📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/1313
سامانه ی پیشگیری از فرار اعضا راه اندازی شد
#دایگو
~~~~
وایییی عالی بود😂😂😂
اگه لف بدید مراحل بدی سخت خواهد بود
و دردناک
پس لفت ندید😁😈
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/1324
درسته مشکل دقیقا همین شهامت برای تغییره..
عه عکس لیلا ست
#دایگو
~~~~
👍😭😭✨
چیزه لیلا کیه😶🌫
*وی هرچی عکس خوشگل گیر میاره فقط زیرش مینویسه*
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/1318
شرمنده دیر شد توی نقد کردن زیاد خوب نیستم و بعضی وقتا واقعا نمیدونم چی بگم
باید بگم محشر بود
نوشته هات حقیقت رو بازگو میکنن
درک واقعا عمیقی رو رسوندی چیزایی رو گفتی که تا حالا زیاد بهشون فکر نکرده بودم. یه دیدگاه جدید و ارزشمند. خوندنش حس عجیبی داشت.. واقعا باید حواسمون باشه خودمونو گم نکنیم و بعضی وقتا حواسمون به بقیه هم باشه...
و اینکه شما اونقدری عالی هستی که به انتقاد نیاز نداشته باشی حتی اگه چیزی نگیم هم بدون که بی نظیری
خلاصه بگم زیبا، تلخ و تکان دهنده بود
#هیچکس
#دایگو
~~~~
ای وای😳
آب شدم کهههه😭😭✨
مرسی واقعا خیلی کمتر از اینها نویسندهام و خیلی کار دارم
ولی واقعا این که کسی ازم انتقاد کنه کمکم میکنه
صرفا نه تعریف بلکه نقد و اشکال گیری
ولی واقعا اکلیلی شدم😭😭✨✨
هدایت شده از اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
سال ها بود که منتظر بود.
در آن مدت ، انتظار برایش ابدی و زجرآور به نظر می رسید. اما حالا گذشته در نظرش مانند داستانی بود که به هنگام خواب گوش کرده بود؛ یا شاید هم یکی از داستان هایی که با دست خودش نوشته بود.
لبخندی بی ریا زد و احساس کرد چین و چروک های صورتش کشیده می شوند. کیف دستی قدیمی اش را برداشت. دیگر زهوار دررفته شده بود، اما برای او عزیزترین دارایی اش بود. و محتویات کیف...تمام آنها بود. تمام افسانه هایی که با قلم او بر صفحات سپید کاغذ نقش بسته بودند.
و اکنون ، خوشحال و مشتاق ، کنار تابلوی محبوبش ایستاده بود. رود درون تابلو ، که همیشه به رنگ آسمان بود ، اکنون مانند طلا می درخشید. او با شادی قدم به درون تابلو گذاشت و بر خلاف همیشه ، موفق شد به داخل بخزد. اما هنگام ورود احساس کرد از چیزی جدا می شود ؛ چیزی سنگین ، اضافی و دست و پاگیر. او سبک تر از همیشه پیش رفت و به صدای مبهم افتادن چیزی در پشت سرش توجهی نکرد.
آنجا ، خدمتکاری جیغ کشید. او دوید و کنار بدنی تهی نشست. اما حیاتی ترین جزء بدن دیگر آنجا نبود. روح بدن جایی بسیار دور تر ، بی خبر از همه ی اینها ، شاد و خرم بود.
شماره "۱"
سال ها بود که منتظر بود. در آن مدت ، انتظار برایش ابدی و زجرآور به نظر می رسید. اما حالا گذشته در نظ
اینو یه بار فرستادم فور نخورده بود ببخشید😁