همه از عشق نشدنی موجودات عجیب گویند، من میخواهم نقل عشق آتش و کلاغ کنم.
به حالا نگاه نکنید، آنها روزی جور دگر بودند.
کلاغ آنروزها مانکو نام داشت و به رنگ سفید مروارید به همراه رگههایی از طلا بود، نوکش کوچک و ظریف و روی بالهایش نقش جهانیان حک شده بود. مانکو کاکلی داشت زیبا و خروشان مثل موجهای دریا، صدایی داشت همچون آواز فرشتگان.
آتش آن روزها لاره نام داشت، رنگش به رنگ سریر پروردگار بود و وقتی به آن دست میزدی لذتبخش ترین احساس دنیا به تو دست میداد، شادی دلت را پر میکرد و لبخند بر روی لبت نقش میبست.
لاره کنار دریا زندگی میکرد و کار هر روز و هر شبش کمک به آدمان خسته دل و درمان کردنشان بود، مانکو روی درخت چنار صد و صدها ساله زندگی میکرد و کارش نوازش گوش آدمیان با صدایش بود، اما حسرت بزرگ مانکو عاشق بودن، بود.
او هر روز و هر شب و هر عصر آدمیان را میدید که با معشوق خود میخندند و سخن میگویند، و هر بار دلش به درد میآمد.
روزی طاقتش طاق شد و به خاطر قلب دردمند خویش به سراغ لاره رفت. لاره چشمانش بسته اما هوشیار به جهان پیرامون بود، مانکو که زیباترین صدایی را که لاره تا به حال شنیده بود،داشت. گفت:《ای لارهی آرامبخش، مرا یاری رسان.》لاره همانطور که چشم بسته بود گفت:《تو را چه شده؟ نامت چیست ای زیبا نوا؟》مانکو با غمی بی انتها پاسخ داد:《من مانکو هستم و به دنبال عشق، دلی دردمند دارم. از تو طلب آرام کردن دل خود را دارم.》لاره چشم گشود و قلبش با دیدن صحنهی روبهرویش تپیدن را فراموش کرد.
آن زمان که تعارف معنایی نداشت و در عشق هیچ استخاره ای نمیباید کرد، لاره گفت:《آیا عشق چیزی همچو من، تو را آرام میکند؟》
و این چنین شد که هر روز و هر شب و هر عصر لاره و مانکو کنار یکدیگر گذشت، آنقدر که نانکو دیگر برای آدمیان نخواند و لاره آنها را آرام نکرد.
عشق آنها همچون عشق زمین و آسمان و سیاهی و سفیدی بود، حقیقیترین عشق زمانه و همین باعث شد آدمیان از روی حسادت و ترس برای اینکه نکند تا انتها دلمان دردمند و گوشهایمان نالان از بی صدایی، بماند.
پس شبی به سراغ مانکو آمدند و او را در خواب خویش، نفس بریدند.
مانکو آخرین صدای زیبایش را برای فریاد سر داد و سپس مرگ را در آغوش کشید.
فردایش که لاره دریافت چه شده، هراسان به بالای سر جنازه معشوقهاش رسید و خشم باعث سرخ شدنش شد، غم و درد و خشم و ترس او را بزرگ و بزرگتر کرد و سوزان سوزان تر کرد، آدمیان را کشت و جنگلها را سوزاند، آبها را تبخیر کرد و آسمان را زخمی.
جهان هم که دید او هیچگونه آرام نمیگیرد به مرگ التماس کرد و مرگ پس از پذیرش، مانکو را برگرداند.
اما مانکو به دلیل مرگ سیاه و زشت و بدصدا شده بود. مرگ به مانکو عمری طولانی داد تا نمیرد، لاره کوچکتر شد اما سوزانندگی و سرخیاش پا برجا ماند، پس تبدیل به آتش شد.
مانکو هم سیاه و زشت و بد صدا ماند و کینهی آدمیان به دل گرفت، پس تبدیل به کلاغ شد.
این بود داستان ساخته شدن آتش و کلاغ و عشق میان آن دو و دل سیه چرده آدمیان که همه چیز را نابود میکنند.
_پایان._