eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
پرواز به سمت اوج، تنها نیازش بال نیست شهامت پذیرفتن تفاوت را می‌تلبد🌪🌈
ناشناس جدید هم که زدم، عکس ارسال نمیشه
پس برگردیم به روال قبل
📪 پیام جدید متن هایی که بر اساس عکس ها می نویسی خیلی قشنگن چون یه تصویره ذهنی راحت تری از اون متن داریم💫💫 ~~~~ با منی یا ویدار🙃🥰
📪 پیام جدید اوه خب راستش اول اسم دالدرک رو نوشتم چون روی سخنم با اون بود بعد قاطی کردم اسم تورو نوشتم دیگه ببخشيد 😅🥲 اسمم اینه😁 ~~~~ پیش میاد😄 خوش اومدیییی
📪 پیام جدید فوت کردن تو میکروفون* صدا میاد ؟! الو؟! -فاذر ~~~~ سلام بعلهههه میاد
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/1313 سامانه ی پیشگیری از فرار اعضا راه اندازی شد ~~~~ وایییی عالی بود😂😂😂 اگه لف بدید مراحل بدی سخت خواهد بود و دردناک پس لفت ندید😁😈
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/1324 درسته مشکل دقیقا همین شهامت برای تغییره.. عه عکس لیلا ست ~~~~ 👍😭😭✨ چیزه لیلا کیه😶‍🌫 *وی هرچی عکس خوشگل گیر میاره فقط زیرش مینویسه*
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/1318 شرمنده دیر شد توی نقد کردن زیاد خوب نیستم و بعضی وقتا واقعا نمیدونم چی بگم باید بگم محشر بود نوشته هات حقیقت رو بازگو میکنن درک واقعا عمیقی رو رسوندی چیزایی رو گفتی که تا حالا زیاد بهشون فکر نکرده بودم. یه دیدگاه جدید و ارزشمند. خوندنش حس عجیبی داشت.. واقعا باید حواسمون باشه خودمونو گم نکنیم و بعضی وقتا حواسمون به بقیه هم باشه... و اینکه شما اونقدری عالی هستی که به انتقاد نیاز نداشته باشی حتی اگه چیزی نگیم هم بدون که بی نظیری خلاصه بگم زیبا، تلخ و تکان دهنده بود ~~~~ ای وای😳 آب شدم کهههه😭😭✨ مرسی واقعا خیلی کمتر از اینها نویسنده‌ام و خیلی کار دارم ولی واقعا این که کسی ازم انتقاد کنه کمکم میکنه صرفا نه تعریف بلکه نقد و اشکال گیری ولی واقعا اکلیلی شدم😭😭✨✨
📪 پیام جدید چالشی که گذاشته بودی برای گروه ۵یا۶ نفره هنوز هم پابرجاعه؟ اگه آره بگو گروهمونو معرفی کنم ~~~~ بلههه چالش‌هارو هرررر وقت دوست دارید بنویسید
سال ها بود که منتظر بود. در آن مدت ، انتظار برایش ابدی و زجرآور به نظر می رسید. اما حالا گذشته در نظرش مانند داستانی بود که به هنگام خواب گوش کرده بود‌؛ یا شاید هم یکی از داستان هایی که با دست خودش نوشته بود‌. لبخندی بی ریا زد و احساس کرد چین و چروک های صورتش کشیده می شوند. کیف دستی قدیمی اش را برداشت. دیگر زهوار دررفته شده بود، اما برای او عزیزترین دارایی اش بود. و محتویات کیف...تمام آنها بود. تمام افسانه هایی که با قلم او بر صفحات سپید کاغذ نقش بسته بودند. و اکنون ، خوشحال و مشتاق ، کنار تابلوی محبوبش ایستاده بود. رود درون تابلو ، که همیشه به رنگ آسمان بود ، اکنون مانند طلا می درخشید. او با شادی قدم به درون تابلو گذاشت و بر خلاف همیشه ، موفق شد به داخل بخزد. اما هنگام ورود احساس کرد از چیزی جدا می شود ؛ چیزی سنگین ، اضافی و دست و پاگیر. او سبک تر از همیشه پیش رفت و به صدای مبهم افتادن چیزی در پشت سرش توجهی نکرد. آنجا ، خدمتکاری جیغ کشید. او دوید و کنار بدنی تهی نشست. اما حیاتی ترین جزء بدن دیگر آنجا نبود. روح بدن جایی بسیار دور تر ، بی خبر از همه ی اینها ، شاد و خرم بود.