eitaa logo
گاه نوشــ✍ـــته های دل💕
419 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
582 ویدیو
1 فایل
مهمان ما باشید.... کمی این طرف تر... حوالی دل... ارتباط با ادمین👇 @M12_m18
مشاهده در ایتا
دانلود
Reza Narimani - Arom Begir Ali.mp3
9.94M
آروم بگیر علی بالام😭🖤 آخه من یه قولی دادم که تو زنده برمیگیردی🖤🥀 @Neveshtehaidel
شور4.mp3
8.69M
زندگیمون همه فدا ربابه مادر ما سینه زنا ربابه انگشتر عقیقه دستم اسم مقدس تو یا ربابه @Neveshtehaidel
سرش به سینه بابا تنش به زیر عبا🥺 چه با وقار از آن ازدحام برمیگشت😭 @Neveshtehaidel
11.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ وا علیا🥺🖤 وا علیا... وا علیا... اینِ مرام کوفیا واعلیا... رباب از خیمه نیا😭 @Neveshtehaidel
او که در شش ماهگی باب الحوائج میشود گر رسد سن عمو، حتما قیامت میکند🥺💔
گاه نوشــ✍ـــته های دل💕
خلاصه که رو کمک شما حساب کردیم 😉 بالش ها رو خودمون درست میکنیم براتون انشاالله عکس میذارم... واسه
. رفقا... از دریای امام حسین جا نمونید☘ هنوز خیلی خیلی نیاز داریم به کمکتون... واقعا هزینه ها خیلی بالاست... لطفاً بین آشناهاتون هم این پیام رو منتشر کنید... همه ی این پول خرج لوازم مورد نیاز موکب از جمله بالش و پتو میشه. ینی تا وقتی که زائرا از این بالش و پتو استفاده کنن واسه شما ثواب نوشته میشه. تا سال های سال... نیت کنید نذر کنید... نذر شهدای کربلا از جمله باب الحوائج... مطمئن باشید از طرف ایشون و مادرشون حاجتتون برآورده میشه نذر کنید و هرچقدر میتونید کمک کنید... مطمئناً از همه ی داشته هاتون واسه امام حسین خرج می‌کنید که اجرتون رو مادرشون میده☘
گاه نوشــ✍ـــته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۴: _دانیال! مشکلت چیه؟ هیچ وقت یادم نمی آد واسه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۵: دو دکمه ی اول پیراهنش پارگی داشت و پنجه می کشید بر روح زخم خورده ام تیزی آینه، سینه ی مردانه اش را درید. بوسه زدم بر فراخی سینه ی ستبرش. بارها؛ بارها و بارها. آرام نمی شد قلب آتش گرفته ام. بیش تر شعله می کشید. تمام روحم می سوخت. کاش بیش تر چشم به تماشایت می سپردم و حفظ می شدم تک تک حرکات را. کاش سراپاگوش می شدم و تمام شنیدن هایم، پر می شد از موج صدایت. می دانی خیلی وقت است برایم قرآن نخوانده ای؟ کاش دیشب، بچگی به خرج نمی دادم و صدای نفس هایت را برای آخرین بار در مغزم ذخیره می کردم. موهایش را با انگشتانم، شانه زدم. به صورتش دست کشیدم و او لبخند زد. چه قدر، دلم هوای خندیدنش را کرده بود. عاشق که باشی، دل خوش می کنی به دل خوشی های معشوقت و من عاشقانه دل خوش کردم. «این قلب ترک خورده ی من، بند به مو بود من عاشق او بودم و او عاشق او بود» باران اشک می بارید و با خوشی حسام راه می آمد. باریدم. دستانش را بوسیدم. حالا باید جمله ای را که قرار داشتم روز عروسی به او بگویم، می گفتم. دست و پا شکسته کلمات فارسی را در ذهنم ردیف کردم. به چشمان بسته اش خیره شدم و نجوا کردم: «امیر مهدی جان! اندازه ی تمام دوستت دارم های دنیا دوستت دارم!» صدای گریه ی دانیال و دو جوان بلند شد؛ اما لبخند را بر لب های حسام دیدم. کاش روحم با او پر می کشید. امیر مهدی، بهترین ها را برایم رقم زد و حالا من در کربلا وداعش را لبیک گفتم. به اصرار دانیال عازم هتل شدیم که یکی از آن جوانان نظامی، صدایم زد و نایلونی به سمتم گرفت. _ گوشی سیده. خاموشه. فکر کنم شارژش تموم شده. کیسه را گرفتم و به هتل برگشتیم. وسایلم را جمع می‌کردم و دانیال اشک ریزان، دل به تماشایم سپرده بود. تهوع و درد، شروع شد. ناخواسته به تخت پناه بردم. دانیال با لیوانی آب و قرص، کنارم روی تخت نشست. _ این ها رو بخور سارا! باید قوی باشی. فاطمه خانم تمام چشم امیدش به تو هست. حسام به خواسته ی قلبش رسید. میان حرف هایش بارید. آری! من قوی بودم. بیش تر از آنچه فکرش را بکنند. خودم آمین شهادتش را گفتم دو بار، یکی، وقتی در سوریه گم شد؛ دیگری وقتی شانه به شانه اش، صحن حسین را تماشا می کردم. باید پایش می ماندم. گرچه نمی دانم کدامش مستجاب شد. _ از کجا خبر دار شدی؟ با بغض گفت: _ صبح با گوشیش تماس گرفتم. گفت داره می ره گشت‌زنی اما خواست بهت چیزی نگم که نگران نشی. بعدم گفت تا اذان ظهر برمی گرده. تو چیزی نمی پرسیدی، منم چیزی نمی گفتم. ولی همه ی حواسم بهت بود که چشم به راهی. تا این که از ظهر گذشت و هیچ خبری ازش نشد. نگران شدم. مدام به گوشیش زنگ زدم، می گفت خاموشه. دم دمای عصر، وقتی حال پریشون و سراغ گرفتن هات رو از حسام دیدم، دیگه خودم هم ترسیدم. واسه همین از بچه‌ها سراغش رو گرفتم. اول گفتن زخمی شده و برم اون جا. وقتی که رفتم دیدم زخمی نه، شهید شده. تمام ثانیه های پریشانی ام تداعی شد و قلبم تیر کشید. _ چه جوری شهید شده؟ چانه اش لرزید. _ با چند نفر رفته بودن واسه گشت زنی که متوجه می شن یه عده از حرومی ها، قصد نزدیک شدن به شهر رو دارن. باهاشون در گیر می شن. حسام و دوستانش تا آخرین گلوله ی خشابشون مقاومت می‌کنن و به مقر خبر می‌دن. اما دیگه محاصره شده بودن و تا نیروها برسن، بچه ها شهید می شن. آه از نهادم بلند شد. پس باز هم پای غیرت و پاسداری در میان بود. _ داعشی ها چی شدن؟ لبخندش تلخ بود. _ تارومار شدن! صبح روز بعد سوار بر هواپیما، همراه پیکر حسام راهی ایران شدیم. در مسیر، چشم دوخته به آبی آسمان و همسفر با مسافران بی خبر، اشک ریختم و عطر به جا مانده از پیراهن حسام را بر چادرم بوییدم. قرار بود با سوغات و تربت کربلا به ایران برگردم، اما حالا داشتم حسام بی جانم را چشم روشنی سرزمین عراق می بردم. بیچاره فاطمه خانم! به خاک ایران رسیدیم. هوای ایران پر بود از عطر نفس های حسام. فاطمه خانم، با دیدن من و تابوت پیچیده شده در پرچم فرزندش، دیگر پایی برای ایستادن نداشت. پدر که مُرد، حتی نشانی قبرش را نپرسیدم. ولی حسام بر تمام احساسم حکومت می کرد. من و دانیال بی تفاوت به مرگ پدر، حالا بی تابیمان سر به عرش می کشید، از نداشتن حسام. فاطمه خانم در راهرویی از مردان گریان با پوشش نظامی روی باند هواپیما به سمتم دوید. مرا به آغوش کشید و صورتم را بوسید. _ زیارتت قبول مادر! دست به تابوت پسرش کشید. _ شهادت تو هم قبول باشه مادرم! یکی یه دونه ی من! ⏪ ادامه دارد... ................................. @Neveshtehaidel
بسم الله الرحمن الرحیم ☘
این چیه من دیدم🚶‍♀🚶‍♀😂😂 ینی میشه مثلا بوق بزنی مثل اسنپ بگی عجله دارم گشنمه زود غذا بدید😄
یاعلی اکبر💔