را ز ســــرم بـــردارم ♥️ @Neveshtehaidel
اونجایی که میگه: " یاد میداری که با من جنگ در سر داشتی؟ رأی، رأیِ توست خواهی جنگ، خواهی آشتی @Neveshtehaidel
گاه نوشته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۳: پسر جوان سر تکان داد و به کارش مشغول شد‌. یع
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۴ : نازی آمد، با مانتویی تنگ و صورتی نقاشی شده. بعد از سلام و خوش آمدگویی خواست تا منتظر بمانم. روی صندلی چرم و مشکی مقابل میز منشی نشستم. عطری تلخ و آشنا در فضا پیچید، درست شبیه ادکلن دانیال، چشمانم را بستم. دانیال زنده شد؛ خاطراتش، خنده هایش، مهربانی هایش، اخم هایش، سوفی اش، خودخواهی اش و خدایی که دست از سر زندگی ام بر نمی داشت. سر چرخاندم. اتاقی در سمت راست منشی، نزدیک به ورودی آموزشگاه قرار داشت که روی در نیمه بازش، تابلویی طلایی با عنوان انگلیسی «مدیریت» نصب شده بود. پسری قدبلند، با هیکلی تراشیده، پشت به من، با کسی آن طرف میز حرف می زد و می خندید. کنجکاوانه، کمی به جلو خم شدم. پسر، چند درجه چرخید. نیم رخش را دیدم. آشنا به نظر می رسید! چشمانم را بستم. تصاویر از خاطراتم گذشت. خودش بود! شک نداشتم. اما در ایران چه می کرد؟! غرق در فکر بودم که به سرعت از آموزشگاه خارج شد. با گام هایی تند، از پله های آموزشگاه بالا رفتم. اما سوار ماشین مشکی شد و صدای جیغ لاستیک هایش در گوشم پیچید. چند متر دویدم، اما بی فایده بود. او به سرعت دور می شد. نمی دانستم باید چه کنم. این جا غریب بودم. با قدم های پریشان به آموزشگاه بازگشتم و بدون اجازه، وارد اتاق مدیر شدم. در را چنان به داخل هل دادم که صدای کوبیده شدنش به دیوار توی فضا پیچید. مدیر که مردی تپل با عینکی گرد و موهایی فر بود، متعجب سر بلند کرد. عطر تلخ دانیال هنوز هم در هوای آن قفس، حس می شد. عصبی مقابل چشمان متعجب مدیر ایستادم. - آقایی که الآن این جا بود... اسمش... اسمش چیه؟ کجا رفت؟ جملاتم را به انگلیسی می گفتم و می ترسیدم زبانم را نفهمد. مرد ایستاد و متحیّر، به آرامش دعوتم کرد. اما جایی برای این بازی ها وجود نداشت. بی توجه به افراد جمع شده جلوی در، دوباره با پرخاش سؤالم را تکرار کردم. مرد، با ابروهایی گره خورده صدایی رسا از منشی خواست تا در اتاق را ببندد. سپس عصبی و حق به جانب روی صندلی نشست و دست به سینه جبهه گرفت. - حسام... این که به کجا رفت هم، فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه! خواستم نشانی یا شماره ای از او به من بدهد. اما زیر بار نرفت. کمی از عصبانیتم را قورت دادم و تقاضا کردم با دوستش تماس بگیرد و او بخواهد که به آموزشگاه برگردد. تماس گرفت، چندین بار. اما در دسترس نبود. نمی دانستم باید به کدام بیابان سر بگذارم. شماره ی تماسم را روی میز گذاشتم و خواستم آن را به دوستش بدهد. بدون آن که یادم بیاید، برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم. دوباره همان درد لعنتی به سراغ معده ام آمد، با تهوعی سنگین. عطر غذای پروین در فضای خانه، بر اعصاب بویایی ام ناخن کشید و حالم را دگرگون می کرد. غروب که شد، صدای اذان مسلمانان، از بیرون خانه و رادیوی قدیمی پروین در آشپزخانه، دوباره بلند شد و بر روح ترک خورده ام سوهان کشید. جلوی چشمان نگران پروین خانم، به اتاقم پناه بردم. اغتشاش فکری، به دیوارهای ذهنم لگد می کوبید. خودش بود! اما چرا این جا؟ چرا زندگیمان را به بازی گرفت؟ چرا رهایمان نمی کرد، سایه ی شومش؟ بدون خوردن تکه ای نان، به خواب متوسل شدم. اما تمام شب، رخت خوابم عرصه ای بود برای درد، حالت تهوع، پیچیدن به خود و جنگ میان افکار آشوب. با نوری کم جان که از چراغ حیاط در اتاقم تابیده بود، بادی که از میان پنجره نیمه باز سرک می کشید و سرمای پاییزی را به داخل هل می داد. آسمان سحر، تاریکی اش را بر چهاردیواری ام مستقر کرد و باز صدای اذان به مغزم حمله ور شد. نگاه به پنجره دوختم. چرا در این سرما، نیمه باز رهایش کرده بودم؟ عصبی و کلافه، برای بستن پنجره برای الله اکبر مسلمانان به سرعت برخاستم. چشمانم سیاهی رفت. کورمال کورمال به پنجره نزدیک شدم. ناگهان زانوهاییم سست شد. صدای زمین خوردنم به قدری بلند بود که پروین را به اتاق کشاند. چیزی نمی دیدم فقط سیاهی بود و ذرات نور رقصان. «یا فاطمه زهرا» ی پروین را شنیدم و کنارم نشست. با حالی مضطرب چند بار صدایم زد. توانی برای چرخاندن زبانم در خود نمی دیدم. با شتاب از اتاق خارج شد، سوز سرما، هم آغوش با قطرات باران، از میان پنجره روی صورتم لیز خورد. پروین برگشت. پنجره را بست و پتویی گرم رویم کشید. صدای پریشان و پیرش را کنارم می شنیدم: - الو، سلام آقا حسام! تو رو خدا بیا این جا... سارا حالش خوب نیست. نقش زمین شد! حسام؟ در مورد کدام حسام حرف می زد؟ همان که من امروز دیدمش؟ بالا آوردم تمام معده ام را. ⏪ ادامه دارد... ................................. @Neveshtehaidel
بسم الله النور🍃🌱
عزیزی پرسید جبهه چطور بود؟ گفتم : از چه نظر؟ گفت: مثلا مثل الان رقابت هم بود؟ گفتم : آره. گفت : در چی؟ گفتم :در خواندن نماز شب. گفت: حسادت بود؟ گفتم: آره. گفت: در چی؟ گفتم: در توفیق شهادت. گفت: جرزنی بود؟ گفتم: آره. گفت: برای چی؟ گفتم: برای شرکت در عملیات . گفت: بخور بخور هم بود؟ گفتم: آره، تا دلت بخواد گفت: چی می خوردید؟ گفتم: تیر و ترکش وموجهای شدید انفجار گفت: پنهان کاری چی ؟ گفتم: آره گفت: در چی ؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها . گفت: دعوا سر پست و نگهبانی هم بود؟ گفتم: آره . گفت: چه پستی؟؟ گفتم: پستهای نگهبانی سنگر کمین گفت: آوازم چی؟ میخوندید؟ گفتم: آره . گفت: چه آوازی؟ گفتم: دعای کمیل و توسل و هر روز صبح بعد از نماز، زیارت عاشورا گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ گفتم: آره . گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب و عامل خون گفت: استخر هم می رفتید؟ گفتم: آره ... گفت: کجا؟ گفتم: اروندرود، کانال ماهیگیری در شلمچه ، جزیره مجنون . گفت: سونا خشک هم داشتید ؟ گفتم: آره . گفت: کجا؟ گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه. ( دمای هوا بالای ۶۰ درجه) گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟ گفتم: آره گفت: کی براتون برمی داشت؟ گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه . گفت: پس بفرمایید رژ لبم می زدید؟؟ گفتم: بله تا دلت بخواد خندید و گفت: با چی؟ گفتم: هنگام بوسه بر پیشانی خونین دوستان شهیدمان سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت... ياد و خاطر شهدای بی ادعای این سرزمین گرامیباد نثار ارواح طیبه شهدا صلوات🌹 @Neveshtehaidel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرزمان رزق می‌رسد از راه شک ندارم رکوع کرده علی😍🙂 شب معراج مصطفی حس کرد در پس پرده رو به روی علیست❤️ @Neveshtehaidel
سهم بعضیا از سفره انقلاب!😔 @Neveshtehaidel
گاه نوشته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۴ : نازی آمد، با مانتویی تنگ و صورتی نقاشی شده.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۵: پیرزن با صدایی که سعی در مهار کردنش داشت، فریاد زد: - حسام جان! تو رو خدا بدو بیا مادر. این دختر اصلاً حالش خوب نیست. داره خون بالا می آره. من نمی دونم چه خاکی به سرم بریزم. خون که چیزی نبود. کاش تمام زندگی ام را بالا می آوردم. می توانستم ببینم، اما تار، پروین با مقنعه و چادر سفید و گلدار، درست مانند همان هایی که مادر همیشه برای نماز می پوشید، کنارم نشست و با قربان صدقه، به صورتم دست کشید. نایی در چشمانم نبود. باید برای دیدن حسامی که پروین صدا زده بود، ته مانده ی توانم را نگه می داشتم. چشمانم را بستم و منتظر ماندم. زمزمه های نگران پروین، آرامشم را می گرفت. نمی دانم چه قدر گذشت که صدای زنگ در بلند شد. پروین خدا شکر گویان، سمت دربازکن جدید و تازه نصب شده مان دوید. خدا در چنین حالی هم دست از شکنجه ام بر نمی داشت. نفس هایم از ته چاه بیرون می آمد و من خوش حال بودم از این که قرص های یان، مادر را به خواب، فروبرده تا نبیند حالم را. حضور هراسان دو نفر را، در چارچوب در اتاقم حس کردم. با تتمه ی توانی که داشتم، پلک گشودم، همه ی تصاویر، تار به مردمک چشمان نیمه بازم می رسید. مردی جوان، با همان قد و هیکل حسام آموزشگاه، هراسان همراه پروین وارد شد کنار سرم زانو زد و آشفته، چند بار نامم را خواند. نفس زدن های تندش، حکایت از دویدن داشت. نمی توانستم خوب ببینمش. چند بار پلک زدم. فایده ای نداشت. پسر ایستاد و در جیب شلوارش دنبال چیزی گشت. - چرا به آمبولانس زنگ نزدید؟ من الآن تماس می گیرم. پروین به سمت شال مشکی آویزان از تختم دوید. - نه مادر! تا اون ها بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دستپاچه شدم شماره ی امداد رو یادم رفته. بیا کمک کن بذارمش تو پتو، خودت ببرش. پروین شال را روی سرم گذاشت و دور گردنم بست. انگار مُرده بودم. هیچ کدام از اعضای بدنم را حس نمی کردم. پتوی دیگری روی زمین پهن کردند و با احتیاط مرا در آن قرار دادند. جوان با گفتن «یا علی» پتوپیچ بلندم کرد؛ بدون این که دستش به بدنم بخورد. انگار از وجودم می ترسید! مسلمانان حماقتشان فراتر از این ها بود. جوان با گام هایی تند مرا به طرف حیاط می برد و پروین با سفارش هایی مادرانه، پشت سرمان می دوید. به محض ورودمان به حیاط، لرز به جانم افتاد. قطرات باران روی صورتم می چکید و قدم های جوان سریع تر می شد. صدای تند ضربان قلب و نفس های وحشت زده اش را، پشت پتو و سینه اش می شنیدم. مشامم، رایحه ی تلخ روی پیراهنش را آشنا یافت. خودش بود! عطر مورد علاقه ی دانیال! عطری که در آموزشگاه، دنیا را جلوی چشمانم آورد. باید بختم را امتحان می کردم. دوباره پلک گشودم. حالا دیگر مطمئن بودم، خودش است. همام حسام امروزی، همان قاتل خوشبختی. با همان ته ریش و موهای مشکی، اما این بار ژولیده و به هم ریخته. پروین در ماشین را گشود و دزد برادر، با احتیاط مرا روی صندلی عقب جا داد. دیگر توانی برایم نماند و از حال رفتم. با بوی تند ضدعفونی کننده های بیمارستان، چشم باز کردم. روی تخت، زیر سُرم و نوازش های پروین چادرپوش. تمام اتاق را از نظر گذراندم. حسام نبود. آن مخل آسایش و مسلمانِ وحشی نبود. لابد در پی طعمه ای جدید، برادر معامله می کرد با خدایش. خواستم سراغش را از پروین بگیرم، اما یادم آمد که او زبانم را نمی فهمد. چشم به در دوختم. چند ساعت گذشت و نیامد. اما باید می آمد. کارش داشتم. خستگی به وجودم لگد می زد. بیش تر از تنم، مغزم سوت می کشید. حسام، همان مسلمانی بود که تنها شمع زندگی ام را خاموش کرد و حالا در ایران، در آن آموزشگاه و خانه ی ما؟ پروین او را از کجا می شناخت؟ دوست ایرانی یان چه کسی بود؟ با تک تک سلول هایم، ترس را لمس کردم. در ذهنم رژه می رفتند سؤالاتی که جوابشان به وحشت می رسید. باز هم درد آمد. نمی دانم شاید به لطف مسکن های پرستار بود که چند ساعت بی هوش بودم. خواب دروغی را، به درد و تهوع ترجیح می دادم. گوش هایم هوشیاری اش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ای از نور، نمی دید. توانی برای حرکت و حرف زدن، در اسکلت بدنم حس نمی شد. صدای مسن دکتر و آن جوان حسام نام را، از جایی درست کنار تخت شنیدم. دکتر! شرایطش خوب نیست؟ موج صدای پیرمرد، به پرده ی گوشم خورد. - نه متأسفانه! توده ها تمام سطح معده رو پوشوندن. موندم چه طور تا حالا درد رو تحمل کرده! امید چندانی وجود نداره، اما بازم خدا بزرگه. ما شیمی درمانی رو به در خواست شما شروع می کنیم. نمی خوام ناامیدتون کنم اما احتمال این که جواب بده خیلی کمه. ⏪ ادامه دارد... ................................. @Neveshtehaidel
بسم الله الرحمن الرحیم 🌱