eitaa logo
شماره "۱"
151 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
4 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/3121 یا خدا این کلا با نوع داستانای من جور نیست😂 ولی بذار ببینم. کلر. یه دختر ۱۶، ۱۷ ساله با موهای قهوه ای روشن و تا زیر شونه. چشمای مشکی تیزبین و هوشیار و ذهن به شدت خلاق و البته باهوش. دختری که اهل نورث بریج نبود ولی به اونجا مهاجرت کرد. با یه ون قدیمی و کهنه ولی مناسب برای زندگی یه دختر بی پروا که هرکاری ازش بر میاد. چجوری یه دختر نوجوون ۱۷ ساله، بدون گواهینامه و بدون رضایت والدین، تک و تنها با یه ون مسافرتی میاد نورث بریج؟ این کار اون قدرها هم دور از انتظار نیست اگه برادر ناتنی دختر یه مرد بزرگسال و صاحب یه میکده باشه. نکته اینجاست که دختر فقط میدونه برادری داره که میتونه اونو تو نورث بریج پیدا کنه. تنها اطلاعات دختر، سن برادرش و حدسیات خودش راجب ظاهر برادرش بر اساس قیافه مادرشونه. مادر پیری که تنها خانواده کلر بود و بعد از مرگش، تنها چیزی که روحیه شاد و سرزنده دخترک رو زنده نگه داشت، امید به پیدا کردن برادرش بود. و البته که نوجوون ها تو این سن از قانون شکنی ابایی ندارن. ورود کلر به نورث بریج و اقامتش تو ون کهنه مشکلی واسش ایجاد نکرد. مشکل زمانی به وجود اومد که کلر دوست های جدیدی پیدا کرد. صاحبان کافه کوچیک و جمع و جورِ تازه تاسیس داخل شهر. کلر اون اوایل مثل دوستاش از مرد صاحب میکده حاشیه قبرستون بدش میومد. مرد مرموز و دوست نداشتنی. مرد رو اعصاب. مرد بد. مرد خلافکار. ولی وقتی کلر مجبور شد به خاطر فرار از دست افسر جوونی که خودش سر به سرش گذاشته بود به قبرستون پناه ببره همه چیز عوض شد. کنجکاوی و بی پروایی. دو صفتی که کلر تو شهر خودشون بهش معروف بود. و البته ذهن تیز و باهوش. کلر با دیدن اتاقک فرسوده و نسبتا خرابی که معلوم بود محل زندگی صاحب میکده است، خیلی زود جریان آشنایی رو زیر پوستش و تو رگ هاش حس کرد. جریان داغ کنجکاوی. حرارتی که مثل یه قلاب به سینه اش وصل بود و اونو به سمت اتاقک مرموزی که کلر مطمئن بود الان خالیه میکشید. کلر کاملا ماهرانه و بی سر و صدا وارد اتاقک شده بود. به هرحال اون همه دزدی شبانه از کابینت های خونه برای برداشتن شکلات و آبنبات تو کودکی باید یه جاهایی به دردش میخورد. اتاقک نسبتا تاریک بود. یه تخت، یه میز، یه کمد،... لوازم عادی زندگی... هیچ نشونه ای از اینکه یه خلافکار زبردست اینجا زندگی میکنه وجود نداشت. ولی قاتل ها جنازه هارو زیر تختاشون نمیذارن مگه نه؟ حرارت وین دفعه مثل یه چنگک سینه اشو فشرد و هیجان به رگ هاش تزریق کرد. کلر بی معطلی شروع کرد به سرک کشیدن تو اتاقک. کشوها، کمدها، زیر بالش،... دلش میخواست یه مردک پیدا کنه. مدرکی که ثابت کنه خرابکاری های این چند وقت کار همین مرد مرموز و بد اخلاقه. خرابکاری هایی که کم کم دارن خطرناک میشن و واسه اهالی شهر و بیشتر از همه دوستای کافه دارش مشکل ایجاد میکنن. خرابکاری هایی که بوی تفرقه و جنگ میدن. ولی کلر نتونست خیلی راجب قهرمان شدنش با پیدا کردن مدرک خیالپردازی کنه. چون چیز دیگه ای پیدا کرد. یه قاب عکس کوچیک که به سمت عکسش روی پاتختی کنار تخت خوابونده شده بود. یه قاب عکس کوچیک که عکس مامان کلر توش بود. چنگک باز شد، قلاب رها شد، و گرما و حرارت به سرمای خشک و سوزنده ای تبدیل شد. سینه ی کلر مثل حالت چهره اش یخ شد. سنگ شد. دیگه نمیخواست زودتر از اون اتاقک بره بیرون. دیگه هیجان نداشت. فقط به عکس نگاه کرد. عکسی که از اولین خاطرات کلر از مادرش هم جوون تر بود. کلر حس کرد باهاش بی حس شدن. نشست روی تخت و به در زل زد. میدونست که صاحب میکده به زودی پیداش میشد. میدونست. همونجوری که میدونست این صاحب میکده برادرشه. . . . کلر نمیدونست چیکار کنه. تو شهر درگیری و دو دستگی به وجود اومده بود. نه بیشتر از درگیری. جنگ شده بود. و این جنگ اولین قربانی اش رو دم در کافه گرفته بود. وقتی که دو نفر با دو نقطه نظر مخالف با هم بحثشون شد و خیلی ناگهانی چاقوی براقی تو پهلوی یکیشون نشست. کلر هیچوقت درک نکرد که چرا وقتی با نظر یکی مخالفی باید بکشیش؟ چرا اون مردی که دم در کافه، به یه آدم دیگه مثل خودش چاقو زد فقط نپذیرفت که یه نفر متفاوت با اون فکر میکنه؟ حذب وینه و انجمن کاپولوس. وینه که هیزم آتیشش از میکده گر میگرفت و کاپولوس که خط گیری اش از کافه بود. حالا کلر باید انتخاب میکرد. دوستانی که تمام این مدتی که تو این شهر غریب بود بهش مهربونی کردن و اونو پذیرفتن. دوست جدیدش که دختر کافه دار و یه نوجوون مثل خودش بود. پسر جوون کافه دار که کلر بر خلاف تمام انکارهاش میدونست که دلشو بهش باخته.
پسر دیگر صاحب کافه که تمام این مدت همپای شیطنت ها و دیوونه بازی های کلر بود و شونه هاش مخفیگاه گریه های پنهانی کلر در غم نبود مادر و ترس از تنهایی هاش بود. تمام خنده ها و شادی های این مدت و خاطره های شاد و رنگی اش. یا برادرش. تنها خانواده ای که براش مونده. ترس از تنهایی اش. ترس از طرد شدنش. ترسش از دنیای خاکستری ای که تنها شدنش توش گیر میفته. پرتگاه کابوس هاش که با رها کردن تنها خانواده ای که داره، تا اعماقش سقوط میکنه‌. کلر باید انتخاب کنه. باید انتخاب کنه از روی کدوم جنازه ها رد بشه و تو کدوم قبر بایسته. خون روی دست هاش رو با رنگ های روشن دیوار های کافه بپوشونه و اسم جنایتش رو فداکاری بذاره و با خنده، در کنار دوستاش قهوه بنوشه؛ یا با پذیرفتن دنیایی که به تاریکی و کثیفی لجن های صدساله ی روی سنگ قبرهای گورستانه، نقاب شاد و پرانرژی همیشگی روی صورتش رو رها کنه تا روی زمین، جلوی پاهاش بیفته و چهره ی سرد و سنگیِ بی تفاوتش رو که غبار گناه، کثیفش کرده رو آشکار کنه و در کنار برادرش بایسته؟
وایییی این خیلی باحال بوددد
اصلا به فکرم قد نمی داد، واقعا خفن بود. مخصوصا اون دوراهی سختی که بینش گیر کرده
می‌دونی جالب اینه که بره سمت برادرش، هیچکس انتظار اینو نداره😄
قلمت هم خیلی قشنگه‌ها، رو نکرده بودی🤨🤨
📪 پیام جدید https://eitaa.com/loraljud97/648 منم نوشتمش ویدار ✨
هدایت شده از پیوندگاه هستی ها
الارا جیپ خاکستری را جلوی در خانه مریک میدید . میتوانست صدای پای اتفاقات قریب الوقوع را بشوند . الارا مدت ها بود به نورث بریج آمده بود . فرار از زندگی کارمندی و پناه به اسب ها و اصطبل . موهای مشکی کوتاهش را از جلوی چشم هایش فوت کرد و یال اسبش را شانه کرد. دوباره نگاهی به آن سمت تپه انداخت . سه جوان دور و بر جیپ شأن پرسه می‌زدند. الارا یاد خودش می افتاد . ابتدا سخت بود . او دست تنها بود . کسی از او حمایت نمی‌کرد ، اما الارا که الکی به اینجا نیامده بود . نتیجه سال ها تلاشش شده بود یکی از بهترین اصطبل های اسب در مناطق اطراف . لبخند محوی روی صورتش نشست . آن ها الارا نبودند . و الارا شبیه بقیه نبود .با اینکه اینجا زندگی ایده آلش را داشت ، اما گاهی دلش برای زندگی گذشته می‌گرفت . بدش نمی آمد کافه ای در شهر داشته باشند . دلش برای کافه های شهری تنگ شده بود. باید با آن ها صحبت می‌کرد . درباره زمینی که می خواهند و نقشه هایی که در سر داشتند . البته که باید مراقب مرد میکده دار می‌بودند . او می‌توانست هر کاری انجام دهد و دنباله رو های او نیز حمایتش میکردند . الارا از این خوشش نمی آمد . مرد میکده دار به شدت روی کل نورث بریج ، با آن طرز فکر عهد بوقی و رفتار خشنش تسلط داشت . ولی خب سخت نبود به بهانه اسب سواری جوان ها را به آنجا می‌کشاند و صحبت میکردند. از این ایده خوشش آمد . دادن کمی هیجان به زندگی در اینجا که مشکلی نداشت . برس را دوباره روی یال های اسبش کشید.
اینوووو
عاشق اسب و اصطبل شدم ترکیب علاقه‌ت با فضای شهر عالی بود
مخصوصا به قول محیا که از مریک استفاده کردی👌👌
مرسی که شرکت کردید، بقیه‌تون کجایید؟