اما همه چیز که بر سر آنها نبود،
پس وقتی پَن، نگهبان طبیعت به خواب رفت زئوس خشمگین از آدمیان شرمگین پرسید: با طبیعت چه کردید ای ناسپاسها؟
و مردمان پاسخ دادند: هیچ نکردیم مگر به آتش کشاندن درختان و کشتن حیوانان و مرگ طبیعتی که هیچچیز جز نیکی برایمان نیاورد.
نیاندازید تقصیر قدرتمندها که چون خود ضعیفید باز هم قدرت نابودی را دارید ای فانیان...
به اینجا که رسید، هرمس پیامآور سخن مرد را برید و با شور همیشگی خود گفت:
ای راوی افسانهها، بس کن قصهگویی را خدایان خوششان نمیآید کسی به خاطر ترس به معابدشان نرود،
پس قصهگو بس کرد و نگفت، تا به اینجا هم از افسانهها زیاد به میان آمده بود.
هرمس رفت و در سکوت بی قصه، آتشِ اشتیاقِ دریافتِ دانش خموش شد،
که میداند، شاید آن آتش هستیا میبود،
پس تا فردای افسانههای کهن بدرود که از این جهان رازی سر بیرون نمیآورد.
خیلی یهویی تصمیم به نوشتن اینا گرفتم🤡
بذارید پای جبران فعالیتهای کم.
امیدوارم خوب شده باشن...
قبلا پرسیدید باز هم پرسیدید الان، خیر من یک نویسندهام و حتی وقتی حالم هم زیاد خوب نیست باز هم از ذهنم مینویسم، تا به حال فقط چند بار رفتم سراغ چت جی پی تی و سعی میکنم تا حد امکان به خاطر نوشتههام نرم سراغش، تخیل آدمها رو ترجیح میدم😔🙏