یادم اومد دو روزه داستانک رو ننوشتم، چی بنویسم؟ نیل و هروی هم مثل من همه چیشون قاطی شده و بهشون سخت میگذره...
حسی مانند سقوط...
عشق من، شاید در دنیایی دیگر ما کنار هم روی تخت گرمی رنگ تو خوابیده بودیم.
حسی مانند زخم خونین...
ما با هندزفری من آهنگ های دهه نود گوش میدادیم.
حسی مانند سیاهچاله...
تو زیر لب با صدای نازکات با آهنگ میخواندی و من سعی میکردم اشتباهاتت را اصلاح نکنم.
حسی مانند سکوت پس از دعوا...
ما از پنجره به ستارهها خیره میشدیم و صورت فلکی میساختیم.
حسی مانند بالی که کنده شده...
یادت میاید؟ ما صورت فلکی جدیدی به نام زنبق ستارهای ساختیم.
حسی مانند شروع زمستان...
در دنیایی دیگر تو تا صبح سرفه نمیکردی و خون بالا نمیآوردی، آنجا از کابوس خبری نبود.
حسی مانند استرس کنکور...
آنگاه من با صدای بوق قطع نشدنی از خواب نمیپریدم و تو را که نفس نمیکشیدی نمیدیدم.
حسی که میگوید عشقت مرده...
در دنیایی دیگر من بالای قبر خاکستری تو با آهنگها زمزمه نمیکردم و اشک نمیریختم.
زئوس بر سر مرد جوان غرش کرد: 《به تو کمکی نخواهد شد ای فانی پست》.
مرد کنار نکشید، بر سر فرمانروای آسمانها فریاد زد:《 تو یک خدای مغروری که ارزش پرستش فانیها را نداری.》
زئوس کنار کشید و پشیمان شد، البته اینجوری خیلی خوب میشد اما متاسفانه... زئوس اینجوری عمل نمیکند.
مرد فقط یک آذرخش نیاز داشت تا خاکستر شود.