زاهدِ خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سرِ پیمان بِرَفت با سرِ پیمانه شد
صوفیِ مجلس که دی جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می، عاقل و فرزانه شد
شاهدِ عهدِ شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مُغْبَچهای میگذشت راهزنِ دین و دل
در پِی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتشِ رخسارِ گل خرمنِ بلبل بسوخت
چهرهٔ خندانِ شمع آفتِ پروانه شد
گریهٔ شام و سحر شُکر که ضایع نگشت
قطرهٔ بارانِ ما گوهرِ یکدانه شد
نرگسِ ساقی بِخوانْد، آیتِ افسونگری
حلقهٔ اورادِ ما مجلسِ افسانه شد
منزلِ حافظ کنون بارگهِ پادشاست
دل بَرِ دلدار رفت جان بَرِ جانانه شد
حافظ
🌴💎🌹💎🌴
گلچین نکته های ناب
#انیمیشن "#سلام_بر_ابراهیم" قسمت۳ #انیمیشن_مذهبی #کارتون_شهدا 🌴🌼👶🌼🌴 شادی روح شهدا صلوات اللهم
26.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن "#سلام_بر_ابراهیم"
قسمت۴
#انیمیشن_مذهبی
#کارتون_شهدا
🌴🌼👶🌼🌴
شادی روح شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
15.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴⭕️🌴تنها نقطهنگرانی برای ظهور
#علیرضا_پناهیان
🌴💎🌹💎🌴
#پیام_معنوی
#لذت_دنیا
🌴⭕️🌴 دنیا جای خوبی است چون انسان عاشق می شود
و جای بدی است چون جای عشق بازی نیست؛
🌴💢🌴تنها در آخرت است که می توان عشق جاودانه داشت،
🌴💎🌴 دنیا مانند مغازه ای است که انتخاب و خرید میکنی و آخرت خانه ی توست که خریدهایت را برایت می آورند و از آن ها لذت
می بری🙂
🌴⭕️🌴لذت دنیا به مقدار چشیدن در مغازه است.
🌴 علیرضا پناهیان 🌴
🌴💎💢💎🌴
نامه ای به احساسم
دلم کمی گذشته می خواهد!
آن موقع ها، که تجدید آوردن بد نبود و اگر تجدید می شدیم ، باعث سرافکندگی خانواده، نبودیم. یک سوال؟ آن موقع ها نصف کلاس تجدید می شدند و حداقل دو نفر، رفوزه!... ما خنگ بودیم یا بچه های الان باهوشند؟... لابد ما خنگ بودیم دیگر. بچه های الان که چیزی گردن نمی گیرند!
بگذریم.
دلم کمی گذشته می خواهد! از همان گذشته هایی که، تایر می چرخانیدیم و سوار چوب می شدیم.
آن موقع ها که توت خشک و بادام ، از دست مادربزرگها و پدر بزرگها می گرفتیم.
یادش بخیر ! عیدمان فقط نوروز بود و برای همان عید، فقط شیرینی و آجیل می خریدیم... فقط برای همان عید، لباس نو می پوشیدیم و خوشحال بودیم که عیدی هایمان تخم مرغ رنگی است...
یادش بخیر! مادربزرگها و پدربزرگها عصرها توی کوچه با همسایه ها می نشستند؛ آن ها، نان به هم قرض می دادند، اما به معنی واقعی اش.
راستی، یادت هست خانه هایمان سکو داشت تا آدمهای خسته بنشینند؟ همان موقع ها که آب فروشی نبود و اگر در خانه ای را می زدیم آب یخ برایمان می آوردند و گاهی یک تعارفی هم می کردند که داخل خانه برویم؟! اما حالا درها بسته است و به روی غریبه ها باز نمی شود.
دلم کمی گذشته می خواهد!
همان موقع ها که خانواده و فامیل دور هم جمع می شدیم و مهم نبود چه غذایی می خوریم و جمله" بشینید اومدیم خودتون رو ببینیم" واقعیِ واقعی بود.
حالا گذشته ها رفته اند. کلاه نمدی پدربزرگ روی طاقچه مانده و لباسهای دست دوز مادربزرگ لای بقچه.
حالا بچه های مادربزرگ هم پیر شده اند و من بزرگ شده ام.
نگرانیهایم، نیز، بزرگ شده اند که مبادا کسانی یا چیزهایی را از دست بدهم که مرا به گذشته می رسانند!!
چقدر تلخ است! چرخ روزگار، تند تند می چرخد و من نمی دانم آیا چیزی به یادگار خواهم گذاشت که دیگران یادی از گذشته کنند یا نه؟! هر چند نسل بعد از ما، به آینده و فناوری می اندیشد نه گذشته و خاطراتی که بوی نم نشسته بر کاهگل می دهد.
🌴💎🕯💎🌴