eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
پوسایدون را بشناس او دریا است و دریا او، اگر کشتی‌ای دیگر برنگشت بدان پوسایدون از خواب بیدار شده است، اگر شهری از آن دریا شد، بدان پوسایدون گشنه‌ی آدمیان است...
زئوس، همان‌که دنیا از آذرخش‌هایش در امان نبود، پدر هرکول و پادشاه هفت آسمان، زئوس همان که قدرتمند ترین‌ها بر زانو‌هایش سر تعظیم فرود می‌آوردند، همان که خدایان از خشمش می‌گرخیدند...
و وقتی می‌میرید فکر دارید به کجا می‌روید؟ در آخر همه به سوی هادس، شاهزاده تاریکی و ارباب مردگان بر خواهند رفت، در آخر باید از او بترسید و به او لابه کنید، چون هادس می‌داند...
آنها به جهان حکم می‌رانند و هیچ فانی و غیر فانی از آن‌ها در امان نیست...
اطلس با آنکه از نسل قبل از خدایان بود، زیر بار آسمان کمر خم کرد، بگو تیتان، بگو، مگر روزگارانی فریاد سر نمی‌دادی: چه باک از اشتیاق زمین و آسمان برای وصال؟ پس چه شد که حالا هرکول را التماس رهایی می‌دهی؟
حتی قهرمان ایتاکا هم به خانه نرسید مگر روزی که خدایان واسطه شدند، چون اودیسه‌ی قهرمان گفت به چیزی که در ظاهر یک چشم و در واقع هزاران چشم دارد، که من هیچکسم، پس از خشم پوسایدون در امان نخواهی ماند، چون او پادشاه دریا‌هاست.
اما همه چیز که بر سر آنها نبود، پس وقتی پَن، نگهبان طبیعت به خواب رفت زئوس خشمگین از آدمیان شرمگین پرسید: با طبیعت چه کردید ای ناسپاس‌ها؟ و مردمان پاسخ دادند: هیچ نکردیم مگر به آتش کشاندن درختان و کشتن حیوانان و مرگ طبیعتی که هیچ‌چیز جز نیکی برایمان نیاورد. نیاندازید تقصیر قدرتمند‌ها که چون خود ضعیفید باز هم قدرت نابودی را دارید ای فانیان...
اما بس نکرد، پیر کهن افسانه گویی را:
حال بشنوید از خواهران سرنوشت که اگر به مذاقشان خوش نیاید حتی باد هم نمی‌وزد، آن‌ها همه چیز را به ظاهر بر دوش خدایان انداختند و این در صورتی است که، سرنوشت و گذشته و قدرت زندگانی و بالا و پایین شما دست آن‌ها اندرون نخ‌ها و زیر تیغ قیچی آنهاست...
به اینجا که رسید، هرمس پیام‌آور سخن مرد را برید و با شور همیشگی خود گفت: ای راوی افسانه‌ها، بس کن قصه‌گویی را خدایان خوششان نمی‌آید کسی به خاطر ترس به معابدشان نرود، پس قصه‌گو بس کرد و نگفت، تا به اینجا هم از افسانه‌ها زیاد به میان آمده بود. هرمس رفت و در سکوت بی قصه، آتشِ اشتیاقِ دریافتِ دانش خموش شد، که می‌داند، شاید آن آتش هستیا می‌بود، پس تا فردای افسانه‌های کهن بدرود که از این جهان رازی سر بیرون نمی‌آورد.
خیلی یهویی تصمیم به نوشتن اینا گرفتم🤡 بذارید پای جبران فعالیت‌های کم. امیدوارم خوب شده باشن...
قبلا پرسیدید باز هم پرسیدید الان، خیر من یک نویسنده‌ام و حتی وقتی حالم هم زیاد خوب نیست باز هم از ذهنم می‌نویسم، تا به حال فقط چند بار رفتم سراغ چت جی پی تی و سعی می‌کنم تا حد امکان به خاطر نوشته‌هام نرم سراغش، تخیل آدم‌ها رو ترجیح می‌‌دم😔🙏