eitaa logo
شماره "۱"
143 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی هالیدی چندبار با پیشنهاد خرید آمد و ایوان قبول نکرد پیشنهاد داد که او ملک را بخرد و ما برای او کار کنیم اما باز هم بی‌فایده بود، پس شروع به تهدید کرد. یک روز صندلی های کافه را از بین برد، یک روز کنتور برق را دستکاری کرد، یک روز شیشه را شکست و... ماجرا را برای املین تعریف کردم؛ او حرف عجیبی زد:« منم از هالیدی متنفرم، اون باعث شد مادرم بمیره.» املین حرف دیگری نزد و من هم بیشتر نپرسیدم. یک ماه بالاخره با تمام خرابکاری های هالیدی گذشت و به روز قبل از بازشدن کافه رسیدیم. آن شب همه‌مان حتی دایی هنری و املین در کافه مشغول آمده کردن مراسم اقتتاحیه بودیم، که ناگهان هالیدی آمد، از چهره‌ و رفتارش مشخص بود که مست است. با عصبانیت رو به ایوان گفت:« فقط امروز رو فرصت داری همین الان اینجا رو به من بفروش.» ایوان مخالفت کرد. هالیدی تفنگی را بیرون کشید و به من نشانه گرفت« پس خواهرت برات ارزشی نداره؛ نه؟» ماشه را کشید. چشمانم را بستم و منتظر مرگ شدم اما اتفاقی نیفتاد. چشمانم را که باز کردم با چشمان نیم باز ایوان رو به خودم مواجه شدم و صدای نالانش که گفت:« آرابـ...» انگار هالیدی تازه فهمید چه کار کرده و به سمت جنگل دوید من هم که از شدت ناراحتی از خود بی‌خود شده بودم و حتی نمی‌توانستم اشک بریزم، تعقیبش کردم و متوجه شدم املین هم دنبال من آمده. به هالیدی رسیدیم، او تفنگش را جا گذاشته بود اما باز هم ما دو دختربچه بودیم و او هم مردی بزرگسال. وقتی به طرفش رفتیم همه چیز آن قدر سریع اتفاق افتاد که متوجه نشدم. هالیدی نگاهی به املین انداخت:« تو دخترمی. اون وقت با دشمنام می‌گردی؟» « من دخترت بودم تا وقتی مادرم مرد. با اون منم مردم.» و به سمت هالیدی یورش برد. انگار متوجه نبود که او دختر کوچکی است یا قدرتی ندارد، فقط می‌خواست در حد توانش به هالیدی آسیب بزند. هالیدی به سرعت با حرکت دستش املین را از خود دور کرد و سر املین به سنگی خورد و بیهوش شد. نمی‌دانستم باید چکار کنم، دلم می‌خواست کارم را سریع تمام کند که درد نکشم. همان لحظه کسی روی هالیدی پرید و او را به زمین زد. دایی هنری بعد از رفتنم ما را تعقیب کرده بود. دایی فریاد زد:« بدو برو سمت کافه و پلیس رو بیار.» وقتی دید میخکوب شده‌ام اضافه کرد:« همین الان.» وقتی پلیس رسید دایی هنری حسابی زخمی شده بود و هالیدی بیهوش بود. هالیدی و املین را به بیمارستان بردند. هالیدی بر اثر جراحات مرد و املین به خاطر ضربه‌ای که به سرش وارد شد قدرت تحرک یکی از پاهایش را از دست داد. الان ده سال گذشته. هیچ‌کدام هیچوقت ایوان را فراموش کردیم اما باید زندگی کنیم. املین رضایت داد که دایی هنری به زندان نرود، دایی هنری با اینکه حال روحی خوبی نداشت به بیمارستان برگشت چون معتقد بود بیمارنش به او نیاز دارند و هنوز هم همان‌جا کار می‌کند. املین میکده را نابود کرد و نام خانوادگی خودش و شرکت صنایع را به نام خانوادگی مادرش، ایوانز تغییر داد چون شرکت برای مادرش بود. هیچ‌وقت علت مرگ مادرش و نفرتش از پدرش را نپرسیدم چون معتقدم هر وقت بخواهد می‌گوید، این کاری‌ است که دوست‌ها انجام می‌دهند. بران از کافه منصرف شد و به دانشگاه برگشت و بعد از اتمام دانشگاه در شرکت املین شروع به کار کرد و بعد از چندسال ازدواج کردند و پارسال پسرشان، ایوان به دنیا آمد. سوفی از هردویمان شجاع‌تر بود، او معتقد بود نباید از خاطرات ایوان فرار کنیم، تنهایی کافه را گسترش داد و به رستورانی بزرگ و معروف تبدیل کرد. و قرار است به زودی با پسری به نام فرد کالب ازدواج کند. و اما من. با اینکه آن پاییز حالم بد بود با نظارت دایی هنری درس خواندم و تحت تاثیر او شغل دایی یعنی روانپزشکی را انتخاب کردم و الان در بیمارستانش کار می‌کنم. و الان افتخار می‌کنم که شبیه دایی هنری هستم، چون معتقدم که کشتن برای یک فرد به مراتب سخت تر از مردن برای یک نفر است...
نه تنها شخصیت ساختی بلکه داستان رو هم روایت کردیییی
خیلی باحال بودد، با اینکه با داستان‌های قبلی مغایرت داشت ولی خفن در اومده بود😄
بیچاره ایوان😭😭😭
ولی چه غیر قابل پیش‌بینی بود، کی فکر می کرد املین دختر هالیدی باشههه😳😳
مرسی که شرکت کردییی
📪 پیام جدید ببخشید طولانی شد. ~~~ اصلا مهم نیستتت، تازه به خاطر حجم زیاد روایت تند بود، یعنی خیلی بیشتر هم می‌شد😅
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/3184 غمم گین شد رو از کی یاد گرفتی؟ ( صرفا سوال از یه ممبر) #:) ~~~
دارم میرم پیش ایگدراسیلللل، کاری داری بوگویید
اومدم چالش هاتون رو نبینم قهر می کنم ناشناس هم بر میدارم🗿
هدایت شده از W̴easleys'W̴izardW̴heezes
سلام من دوباره خر شدم و میخوام تقدیمی بد_🥀 شما این پیام رو توی چنلتون فور میکنین اینجا حتما جوین میشین و لینک چنلتون رو اینجا میندازین 🎪 (لطفا بگین که برای تقدیمیه) و صبوری میکنین تا من بهتون یه اسلحه، یه متن از یه کتاب و یه آیتم رندوم بدم. این آیتم رندوم هرچیزی ممکنه باشه، یه متن، عکس یا هرچیز دیگه ای. ظرفیت ۱۳ تا چنل🥀
به قول نِد توی کتاب ماه بر فراز مانیفست، زنده باد شب...)