منم مثل گاس از فراموش شدن میترسم، شاید برای همین شروع کردم به نوشتن چون می تونه کمک کنه فراموش نشم
اما وقتی دیروز متوجه شدم حتی نوشتن هم باعث نشد یکی منو یادش بمونه قلبم واقعا جرحیه دار شد
اینکه فراموش شدم با اینکه چیزایی براشون نوشته بودم باعث شد از خودم به خاطر این فکر احمقانه که تا ابد تو یادشون می مونم، بدم بیاد
نوشتن قرار بود راهی باشه تا دیگران و آیندگان بفهمن من روزی وجود داشتم و زندگی کردم، اما اگه یکبار فراموش شدم پس چه تضمینی هست باز هم فراموش نشم؟
چه تضمینی هست کسانی که دوسشون دارم منو از یاد ببرن و بعد از مرگم با فراموش شونم کاملا محو بشم؟
اینکه حتی نوشتن هم راه نجات نبود باعث میشه عذاب بکشم. پس قراره چی راه نجات باشه؟
نوشتن با هدفم باعث میشد امید برای ادامه داشته باشم. حالا که فهمیدم هدف از بین میره دیگه امیدی هم ندارم.
و با خوندن نوشتههای قبلیم متوجه میشم که منی که این همه ادعای نویسنده بودن دارم، ذره ای از نویسندگی بویی نبردم.
فکر می کردم بدون قائده و قانون نوشتن لطمه ای به نوشته نزنه اما حتی نویسندگی هم قانون داره و من حتی تو نویسندگی هم خوب نیستم.
به خاطر همین چهار خط چیز خفن می نویسم ذوق مرگ میشم و وقتی خدایان فانی رو نوشتم آنقدر به خودم مغرور شدم
ولی اگه فقط توی متن ها و چیزای کوتاه خوب باشم پس چطوری باید کتاب بنویسم تا به هدفم تو نوشتن برسم؟
البته اگه هدفق باشه چون تازگی ها داره نابود میشه.
اینکه بفهمی چیزی که بهش مطمئن بودی درست نیست و اینکه کاری که توش خوبی در واقع توش خوب نیستی باعث میشه دیوونه بشی.