پس مردم یونان نام مرکز کشورشان را آتن گذاشتند چون آتنا مورد احترام همگان بود.
ای الهه خرد و دانایی به ما یاری برسان تا بیش از احساس خود از عقل خود استفاده کنیم.
در یک دبیرستان دخترانه، درب کلاسی باز میشود و معلم جدید مدرسه پا به کلاس میگذارد.
هیاهوی درون کلاس جوری که انگاری تا به حال اصلا وجود نداشتند، تبدیل به سکوت شد.
معلم جدید قدی بلند و عینک دور سیاه داشت. موهایش فرفری و پوستش به طرز زیبایی برنزه بود. چشمانش نیز مثل آسمان طوفانی، خاکستری بود و هوش و ذکاوت زن را انعکاس میداد.
او گفت:《من خانم اسمارت هستم. معلم جدید زبان انگلیسی پیشرفته شما. به نفع خودتونه ساکت باشید چون من رتبه اول یکی از بهترین دانشگاه های دنیا بودم و تمام مطالب رو از برم. حوصله هسدار و تذکد هم ندارم، عاشق چشم و ابروتون هم نیستم که بهتون فرصت بدم.
چه بخواید چه نه مجبورید سر کلاس من حاظر بشید و به حرفهای من گوش بدید.
حالا یه چیزی که بشه باهاش نوشت، مداد، خودکار، رواننویس، اصلا قلم پر بردارید و روی هر چیزی که بشه روش نوشت میخواد میز باشه، کاغذ باشه دستمال کاغذی باشه یا برگ درخت، شروع میکنید به نوشتن هر آن چیزی که توی ذهناتون که آکبند نگه داشتید، هستش رو مینویسید.
شعر، داستان، سوال، خاطره، ریاضی و فرمول آشپزی، آهنگ یا حتی یه مشت کلمه.》
بعد از گذشت چند دقیقه دانشآموزان دانه دانه به جلوی تخته خوانده شدند تا نوشتههاشون رو بخونن.
دانشآموز اول گفت:《توی ذهن من آهنگ لاو اِستوری بود. براتون نوشتم، بخونم؟》خانم اسمارت سرش رو به نشونه تایید تکان داد. دانش آموز شروع به خواندن شعر کرد.
نفر بعدی اومد جلوی تخته و گفت:《خانم من توی زندگی قبلیم فرشته بودم. یعنی تو تخیلم اینه که فرشته بودم. حالا یه سوال نوشتم. اگه میخواستید انتخاب کنید، تو زندگی قبلی چی بودید؟》
خانم اسمارت کمی در سکوت به او خیره شد، هیچکس فکرش را هم نمیکرد که او به چه چیزی فکر میکند.
او به تمام زندگی جند هزار سالهاش فکر میکرد، از لحظه بیرون آمدنش از سر زئوس گرفته تا تبدیل کردن زنی زیبا به مدوسا، از مسابقه با پوسایدون گرفته تا جنگ تروآ، از عنکبوت کردن آراخنه به عنکبوت گرفته تا تمام دانشمندانی که به کمکشان شتافت تا مسائلی را حل کنند.
او در زندگی قبلی که بود؟
بلند به دانشآموز پاسخ داد:
《من در زندگی قبلی یک خدا بودم.》
#خدایان_فانی
قسمت هشتم
هدایت شده از -ᎪᎡᎪᏁ | آران -
پرونده قضایی غم انگیز⚖
#عجیب_اما_واقعی😨
با یکی از مراکز مشاوره قوه قضاییه برای حل اختلاف بین زوجین همکاری میکنم.
یه خانم جوانی به بنده رجوع کرد ،
میخواست طلاق بگیره، گفتم شرمنده ،بنده در طلاق کسی کمکی نمیکنم.
گفت پس راهنمایی ام کنید، قبول کردم.
مردد بود طلاق بگیرد و یا راه حلی برای تنفری که از همسرش داشت پیدا کند.
موضوع از این قرار بود که ایشان بچه ۶ ،۷ ماهه ای داشت دختر ،خیلی ناز و زیبا و شیرین.
گفت:
زندگی خوبی با همسرم داشتیم ،آدم معتقد و نماز خون و ...است. یک روز آمد خونه و گفت ی رنگ مویی دیدم بیرون خیلی قشنگ بود ،چون بهش اطمینان داشتم که خیلی چشم پاک و آدم درستی است و همه حرفهایش را به من میگفت ، گفتم خب چه رنگی بود ،گفت نمیدونم دقیقا توش رگه های طلایی و رنگ عجیبی بود، خلاصه نشستیم با همدیگه سرچ کردیم رنگ موها را دو تاش را انتخاب کرد بهم نزدیک بود ،گفتم باشه فردا میروم موهام را این رنگی میکنم.
فرداش رفتم آرایشگاه نزدیک خونه مون و گفتم موهام را این رنگی کن .
خیلی خوشحال ی شام عالی براش درست کردم ،کمی آرایش و میز چیدم با شمع و سالاد تزیینی و ی لباس خوب...
منتظر شدم اومد ،تا من را دید گفت خوشگل شدی ولی اون رنگی که من دیدم نیست،
گفتم بهانه نگیر ،بیا شام بخوریم و بیهوده زندگی را تلخ نکن.
گفت باشه
یکهفته ای گذشت
گفت یکی از دوستهام گفته ی آرایشگاه خوبی خانمش میره ،بیا برو آنجا.
قبول کردم و رفتم اونجا و عکس رنگ را نشون دادم.
به خانمه گفتم این پلیت رنگ را بیار بیرون خودش انتخاب کنه.
بنده خدا پذیرفت.
رنگ و همسرم با کلی وسواس انتخاب کرد و ....
اینبار موند تو ماشین دخترم را نگه داشت و بعد با هم رفتیم خونه بعد آرایشگاه.
باز تا موهام را دید ،گفت نه، اون نیست
خیلی ناراحت شده بودم
گفتم برو ، همون خانم را پیدا کن.
و دعوای لفظی و چند روز قهر و ....
گذشت ،دو هفته بعد گفت بیا بریم ی جای دیگه ...
گفتم اون آرایشگاه گرونه
ما تو اجاره خونه موندیم.
چند روز بعد آمد و گفت باشه ی وام گرفتم ،فهمیده بودم اون مو مش هم داشته و...
رفتیم یک جای گرونتر ،خدایا خودت کمک کن
آرایشگر گفت نمیشه باید رنگهای قبلی بیاد پایین و...
دو ماه صبر کردم و رفتم دو باره که نه چند باره..
این مدت خونمون شده بود دعوا خونه.
دیگه اون عشق و گرمی تو زندگیمون نبود.
ی شب گریه کردم ،اون هم با من گریه کرد و عذر خواهی و ...
خواهش کرد برای آخرین بار.
رفتم آخرین بار ، ......با پول وام و ....بماند.
وقتی من را دید شروع کرد به داد و بیداد ، و عصبانی و اینکه تو دیگه کی هستی و من با تو چکنم و ..همینطور فریاد کشان ، برای اولین بار پرتم کرد کنار اتاق،
دخترم تو بغلم بود ،از دستم افتاد و خورد به لبه مبل جهیزیه ام.....
بچه شوک شده بود،
فقط فریاد میزد ،نمیتونستم آرامش کنم، بچه ام تازه راه افتاده بود ،کفش بوق بوقی براش گرفته بودم ....
پاهای خوشگل دخترم درد گرفته بود انگار ....
رفتیم اورژانس بیمارستان و آرامش بخش و ...
فردا و فردا و فردا ،بچه ام آزمایشگاه و دکتر متخصص و ....
آخرش گفتند .... قطع نخاع شده.
به من بگو با بچه قطع نخاعی کجا برم.
من شوهرم را دوست داشتم ،اون هم.
آتیش به جونش بگیره اونکه موهاش را آنطوری رنگ کرده بود و تو خیابان...
نه نه ،همه اش تقصیر شوهرمه
دیگه لال شده، فقط اشک میریزیم...ازش متنفرم
نه دوستش دارم
بچه ام را چکنم
تو را خدا بگو طلاقم بده.....
همه جوره حرف میزد، مضطر بود.
من فقط اشک میریختم
و به چهره معصوم دخترش نگاه میکردم. نمیدونستم چی بهش بگم.چشمهای پریشان خودش و شوهرش و پاهای قشنگ دختر کوچولو با کفش بوق بوقی.
هر وقت خانمی پرسید:
منفعت حجاب چیست؟!
این داستان را برایش تعریف کن
مراقب مُد هایی که آرامش واحترام را ازخانواده و جامعه میگیرد باشیم
زحمت انتشار باشما😔😔💔
هدایت شده از اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
تابوتنمای لا توره دِ استبان هامبران ؛ اسپانیا
*دقیق تلفظشو نمیدونم اسپانیاییه دیگه_*
این شاهکار باروک رو فقط توی ماه نوامبر میشه دید!
کاتافالک در اصل یه سازهی چوبی تزئینشدهست که موقع مراسم خاکسپاری، تابوت افراد مهم رو روش قرار میدن. اما اون چیزی که توی کلیسای محلی این شهره، خیلی فراتر از یه چارچوب سادهست؛یه نمونهی منحصربهفرد از هنر تدفینی دوران باروک.
هدایت شده از اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
در واقع، هیچ نمونهی دیگهای از این نوع یادمان تدفینی توی دنیا وجود نداره.
این اثر شگفتانگیز برای چند دهه گم شده بود. سال ۱۹۳۶، برای محافظت از آسیبهای جنگ داخلی اسپانیا، از شبستان اصلی کلیسا برداشته شد و یه جایی توی برج کلیسا قایمش کردن—اونقدر خوب که تا سال ۱۹۸۵ هیچکس پیداش نکرد.
تا اینکه موقع بازسازی کلیسای «سانتا ماریا ماگلنا»، چندتا کارگر اتفاقی پیداش کردن. بعد از یه سری مرمت، بالاخره توی نوامبر همون سال دوباره به نمایش گذاشته شد، و رسم قدیمیِ نمایش فقط در ماه نوامبر دوباره زنده شد.
هدایت شده از اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
این کاتافالک که شهرداری میگه سازندهش ناشناسه، در سال ۱۷۵۳ ساخته شده و متعلق به "انجمن ارواح مقدسه". شکلش نیمهششضلعی و سهطرفهست، با ارتفاع ۵.۳۰ متر و طول ۹.۶۰ متر. کل سازه با پنج طبقه نقاشیهای روغنی روی بوم تزئین شده—همهشون به مرگ اشاره دارن، و خیلیاشون یه شعر کوتاهِ طعنهآمیز هم دارن که حالوهوای تدفین رو روایت می کنن.