eitaa logo
گلچین نکته های ناب
1.8هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
17هزار ویدیو
75 فایل
خوش آمدید بزرگواران نشر صدقه جاریه🌴💎🌹💎🌴 #آقا_تنهاست کانال شعرمون @Yas8488 خادم @Yasamanha @YaAbootorab8488
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 دعای عهد تصویری با صدای فوق العاده استاد فرهمند 💠 امام صادق علیه‌السلام : هر كس چهل روز صبح اين دعای عهد را بخواند، از يـاوران قائم‏ ما باشد و اگـر قبل از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود خدا او را از قــبـر بيرون آورده و جزو در خدمت آن حضرت قرار می‌دهد. ‌‌‌‌‌🌴🥀🌴🥀🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دختر قدیم🌴❤️🌴 شما که هیچ روزی به نامتون نبود وقتی خونه پر بود از مهربونی، عشق و شور و نشاط... شما که وقت بازی، کارِ خانه داری و گاهی بچه داری مادرتون رو به دوش میکشیدین... و شما که درس میخوندین امتحان میدادین بدون اینکه کسی نازتون رو بکشه و شما… و شما که هنوز هم زندگی بی نوشِ عشقِ شما نیشه😍 و خونه بدون گرمای وجودتون بی روحترین و سرد ترین جای دنیاست... و دنیا یه عمر پیام تبریک بهتون بدهکاره🥹 روزت مبارک دخترِ پر شٓر و شور قدیم🥰❤‍🔥 خدا حفظت کنه واسه خودت و واسه همه آنهایی که دلخوشن به سلامتی شما🤲🏻 🌴💙🌴روزت مبارک خانوم گلِ کوچولوی دیروز 🌴💎🌼💎🌴 @Noktehhayehnab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻حلما دختر خردسال شهید پوریا احمدی خطاب به رهبر انقلاب: حالا که به سن تکلیف نرسیدم، میشه شمارو یه کم بغل کنم؟😍🥺😢 روز دختران شهدای حق علیه باطل مبارک ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌴💎🌹💎🌴 @Noktehhayehnab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 به مناسبت میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختر، نماهنگ «دختر ایران» منتشر کرد. شاهکار جدید عبدالرضا هلالی و سجاد محمدی با همراهی گروه سرود شمیم یاس و گروه هم‌آوایی بانوان هوران 🌴💎🌹💎🌴 @Noktehhayehnab
یه درگوشی با بعضی از گل پسرها😉 درسته روز ولادت حضرت معصومه روز دختره ولی من امروز رو به تو که از خیلی از دخترها بهتری تبریک میگم. تویی که همیشه به مادرت در کارهای خونه کمک می کنی و همه محله میدونن زهرا خانم درسته دختر نداره ولی یه پسر داره که جای هر دختری رو براش پر کرده. تویی که همیشه نگران دارو و کمردرد مادرتی. بعضی از دختر خانم ها انقد غرق خودشون شدن غرق مجازی یا غرق رسیدن به خودشون یادشون رفته بیرون از هندزفری شون یه مادر داره میگه دخترم میشه این سوزن رو برام نخ کنی؟ پس من این دهه رو به هر کسی که سیرتش معصومه و دل مادرش پر از رضایت از اونه تبریک میگم چه دختر چه پسر 🌴💎🌹💎🌴 @Noktehhayehnab
🍃 گرچه رفتی ز دلم حسرت روی تو نرفت در ِاين خانه به اميد تو باز است هنوز...🦋 @Noktehhayehnab
☂ واسه شناخت آدما فقط کافیه تو مشکلات ازشون کمک بخوای همین ...✨ @Noktehhayehnab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «منجی» 🔅 ما نشستیم و هعی جمعه‌ها رو شمردیم و تو غصه خوردی.. 🌴💎🥀💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Samavati-Dua-Simaat.mp3
28.25M
🌱 دعای سمات 📖 🎙 با صدای حاج مهدی سماواتی التماس دعا🙏 @Noktehhayehnab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣آرامش خيال و آسودگی خاطر شرط دريافت و رسيدن است و شرط آرامش خيال يقين است يقين به خدايی كه ما را عاشقانه دوست دارد خدايی كه هر لحظه با همه قدرت و عشق خدايی اش در كنار ما و يار و ياور ماست...🌱 @Noktehhayehnab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گلچین نکته های ناب
ه دستم می دهد. کیفم را باز می کنم و اسکناس ده تومانی بیرون می آورم. نگاهم به لقمه ام می افتد. آن را
سرم را برمی گردانم. هیچ کس نیست! وجودم می لرزد. سمت راه پله اولین قدم را که بر می دارم باز صدایت را می شنوم: ریحانه!…ریحانه من…! این بار حتم دارم خودت هستی. توهم و خیال نیست. اما کجایی..؟ به دور خودم می چرخم و یک دفعه نگاهم روی اتاقت خشک می شود. از زیر در… درست بین فاصله ای که تا زمین دارد، سایه کسی را می بینم که پشت در، داخل اتاقت ایستاده…! احساس ترس و تردید می کنم. با احتیاط یک قدم به جلو برمی دارم… باز هم صدای تو می آید. – بیا!… آب دهانم را به زور از حلق خشکیده ام پایین می دهم. با حالتی آمیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه می کنم: “خدایا… چرا اینجوری شدم!؟” سایه حرکت می کند. مردد به سمت اتاقت حرکت می کنم. دست راستم را دراز می کنم و دستگیره را به طرف پایین آرام فشار می دهم. در با صدای تق کوچک و جیر کشیده ای باز می شود. هوای خنک به صورتم می خورد. طعم تلخ و خنک عطرت در فضا پیچیده. دستم را روی سینه ام می گذارم و پیراهنم را در مشتم جمع می کنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!…سمت پنجره اتاقت می آیم… یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست می افتم. چشمانم را می بندم و با تمام وجود تجسم می کنم لمس زبری چهره مردانه ات را… تبسمی تلخ… سرم می سوزد از یاد تو! یک دفعه دستی روی شانه ام قرار می گیرد و کسی از پشت به قدری نزدیکم می شود که نفس هایش را احساس می کنم. دست از روی شانه ام به دورم حلقه می شود. قلبم دیوانه وار می تپد. صدای تو در گوشم می پیچد: دل بکن ریحانه… از من دل بکن! بغضم می ترکد. تکانی می خورم و با دو دستم صورتم را می پوشانم. با زانو روی زمین می افتم و در حالیکه گریه می کنم، اسمت را پشت هم تکرار می کنم. همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم را از اتاق فاطمه می شنوم. بی خیال گوش هایم را می گیرم. نمی خواهم هیچ چیز بشنوم… هیچ چیز! فقط تو را می خواهم. زنگ تلفن قطع می شود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان می کند. عصبی به اتاق فاطمه می روم. صفحه گوشی ام روشن و خاموش می شود. نگاهم به شماره ناشناس می افتد. تماس را رد می کنم. “برو بابا…” کمتر از چند ثانیه می گذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهر می شود. “اَه! چقدر سیریشه!” بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن می کشم. – بله؟ – سلام زن داداش! با تردید می پرسم: آقا سجاد؟ – بله خودم هستم… خوب هستید؟ دلم می خواهد فریاد بزنم خوب نیستم، اما اکتفا می کنم به یک کلمه: خوبم. – می خوام ببینمتون! متعجب درحالی که دنبال جواب برای چند سؤال می گردم، می گویم: چیزی شده؟ – نه! اتفاق خاصی نیفتاده. “اتفاق خاصی نیفتاده! پس چرا صدایش می لرزد؟” – مطمئنید؟….من الآن خونه خودتونم! – جدی؟ پس تا پنج دقیقه دیگه می رسم. – می شه یه کم از کارتون رو بگید؟ – نه!…میام می گم فعلاً یاعلی زن داداش. و پیش از آنکه جوابی بدهم بوق اِشغال در گوشم می پیچد. آنقدر تعجب کرده بودم که وقت نشد بپرسم شماره ام را از کجا آورده؟ با فکر اینکه الآن می رسد، به طبقه پایین می روم. حسین آقا با هیجان علی اصغر را کول کرده و در حیاط می دود. هر از گاهی هم از کمر درد، ناله می کند. به حیاط می روم و سلام نسبتاً بلندی به پدرت می کنم. می ایستد و گرم با لبخند و تکان سر جوابم را می دهد. زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندوانه بزرگی را قاچ می دهد. مرا که می بیند می خندد و می گوید: بیا مادر! شام حاضری داریم. گوشه لبم را به جای لبخند کج می کنم. فاطمه هم کنارش قالب های کوچک پنیر را در پیش دستی می گذارد. زنگ در خانه زده می شود. – من باز می کنم. این را در حالی می گویم که چادرم را روی سرم می اندازم. حتم دارم که سجاد است، ولی باز هم می پرسم: کیه؟ – منم. خودش است. در را باز می کنم. چهره آشفته و موهای بهم ریخته. وحشت زده می پرسم: چی شده؟ آهسته می گوید: هیچی! خیلی طبیعی برید تو خونه… قلبم می ایستد. تنها چیزی که به ذهنم می رسد می گویم: علی!…علی چیزیش شده؟ دستی به لب و ریشش می کشد. – نه. برید تو… پاهایم را به سختی روی زمین می کشم و سعی می کنم عادی رفتار کنم. حسین آقا می پرسد: کیه بابا؟ – آقا سجاده. و پشت بند حرفم، سجاد وارد حیاط می شود. سلام علیکی گرم می کند و به سمت خانه می رود. با چشم اشاره می کند بیا… “پشت سرش برم که خیلی ضایع است!” به اطراف نگاه می کنم. چیزی به سرم می زند. – مامان زهرا!؟ آب آوردید؟ فاطمه چپ چپ نگاهم می کند. – آب بعد از نون پنیر؟ – خب پس شربت! – آره. شربت آبلیمو می چسبه… بیا بشین برم درست کنم. از فرصت استفاده می کنم و سمت خانه می روم. – نه! بذارید یه کم هم من دختری کنم واسه این خونه. – خداحفظت کنه. در راهرو می ایستم و به هال سرک می کشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را با استرس تکان می دهد. – بیایید آشپزخونه. نگاهش در تاریکی برق می زند. بلند می شود و به دنبالم به آشپزخانه می آید. یک پارچ از کابی
گلچین نکته های ناب
#مدافع_عشق #قسمت34 سرم را برمی گردانم. هیچ کس نیست! وجودم می لرزد. سمت راه پله اولین قدم را که بر می
نت برمی دارم. – من تا شربت درست می کنم کارتونو بگید! و بعد انگار تازه متوجه چیزی شده باشم می پرسم: اصلاً چرا نباید خانواده بفهمن؟ سمتم می آید. پارچ را از دستم می گیرد و زل می زند به صورتم. این اولین بار است که این قدر راحت نگاهم می کند. – راستش…اولاً حلال کنید من قایمکی شماره شما رو ظهر از گوشی فاطمه پیدا کردم. دوم فکر کردم بهتره اول به شما بگم. شاید خود علی راضی تر باشه. اسمت را که می گوید دست هایم می لرزد. خیره به لب هایش منتظر می مانم. – من خودم نمی دونم چه جوری به مامان یا بابا بگم. حس کردم همسر از همه نزدیک تره. طاقتم تمام می شود. – می شه سریع بگید؟ سرش را پایین می اندازد. با انگشتان دستش بازی می کند. یک لحظه نگاهم می کند. “خدایا چرا گریه می کنه؟” لب هایش بهم می خورد. چند جمله را به هم قطار می کند که فقط همین را می شنوم. – امروز… خبر رسید که علی … علی شهید… و کلمه آخرش را خودم می گویم: شهید شده؟ تمام بدنم یخ می زند. سرم گیج و مقابل چشم هایم سیاهی می رود. برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه می دهم. احساس می کنم چیزی در وجودم می میرد. نگاه آخرت!… جمله ی بی جوابت… پاهایم تاب نمی آورند. روی زمین می افتم. می خندم و بعد مثل دیوانه ها خیره می شوم به نقطه ای دور… و دوباره می خندم. چیزی نمی فهمم… “دروغ می گه!… تو برمی گردی… مگه من چند وقت.. چند وقته… تو رو داشتم؟” گفته بودی منتظر یک خبر باشم… زیر لب با عجز می گویم: خیلی بدی علی… خیلی! 🌴📚💎📚🌴 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید. ☺️ 🌴💎🌼💎🌴 @Noktehhayehnab