eitaa logo
شماره "۱"
151 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
114 ویدیو
4 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
باید برم باز، ولی خب
اول اینکه دوباره تشکر می کنم از ایگی که انقدر زحمت می‌کشه. دوم اینکه خجالت بکشید چهل و نه تا شدید، ما داریم اینجا زحمت می‌کشیم🙄
https://eitaa.com/station_34/19787 https://eitaa.com/station_34/19788 خیلی ممنونننن، این شما بودید که باعت شدید ما به وجود بیایممم😭😭😭💖💖💖
https://eitaa.com/station_34/19789 باید بگم، من اینجوری نبودم، ویدار بود که اینجوری بود، پس منم اینجوری شدمممم😁😁😍😍
شماره "۱"
نیکولاس رامبل پدر و مادرش هم رو دوست نداشتن ولی هرگز نمیذاشتن نیکولاس بفهمه نیکولاس می‌دونست اما سعی
این خیلی قشنگ بوددد، اکیپ متفاوتی نبود اما داستانش فوق‌العاده بود مرسی که شرکت کردییی چقدر دلم برای هنری سوختتتت، بچممم😭
شماره "۱"
ارواح از دو جاودانه می‌گفتند. از دو برادر که دوشادوش هم، محافظ نیکی و روشنایی بودند. برخی می‌گفتند،
درون سالن عمارت دردِ سرد، جیکوف ردای سرخ و سیاه بر تن، به همراه چند شبح تاریکی به دیدن کازار آمده بود. کازار یک کنترلگر قدرتمند یخ بود، ردای سیاهی بر تن داشت که از جایی به بعد رنگ یخ به خود گرفته بود، تاج زرین وی نشان‌دهنده قدرتمند بودن و فرمانروای کنترلگر‌های یخ، بودن، بود. او تنها و بدون سرباز به محل ملاقات آمده بود، اما همان لحظه که وارد شد، اشباح تاریکی همان هیولا‌های زشت و کریح، با ترس از کازار، خود را جمع و ساکت کردند. دروت سکوت وحشتناک قصر، جیکوف فریاد زد: 《دوست من، خیلی وقت بود همدیگر رو ملاقات نکرده بودیم》 کازار به سردی یخ، پاسخ داد:《اگر به دست من بود، همین حالا هم اینجا نبودی. بگو چی می‌خوای.》 جیکوف با خونگرمی گفت:《یه درخواست کوچیک، اونقدر کوچیک که حتی متوجه‌ هم نمی‌شی.》 کازار منتظر ماند. جیکوف نزدیک و نزدیک‌تر آمد، به کازار رسید و آرام در گوش او گفت:《به آدم‌برفی‌هایَت بگو دو قلب برام بیاورند، دو قلب ناقابل از سینه‌ی دو برادر.》کازار با خشونت عقب رفت و گفت:《دو برادر؟ دیوانه شدی؟ چرا باید همچین خطری را بپذیرم؟》 جیکوف لبخند شومی زد و گفت:《می‌دانم عاشق یک دختر از موریناسی، شده‌ای. موریناسی تحت کنترل من است و مردمش ارادت ویژه‌ای به من دارند. قلب‌ها را برایم بیاور، دختر را به همراه کل موریناسی در اختیار بگیر.》کازار گفت:《و اگر نکنم؟》صورت جیکوف سرد و بی حالت شد:《آنگاه دیگر رنگ آن دختر را نخواهی دید، مگر در عروسی‌اش با من. می‌دانی که می‌توانم و من هم می‌دانم که تو هیچ کاری نمی‌توانی کنی.》
اینم از این
من دوباره میرم، وقتی برگشتم کلی فعالیت میارم، قول. ببخشیدد
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
📪 پیام جدید از همه‌تون ممنونم🦋 ~~~~ خواهشششش
📪 پیام جدید منظورم داستان درمورد بچه هایی بود که پدر و مادرشون اجباری ازدواج کرده بودن...🖐😭 ~~~~ اهان مرسیییییییی❤️