گاه نوشته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۱ : ... مُرد. لحظه ای که تمام عمر انتظارش را می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۳۲:
... و زیر لب با صدایی که ته مانده هایش را می شنیدم، ادامه داد:
«هر چند که حال خودم تعریفی نداره.»
او از زندگی ما چه می دانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمان، اخم هایم به هم پیچید و با نگاهم تیربارانش کردم، اما دریغ از عقبنشینی.
ــ سارا! لج بازی نکن، من کاری به تو ندارم اما بگذار این دوستم رو بیارم تا مادر تو ببینه.
پیرزن بی چاره از دست می ره.
اون وقت تنهاتر از اینی که هستی می شی. دوستم روانشناس خوبیه، بگذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره.
از کدام رنگ حرف می زد؟
در جعبه ی مداد رنگی های زندگی ام، فقط یک رنگ وجود داشت، سیاه. یک عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با سیاه نقاشی کردم.
روزگارم سیاه بود، دیگر به زندگی ام چیزی نمی رسید، صدای زنگ در بلند شد و لبخندی اطمینان بخش بر لبش نشست.
ـ غذا رسید! نترس نمی گذارم بیان داخل. بعد ایستاد و با لحنی آرام به سمتم خم شد. یه مدت باید دست پختشون رو تحمل کنی.
اصلاً نگران نباش یا یهو می کشه و خلاصت می کنه یا به زندگی ادامه می دی، مسمومیت و بیماری توش نیست!
بعد از آن شب نحس، عاصم هر روز با ظرفی پر از غذا به سراغمان می آمد.
کمی خانه را مرتب می کرد.
به زور، مقداری غذا به خوردم می داد.
هوای مادر را داشت. نصیحت به گوشم می خواند. پرستاری می کرد و به قول خودش رسم مسلمانی به جا می آورد.
اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم می گذشت و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام؟ ثانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان در دل می کاشتم و انتقام درو می کردم. هر بار در بین حرف های هر روزه ی عاصم جملات تکراری از احوال بد مادر و اجازه برای آمدن آن دوست روانشناسش، گوشم را نیشگون می گرفت.
چرا نمی فهمید که دیگر دلیلی برای تلاش برای نفس کشیدن، در وجود دو ساکنین خانه نمانده است؟
اصلاً اگر می توانستم سند مادر را شش دانگ به نام او می زدم تا هر چه دلش می خواهد، پسرانه خرجش کند؛ من اهل ول خرجی نبودم.
بهار هم به انتها می رسید. اما حال مادر روز به روز بدتر می شد. سکوت، چسبیدن به اتاق و سجاده، نخوردن غذا، همه و همه عاصم را نگران تر از قبل می کرد و من بی تفاوت بودم.
نگران مادر بود، حال بد او را به من گوشزد میکرد اما من فقط نگاهش می کردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس بود. این جا ما حتی نگران خودمان هم نمی شدیم.
یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میلههای خُنکش پناه بردم. بهار، شیطنت مرغان دریایی را دو چندان کرده بود و زوزه ی ذوقزده ی قایق ها را صیقلی تر از گذشته. ملودی ساز دهنی مرد دوره گرد، دل را می سوزاند.
هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی ام به نظر میآمد، و کینه ی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در جهنم خاموش زندگیمان گذاشته بود، در دلم قوت داشت. افکاری پاشیده داشتم که چنگال می کشید به قلب یخ زده ام. انگار بهار هم، حالتی زمستانی داشت.
حوالی عصر به خانه برگشتم.
برق های خانه روشن بود و این نشان از حضور عاصم می داد.
آرام وارد خانه شدم، صدایی ناآشنا و مردانه از آشپزخانه به گوشم رسید.
تعجب کردم، بی سر و صدا به سمت منبع صدا رفتم. کنار دیوار ایستادم.
عاصم با مردی حرف می زد. مرد از شرایط بد روحی مادر می گفت و با اصطلاحاتی که از آنها سر در نمی آوردم توضیح می داد که مادر باید به ایران برود. عاصم با لحنی عصبی از او خواست تا راه حل دیگری بیابد.
راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود. مرد تأکید داشت که درمان
فقط برگشتن به سرزمین مادری است و این عاصم را دیوانه می کرد.
ناراحت بودم از اعتمادی که به عاصم کردم و از غریبه ای که در خانه بود و تجویزی که برای مادر داشت.
ایران ترسناک ترین نقطه ی زمین، در افکارم محسوب میشد. پر از مسلمان، غوطه ور در کلمه ی خدا، آن جا یعنی ته دنیا.
تصور سفر به آن خاک، بعد از سالیان دراز، با توجه به تصویری که پدر مدام در پس افکار سازمانی اش برایمان در خانه از آن سخنرانی میکرد غیر قابل باور می نمود.
حتی اگر می مُردم هم، پا به آن جا نمی گذاشتم. اصلاً منشأ اصلی خونریزی و مرگ و زن کشی در جهان یعنی ایران.
تا زمانی که پدر زنده بود، جنایات و هرج و مرج های این کشور، مدام از طریق تلویزیون و اطلاعیه هایشان و سازمان مجاهدین در خانه دنبال می شد.
هیچ وقت برایم اهمیتی نداشت. اما خواسته و ناخواسته به گوشم می رسید.
صدای عاصم کمی بالا رفت و رشته ی افکارم را برید.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
@Neveshtehaidel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک رفیق شهیدم😍🤩
#شهیدعلیرضاقبادی
@Neveshtehaidel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درد و دلهای یک مادر چند فرزنده!😂
🎙 شعرخوانی فهیمه انوری
@Neveshtehaidel
🌷〰🌷〰🌷〰🌷
نه تنها شکل چشمانت قشنگ است
نگاه پر ز عشقت، رنگ رنگ است
یکی مشکی، یکی بور و یکی زرد
یکی بین تمام ریش تو، فرد
لبت می خندد و کارم تمام است
که این لبخند تو اصل کلام است
نگاهت کردم و دل را سپردم
دلم را پیش از این جایی نبردم
خریدی این دل و بردی به تاراج
کمی نازش بخر دل گشته مواج
#رقیه_کرمی
#تازه_ترین_شعر
@Neveshtehaidel
گاه نوشته های دل💕
🌷〰🌷〰🌷〰🌷 نه تنها شکل چشمانت قشنگ است نگاه پر ز عشقت، رنگ رنگ است یکی مشکی، یکی بور و یکی زرد یکی
.
.
.
پ.ن: وقتی ریش هاش هرکدوم یه رنگه😍😂
گاه نوشته های دل💕
ولی دلم گرفته ها😕 و بازم برمیگردیم به همون اشعار قبلیم😕
بگویید به وحشی که بخواند غزلش را
دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست
گاه نوشته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۲: ... و زیر لب با صدایی که ته مانده هایش را می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۳۳:
... یان!
انگار تو نمی فهمی دارم چی می گم.
انگار یادت رفته که قبل از این که این جوری در به در بشم، رشته ی تو رو خوندم؛ پس یه چیزهایی حالیمه؛ موضوع رو پیچیده نکن. سارا نباید از این جا بره؛ این رو بکن تو کله ت.
هر درمانی، هر تجویزی که فکر می کنی درسته، باید همین جا انجام بشه، تو همین شهر!
مردی که حالا می دانستم، نامش یان است با لحنی آرام جواب داد:
ـ آروم باش پسر! تو انگار بیش تر از این که نگران این خونواده باشی، نگران خودتی، اگه درسهایی که خوندی یادت مونده باشه، الآن باید بدونی که اون زن بیش تر از هر چیزی به دوری از این جا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره. تو من رو آوردی این جا که مشکل اون زن رو حل کنم، یا به فکر علاقه ی تو باشم؟
تکیه زده به دیوار، روی زمین چمباتمه زدم. حرف های سوفی در مورد عاصم کاملاً درست از آب در آمد. کاش دنیا چند لحظه ساکت می شد. گام های تند عاصم به سمت سالن، برای فرار از تجویز مرد، منتهی به ایست ناگهانی اش شد. صدای بند آمدن نفس هایش را شنیدم.
- سارا. تو این جایی؟!
پیشانی به زانویم چسباندم. دوست نداشتم چشمانش را ببینم. مسلمان ها، همه شبیه هم بودند. در هر چیزی دنبال منفعت خود می گشتند. انتهای محبت های این مرد هم به دل خودش می رسید، نه انسان دوستی. عاصم رو به رویم زانو زد. صدای قدم های موزون و با صلابت یان را شنیدم. جایی کنار عاصم ایستاد. حرکت محتاطانه و آرام دستان عاصم را روی انگشتانم حس کردم.
- سارا جان! از کِی این جایی؟ کِی اومدی؟
چه قدر در صدایش، دستپاچگی موج می زد. نفس هایش تند تند از ریه هایش بیرون می دویدند. حوصله ی حرف زدن نداشتم. یان خم شد، بازوی عاصم را گرفت و بلندش کرد.
- می شه یه لیوان آب برامون بیاری؟
اعتراض عصبی عاصم در گوشم دوید.
-آآ... آخه...!
هیس!... آب لطفاً!
عاصم رفت اما با بی میلی. مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار راهرو نشست.
- ببخشید که بی اجازه واردخونه تون شدیم. تو الآن می تونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی. یا این که...
مکثی کرد و ادامه داد:
یا این که به چشم یه دوست که اومدیم کمکت کنیم، نگاهمون کنی. باز هم میل خودته.
راست می گفت. می توانستم شکایت کنم. اما مهربانی های عاصم، مانند نمک زخمم را می سوزاند. من کمک نمی خواستم. اصلاً چیزی نداشتم که برای حفظ کردنش، یاری بخواهم. ساکت ماندم و پیشانی ام را از زانویم جدا نکردم. نفسی عمیق کشید.
_ من همه چی رو می دونم... و این جام تا کمک کنم.
همه چیز؟ همه چیز زندگی ام را فقط من می دانستم و بس. تقاضایی برای کمک نداشتم. پس برای هدایتش به بیرون، در جایم ایستادم. برافروخته اما آرام، گفتم:
- من احتیاجی به کمکتون ندارم.
بور و چشم آبی بود، مانند تمام آلمانی ها. از جایش تکان نخورد و در سکوت تماشایم کرد. سپس سری تکان داد.
- شک دارم، البته راجع به شما. اما... در مورد اون زن نه!
مطمئنم که نیاز به کمک داره.
جسارتش، جنگ اعصابم بود. با صدایی نه چندان بلند غریدم:
- از خونه ی من برو بیرون!
ایستاد. کت سرمه ای رنگش را مرتب کرد و با آرامش دست در جیب شلوارش کرد.
- در مورد مهمون نوازی ایرانی ها افسانه های غریبی شنیده بودم. اما انگار فقط در حد همون افسانه ست!
عاصم لیوان به دست و هراسان رسید.
- چیزی شده؟
این مرد قبل از یک روانشناس، دیوانه به نظر می آمد. دندان هایم روی یکدیگر قفل شده بود. به سمتم آمد. درست رو به رویم قرار گرفت و با آرامشی عجیب، به چشمانم خیره شد.
- عاصم! من که می گم فکر ازدواج رو از سرت بیرون کن. ایشون بیشتر از مادرشون احتیاج به کمک دارن.
صدای اعتراض عاصم بلند شد:
- یان خفه شو!
گرمای عجیبی در سرم شعله کشید. دلم می خواست یک سیلی به صورت این آلمانی قدبلند بزنم. نفس هایم تند و بی نظم شدند. با صدایی خفه به سمتش هجوم بردم. یقه ی کتش را گرفتم و به سمت سالن کشیدم.
- گورت رو از خونه ی من گم کن! عوضی!
لبخندش، پنجه می کشید بر صورتم. وسط سالن ایستاد و دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد.
-آروم! آروم! مؤدب باش دختر ایرونی.
⏪ ادامه دارد ...
................................
@Neveshtehaidel
گاه نوشته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۳: ... یان! انگار تو نمی فهمی دارم چی می گم.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۳۴ :
چه قدر از این نسبت تنفر داشتم. فریاد زدم:
- من ایرونی نیستم.
با ابرویی بالارفته و متعجب به عاصم نگاه کرد.
- اااااِه! تو که گفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی!
عاصم دستپاچه و عصبی لیوان را روی میز عسلی گذاشت و به طرف یان آمد.
- ببند دهنت رو. بیا بریم بیرون.
و او را به طرف در هُل داد. دوست داشتم با دو دستم گلوی عاصم را فشار دهم. عاصم با ضرباتی محکم به کتف یان، او را به سمت در برد. یان لبخند به لب، حین خروج ایستاد.
- سارا! اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه، ببرش ایران، این کارتمه. هر کمکی از دستم بر بیاد انجام می دم.
و کارت را روی مبل انداخت. عاصم او را از خانه بیرون کرد. در را بست و به سمتم آمد. سرش پایین بود و چهره اش برافروخته. صدایش ضعیف و خجالت زده به گوشم رسید.
- سارا. من عذر...
جنون داشتم. آن قدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح می شنیدم.
- بیرون!
دیگر نمی خواستم ببینمش. کلافه دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شد. گنگ و گیج به سمت حمام رفتم. شیر آب سرد را باز کردم و با لباس هایم زیر دوش ایستادم. دو دستم را به دیوار گذاشتم و عمیق نفس کشیدم. آن قدر آتش در جانم زبانه می کشید که سرما را حس نمی کردم. شیر آب را بستم و بیرون آمدم. سر گردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم. روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکس من و دانیال، چیزی زیر لب می خواند. رو به رویش نشستم. هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم. اما او یک انسان بود یا نه!؟
یان چه می گفت؟ من از ایران می ترسیدم، ترسی آمیخته با نفرت.
ایران کجای نقشه ی زندگی ام قرار داشت؟ دلم به حال این زن هم می سوخت. زنی که تک فرزند والدینش بود و از ترس ناپدید شدن من و دانیال توسط شوهرش، نتوانست حتی در مراسم ترحیم پدر و مادرش شرکت کند. یان راست می گفت، باید در حد یک انسان برایش دل می سوزاندم. خیره شدم به چشمان خاموشش و پرسیدم:
- دوست داری بری ایران؟
صورتش خیس اشک شد. این زن به چه چیزی در آن خاک دل بستگی داشت؟ پریشان و گیج، با همان لباس های خیس، از خانه بیرون زدم. شب بود و تاریک. نسیم بهاری در نمناکی لباس هایم می پیچید و خنده های چند جوان مست، تمرکزم را بهم می زد. جمع شده در خود، خیابان ها را وجب کردم. چراغ های یک باشگاه برایم چشمک زد. وارد شدم؛ شکسته و تنها. روی اولین صندلی گرد و پایه بلند، جلوی پیشخوان نشستم. ترکیبی از نورهای قهوه ای و قرمز، چشمانم را زد. همیشه عطر سیگار به مشامم خوش می آمد، اما این بار نه. از مرد پیشخدمت تقاضای مشروب کردم. شاید آرامش به روحم می داد. همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم. خوردم. جز سر درد و تجدید خاطرات چیزی عایدم نشد. تهوع و درد به معده ام لگد زد. دومین پیک را به جام ریختم که دستی مردانه مانعم شد.
- شنیده بودم مسلمون ها از این چیزها نمی خورن. عاصم هیچ وقت نمی خوره.
سر چرخاندم. یان بود. نگاه بی تفاوتم را، به چشمان آبی اش دوختم.
- من مسلمون نیستم.
ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد.
- اگه قصد کتک کاری نداری بشینم!
در سکوت، به درد معده ام ناسزا می گفتم. صندلی گرد کناری را کشید و بر آن نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش، با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد نظرم را جلب کرد. جام را از مقابلم برداشت.
من زیاد با این چیزا موافق نیستم. بیش تر از آرامش، مشکلاتت رو زیاد می کنه، دختر ایرونی!
حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم آزاردهنده، سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آن جا آرامم می کرد اما شلوغی اش بد بود. یان بی توجه به اطراف. با انگشتان اشاره اش لبه ی جام را به بازی گرفت.
- بعد از این که عاصم از خونه ت اومد بیرون. تنها کاری که نکرد. کتک زدنم بود. اوف! فکر کنم خدا خیلی دوستم داشت وگرنه با اون چشمای قرمز عاصم، زنده موندنم یه جور معجزه محسوب می شه.
او هم از خدا حرف می زد. این خدا انگار خیال بی خیالی نداشت. صدایش توی گوشم پیچید:
- می دونستی عاصم هم روانشناسی خونده؟ اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناس ها نیست. مخصوصاً اخلاق افتضاحش.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
@Neveshtehaidel
پنجشنبه باید تمام دغدغه ها را تا کرد
روی طاقچه ی بیخیالی گذاشت
باید غصه هارو مچاله کرد
از پنجره پرت کرد بیرون!
پنجشنبه یک گوشه ی دنج میخواهد
با یک لیوان چای داغ<☕️>
#نرگس_صرافیان_طوفان
@Neveshtehaidel
ولی من تازه میفهمم استاد حفظ بودن چقد سخته🥺
چقد باید حرصشون رو بخوری...
دلم واسه استاد خودم سوخت😢😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دعای شب قدری که امروز اجابت شد!
🔸فیلمی از دعای شب قدر آیت الله سلیمانی(ره) و تصویری پس از شهادت ایشان
@Neveshtehaidel