قشنگی سجده اینه که؛
تو گوشِ زمین پچ پچ میکنی
ولی تو آسمون صداتو میشنون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باهم که تعارف نداریم یوقت مارو ول نکنی
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_سی_و_چهارم
°|♥️|°
تمام مدت وقتی حرف میزد سکوت کرده بودم.
گاهی با حرفاش بغض گلومو میگرفتم و دلم میخواست بمیرم...
گاهیم با شنیدن حافاش نمیتونستم لبخند نزنم!
وجودم پر از احساس ضد و نقیص بود... دوس داشتم سنجیده حرف بزنم و برای این کار وقت برای فکر کردن میخواستم... ولی فعلا وقت فکر کردن نبود... احساس و افکارمو شوت کردم گوشه ذهنم تا بعدا بهشون فکر کنم الان باید حرف بزنم... بیش از این سکوت جایز نبود با لرزش خفیفی که توی صدام مشهود بود شروع کردم...
_آقا محمدجواد... من دربرابر صداقت حرفاتون هیچی نمیتونم بگم و فقط ممنونم که همه چیزو بهم گفتید... من واقعا نمیدونم چی باید بگم... فقط اینکه مامانتون... (سکوت کوتاهی کردم و دوباره ادامه دادم) میخواید عروسشو بهش تحمیل کنید؟!
محمدجواد: فکر میکنم تحمیل عروس خیلی قابل تحمل تر باشه تا تحمیل همسر آینده!
_ولی من نمیخوام بزور وارد زندگی کسی بشم! نمیخوام یه پسرو از مادرش بگیرم... من... من... حاضرم پا بزارم روی دلم... ولی شما خوشبخت بشید و مادرتون ازتون راضی باشه!
محمدجواد: آدما زمانی خوشبخت میشن که کنار کسی که بهش علاقه دارن نفس بکشن... مطمئن باشید من با هیچ کس غیر از شما احساس خوشبختی نمیکنم! مامان من عزیزمنه... برام مقدسه! ولی وقتی اهل بیت و خدا بهم فهموندن عشقم درسته و والا اینجاست که باید مامانمو قانع کنم تا کنار بیاد با خواسته من که خواسته خدا هم هست... شما دوس دارید کسی از طبیعی ترین و مسلم ترین حق زندگیش بگذره؟ دوس دارید کنار دختری زندگی کنم و فکرم پیش شما باشه و به اون دختر خیانت کنم؟! دوس دارید تا آخر عمر حسرت داشتنتون توی قلبم باشه؟! دوس دارید زندگیم نابود شه؟! دوس دارید پیوندی که خدا هم از اون راضیه ایجاد نشه؟!
با بغض توی گلوم و قطره اشکی که جلوی چشمامو گرفته بود بهش خیره شدم... سرش پایین بود... سرشو گرفت بالا و نگاهمون بهم گره خورد... دیگه نه اون نگاهشو گرفت نه من... دقیق شدم تو چشماش... دیگه اون اظطراب و نگرانی توی چشماش نبود! حالا چشماش پر از حس آرامش و اطمینان بود....
محمدجواد: فائزه خانوم.... من دوستون دارم... برای به دست آوردنتونم میجنگم... با همه!
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_سی_و_پنجم
°|♥️|°
نگران بودم نمیدونم چرا...!
اول من و بعد محمدجواد از اتاق اومدیم بیرون...
همه لبخند میزدن حتی مامانش ولی یه دلخوری عمیق توی چشماش بود... فاطی: دهنمونو شیرین کنیم آیا؟!
به محمدجواد نگاه کردم که با یه لبخند قشنگ سرش پایین بود.
_بفرمایید..
همه دست زدن و روبوسی کردیم.
این لحظه رو نمیتونم باور کنم... یعنی خدایا همه چیز درست شد... خدایا شکرت...!
قرار شد محمدجواد اینا یک هفته کرمان بمونن و توی این یک هفته بیشتر باهم صحبت کنیم و همو بشناسیم برای همین اون شب باباش بین ما صیغه محرمیت خوند...
رو ابرا سیر میکردم اون شب... باورم نمیشد... خدایا مرسی!
روی تخت دراز کشیدم و دارم به فردا فکر میکنم... قراره محمدجواد بیاد دنبالم بریم بیرون... اولین روز محرمیتمون... وای خدا باورم نمیشه یعنی الان اون چشمای عسلی مال منه؟؟؟ شرعا عرفا! آره اون چشما دیگه مال منه!
صبح با صدای آلارم گوشیم بلند شدم.
مختصر صبحانه ای خوردم و رفتم آماده شدم.
روی مبل نشسته بودم که اس داد اومد روی گوشیم (سلام خانومم.دم درم بیا بیرون. راستی دوست دارم!)
خیر کیف شدم شدید...🥺
عین فنر از جام پریدم و سریع کفشامو پوشیدم و چادرمو سر کردم و رفتم.
در خونه رو که باز کردم محمدجواد با یه لبخند خوشگل پشت در وایساده بود و یه شاخه گل دستش بود..
_سلام.صبح بخیر..
محمدجواد: سلام خانومم. صبح شمام بخیر.( نکه کلا تاحالا از این بشر مهر و محبت ندیده بودم باز خرکیف شدم! نقطه ضعف منم که کلمه "خانومم" کلا ضعف کردم!)
_کجا بریم حالا؟
محمدجواد: هرجا امر کنی!
_خب برید...
وسط حرفم پرید : تا دیشب که سنگین و جدی حرف میزدم تو نامحرم بودی توی مرام منم نیست با نامحرم با عشق و دلبری حرف بزنم من آقامحمدجواد بودم و تو هم فائزه خانوم ولی وقتی محرم شدیم یعنی خانوممی باید همه محبتمو خرجت کنم از این به بعد من محمدجوادم و تو هم فائزه. اوکی؟!
یکم سکوت کردم و سبک سنگین کردم.
منتظر بود اسمشو صدا بزنم. دلو زدم به دریا...
_محمدجواد...
محمدجواد: جانم؟
_بریم هفت باغ؟
محمدجواد: چشم! ولی من به خیابونای اینجا وارد نیستم ها..
_تو حرکت کن من آدرس میدم..
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_سی_و_ششم
°|♥️|°
طبق یه تغییر نظر کلی از جانب بنده مقصد از هفت باغ به جنگل قائم تغییر یافت..
ماشین و پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم.
عینک آفتابی آبی خلبانیشم گذاشت منم عینک آفتابی مو گذاشتم و کنار هم قدم میزدیم. چه آرامشی داشتم از هم قدم شدن باهاش.
محمدجواد: تازه میفهمم وقتی خدا توی کتابش گفته ازجنس شما همسرانی برای شما قرار دادیم و آرامش رو کنار اونا حس میکنید یعنی چی.. چقدر کنار خانومم آرومم!
_منم همون اندازه کنار تو آرامش دارم... حتی بیشتر!
کنارهم با فاصله راه میرفتیم و حرف میزدیم.
از خودمون گفتیم. از علایقمون. از سلایقمون. و کلی باهم آشنا شدیم. وچقدر بیشتر شناختمش.
تقریبا یک ساعتی راه رفتیم و حرف زدیم.
محمدجواد: فائزه..
_جانم؟
محمدجواد: بیا اونجا عکس بگیریم..
_چشم!
منظورش کنار یه آبشار مصنوعی بود که خیلی قشنگ بود.
من یه طرف آبشار روی پله ها وایسادم و محمدجوادم یه طرف پله ها وایساد و گوشی رو داد یه پسر بچه تا ازمون از دور عکس بگیره تا کل محوطه بیوفته.
عکس رو گرفت و گوشی محمدجوادو داد .
محمدجواد مشغول نگاه کردن عکس شد منم دستمو بردم توی آب و رایحه خنکی که آب به دستم میزد حس قشنگی رو بهم القا میکرد..
یهو دستم میون اون خنکی آب گرم شد!
محمدجواد دستمو بین آب گرفته بود... برای اولین بار دستش به دستم خورده بود! احساس میکردم کل بدنم آتیش گرفته! از گرمای دست اون بود یا خجالت رو نمیدونم... باصدای لرزون و ناخداگاه گفتم: محمد!
دستمو از آب کشی بیرون و گفت : همه بهم میگن جواد... دوس دارم تو محمد صدام کنی... برای همیشه... باشه خانومم؟
_چشم محمدم!
💎واجب فراموش شده (33)
✅هر کاری که در راه زیارت شود و هر سختی که تحمّل شود اجر خاص دارد...
هشام بن سالم میگوید شخصی نزد امام صادق علیه السلام آمد و گفت ای پسر پیامبر آیا به زیارت پدرتان برویم؟ فرمودند: بله.
❓گفت: آیا در کنار قبر حضرت میتوان نماز خواند؟
فرمود پشت قبر نماز خوانده میشود و از قبر جلوتر نباید نماز خواند.
⁉️گفت: کسی که زیارت برود چه اجری دارد؟
فرمود اگر قائل به امامت حضرت باشد بهشت برای اوست.
⁉️گفت کسی که زیارت حضرت را ترک کند از روی بیمیلی چه جایگاهی دارد؟
فرمود: در روز حسرت، حسرت میخورد.
⁉️عرض کرد: کسى نزد قبر آن جناب (امام حسین علیه السلام) اقامت کند اجر و ثوابش چیست؟
👌 حضرت فرمودند: هر یک روز آن معادل هزار ماه (عبادت) مىباشد.
⁉️عرض کرد: کسى که براى رفتن و زیارت نمودن آن حضرت متحمّل هزینه و خرج شده و نیز نزد قبر مطهّر پول خرج کند چه اجرى دارد؟
👌حضرت فرمودند: در مقابل هر یک درهمى که خرج کرده هزار درهم دریافت خواهد نمود.
⁉️عرض کرد: اجر کسى که در سفر به طرف آن حضرت فوت کرده چیست؟
حضرت فرمودند: فرشتگان مشایعتش کرده و براى او حنوط و لباس از بهشت آورده و وقتى کفن شد بر او نماز خوانده و روى کفنى که بر او پوشاندهاند فرشتگان نیز کفن دیگرى قرار مى دهند و زیر او را از ریحان فرش مى نمایند و زمین از چهار طرف برای او گسترده میشود به اندازه سه میل (حدود6کیلومتر) و براى آن دربى از بهشت به طرف قبرش گشوده شده و نسیم و بوى خوش بهشتى به قبر او داخل گشته و تا قیام قیامت بدین منوال خواهد بود...
ادامشو فردا صبح میزارم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از اینکه زیر قولم میزنم...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی که جون به تن ندارم...💔
Javad Moghadam - Karbala Khooname (320).mp3
10.09M
حسین
کربلا خونمه
از چی دل بکنم
حق دارم که بگم با تو هم وطنم
Hossein Khalaji - Khabam Nemibare (128).mp3
2.3M
تا ندم آقا بهت سلام
روزام نمیگذره
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_سی_و_هفتم
°|♥️|°
من و محمد دست تو دست هم از جنگل قائم خارج شدیم و سوار ماشین شدیم.
با بغض صداش کردم...
_محمد...
محمد: جانم خانمم؟
_یه چیزی میخوام بهت بگم...
محمد: چرا ناراحتی؟؟؟؟ چرا صدات بغض داره؟؟؟ فائزه چیشده؟؟؟
_محمد... من...
یهو زدم زیر گریه!
محمد با ترس به طرف من برگشت وقتی صورت خیس اشکمو دید تقریبا فریاد کشید...
محمد: فائزه بگو چیشده زود باش بگو کسی چیزی گفته کسی نگاه چپت کرده لعنتی دارم سکته میکنم حرف بزن دیگه!!
خندم گرفته بود و دیگه نمیتونستم ادامه بدم یهو زدم زیر خنده!
محمد با بهت داشت نگاهم میکرد..
با لکنت زبون به حرف اومد
محمد: فائزه... چیشده... میگم نکنه جنی شدی؟!!
وااای خدا اینو که گفته به معنای واقعی کلمه پکیدم از خنده😂
بین خنده شروع کردم به حرف زدن
_محمد... خیلی.. باحالی.. نفهمیدی داشتم سر کارت میذاشتم...
بعد چند دقیقه سکوت محمد و خنده من خودمو جم و جور کردم و نگاهش کردم..
اوه اوه الان شده عین این شخصیت های کارتونی که موقع عصبانیت دود از کلشون بیرون میزنه...
بالاخره به طرف اومد... غرید!
محمد: بار آخرت باشه گریه میکنی فهمیدی؟!
اون قدر محکم و با عصبانیت گفت که لال شدم از ترس!
این دفعه بلندتر و با تحکم گفت: فهمیدی؟؟؟!
_ب..بب....بله!
روشو از طرف من بر گردوند و ماشین و روشن کرد... سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم تا نگاهش نکنم... از دستش دلگیر بودم.... ظبط رو روشن کرد آهنگ دلتنگ حامد زمانی پلی شد.
مثل یه تلگر بود برای جاری شدن اشکام...
دلتنگ تموم شد و اهنگ بعدی که فرمانده بود پلی شد... سرمو از روی شیشه برداشتم و نزدیک محمد شدم.
پشت چراغ قرمز بودیم و دست محمد روی دندنه بود...
نمیدونستم کاری که میخوام بکنم درسته یا نه....
یاعلی گفتم و دستمو گذاشتم روی دستش یه لرزش خفیف روی حس کردم روی دستش...
_ببخشید محمدم...
محمد دستشو از زیر دستم کشید بیرون و دست من افتاد روی دنده دستشو این بار گذاشت روی دستم و دنده رو با دست من عوض کرد و آروم گفت : اشکات دنیامو خاکستری میکنه... دیگه گریه نکن... قول بده!
_قول میدم محمدم...
محمد: ممنون..♡
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_سی_و_هشتم
°|♥️|°
ساعت یک و نیم رسیدیم خونه و بعد از خوردن ناهار رفتیم استراحت کنیم.
محمد روی تخت من دراز کشید و چشماشو بست..
من هنوز لباس بیرون تنم بود و فقط چادرمو در آورده بودم.
معذب بودم بخوام جلوش لباس راحتی بپوشم برای همین بیخیال عوض کردن لباس شدم و فقط مقنعه مو به یه روسری تغییر دادم.
روی صندلی جلوی آینه نشسته بودم و خودمو نگاه میکردم.
چهره فوق العلاده معمولی داشتم و هیچ جذابیتی نداشت اصلا میشه گفت خیلیم زشتم! :|
چاقم که هستم :|
کوتوله هم که هستم :|
اخلاقمم که یه درجه فقط با جناب سگ تفاوت داره :|
عقل درست درمونیم که ندارم :|
ولی محمد چی؟!
خوشگل ترین پسر دنیاست(این اغراق نیست حقیقت محضه :)))
هیکلشم که بیسته!
قدشم که رشید!
نابغه هم که هست!
اخلاقشم که مثل فرشته هاس!
من الان واقعا موندم چرا عاشق من شده!
یاد داستان لیلی مجنون افتادم.... لیلی دختر سیاه و زشت و مجنون پسر زیبا... محمد: به چی فکر میکنی سه ساعته جلوی آینه نشستی؟!
_واااای سکتم دادی محمد فکر کردم خوابی!
محمد: نه عزیزم نخوابیدم. یعنی بدون شما من....
هنوز حرف محمد تموم نشده بود که فاطمه در اتاقمو زد گفت : بچه ها بیاین علی بستنی گرفته...
محمد با لبخند به صورتم نگاه کرد و گفت : بعدا میگی به چی فکر میکردی!
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_سی_و_نهم
°|♥️|°
️بعد اینکه بستنی خوردیم با محمد و علی و فاطمه تصمیم گرفتیم بریم بیرون گردش به پیشنهاد فاطمه قرار شد بریم باغشون که فاصله اش تا کرمان یه ربع بود.
وقتی رسیدیم باغ شون نگهبان درو باز کرد و ما رفتیم داخل همیشه عاشق اینجا بودم از وسطش یه جوب آب رد میشه و توش پر از درختای مختلف و رنگارنگه تنها بدیش این که شهریوره و فصل پسته و من حساسیت دارم😞
بیخیال مهم نیست... نمیخوام یادآوریشون کنم که گردش به کامشون تلخ شه... ان شالله که اتفاقی نمیوفته... یه فرش کوچیک کنار جوب پهن کردیم و علی بساط بلال درست کردن راه انداخت..
بلال که خوردیم من به محمد پیشنهاد دادم بریم تا کل باغو نشونش بدم باهم شروع به راه رفتن کردیم محمد دستمو گرفت توی دستش... چقدر این گرمایی که دستش بهم القا میکرد دوس داشتنی بود... چقدر زیاد....
_محمد اونجا رو نگاه کن... پارسال سیزده بدر اومده بودیم اینجا ماهم داشتیم والیبال بازی میکردیم بعد علی مسخره بازیش گل کرد محکم توپ رو زد خورد تو صورت من! خون دماغ شدم صورتم کلا تخت شده بود تا یه هفته!😂
محمد با ناراحتی گفت : آخ الهی بمیرم! این علی رو میکشم صبرکن... گل منو میزنه!
_خودتو ناراحت نکن محمدم!
وای چرا من محمد و آوردم این طرف تو باغ پسته..!
اولین عطسه... دومین عطسه... پشت سر هم عطسه میزدم!
محمد با نگرانی به طرف من برگشت و تقریبا فریاد کشید: فائزه... فائ...زه... چیشده... چیشدی فائزه... چرا صورتت قرمز شده...!
نفس کشیدن برام سخت شده بود احساس میکردم الان که خفه بشم! فقط یادمه پیراهن محمد رو چنگ زدم که نیوفتم....
صدای محمد توی سرم پیچیشد: علی بیا کمککک!
رمضان است و همه خوردنیان هست حرام
من غم فراقت را چه کنم؟
گر نخورم میمیرم...(:
+آقایامامحسین؟!
-جانم
+قرارمونایننبود..
-قرارمون چی نبود!؟
+قرارنبودعاشقکنیمحلندی قربونت برم(: