eitaa logo
شماره "۱"
143 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
📪 پیام جدید عاقا الوَعده وفا اومدم بنویسم چالشو هرچند ایده‌ام به نظرم خوبه امیدوارم بتونم درست بنویسمش و خرابش نکنم... و اینکه داستانو از زبون خودش روایت میکنم... احتمالا... شیر آب رو باز میکنم و سرمو میبرم زیرش... اجازه میدم آب خنک لای موهام بدوه. سرمو بالا میارم و چند بار تکون میدم؛ آب به اطراف میپاشه و آیینه ی شکسته ی رو به روم خیس میشه. دستامو میبرم زیر آب و میشورم. بعد بهشون نگاه میکنم، کاملا تمیز.. دستامو بالا میارم و کمی بو میکنم، و بعد دوباره دستامو میبرم زیر آب تا بشورم. تعدادش از دستم در رفته که هر بار چند ساعت رو صرف شستن دستام میکنم. دوباره بو میکنم و دوباره میشورم، و دوباره و دوباره و دوباره. اون همیشه میگفت دستام بوی مزخرفی میده؛ و من میدونستم حق با اونه.. دستام همیشه بوی خون میده ۱
📪 پیام جدید وقتی از شستن دستام خسته میشم به اتاقم میروم... لباسم را عوض میکنم... همان لباس سفید همیشگی را میپوشم و از خانه بیرون میروم... شب تاریک تر از همیشه به نظر میرسه. و من به تاریکی فکر میکنم. نمیدونم دوسش دارم یا ازش متنفرم.. رنگ سیاه... رنگ عجیبیه... به سمت قبرستان مونت بریج میروم و مثل همیشه قدم هام سنگین میشه... به قبرستان که میرسم به سمت قبر کوچکی میروم که عروسکی کنارشه... -لیزا... بابا اومده... لبخند میزنم طوری که انگار لیزا رو به روم ایستاده... کنار قبر زانو میزنم... یک شاخه گل شقایق روی قبر میزارم و زیر لب قربون صدقه ی موهای سیاهش میروم... -امروز آسمون مثل چشمات آبی بود... هرچند به پای چشم هات نمی‌رسید... بع جای موهای ابریشمی دخترکم، سنگ قبر سردش را نوازش میکنم... ۲
📪 پیام جدید وقتی حرف هام تموم میشه مثل هر شب سرش را میبوسم... -خوب بخوابی لیزا... فردا دوباره میام پیشت... می ایستم و به سمت میکده حرکت میکنم... وارد میشوم... همان جای همیشگی میشینم... کنار پنجره... جایی که می‌توانم از آنجا مراقب دخترم باشم... مردک میکده دار روبه روم میشینه... بهش نگاه نمیکنم... -این بار کار چیه..؟ -سه تا جوونک... یه دختره با دوتا پسر... میدونم از پس سه تاشون بر میای ولی میخام فقط دختره بمیره... فقط یه زهر چشم... سر تکون میدم و می‌ایستم... باید دوباره برگردم سر کار... همان کاری که دخترم را ازم گرفت... کاری که ازش متنفرم... به خانه برمیگردم... تفنگ.. نه به دردم نمیخوره... این یکی زهر چشم گرفتن است... چاقومو برمیدارم و به راه میوفتم... ۳
📪 پیام جدید مردم میگن هر شب ارواح توی خیابون های مونت بریج قدم میزنن تا اگر کسی ظلم کرد ازش انتقام بگیرن... شاید واقعا انتقام درباره... شاید ارواح مونت بریج لیزا رو ازم گرفتن... به خاطر خون هزاران نفر که روی دستام خشک شده بود... یا هزاران فریادی که همه رو نادیده گرفتم... روبه روی خانه ی حقیرانه ای می ایستم... خانه ی همان پیرمرد دردسر ساز خوش خیال است... مریک. به آرامی و بی‌صدا از پنجره وارد اتاقی میشوم. نگاهی به اطراف میندازم. اتاق خالیه. وارد راهرو میشوم... به سمت اتاق آخر میروم و آرام در را باز میکنم... -هوی... تو کدوم خری هستی..؟ اخم میکنم... چرا باید این ساعت بیدار باشه..؟ به هر حال، من نمیخواستم بکشمش... مقصر خودشه... ناگهان به سمتش حمله ور میشوم... ۴ باید بخوابم دیگه😭🥲
📪 پیام جدید به سمتش حمله ور میشوم و با پا ضربه ای به صورتش میزنم... به عقب پرت میشه و درحالی که خون را از روی صورتش پاک میکنه زیر لب فحش میده... برمیگردم که به اتاق بروم که با حرفش در جایم میخکوب میشوم... -این دختره چقدر خوشگله... لی..زا..؟ اسمش لیزا است..؟ دستمو روی سینه ام میزارم و میفهمم که گردنبندم را برداشته... اما چطور..؟ -پسش بده... بهش نگاه میکنم.. عصبانی و درحالی که دلم میخاد خفه اش کنم... -چرا..؟ اوی اوی.. جلو نیا... یادت باشه گردنبندت دست منه... چیزی نمیگم... ولی سر جام متوقف میشم... آروم دستامو میبرم بالا... در همین لحظه در اتاق پشت سرم باز میشه و دختری همسن پسری که روبه رومه خواب آلود میاد بیرون... برمیگردم و توی یک حرکت چاقومو درمیارم و میزارم روی گلویش.. ۵ ادامه*
📪 پیام جدید پسرک وحشت زده میشه... در کمتر از یک ثانیه از موضع قدرت به موضع ضعف تغییر حالت داد... پوزخند میزنم و چاقو را کمی روی گردن دختر فشار میدهم... چند قطره خون از زیر چاقو آروم روی گردنش جاری میشه... میتونم ترس رو توی چشماش ببینم... توی چشمای آبیش... چرا باید چشماش آبی باشه...؟ و موهاش سیاه..؟ دقیقا مثل لیزا... -بزارش روی زمین... پسرک خم میشه و با احتیاط گردنبند رو روی زمین میزاره... اگر همه چیز مثل همیشه بود این لحظه ای بود که گردن دختر رو میبریدم و کارم رو تموم میکردم... ولی دستام قفل شده... -فکر میکنی اگه لیزا تو رو اینشکلی میدید چه فکری می‌کرد..؟ زیرلب میگم خفه شو... اون حق نداره درباره ی لیزا حرف بزنه... -فکر میکنی خوشحال میشه اگه این صحنه رو ببینه..؟ ۶
📪 پیام جدید -اون نمیتونه منو ببینه... -فقط داری خودتو توجیح میکنی... -به تو ربطی نداره... -ولی به لیزا ربط داره... -اسم دخترمو نیار... -فکر میکنی دخترت خوشحال میشه اگه بفهمه باباش به خاطر اون داره آدم میکشه..؟ دوست داری عذابش بدی..؟ دیگه چیزی نمیگم... حرفی ندارم... خودم هم میدونم فقط دارم توجیح میکنم... و علاوه بر اون... نمیتونم این کارو تموم کنم... این دخترو نمیتونم بکشم... زیادی شبیه لیزا است... پس شاید وقتشه تسلیم شم... چاقو رو زمین میندازم... آروم میشینم و دستامو جلو میارم... -تو بردی... -خوبه... پس برو بگیر بخواب... -ها..؟ مغز خر خوردی..؟ من میخواستم بکشمتون نباید الان زنگ بزنی پلیس..؟ دخترک آه میکشه... و بالاخره حرف میزنه... -از دست تو احمق... -ولم کن کلر... خوابم میاد بابا... ۷
📪 پیام جدید -آخرش همه مونو به کشتن میدی... دخترک یه پس گردنی به پسر میزنه و بعد به اتاقش برمیگرده... -آمم... کلر کیه..؟ اون دختری که من اومده بودم بکشمش اسمش کلر نبودا..؟ هاج و واج هنوز روی زمین نشسته ام... -ها... پس شانس آوردی که اشتباهی حمله کردی... اگه به هدف واقعیت حمله کرده بودی احتمالا الان جنازه ات اینجا بود... نیک با کسی شوخی نداره... -سوفی..؟ کلر..؟ چی میگی..؟ -تو اومده بودی نیکولین رو بکشی... خواهر عزیز دردونه ی نیکلاس رو... ما با هم اومدیم اینجا و خوب میشناسمشون... اگه دستت به نیکولین می‌خورد نیک قشنگ روانی میشد... میخنده... بعد میاد پیشم میشینه... طوری که اومده پیک نیک نه اینکه کنار قاتلی نشسته که در حین ارتکاب جرم دستگیر شده... ۸
📪 پیام جدید -من و نیکو و نیک با هم اومدیم اینجا... اگه کسی به نیکو چپ نگاه کنه نیک روانی میشه... پس همون بهتر که شبی اومدی که هردوشون خونه نبودی و من و کلر به تورت خوردیم... کلر وقتی اومدیم اینجا باهامون آشنا شد... با دقت به حرفاش گوش میدم انگار داره برا یه بچه پنج ساله داستان میگه... منم دارم جدی گوش می‌کنم... -آهااا پس من شب اشتباهی اومد و به جای نیکولین کلر رو گرفتم... و بعدش تو یهو جفت پا پریدی وسط و... -آره نقشه های شرورانه تو خنثی کردم... خودم میدونم قهرمانم تشویق لازم نیست کلر از تو اتاق داد میزنه: ساکت باشید... فردا یه عالمه کار داریم میخام بخوابم... سر تکان میدهم و میگم -خوب اوکی من میرم بعدا میام... -باشه برو به سلامت... نیکو و نیک و مریک سه روز دیگه برمیگردن... میتونی اون موقع بیای ۹
📪 پیام جدید -عاره دمت گرم... فعلا خدانگهدار -خداحافظ داداش منتظرتم بیای ها... خیلی عادی از پله ها میام پایین و از خونه میرم بیرون... به سمت خونه ی خودم حرکت میکنم... و ذهنم مشغول همه چیز است... اینکه چرا مردک میکده دار ازم خواسته این بچه جغله ها رو بکشم... یا این بچه ها چرا اینقدر عجیب بودن... یه جورایی احساس راحتی میکردم کنارشون... به خونه میرسم... دراز میکشم و به سقف خیره میشم... و با خودم فکر میکنم شاید بد نباشه به عنوان یه مشتری برم پیششون... نه یه قاتل... و به داستان های شیرینی فکر میکنم که میتونم بعد از آشنایی با اونا برای لیزا تعریف کنم... تموم شدددد یه خلاصه بگم ازش پیام بعد و تاماممم ۱۰
📪 پیام جدید خلاصه برا واضح تر شدنه چون یکم گنگ مینویسم. ببینید اسم این مرده تئودور عه و یه قاتله و دختری به اسم لیز داشته که میمیره. از وقتی دخترش مرده افسرده شده و بیشتر آدم میکشه. بعد مرد میکده دار بهش میگه بره خونه ی مریک تا نیکو (یکی از اون سه تا جوون. نیکولین خواهر نیکلاس عه و یه پسره دیگم باهاشون که اسم دیگه مغزم کار نکرد براش. نیکلاس همون پسره است که کلر دوسش داره. و پسره که شوخه و اینا همونه که اسم نزاشتم براش.) رو بکشه. میره اونجا و این اتفاقا میوفته (نیک و نیکو به و مریک رفتن خارج از شهر حالا کجا رفتن..؟ همراه میزا رفتن تحقیق درباره مرگ مادر و پرد میزا) و به جای نیکو کلر رو میگیره و کلر و اون یکی پسره هم ولش میکنن که بره. اینم عوض میشه و میاد تو ساید اینا✨ دیگه ببخشید ناجوره یا هرچی🥲🙄
حال نداشتم یکی کن_