eitaa logo
شماره "۱"
143 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
من که تشکر کردم😔
شلوغ کنی جبران نمی‌کنما
😂
شماره "۱"
*شلوغ کردن*
*کنسل کردن خرید اون کتابه*
شماره "۱"
*کنسل کردن خرید اون کتابه*
این حالا الکیه ولی خب😂
https://eitaa.com/writer_fazar/1062 آمممم خودم خیلی دوست دارم ولی متاسفانه نمیشه😔 شرمنده🥺
📪 پیام جدید https://eitaa.com/picses/675 بنده شرکت کرد_🤡 ~~~~ آفریننن، الان دیدممم
سالیان سال از عمر مِریک گذشته بود. خطوط به هم پیوسته چین و چروک های صورتش ، مو های خاکستری اش ، و صدای خشن شده اش این را اثبات می کردند. پزشکی به او گفته بود بهتر است برای بهبود مفاصل پایش از عصا استفاده کند. (در واقع منظورش بدتر نشدن بود و برای امید دادن به مریک واژه "بهبود" را به کار برد ، اما مریک که احمق نیست.) مسلم است که روحیه‌ی مبارزه‌طلب و لجوج مریک به او اجازه نمی داد این را بپذیرد؛ کهولت سن را ، از کار افتادگی مفاصلش را ، و به پایان رسیدن دورانش را. مدتی بود که زندگی اطراف مریک خسته کننده شده بود.اتفاقات یکنواخت پشت سر هم تکرار می شدند.هیچ چیز جدیدی نبود ، هیچ هیجان و حتی مصیبتی نبود. تا اینکه یک روز آنها آمدند. آن سه جوان که رویایی در سر های کوچکشان می پروراندند. قصد داشتند کافه ای در نورث بریج تاسیس کنند. مریک چندان از آنها خوشش نمی آمد ، زیادی امیدوار و خوش خیال بودند. اما همین ها باعث شده بود همراه خودشان شور و هیجان را به‌ شهر بیاورند ؛ و این همان چیزی بود که مریک می خواست. در نظر او کافه ها هم می توانستند سرگرم کننده باشند. پس از پشن صحنه جریانات را زیر نظر می گرفت و در دل امید داشت که آنها ، دختر و دو پسر ، موفق شوند. اما می دانست خطری هم در کمین است. مرد میکده دار بدنام خصومت شدیدی با آنها داشت. اکنون دوران جولان های بی رحمانه‌اش گذشته بود ، اما دلیل نمی شد دیگر فتنه بر پا نکند. او گروه نسبتا بزرگی از مردم را ( که بیشترشان پیرمرد های خلافکار دیگر و جوان های بی سر و پا بودند) بر علیه آنها تحریک کرده بود. حتی باعث شده بود هیچ مهمان‌خانه‌ای به آنها جا ندهد و مجبور شوند در جیپ بخوابند. مریک می دانست که حتی اگر خود میکده دار به آن جوانان بیچاره صدمه نزند ، دار و دسته ای که جمع کرده بود این کار را می کردند. پس کمترین کاری که می توانست را انجام داد: آنها را به منزل خودش دعوت کرد. جریان داشت جالب می شد. مریک مطمئن بود امکان ندارد زندگی ، حتی اگر مدتی اینطور باشد ، برای همیشه خسته کننده بماند.