eitaa logo
شماره "۱"
151 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
4 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
یکم بریم از همسایه‌ها مطلب بیاریمممم
هدایت شده از ایستگاه 34 🇮🇷
•°•.چگونه ظاهری با حال و هوای آرس، خدای جنگ داشته باشیم؟ °رفتار کاملا خشن و پرخاشگر (پیشنهاد نمی‌کنم) °لباس مناسب دعوا و بدون آرایش °انواع سلاح‌های سرد و گرم °رنگ های قرمز و سیاه و سبز °کیسه بکس °گردنبند و دستبند با چاقوی مخفی (😀) °عاشق باشگاه رفتن و کشتی °بهترین رزمی کار با قدرت بدنی عالی °نامنظم و مشکل در کنترل هیجان °پروتئین!
این ساعتا رو😭🤏🏻✨
مَرد به آسمان نگاه می کرد. به ابر های آزاد و رها که بی هیاهو به راه خود در آسمان ادامه می دادند. به خورشید که روشن تر از همیشه می تابید و پرتو های پرحرارتش را بر علفزار پخش می کرد. صدای پرستو ها را که به تازگی کوچ کرده بودند می شنید. صدای نهری روان در همان نزدیکی را می شنید. صدای نفس های خودش را می شنید. اما چیزی که نمی شنید ، صدایی بود که بیش از همه آرزویش را داشت. صدای خنده های دختری جوان که روز قبل همینجا بود؛ درست همینجا کنار او نشسته بود و شادمان می خندید. دست های دختر را به یاد آورد که با گل های میان چمن ها بازی می کرد. پیش خودش فکر کرد یعنی دختر حالا کجا بود؟ چه کار می کرد؟ احتمالا در کنج خانه‌شان نشسته و مشغول گلدوزی بود. شاید پنجره را باز گذاشته بود و باد مو های ابریشمینش را آشفته می کرد. مرد با این تصور لبخند زد. او لبخند زد و چاله‌ی خون گرمی که زیرش بود ، بزرگ و بزرگ تر شد.
📪 پیام جدید ویداررر ایگدراسیللل آیا ما را به عنوان هم تیمی می پذیرید؟ _سیلنا ~~~~ من که خوشحال میشمممم🥰✨✨ اما مدیر ویداره انقدر 🤏🏻 وایسا بیاد خودش بگه
📪 پیام جدید در میان آن مه غلیظ که حتی یک پرستو هم در شهر به چشم نمی‌خورد،دو نفر پشت به هم روی تپه ایستاده بودتد. کسانی با نزدیک ترین و دور ترین،صمیمی ترین و غریبه ترین و تیره ترین و روشن ترین دوستی. یکی از آن دو با صدای خشنی زمزمه کرد:《باز هم اومدی.》صدای دیگری،ظریف و لرزان اما به همان اندازه آرام بود.《بله،باز هم اومدم》.چند لحظه مکث کرد.تنها صدایی که به گوش می‌رسید،زوزه ی باد و تکان خوردن شاخه های درختان بود.سپس ادامه داد:《خودت می‌دونی که همیشه می‌آم‌.》 از آن فاصله و از پشت آن دیوار ابرآلود ذره ای از احساساتشان به بیرون درز نمی‌کرد.گویی هر چه بود،در دنیایی دور افتاده محبوس شده بود. اولی که بعد از اولین جمله اش سکوت کرده بود،خمیازه ای کشید.《تو‌این هوا دلم می‌خواد بخوابم.》 بخش اول سیلنا ~~~~ 😭😭🥺 بی صبرانه منتظر بخش دومم
📪 پیام جدید صدای دومی بی‌قرار شده بود.《ولی تو الان اومدی بیرون و بی هدف اینجا وایستادی!و حدس می‌زنم بلد نیستی ایستاده بخوابی!》او به این موضوع که برای همین مجبور شده بود خودش هم در این سرما و مه بیاید اشاره نکرد،اما دیگر آرام به نظر نمی‌رسید. 《زیباترین چیز ها رو می‌شه توی سخت ترین موقعیت ها پیدا کرد.》دومی این را درحالی گفت که داشت توی کیفش دنبال چیزی می‌گشت.سر انجام آن را بیرون آورد. یک‌ تکه شیشه. بدون این که برگردد دستش را عقب برد و منتظر ماند تا دومی آن را بگیرد.او هم،نمی‌دانم از کجا،اما فهمید و آن را گرفت. اولی گفت:《اینو بگیر سمت آسمون تا هوا‌ آفتابی بشه.》 دومی تعجب کرد:《چرا خودت انجامش نمی‌دی؟》 《من نمی‌تونم.》بعد به طرفش چرخید.صدایش دیگر به خشنی قبل نبود. بخش دوم سیلنا ~~~~ داره هیجانی میشهه
📪 پیام جدید انقد اعصابم خورد می‌شه موقعیتی پیش میاد که نمی‌ذاره برای مدت طولانی بنویسم الان دو روزه نتونستم هیچی بنویسم چون جاتون خالی مسافرتیم‌ و دائما درحال رفت و آمد بازم خداروشکر... ~~~~ 😔منم وقتی یه چیزی تو سرمه تا ننویسمش آروم نمیگیرم فعلا خوش بگذرون😁