eitaa logo
گاه نوشته های دل💕
346 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
547 ویدیو
1 فایل
مهمان ما باشید.... کمی این طرف تر... حوالی دل... ارتباط با ادمین👇 @M12_m18
مشاهده در ایتا
دانلود
. دفتر حافظ گشودم فـال من جانـانـہ شد... عشق تـو فالم شد و ناگـہ غزل دیوانہ شد... @Neveshtehaidel
گاه نوشته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۶۴: در لجبازی میان دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۶۵: یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد. دکمه ای را فشار داد و آن را روی گوشش گذاشت. - الو! آقای بادمجون بم! تشریف دارین پشت خط؟ بعله... بعله! الحمدالله حالشون خوبه. به کوری چشم بعضی از دوستان، بنده هم خیلی خوبم. بعداً حال تو رو هم به طور ویژه می گیرم اخوی جان! با چه کسی حرف می زد؟ دانیال؟ برادر من؟ گوشی را به سمتم گرفت. انگشتانم یخ زد. با تردید و چشمانی دوخته به حسام، آن را گرفتم و روی گوشم گذاشتم. نفس هایم تند شد و نوایی از حنجره ام یارای خروج نداشت. صدایش را می شنیدم. پر شور و هیجان، مثل گذشته های نه چندان دور. - الو الو سارا جان! خواهر گلم! نمی توانستم جوابش را بدهم. خودش بود. دانیال خندان و پرحرف. اما حالا گریه می کرد، در اوج خنده. - سارایی! بابا دق کردم. یه چیزی بگو صداتو بشنوم. برای اولین بار اشک ریختم. هق هق گریه هایم آن قدر بلند بود که دانیال را از حال خرابم، با خبر کند. او با همه ی شیرین زبانی، برادرانه هایش را خرج آرامشم می کرد. صدایش زدم، نه یک بار که چندین بار و او هر بار شبیه تر از همیشه به خودش، پاسخم می داد. هر چه بیش تر می شنیدم، حریص تر می شدم. دوست داشتم دنیا سکوت کند و فقط صدای دانیال را بشنوم. آه که هیچ کس نمی دانست، چه زنده شدنی را چشیدم به شوق زنده بودنش. بعد از عقده گشایی؛ از من خواست تا به حسام اعتماد کنم. بی اطلاع از این که من نخواسته به این جوان محجوب اعتماد کرده بودم، قبل از آن که بخواهم. دوست نداشتم تماس قطع شود، اما چاره ای وجود نداشت. با چشمانی ملتهب از شدت اشک، گوشی را به حسام پس دادم و لبخند غمگین او رنگ آسودگی گرفت. - خب الآن خیالتون بابت سلامتیش راحت شد؟ دیدین که از من و شما سرحال تره؟ حالا برم سر اصل مطلب؟ اگه حالتون خوب نیست می گذاریم واسه بعد! اشتیاقی بی حساب داشتم، انگار حسام این را متوجه نمی شد! دستی بر محاسنش کشید. از کجا شروع کنم؟ قبلش ما به شما یه عذرخواهی بدهکاریم که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی بهتون اومد. امیدوارم حلال کنین! حلال؟ در آن لحظه به قدری خوش حالی در وجودم بود که حتی از پدر هم می توانستم بگذرم. صدایی صاف کرد. - دانیال یکی از نخبه های رایانه تو دانشگاه بود و سازمان مجاهدین خلق از مدت ها قبل به واسطه ی پدرتون اون رو زیر نظر داشت تا بتونه با دادن وعده و امکانات جذبش کنه و واسه انجام مأموریت به نیروهای داعش ملحق کنه. بعد از یه مدت کوتاه، سازمان وارد عمل می شه و با نشون دادن در باغ سبز، از دانیال می خواد تا به اون ها ملحق بشه. دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت، درخواستشون رو رد می کنه. ولی از اون جایی که سازمان «نه» رو نمی شناسه و وقتی چیزی رو می خواد باید به دست بیاره، می ره سراغ اهرم فشار. همون موقع بچه های ما متوجه می شن که نقشه ی سازمان واسه فشار روی دانیال و اجبارش به قبول این مسئولیت، تهدید خونواده شه. پس من مأمور نزدیکی و رفاقت با برادرتون شدم. اون قدر رفیق که یه چیزهایی از پیشنهاد و تهدید سازمان بهم بگه. این جوری ما هم خیلی راحت می تونستیم از جونش حفاظت کنیم. بالأخره دانیال یه نخبه ی ایرانی بود، با هیچ نوع تفکر و جهت گیری سیاسی و سلامتیش اهمیت زیادی برامون داشت. سازمان سعی داشت، تا با اهدای دانیال از طرف خودش به داعش، نوعی مراوده ی پرمنّت رو شروع کنه و با استفاده از هدیه ی ارزنده ش، خواسته های خودش رو از داعش تو منطقه، طلب کنه؛ بی خبر از این که داعش، خودش دست به کار شده و با شناسایی دانیال سعی داره با کم ترین هزینه اون رو جذب نیروهاش کنه. این جوری هم سر سازمان بی کلاه می موند و نمی تونست درخواست های دیگه ای داشته باشه، هم یه نخبه ی ایرانی رو جذب گروهش کرده بود و این یعنی نوعی استفاده ی ابزاری و تبلیغاتی از یه نخبه ی ایرانی در سطح بین الملل! بنابراین از کم هزینه ترین و جوابگوترین راه ممکن شروع کردن. راهی که هنوز هم بین سیاسیون دنیا حرف اول رو می زنه و اون ورود یه دختر زیبا به ماجرا و ایجاد یه داستان عشقی و عاشقانه بین دختر و دانیال بود. اون دختر کسی نبود جز سوفی؛ دختر عربی که با عنوان مُبلّغِ داعش تو آلمان باید به دانیال نزدیک می شد و اون رو به خودش علاقه مند می کرد، اون قدر زیاد که دانیال چشم بسته برای داشتنش، با پیوستن به داعش موافقت کنه و وقتی وارد شد، اون قدر گرفتارش می کردن که دیگه راهی برای بازگشت، مقابل خودش نمی دید. غافل از این که ما از همه چیز باخبریم و قصد پیش دستی داریم! ⏪ ادامه دارد... ................................ @Neveshtehaidel
🌱😔
خب قهرمانی پرسپولیس هم مبارکمون باشه😁😍
بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
🌷🌱 سرصبحۍهوس‌نام‌حسـن‌زدبه‌سرم شاه‌بی‌لشڪرے‌ومن‌به‌فدایت‌بشوم😊💚 😉 @Neveshtehaidel
لفت میدید کجا میرید؟😂 بقیه تو کانالشون حلوا پخش میکنن من پخش نکردم؟😂
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاه نوشته های دل💕
نائب الزیاره همه اعضای کانال😍
خاک پای نوکرانت توتیای چشم من🌷
سلام عزیزان 🌷 تابحال شده دلتون بگیره و بخواین با کسی حرف بزنید ولی گوش شنوا نداشته باشید؟ الان یهویی شماره بهترین آدم دنیا پیدا کردم کسی ک اسمش غم عالم میبره اگه توهم مث من دلتنگی زنگش بزن منتظرته. سلام منم برسونید و التماس دعا 🔶 (ع) ☎️ 😍👇 📞 ۱۶۴۰ 🎁ضمنا اینکه این تماس اگه با خط همراه اول باشه کاملا رایگانه و هیییچ هزینه ای نداره 💚مستقیم وصل میشید به روضه منور و اطراف ضریح اباعبدلله اما حسین علیه السلام❤️🥺 هر چه میخواهد دل تنگت...بگو!... التماس دعا... منم دعا کن🥺 @Neveshtehaidel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نامہ داده‌ست ولی... عادت یوسف اینست عطر او زودتر از نامه‌رسانش برسد! 🌱 ❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟ @Neveshtehaidel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷امام‌رضا در زِندان (دوربین مخفی) 🔸به زِندانی که هیچ کَس و کاری نداره میگن: یک نفر ضامنت شده. زندانی با تعجب جواب میده: من که هیچ کَسو ندارم @Neveshtehaidel
تقصیر دلم نیستـ🌱 تماشای تو زیباستـ👀
🌼🌱 ای دل مگر نگفته ام از عشق دور باش عاشق شدی...؟ بمیرم الهی صبور باش!🙃 @Neveshtehaidel
🌷🌱 امام زمان (عج) خطاب به علی بن مهزیار: میدانی چرا ما را نمیبینی؟ ۱_ برای اینکه شما دنبال این هستید که مال خود را افزایش دهید ۲_ بر ضعفای مومنین با تکبر برخورد میکنید 💔😔 @Neveshtehaidel
🌼🌱 جزوه هایم پر شعر است نمیدانم کی؟ درس،دست از سر شاعر شدنم بردارد @Neveshtehaidel
بسم رب الحسن علیه السلام 🌱
•اول‌ِ هفته بگویید حسن‌ جان‌ رخصت• •تا که رزق،از کرمِ‌ سـفـره‌‌ی‌ ارباب رسد• 🖐 @Neveshtehaidel